#طفلان_مسلم
◼️ ماجرای اسارت و شهادت مظلومانه طفلان مسلم بن عقیل علیهما السلام...
بعد از شهادت سیدالشهدا علیه السلام ، دو پسر كوچك (از فرزندان حضرت مسلم علیه السلام به نام محمد و ابراهیم) از لشكرگاهش اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللّه آوردند.
زندانبان را طلبيد و گفت: «اين دو كودك را ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت بگير! »
اين دو كودك روزه مى گرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مى آوردند تا يك سالى گذشت و يكى از آنها به ديگرى گفت: «اى برادر! مدتى است ما در زندانيم.عمر ما تباه مى شود و تن ما مى كاهد.اين شيخ زندانبان كه آمد، مقام و نسب خود را به او بگوييم تا شايد به ما ارفاقى كند.»
شب، آن شيخ همان نان و آب را آورد و كوچكتر گفت: «اى شيخ! تو محمد را مى شناسى؟ »
گفت: «چه گونه نشناسم؟ او پيغمبر من است.»
گفت: «جعفر بن أبى طالب را مى شناسى؟ »
گفت: «چه گونه نشناسم؟ با آن كه خدا دو بال به او داد كه با فرشتگان هرجا خواهد برود.»
گفت: «على بن أبى طالب را مى شناسى؟ »
گفت: «چه گونه نشناسم؟ او پسر عم و برادر پيغمبر من است.»
گفت: «ما از خاندان پيغمبر تو، محمد و فرزندان مسلم بن عقيل على بن أبى طالب و در دست تو اسيريم.خوراك و آب خوب به ما نمى دهى و به ما در زندان سخت گيرى مى كنى.»
آن شيخ افتاد و پاى آنها را بوسيد و مى گفت: «جانم قربان شما، اى عترت پيغمبر خدا مصطفى! اين در زندان به روى شما باز است.هرجا خواهيد برويد.»
شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها آورد و راه را به آنها نشان داد و گفت: «شبها راه برويد و روزها پنهان شويد تا خدا به شما گشايش دهد.»
شب رفتند تا به در خانه پيرزنى رسيدند.به او گفتند: «ما دو كودك غريب و نابلديم و شب است.
امشب ما را مهمان كن و صبح مى رويم.»
گفت: «عزيزانم! شما كيانيد كه از هر عطرى خوشبوتريد؟ »
گفتند: «ما اولاد پيغمبريم و از زندان ابن زياد و از كشتن گريختيم.»
پيرزن گفت: «عزيزانم! من داماد نابكارى دارم كه به همراهى عبيد اللّه بن زياد در واقعه كربلا حاضر شد.و مى ترسم در اين جا به شما برخورد كند و شما را بكشد.»
گفتند: «ما همين يك شب را مى گذرانيم و صبح به راه خود مى رويم.»
گفت: «من براى شما شام مى آورم.»
شام آورد و خوردند و نوشيدند و خوابيدند، كوچك به بزرگ گفت: «برادر جان! اميدوارم امشب آسوده باشيم. مبادا مرگ ما را از هم جدا كند.»
سپس خوابيدند و چون پاسى از شب گذشت، داماد فاسق عجوزه آمد و آهسته در را زد.
عجوز گفت: «كيستى؟ »
گفت: «من فلانم.»
گفت: «چرا بى وقت آمدى؟ »
گفت: «واى بر تو! پيش از آن كه عقلم بپرد و زهرهام از تلاش و گرفتارى بتركد،
در را باز كن.»
گفت: «واى بر تو! چه گرفتارى شد؟ »
گفت: «دو كودك از لشكرگاه عبيد اللّه گريختند و امير جار زده است كه هركه سر يكى از آنها بياورد، هزار درهم جائزه دارد هركه سر هردو را بياورد، دو هزار درهم جايزه دارد.من رنجها بردم و چيزى به دستم نيامد.»
پيرزن گفت: «از آن بترس كه در قيامت، محمد خصمت باشد.»
گفت: «واى بر تو! دنيا را بايد به دست آورد! »
گفت: «دنيا بى آخرت به چه كار تو آيد.»
گفت: «تو از آنها طرفدارى مى كنى؟ گويا از اين موضوع اطلاعى دارى.بايد نزد اميرت برم.»
گفت: «امير از من پيرزنى كه در گوشه بيابانم چه مى خواهد؟ »
گفت: «بايد من جستجو كنم.در را باز كن تا استراحتى كنم و فكر كنم كه صبح از چه راهى دنبال آنها بروم.»
در را گشود و به او شام داد.خورد و نيمه شب آواز خرخر دو كودك را شنيد.مانند شير مست از جا جست و چون گاو فرياد كرد و دست به اطراف خانه كشيد تا پهلوى كوچكتر آنها رسيد.گفت: «كيست؟ »
گفت: «من صاحبخانه ام.شما كيانيد؟ »
برادر كوچك، بزرگتر را جنبانيد و گفت: «برخيز كه از آنچه مى ترسيديم، بدان گرفتار شديم.»
گفت: «شما كيستيد؟ »
گفتند: «اگر راست گوييم، در امانيم؟ »
گفت: «آرى.»
گفتند: «اى شيخ! امان خدا و رسول و در عهده آنان؟ »
گفت: «آرى.»
گفتند: «محمد بن عبد اللّه گواه است؟ »
گفت: «آرى.»
گفتند: «خدا بر آن چه گفتيد، وكيل و گواه است؟ »
گفت: «آرى.»
گفتند: «اى شيخ! ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيد اللّه بن زياد از ترس جان گريخته ايم.»
گفت: «از مرگ گريختيد و به مرگ گرفتار شديد.حمد خدا را كه شما را به دست من انداخت.»
برخاست و آنها
را بست و شب را در بند به سر بردند و سپيده دم غلام سياهى فليح نام را خواست و گفت: «اين دو كودك را ببر كنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه ستانم.»