🍃🌼🍃
#داستان_کوتاه
عارف بزرگی براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند. از او خـواسـتند کـه بعد از نمـاز ، بـرای آنها منبر رود. ایشان پذیرفت. #نماز جماعت تمام شد و چشـم ها همه به سوى او بود
آن عارف بزرگ برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسـم الله گفت و خداوند و رسولش را ستود. آنگاه خطاببه جماعت فرمود : مردم! هر کس از شما که میداند امروز تا #شب خـواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد
کـسى از جایـش برنخاست. فرمـود: حالا هـر کـس از شمـا که خـود را آمـاده مـرگ کرده است، برخیزد! باز هم کسى از جای خود بلند نشـد. فرمـود: شگفتا از شما که به مـانـدن #اطمینان نـداریـد ؛ امـا بـراى رفتن نیز آماده نیستید
🍃🌼🍃
🆔 @mafateh
🍃🌼🍃
#داستان_كوتاه
🌾 عربی بیابانی خدمت #اباعبد_الله_الحسین علیه السلام آمد و گفت: ضامن شده ام که دیه کامله اى را بپردازم؛ اما توان آن را ندارم، ناچار نزد بخشنده ترین مردم؛ یعنى شما خاندان پیامبر آمدم.
🌸🍃 حضرت فرمودند: #سه_سؤال از تو مى کنم، اگر به یکى پاسخ دادى، یک سوم مال را به تو مى دهم، اگر به دو سؤ ال پاسخ دادى، دو سوم مال و اگر به سه سؤ ال پاسخ دادى، همه آن مال را عطا خواهم کرد.
🌱 مرد عرب گفت: شما از خاندان علم و فضیلتى، چگونه مى توانم جواب سوالات کسى همانند شما را بدهم!
🍃🌸حضرت فرمودند: از جدم فرستاده خدا شنیدم «المعروف بقدر المعرفه؛ باب معروف و بخشش را به اندازه معرفت مردم بگشایید».
🌼 مرد عرب گفت: پرسش هایت را بگو، اگر بدانم پاسخ مى گویم و اگر نه، از شما یاد مى گیرم.
🍃🌸حضرت فرمودند: #افضل_عمل_ها چیست؟ اعرابى گفت: ایمان به خدا.
🌸🍃 امام فرمود: چه چیز سبب #نجات_مردم از هلاکت و نابودى است؟
🍀 عرب گفت: توکل و اعتماد بر خداوند.
🍃🌸 امام فرمودند: #زینت_انسان چیست؟ عرب گفت: علمى که همراه عمل باشد.
امام فرمودند: اگر این شرافت را نیافت، چه؟
🌿 عرض کرد: مالى که با آن مروت و جوانمردى باشد.
🌸🍃حضرت فرمودند: اگر این را هم نداشته باشد؟ گفت: فقر و پریشانى که با صبر و شکیبایى توام گردد.
🍃🌸 امام فرمودند: اگر این را نیز نداشت؟ مرد عرب گفت: لایق چنین آدمى آن است که صاعقه اى از آسمان فرود آید و او را بسوزاند!
🌸🍃 در این حال امام خنده اش گرفت، سپس کیسه اى که در آن هزار دینار سرخ بود و انگشترى که نگین آن دویست درهم مى ارزید به او عطا کرد و فرمود: با این طلاها دیه را بده و پول این انگشتر را صرف زندگىات کن.
⚡️اعرابى این آیه را تلاوت کرد: «الله اعلم حیث یجعل رسالته».
📚 بحار الانوار، ج٤٤، ص ١٩٦
🍃🌼🍃
🆔 @mafateh
🍃🌼🍃
💠 #داستان_کوتاه
👑 روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
🌿 حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
🌸🍃 به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
🌾 حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
🍁 همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
🌻حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
🌷یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
👈 فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....
❌ از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش.
🍃🌼🍃
🆔 @mafateh
🍃🌼🍃
#داستان_كوتاه
پادشاه و وزیر
👑 پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی....
🍃🌸وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وزیر غلامی داشت که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
او حکایت بازگو کرد.
🌸🍃غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو . اول آنکه خدا چه می خورد؟
-غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ رابرمی گزینید؟
-آفرین غلام دانا.
🔸- خدا چه می پوشد؟
-رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام.
🔶وزیر که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومین را پرسید.
غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
🔹-چه کاری؟
-ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.
🔷پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست كه شاه، وزیری را در خلعت غلام وغلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد
❤️ همیشه به خدا #امید داشته باش.
🍃🌼🍃
🆔 @mafateh
🍃🌼🍃
#داستان_كوتاه
ارتباط قلبى
❄️در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
میگویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
🌧وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی از سرما یخ زده می مردند.
☃از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود.
🌨 پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود میآورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
❄️این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر کسی با دیگری ارتباط قلبیعمیق داشته باشد و فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید.
❤️ فردا #جمعه و روز #ديد_و_بازديد با خانواده
🍃🌼🍃
🆔 @mafateh
🍃🌼🍃
#داستـــان_کــوتاه
🔥 پسر بچه ای بود که
اخلاق خوبی نداشت و
همه اطرافیان از این رفتاراو
خسته شده بودند روزی پدرش او
را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد
کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه
پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش
داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار
که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار
بکوبی روزاول پسر بچه۳۷میخ به دیوار
کوبید.طی چند هفته بعد ؛همان طور
که یادمیگرفت چگونه عصبانیتش
راکنترل کندتعدادمیخ کوبیده
شده به دیوار کمتر میشد.
🍁 او فهمید که کنترل
عصبانیتش آسانتر از
کوبیدن میخها بر دیوار
است به پدرش گفت و پدر
نیزپیشنهاد دادهرروزکه میتواند
عصبانیتش را کنترل کند ؛ یکی از
میخها را از دیوار بیرون آورد . روزها
گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش
بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است.
پدر دست پسرک را گرفت وبه کنار دیوار برد وگفت:
پسرم کارخوبی انجام دادی امابه سوراخهای
دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته
نمیشودوقتی تودر هنگام عصبانیت
حرفی را میزنی ؛ آن حرفها هم
چنین آثاری را در دل کسانی
که دلشان را شکستیم به
جای می گذارند که
متاسفانه جای
❤️ بعضی از اونها هرگز با
عذر خواهی پر نمیشه . ما
چطور؟ هیچ تا حالا فکر کردیم
چقدر از این میخها در دیوار دل دیگران
فرو کردیم بیایم از خدا بخواهیم که به
ما انقدر مهربانی و گذشت بدهد
تا هرگز در دیوار دل دیگران
هیچ میخی فرو نکنیم.
╭─═ঊঈ☘ঊঈ═─╮
🍎 @mafateh
╰─═ঊঈ☘ঊঈ═─╯
__________________________________
كپی مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
🍃🌼🍃
#داستان_کوتاه
☘ زن فقیری که خانواده کوچکی داشت،
با یک برنامه رادیویی تماس گرفت
و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت
به این برنامه رادیویی
گوش می داد،
تصمیم
🌿 گرفت سر به سر این زن بگذارد . آدرس
او را به دست آورد و به منشی اش
دستور داد مقدار زیادی مواد
خوراکی بخرد و برای زن
ببرد. ضمنا به او گفت:
وقتی آن زن از تو
پرسید چه کسی
این غذا را
🍀 فرستاده ، بگو کار شیطان است. وقتی
منشی به خانه زن رسید، زن خیلی
خوشحال و شکر گزار شد و
غذاها را به داخل خانه
کوچك اش برد.منشی
از او پرسید: نمی
خواهی
🌱 بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست
وقتی خدا امر کند، حتی
شیطان هم فرمان
می برد.
❤️ #خداے_مہربانم دوستت دارم.
╭─═ঊঈ☘ঊঈ═─╮
🍎 @mafateh
╰─═ঊঈ☘ঊঈ═─╯
__________________________________
كپی مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
༻🍃🌼🍃༺
#داستان_کوتاه
🔹 عشق دروغین💔
✍ گویند گنجشکی به جفت خود
می گفت : چرا خودترا از من
دریـغ مـی کنـی ، در حالـی کـه
من اگر اراده کنـم ، تمـام مـلک
سلیمان(علیــه الســلام) را بــه
منقـار خـود مـی گیـرم و آن را
بـه دریـا مـی انـدازم. سلیـمـان
(علیـه السـلام) کـه ایـن قصــه
را شنیــــد ، خنــدیــد و آن دو
گنجشــک را احضــار کــرد. بـه
گنجشک نر فرمـود : آیـا آنچـه
بهجفتخود گفتی ، میـتوانـی
انجامدهی؟ گنجشکنر گفـت :
ای حضرت سلیمان! نمیتـوانم
ولی گاهی اوقـات لازم اســت
شوهر برای زنش خالی ببندد؛
چون مدتی بود طرف بـا مـن
کنار نمیآمد. حضرتسلیمـان
به گنجشک مادهگفت : خـانم
جان! چرا با جفتت اینطـوری
میکنی؟ گنجشک مادهـگفت :
ای حضرت سلیمـان! ایـن آقـا
دروغمی گویـد؛ مـرا دوســت
نـدارد ، همـه اش حرف است.
مـن خـودم مـی دانــم کــه او
گنجشـک دیگــری را دوســت
دارد. دلیل از ایـن بـالاتــر کـه
اگـر مـن را دوسـت داشــت ،
دنبال یکی دیگر نمی رفـت؟!
بـه دنبال این حـرف حضـرت
سلیمان(علیه السلام) بسیـار
ناراحت شـد و مـدت ها مـی
گریستو از نظرهاپنهان بود.
📚طنزها و لطایف اخلاقی در ادب
فارسی، فاطمه عسگری، ص ١٥٥
🌈 آرزو ميكنم زندگیہاتون #پر_از_محبت باشہ...
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @mafateh
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
______________________________
كپی و هرگونہ بازنشر واستفاده از مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
༻🍃🌼🍃༺
💠 #داستان_کوتاه
🌹 ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﺯﻧـــﺶ ﮔــــﻔـﺖ:
نمی دانم ﺍﻣــﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ
ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـــﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ
ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ
ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛــﻪ ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ
ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ
ﻛـﻨـﻢ تا شــادمان شــــوی.
🌹 ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـــﺎ ﻛـﻪ
16 ﺳــﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤﻮﻥ ﻛﻮﺭﻩ
ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـــﻢ، ﺁﺭﺯﻭ
ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷــﻮﯾـﻢ.
🌹 ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ مـﺎﺩﺭﺵ
ﻭ ﻣـﺎﺟـــﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ مادرش
ﺗـﻌـریف ﻛﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭﺵ به او
ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟــــﻬـﺎﺳـﺖ
ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘــﻢ، ﭘـﺲ
ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸــﻤـﺎﻥ ﻣﻦ
حتما و فـوری ﺷـــﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ.
🌹 ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـــــــﺎﺩﺭﺵ
ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ
ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ
ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗــــﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ
ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷﺘـﻪ بزرگ
ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ.
🌹 ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓﻜﺮﻛـﺮﺩ،ﻫـﻮﺍﯼ
ﻛـﺪﺍم ﺭﺍ ﺩﺍﺷــــــﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ،
ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـڪ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـــــﺮﺍﺩ
ﺗــﻘﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟
ﭘـﺪﺭﻡ؟...ﺗـﺎ اینکه، ﻓــﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ
ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛــــــﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ
ﺧـــﻮﺷـــﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـــﺶ
فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ بلنــدﮔـﻔـﺖ:
❤️ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﭽـﻪﺍﻡ
ﺭﺍ ﺩﺭﮔـﻬﻮﺍﺭﻩ ازﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ
🌿 نتیجه گیری ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ
ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ
ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ در زندگی اصلا
ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ..........
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @mafateh
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
___________
كپی و هرگونہ بازنشر واستفاده از مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.
▪️◾️◼️⬛️◼️
◾️◼️⬛️
◼️⬛️
⬛️
◼️
#داستان_کوتاه
#اعتقاد_مرد_اصفهانی به امامت #امام_هادی علیه السلام
🏴 از مردی از اهالی اصفهان به نام عبدالرحمان که معتقد به تشیع بود، پرسیدند: چرا امامت امام هادی علیه السلام را پذیرفتهای؟
🏴 پاسخ داد:من صحنه ای را دیده ام که باعث شد به امامت امام هادی علیه السلام ایمان بیاورم:
من مردی فقیر بودم و اهالی اصفهان از من به دلایلی نزد متوکل، خلیفه عباسی شکایت کرده بودند.
🏴 روزی کنار قصر متوکل بودم که شنیدم متوکل امام هادی علیه السلام را احضار کرده است.
از مردمی که آنجا بودند پرسیدم:این مردی که احضار شده کیست؟
🏴 گفتند:«مردی از خاندان امام علی علیه السلام است که شیعیان به امامت او معتقد هستند.»
من با خود گفتم:از جایم حرکت نمی کنم تا او را ببینم.
🏴مردم دو طرف مسیر، منتظر امام هادی ایستاده بودند که دیدیم سوارهای میآید. چون او را دیدم محبتش در دلم افتاد، و دعا کردم خداوند شر متوکل را از سر او دور سازد.
🏴 در این حال آن امام در حالی که به یال اسب خویش نگاه می کرد و توجهی به راست و چپ نداشت، جلو آمد و نزدیک من که رسید فرمود:
🏴خداوند دعایت را مستجاب کند و عمرت را طولانی و مال و فرزندانت را زیاد فرماید.
🏴پس از آن به اصفهان برگشتم. خداوند ثروت فراوانی به من عنایت کرد و اکنون تنها داخل خانهام یک میلیون درهم سرمایه و ده فرزند دارم و تا به حال هفتاد و اندی عمر کرده ام.
🏴آری، من معتقد به امامت مردی هستم که آنچه را در ذهنم بود دانست و خداوند دعایش را در حقم مستجاب فرمود.
📚 بحارالانوار، ج 50، ص 141، شماره 26، از کتاب خرایج
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @mafateh
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
_______________________________
كپی و هرگونہ بازنشر واستفاده از مطالب #فقط باذکر لینك كانال #دعاھاے_سريع_الاجابہ جائز است.