یک ساعت فرصت داشتیم برای استراحتمون و وقتی که گفتم میخوام برگردم فاطمه گفت منم میام باهات ..
باوجود خستگی برگشتیم ..
تازه فهمیدم ۲۰تا عمود برگشتیم جفتمون
دیگه پاهامون یاری نمیکرد ولی رسیدیم ..
یه بچه ۷ساله اینجوری ذوق برگشتن داشته باشه ..
راوی اون تعزیه برای من شده بود فاطمه جفتمون نشستیم و برام تعریف میکرد ..
ناراحت بودم که فاطمه رو اوردم و اینهمه راه باید بریم دوباره
بهش گفتم قول بدیم بهم کربلا رفتیم نگاهمون به گنبد افتاد برای همدیگه دعا کنیم ..