🍃🌼🍃
#داستان!
⭕️ حکیم و مرد بازرگان!
🔻روزی بازرگانی خرشرا که دو گونی
بزرگبر دوشداشتبه زور ميكشيد،
تا بهمرد حکیمیرسيد. حکیمپرسيد
چـه بر دوش خَـر داری كـه سنگيــن
است و راه نمی رود؟پاسخ داد يـك
طـرف گنــدم و طـرف ديگـر سنـگ.
حکیم پرسيد به جايـی كـه ميـروی
سنگ كمياب است؟پاسخ داد خيـر،
به منظور حفظ تعادل طـرف ديگـر
سنـگ ريختـم. حکیـم دانا سنـگ را
خـالی كـرد و گنـدم را به دوقسمت
تقسيـم نمـود و بـه گفـت حال خود
نيـز سـوار شـو و بـرو بـه ســلامت.
مـرد کاسـب وقتـی چنـد قدمی بـه
راحـتی با خَـر خـود رفت، برگشـت
و پرسيـد با ايـن همـه دانش چقدر
ثــروت داری؟ حکیــم گفــت هيـچ.
مـرد کاسب فورا از خر پیاده شــد
و شــرايــط را بــه شــكل اول بــاز
گرداند و گفـت مـن با ایـن نـادانـی
خيلی بيشتر از تـو دارم، پس عـلم
تو مال خــودت و شــروع كـرد بـه
كشيـــدن خـــَر کــــرد و رفــــت...
🍃🌼🍃
🆔 @mafateh
🍃🌼🍃
#داستان
👑 پادشاه
🔹 پــادشـــاه به نجــــارش گفــــت:
فـــــردا اعدامـــت مـــی کنـــــم.
🔹 نجار آن شب نتوانست بخوابــد
همسر نجار گفت: مانند هر شــب
بخواب ... " پروردگـارت يگانــــه
استو درهای گشايشو رحمتش
بسيـار "کلام همســرش آرامشـی
بر دلـش ايجـاد کرد و چشمانـش
سنگيـن شــــد و خـــوابيـــــد ...
🔹 صبح صدای پای سربازان راشنيد
چـهره اش دگرگـون شــد و بــــا
نا اميـدی، پشيمانـی و افســوس
بــــه همســـرش نگاه کـــرد کـــه
دريـغــــا بــــــاورت کــــــردم ...
با دست لرزان در را بــاز کــرد و
🔹 دستانش را جلو برد تا سـربـازان
زنجير کنند... دو سرباز با تعجب
گفتند : پادشاه مرده و از تو می
خواهيم تابوتی برايـش بســازی
چهره نجار برقی زد و نگاهی از
روی عـذرخـواهـی بـه همسـرش
انداخت ...همسـرش لبخنـدی زد
🔹 و گفـت : " ماننــد هـر شــب آرام
بخــواب؛ زيــــرا پــروردگار يکتـا
هستو درهـایگشايـشبسيارنـــد
فکر زيادیانسانرا خسته میکنــد
درحالی کهخداوند تبـارک وتعالی
مالـک و تدبيـر کننـده کارهاســت
ساعت زندگیت را به افق آدمهای
ارزان قیـمــــت کـــــوک نکــــــن
یا خواب می مانی...!
یا از زندگی عقب ،،،،
🍃🌼🍃
🆔 @mafateh
🍃🌼🍃
#داستان
👈 کتک خوردن فقیه مشهور شیعه از همسرش!
🔹شیخ
جعــفــــــر
کاشف الغطــاء،
از بزرگترین فقیهان
شیــعه فرموده بود: اگر
تمام کتاب هاى فقهى شیعه
را در رودخانه بریزند و به دریا
برود، من از اول تا آخر فقه شیـعه
را در سینه ام دارم، همه را میگویــم
تا دوباره بنویسند، مرجع هم شده بـــود.
🔹 نزدیکانش
فهمیـدند کــه
همســــــرش در
خانه بـــــداخلاقی
می کند، جست و جو
کردند و متوجه شدنـــد
که این مرد بزرگ الهى وقتی
به خــــانه مى رود، همســـرش
گاهــــی او را کتــــک مى زنــــد.
🔹 یــــک
روز جمــع
شــــدنــــد و
خدمتش آمدنـــد
گفتند: آقا! ما داستانى
شنیده ایم از خودتان باید
بپرسیم، آیا همسر شما گاهى
شما را مى زند؟ با لبخندی
فرمود: بله، اتفاقا قدرتمند
و قوى البنیه هم هست،
عصبانى که مى شود،
حسابی مرا مى زند،
من هم زورم به
او نمى رسد.
🔹 گفتند:
او را طلاق
بدهید. گفـــت:
نمى دهم! او جایی
را ندارد که برود. گفتند:
اجازه بدهید ما همسرانمان
را بفرستیم، ادبش کنند. گفت:
این را هم اجازه نمى دهم. گفتند:
چرا؟ گفت: این زن در خانه براى من
از اعظم نعمتهاى خداست. چون
وقتى بیــــرون مى آیـــم و در
صحن امیر المومنین به نماز
مى ایستم، تمام صحـــن،
پشت ســـر من نمــــاز
مى خواننــــــد و در
برابر من تعظیـــم
مى کننــــد!
🔹 گاهى
در برابر
این مقاماتى
که خدا به مــن
داده، یک ذرّه هوا
برم مى دارد، همــان
وقت مى آیم، در خانـه
کتک مى خورم، هوایـــم
بیــــــــــــرون مــــى رود!!!
╭─═ঊঈ☘ঊঈ═─╮
🍎 @mafateh
╰─═ঊঈ☘ঊঈ═─╯
__________________________________
كپی مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
༻🍃🌼🍃༺
#داستان
🔹 روزی اسب پیرمردی فرار کرد،
مـردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیـرمـرد گفت: از کجـا معلـوم!
فردا اسبپیرمرد با چند اسـب
وحشی برگشـت. مـردم گفتنـد:
چقــــدر خــــــوش شـانـســـی!
پیـرمرد گفـت: از کجـا معلـوم!
پسـر پیـرمـرد از روی یکـی از
اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشـانسی!
پیـرمـرد گفـت: از کجـا معلوم!
فرداش از شهر آمـدنـد و تمـام
مـردهـای جـوان را بــه جنــگ
بـردنـد بـه جـز پسـر پیـرمـرد
کـه پــایـش شکستــــه بــــود.
مـردم گفتنـد: چقــدر خــوش
شــــانســـــی! پیــــــرمــــــرد
گـفــــت: از کـجــــا معلـــوم!
زنـدگی پر از خوش شانسـی
ها و بدشانسیهای ظـاهـری
اســت، شــایـــد بــدتــریـن
بدشــانسیهای امـروزتـان
مقدمه خوش شانسیهای
فـردا باشد، چه معلوم؟!
🌈 از خداے مہربان بہترين ها رابراے شما آرزو ميكنم.
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @mafateh
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
_____________________________________
كپی و هرگونہ بازنشر واستفاده از مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
#داستان!
⭕️ حکیم و مرد بازرگان!
🔻روزی بازرگانی خرشرا که دو گونی
بزرگبر دوشداشتبه زور ميكشيد،
تا بهمرد حکیمیرسيد. حکیمپرسيد
چـه بر دوش خَـر داری كـه سنگيــن
است و راه نمی رود؟پاسخ داد يـك
طـرف گنــدم و طـرف ديگـر سنـگ.
حکیم پرسيد به جايـی كـه ميـروی
سنگ كمياب است؟پاسخ داد خيـر،
به منظور حفظ تعادل طـرف ديگـر
سنـگ ريختـم. حکیـم دانا سنـگ را
خـالی كـرد و گنـدم را به دوقسمت
تقسيـم نمـود و بـه گفـت حال خود
نيـز سـوار شـو و بـرو بـه ســلامت.
مـرد کاسـب وقتـی چنـد قدمی بـه
راحـتی با خَـر خـود رفت، برگشـت
و پرسيـد با ايـن همـه دانش چقدر
ثــروت داری؟ حکیــم گفــت هيـچ.
مـرد کاسب فورا از خر پیاده شــد
و شــرايــط را بــه شــكل اول بــاز
گرداند و گفـت مـن با ایـن نـادانـی
خيلی بيشتر از تـو دارم، پس عـلم
تو مال خــودت و شــروع كـرد بـه
كشيـــدن خـــَر کــــرد و رفــــت...
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @mafateh
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
______________________
كپی و هرگونہ بازنشر واستفاده از مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
༻🍃🌼🍃༺
#داستان
🔹 روزی اسب پیرمردی فرار کرد،
مـردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیـرمـرد گفت: از کجـا معلـوم!
فردا اسبپیرمرد با چند اسـب
وحشی برگشـت. مـردم گفتنـد:
چقــــدر خــــــوش شـانـســـی!
پیـرمرد گفـت: از کجـا معلـوم!
پسـر پیـرمـرد از روی یکـی از
اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشـانسی!
پیـرمـرد گفـت: از کجـا معلوم!
فرداش از شهر آمـدنـد و تمـام
مـردهـای جـوان را بــه جنــگ
بـردنـد بـه جـز پسـر پیـرمـرد
کـه پــایـش شکستــــه بــــود.
مـردم گفتنـد: چقــدر خــوش
شــــانســـــی! پیــــــرمــــــرد
گـفــــت: از کـجــــا معلـــوم!
زنـدگی پر از خوش شانسـی
ها و بدشانسیهای ظـاهـری
اســت، شــایـــد بــدتــریـن
بدشــانسیهای امـروزتـان
مقدمه خوش شانسیهای
فـردا باشد، چه معلوم؟!
🌈 از خداے مہربان بہترين ها رابراے شما آرزو ميكنم.
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @mafateh
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
_____________________________________
كپی و هرگونہ بازنشر واستفاده از مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
▪️◾️◼️⬛️◼️
◾️◼️⬛️
◼️⬛️
⬛️
◼️
♦️ معرفے ڪتاب افتخار مادری
◼️ این ڪتاب ذکر گوشههایی از #فضایل و
مناقب بانو #ام_البنین (سلام الله علیها)
است.
در این داستان به آن بخش از زندگانی بانو
#ام_البنیـن (سـلام الله علیها) توجــه داده
شده اسـت که وی به هنگـام ورود به خــانه
امیــرالمؤمنیــن (علیـهم السـلام) ، خــود را
خدمتگزار ایشان و فرزندانش تلقی میکرد
و در طـول زنـدگی همــواره فرزندان فاطمه
( علیها الســلام ) را بر فرزنـدان خود مقـدم
میداشت.
استفاده از تصاویر #کودکانه و مناسب با هر
فراز از داستان در تمامی صفحـات آن و بیان
مشخصات فــــردی از جمـله: نام و نـام پـدر،
کنیه و شهرت و نام طایفه و همچنین اشـاره
به #منابع نقل #داستــان، در صفحـه پایانی
ڪتاب، از دیگر ویژگیهای این اثر میباشـد.
🔴 براے ڪودڪانتان حتما دانلـــود ڪنید..
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @mafateh
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
____________
كپی و هرگونہ بازنشر واستفاده از مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
༻🍃🌼🍃༺
🌺همنشین حضرت داوود علیه السلام در بهشت🌺
روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
#داستان
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»
پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.
#شکر
📚(داستانهای شهید دستغیب ص 30- 31)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @mafateh
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
___
كپی و هرگونہ بازنشر واستفاده از مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.