ناراحت بودم که فاطمه رو اوردم و اینهمه راه باید بریم دوباره
بهش گفتم قول بدیم بهم کربلا رفتیم نگاهمون به گنبد افتاد برای همدیگه دعا کنیم ..
بهم گفت حضرت رقیه که اینجا راه میرفت
اینجا آسفالت نبود و خار داشت
ولی من کفش دارم ..