eitaa logo
معارف و مقاتل آلُ الله
11.6هزار دنبال‌کننده
6 عکس
13 ویدیو
1 فایل
✅فضائل 📜تاریخ‌ 🩸مقاتل اهل‌البیت علیهم‌السلام 📚همه مطالب با ذکر منابع📚 🔻خادم کانال: @jaanamhosein (پژوهشگر در حوزهٔ حدیث و مقتل - قم مقدسه) ⚫ کانال فهرست مقاتل👈 @Maghaatel2 📌همین کانال در تلگرام👈 https://t.me/maghaatel
مشاهده در ایتا
دانلود
🩸جملاتی که دل سنگ را آتش می‌زند... | درد و دل‌های حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها با سر بریده پدر در خرابه شام ... در نقل‌ها آمده است: 🥀 در يكي از شب‌هاي اقامت اسيران در خرابه شام، حضرت رقيه (عليهاالسلام) پدرش را در خواب مي‌بيند و پريشان از خواب برمي خيزد. او گريه كنان مي‌گويد: من پدرم را مي‌خواهم! هر چه اهل خرابه خواستند او را ساكت كنند، نتوانستند. 📋 فَعَظُمَ ذلكَ عَلىٰ أهلِ الْبَيتِ، فَضَجّوا بِالْبُكاءِ و جَدَّدوا الْأحزانَ، و لَطِمُوا الْخُدودَ، و حَثّوا عَلىٰ رُؤوسِهِم التُّرابَ، و نَشَروا الشُّعورَ ▪️داغ همه از گريه او تازه تر گرديد و همه به گريه و زاري پرداختند و بر صورت ها لطمه زذند و خاک بر سر ریختند و موی پریشان کردند. 🥀 صدایشان به گوش یزید رسید. آن ملعون گفت چه شده است؟ گفتند: دختر خردسال امام حسين (عليه‌السلام) پدرش را خواب ديده است و او را مي‌خواهد. 📋 قالَ ارْفَعُوا رَأسَ أبيها و حَطّوهُ بَينَ يَدَيْها لِتَنظُرَ إليه، و تَتَسَلّىٰ به. فَجاؤوا بِالرَّأسِ الشَّريفِ إلَيْها مُغَطّىٰ بِمِنْدِيلٍ دِيبَقِيٍّ، فَوَضَعَ بَينَ يَدَيْها، ▪️یزید گفت: سر بريده پدرش را برایش ببرید تا به آن نگاه کند و آرام بگیرد. پس آن سر مطهر را در درون طبقي نهادند و روي آن را با پارچه اي پوشاندند و جلوي او گذاشتند. 🥀 شدت ضعف و گرسنگي، كودك را به توهّم انداخته بود. او گريه مي‌كرد و مي‌گفت: من كه غذا نخواستم؛ من پدرم را مي‌خواهم. مأموران گفتند: اين پدرت است. وقتي رقيه سلام‌الله‌علیها روپوش را كنار زد، دید سر بريده پدر است. آن را برداشت و به سينه چسباند و دلسوزانه مي‌گفت: 📋 يَا اَبَتَاه! مَن ذَا الّذِي خَضَبَكَ بِدِمَائِكَ؟ ▪️اي پدر! چه كسي صورتت را با خون سرت رنگين كرد؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن ذَا الَّذِي قَطَعَ وَرِيدَكَ؟ ▪️ چه كسي رگ‌هاي گلويت را بريد؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن ذَا الَّذِي اَيتَمَنِي عَلي صِغَرِ سِنِّي؟ ▪️چه كسی مرا در اين خردسالی يتيم كرد؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن بَقِيَ بَعدَكَ نَرجُوهُ؟ ▪️ای پدرجان! به چه کسی بعد از تو امید داشته باشیم؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن لِليَتِيمَةِ حَتَّي تَكبرُ؟ ▪️چه کسی یتیمت را سرپرستی می کند تا بزرگ شود؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن لِلنِّسَاءِ الحَاسِراتِ؟ ▪️چه كسي بانوان را در پناه خود مي‌گيرد؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن لِلاَرَامِل المُسبَيَاتِ؟ ▪️چه كسي زنان بيوه شده را آشيان مي‌دهد؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن لِلعُيُونِ البَاكِيَاتِ؟ ▪️چه كسي اشك از چشم‌هاي اشك بار پاك مي‌كند؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن لِلضَّايِعَاتِ الغَريبَاتِ؟ ▪️چه كسي زنان آواره را مأوا مي‌دهد؟ يَا اَبَتَاه! مَن لِلشُّعُورِ المَنشُورَات؟ ▪️چه كسي موهاي پريشان مان را مي‌پوشاند؟ 📋 يَا اَبَتَاه! مَن بَعدُكَ؟وَا خَيبَتَاه مِن بَعدِكَ، وَا غُربَتَاه! يَا اَبَتَاه! لَيتَنِي لَكَ الفِدَاءُ! يَا اَبَتَاه! لَيتَنِي قَبلَ هَذَا اليَومِ عُميَاءٌ! ▪️ پس از تو كه... واي بر خواري پس از تو؟ واي از غريبي! كاش پيش از ديدن اين روز كور مي‌شدم! 📋 یاَ اَبَتَاهُ! لَيتَنِي تَوَسَّدتُ التُّرَابَ وَ لا اَریٰ شَيبَكَ مُخضَباً بِالدِّمَاءِ ▪️كاش چهره در خاك مي‌بردم و محاسن تو را خونين نمي ديدم. 🥀 سپس آن قدر گريه كرد تا از هوش رفت و ناله اش براي هميشه خاموش گرديد. صداي گريه بالا گرفت و مصيبتي ديگر بر دل داغدار اهل بيت علیهم‌السلام نشست. 📚نفس المهموم،ص۴۵۶ 📚أسرار الشّهادة،ص ۵۱۵ ✍ سلام تازه ز ره آمده، گلویت کو؟! سلام همسفر نی سوار من بابا چقدر حرف برای تو داشتم حالا بیا کمی بغلم کن قرار من، بابا من از خرابه نشینی و گریه خسته شدم تو هم ز سنگ لب بام و ضربه خسته شدی منم شبیه رخ عمه ام شکسته شدم تو هم ز نیزه نشینی پدر شکسته شدی تمام درد تنم را ز یاد بردم من تنور خانه ی خولی چه کرد با سر تو تو چوب خوردی و من هم لگد عزیز دلم فدای نرگس چشمت سه ساله دختر تو شنیده ای سر بازار ها چه شد یا نه؟! شنیده ای سر بازار زیورم گم شد مپرس معجر خود را چگونه گم کردم فقط بدان سر بازار معجرم گم شد به عمه گفته ام امروز شانه ای بزند به گیسوان پریشان و مختصر مویم از آن زمان که تو رفتی همه کسم شده است تمام درد و دلم را به عمه میگویم @maghaatel
🩸کام تو خونین و کام دخترت خونین نباشد؟! در نقلی آمده است: 🥀 وقتی که یزید ملعون، سر مطهر امام حسین علیه‌السلام را برای مخدرات در خرابه فرستاد.حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها جلو آمد و همینکه سر بابا را دید، 📋 فَاْنْکَبَّتْ عَلیهِ تُقَبّلُهُ و تَبکی وَ تَضْرِبُ عَلی رَاسِها و وَجهِها حتّی اِمتَلَأ فَمُها بالدَّم ▪️خود را بر آن سر انداخت و صورت پدر را می بوسید و آنقدر بر سر و صورت خودش زد تا اینکه دهانش پر از خون شد. 📚ریاض القدس (نسخه خطی) ج٢ ص٣٢٣ ✍ شکر خدا به جز تو ندارد ثنا لـبـم از شـوقِ پر کـشیـدن سویت لبـالـبم در سینه ام محـبت و بر لب ثنای تو صد آفرین به سینه و صد مرحبا لبم امشب فقط تو را سر سجاده خوانده ام این بـار پا نداد به ذکـر و دعـا لـبـم ...بگشایم و شکایتی از دردهـا کنم راضی است دست و پهلو و حتی رضا لبم خیلی دلم برای تو تنگ است، حق بده بوسیـد اگر که باز لـبت بی هوا لبم چشم و مشام پُر شده از بوی نانِ داغ اما نخـورده است به آب و غـذا لبـم "صد بار لب گشودم و بیرون نریختم خونها که موج میزند از سینه تا لبم" با من نگو که از چه لبت اینچنین شده؟ دارد هـزار قصه و صد ماجـرا لبم بابا ببخش این لب و دندان خونی ام می خـواست تا کند به لبت اقـتدا لبم @maghaatel
🩸صورت خراشیدن حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها با دیدن سر بریده | به خاطر آوردن بدن کبود صدیقه کبری سلام‌اللّه‌علیها با دیدن بدن کبود حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها در نقلی آمده است: 🥀 وقتی که حضرت رقیه سلام اللّه علیها سر پدرش سلام اللّه علیه را دید 📋 بَکَتْ بُکاءً شديداً وَ لَطمَتْ صَدرَها و خَمَشَتْ وَجهَها ▪️گریه شدیدی کرد و به سینه‌اش لطمه زد و صورتش را خراش داد. 🥀 تا اینکه اطرافیان یزید ترسیدند،مردم متوجه عزاداری او شوند، امر به سکوت کردند و ولی حضرت رقیه سلام اللّه علیها آرام نمی‌گرفت تا اینکه آمدند او را با تازیانه آنقدر زدند که در همین حین بود که حضرت رقیه سلام اللّه علیها جان داد. از روی ترس شورش مردم، به حضرت زینب سلام اللّه علیها گفتند که همان نیمه شب او را دفن کند. 🔖 وقتی که حضرت زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها مشغول کفن و دفن آن مظلومه سه ساله شد، 📋 فبَکَتْ زينبُ حينئذٍ و اَخَذَتْ بِتَقْبيلِ جَنبِها لَمّا ذَکرَتْ مِن مصائبِ اُمِّها فاطمةِ سلامُ اللّهِ علیها. ▪️ آثار ضربه های تازیانه را در پهلوی حضرت رقیه سلام اللّه علیها دید، یاد کبودی های روی بدن مادرش فاطمه زهرا سلام اللّه علیه افتاد و اثر ضربه ها را می‌بوسید و شدیدا گریه می‌کرد. 📚مجموعه علي بن احمد بن عبدالعلي الاصفهاني ( تاريخ کتابت ٧٨٠ هجري قمري) ج١ ص١٨٠ ✍ روی قبرم بنویسید که دور از وطنم جای سِنّم بنویسید که پیر از مِحنم بنوسید که غسّاله مرا غسل نداد بنویسید شبیه پدرم بی کفنم بنویسید مرا عمه حلالم بکند بنویسید نشد بوسه به دستش بزنم بُهت غسّاله از این بود که دید افتاده چند تا لکه ی مشکوک به روی بدنم کاش می شد به کسی این همه زحمت ندهم کاش می شد که خودم قبر خودم را بکنم خواستم یک دو وصیت کنم اما هر بار جای آن لخته خون ریخت برون از دهنم بسکه زهرا شدم آخر نتوانست کسی در بیارد ز من سوخته ام، پیرهنم رفتم و قصه ی لالایی مادرها شد ماجرای وسط خیمه ی غم سوختنم @maghaatel
🩸سخن‌گفتن رأس بریده سیدالشهداء صلوات‌الله‌علیه با نازدانه رقیه سلام‌الله‌علیها ... در نقلی آمده است: 🥀 وقتی که حضرت رقيه عليه السلام سر مطهر سیدالشهدا علیه السلام را در بغل گرفت، لب خود را بر لب پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و ناگاه صدایی آرام از لب های مبارک پدرش به گوشش رسید که می گفت: 📋 اِلَىَّ، اِلَىَّ، هَلُمِّى فاَنا لَكِ بِالْاِنتِظارِ ▪️ اى نور ديده بيا بيا به سوى من، كه من چشم به راه تو مى باشم. و در اينجا بود كه ديدند حضرت رقيه عليهاالسلام از دنيا رفت. 📚ثمرات الحیاة، صدرالدین قزوینی, ج٢ (نسخه خطی) ✍ خوش آمدی، گله‌ای نیست، بهترم مثلا شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا خیال میکنم اصلا مدینه‌ایم هنوز بهشت چادر زهراست بسترم مثلا دوباره مثل گذشته کشیده ای بابا خودت به دست خودت شانه بر سرم مثلا نسوخته ست، نه امشب به پات می ریزم خیال کن که همان نازدخترم مثلا بگو: فدای سرت، گوشواره گم شده است بگو دوباره برای تو می خرم مثلا خیال میکنم انگشتر تو پیش عموست تو هم خیال کن آنجاست زیورم مثلا اگر شکسته ام و زخم خورده، چیزی نیست خمیده قدّم و هم سنّ مادرم مثلا خیال کن که رقیه زمین نخورده پدر خیال کن که سر دوش اکبرم مثلا کبود نیست کمی خاکی است صورت من نرفته دست کسی سوی معجرم مثلا تو فکر کن مثلا عمه را کتک نزدند مراقب است عموی دلاورم مثلا شبی که گم شدم و بین دشت جا ماندم نخورد ضربه ی محکم به پیکرم مثلا به قصد کشت کسی خواست تا مرا بزند ولی رسید به دادم برادرم مثلا به روی نیزه کنار تو دید یک سر را رباب گفت که خوابیده اصغرم مثلا @maghaatel
🩸من شما را همانند اسماعیل ذبیح، قربانی برادرم خواهم کرد ... در نقلی آمده است: 🥀 وقتی که ظهر عاشورا، حضرت زینب کبری سلام‌الله‌علیها، مشاهده نمود که برادرش لحظه‌به‌لحظه تنها تر می شود، خطاب به دو جوان خود فرمود: بروید و به یاریِ دایی غریب‌تان بشتابید! 🥀 دو برادر دست هم را گرفتند و به حضور امام مشرّف شدند و اجازه میدان طلبیدند. اما سیدالشهدا علیه السلام چون نگاهش به آن تو گل رعنا افتاد، فرمود: ای نور دیدگان من! پدر شما عبدالله، چشم انتظار و مادر دل شکسته شما، بعد از من بی پناه خواهد شد. یک داغ بس است برای قبیله‌ای! اکنون من شما را مرخص نمودم که تا نزد مادر خود باشید و بعد از من در گرفتاری ها و بلاها او را یاری و غمخواری نمایید. 🥀 عون و محمد تا اینگونه سخنان دایی خود را شنیدند، ناله و شیون سر دادند که زمین و زمان را به لرزه درآورد. در آن هنگام زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها، بی اختیار از خیمه ها بیرون آمد و دست بر گردن دو جوان خود انداخت و اشک از چشمانش جاری شد و فرمود: 🥀 شتاب و اضطراب نکنید! اگرچه برادرم به خاطر من به شما اجازه میدان نمی‌دهد اما من شما را همانند اسماعیل، همان قربانی کوه منا، شهید راه برادرم خواهم کرد. 🥀 پس آنها را به خیمه ها آورد و کاکل و موی آنها را پریشان کرد، گریبان آنها را چاک داد و اشک چشمانش را به موی پریشان آن دو جوانش مالید و لباس رزم بر تن آنها کرد و آنها را به خدمت برادر آورد. 🥀 سیدالشهدا علیه السلام، تا حال خواهر و دو نوگل خواهرش را دید، ناله ای کشیده و از چشمانش اشک سرازیر شد و فرمود: ای خواهر من! بعد از من این دو جوان باید بمانند و انیس و غمگسار تو باشند. 🥀 اما آنقدر زینب کبری علیهاالسلام، اصرار کرد تا در نهایت سیدالشهداء عَلَيْهِ‌السَّلَام به فرزند بزرگ آن مظلومه یعنی محمد اجازه میدان داد. 📚 بحرالمصائب ج۴ ص١۶٩ ✍ خلوت شده دور و برت جانم فدایت ای جان زینب، جان طفلانم فدایت فرزند ها هستند بی شک جان مادر من جان برایت هدیه آوردم برادر ای کعبه ی من رنجشی از زائرت نیست؟ قربانیان من قبول خاطرت نیست؟ افسوس، من، از این دو گل بهتر ندارم باید برایت عاشقانه سر بیارم آه ای سلیمان هدیه ای ناچیز دارم از هدیه ام حالی غرور انگیز دارم در پیش مادر سربلندت می‌کنم من عون و محمد را پسندت می‌کنم من بر قامت این کودکان حق پرستم با دست های خود لباس رزم بستم از نیزه ها بر جانشان باکی ندارم از کینه‌ی شمر و سنان باکی ندارم شرط مواسات من است این جان خواهر باید به خون غلطند این دو مثل اکبر شاید که کارت با عدو بالا نگیرد بگذار تا فرزند من جایت بمیرد حتی تن این ها اگر شد ارباً ارباً هرگز نخواهی دید اشک خواهرت را من از همین دم دست از آنها کشیدم از تو نه اما از پسرها دل بریدم بر آسمان نیزه ها باید نشینند بهتر که عصر غارت ما را نبینند وقتی که دست مادر آنجا بسته باشد خوب است چشم غیرتی ها بسته باشد بهتر که جولان سنان ها را نبینند بر صورت مادر نشان ها را نبینند آنجا که دست و پای طفلانت بسوزد آنجا که معجرهای طفلانت بسوزد بر ناقه های بی حجاب افتاده باشیم آنجا که در بزم شراب افتاده باشیم باشد که در خیرات نان آنها نباشند دروازه ی ساعات را آنجا نباشند بهتر مرا با چادر پاره نبینند در کوچه های شام آواره نبینند تا دور بینم از سرت سنگ بلا را نذر سپر کردم برایت بچه ها را تا سنگ ها شان سمت این دو سر بیافتد شاید سرت از نیزه ها کمتر بیافتد @maghaatel
🩸محمّد، پسر بزرگ زینب کبری سلام‌الله‌علیهما، به پای دایی‌اش می‌افتد تا اذن میدان بگیرد ... در نقلی آمده است: 🥀زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها لباس رزم بر تن دو فرزندش پوشاند و شمشیر بر کمرشان بست و از خیمه بیرون آمد و در حضور سیدالشهدا علیه‌السلام ایستاد و عرضه داشت: 🥀 برادر جان! این دو پسر را آورده‌ام تا فدایی‌ات شوند، خواهشم این است که هدیه ناقابل خواهر را قبول کنی و دست رد بر سینه‌ام نگذاری. 🥀 امام علیه‌السلام وقتی که حال زار زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها و دو جوان کفن پوشید‌‌اش را دید، اشک ریخت و آهی کشید اما جوابی نداد. 🥀 «محمد» که برادر بزرگ «عون» بود عرضه داشت: مولای من! اگر برادرم عون را اذن میدان ندهی و او را از برای تسلّی دل مادرم بگذاری، لکن تمنّا دارم که مرا اذن دهی تا رو به آخرت آورم و در خدمت جدّ پاکیزه سرشتم، جعفر طیّار در بهشت طیران کنم. (عبدالله، شوهر حضرت زينب سلام‌اللّه‌علیها، فرزند حضرت جعفر طیار علیه‌السلام می‌باشد.) 🥀 محمد این جملات را گفت و خود را به روی قدم های امام علیه‌السلام انداخت و سر برنداشت تا آنکه سیدالشهدا علیه‌السلام اذن میدان را به او داد... 📚ریاض القدس ج٢ (نسخه خطی) ✍ به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم چه کنم بعد تو با داغ جگر داشتنم نه پسرهای من‌اند این دو نه خواهر زاده به تو سوگند که هستند دو حیدر زاده تیغ آماده رویِ دامنشان است ببین حرزِ یا فاطمه بر گردنشان است ببین این دو پولادِ جگر تافته یعنی زینب این دو سرباز و دو سرباخته یعنی زینب بر سر عهد تو هستیم و همان خواهد شد خواهرت مرد شود این دو جوان خواهد شد یار بی یار رسیدم که دلت غم نخورد آمدم در دلِ تو آب تکان هم نخورد دست و بازوی علمدار حرم آوردم پیشِ تو بر سرِ دوشم دو علم آوردم دو سپاه حرمِ فاطمه را می‌بینی ذوالفقار دو دم فاطمه را می‌بینی به درِ خیمه امّیدم امید آوردم تا که ردّم نکنی موی سپید آوردم خواهرت موقع حج نذر دو قربانی کرد وقت نذرش شده قربانی عید آوردم دو علی‌اکبر و عباس ولی کوچکتر دو سلحشور دو شیر و دو رشید آوردم دو حسن روی دو سید دو حسینی زاده قابلت را که ندارد دو شهید آوردم این دم و بازدمم این ضربانهای من‌اند این حسین و حسن و تیر وکمان‌های من‌اند ای جوانمرده بگو که جگرم را چه‌کنم سر به زیرِ حرمِ دو رو برم را چه‌کنم تو اگر اذن دهی لشگر عالم با من مادرم گفته برو اذنِ حسینم با من.... مانده دایی که چگونه خبرش را بِبَرد خبر سوختن بال و پرش را بِبَرد با چه رویی برود دیدن زینب از دشت با چه جانی به حرم دو پسرش را بِبَرد دو جگرگوشه‌ی او روی زمین می‌غلتند ولی از خیمه نیامد جگرش را بِبَرد یک نفر آمده این‌سو بزند تیغش را یک نفر رفته به آن‌سو تبرش را بِبَرد یک نفر آمده این‌سو تن این را بکشد یک نفر رفته به آن‌سو که سرش را ببرد تنشه بودند و نشد جرعه‌ی دیگر بینند یا که یکبار دگر چهره‌ی مادر بینند  دید آخر چه بلایی سرشان آوردند زخمها بر جگرِ مادرشان آوردند قصدِ جانِ دو برادر دو برادر کردند ضربه‌ی تیغ و سنان را دوبرابر کردند مانعِ بُردنشان پشتِ خَمِ دایی بود اِرباًاِربا شدنِ این دو تماشایی بود کمرش خم شده باید که عصا بردارد باید او خیمه رود تا دو عبا بردارد زینب انگار نه انگار که بی سر شده‌اند دید بر نیزه  ولی سایه مادر شده‌اند @maghaatel
🩸رزم محمد بن عبدالله بن جعفر و در عاقبت شهادت مظلومانه او در نقل‌ها آمده است: 🥀 محمد بن عبدالله بن جعفر،دست مادر و صورت برادرش عون را بوسید و با اجازه سیدالشهدا علیه السلام قدم به معرکه نهاد و اینگونه رجز می خواند: 📋أشْكو إلى اللّهِ مِنَ الْعُدوانِ فَعّالُ قَومٍ في الرَّدىٖ عُمْيانٍ قَد بَدَّلُوا مَعالِمَ الْقُرآنِ و مُحكَمُ التَّنزِيلِ و التِّبْيانِ و أظْهَروا الْكُفرَ مَعَ الطُّغْيانِ ▪️به خدا شكايت مى كنم از ستم گروهى كه راهنمايي هاى قرآن را رها و بى دينى و سركشى را آشكار كرده است و كوركورانه به سوى هلاكت مى روند. 📋 ثُمَّ قاتَلَ حَتّیٰ قَتَلَ عَشرةَ اَنْفُسٍ ▪️سپس جنگید تا آنکه ده حرامی از لشگر عمر سعد را به درک واصل کرد. 🥀 اما در عاقبت، عامر بن نهشل تمیمی(لعنة الله علیه) او را به شهادت رساند. 📚المناقب ج۴ص١٠۶ 📚نفس المهموم ص٣١٨ 📚ریاض القدس ج٢ نسخه خطی ✍ می رود سمت برادر به تنش تب دارد دو پسر دارد و یک زمزمه بر لب دارد به فدای سر تو ! هرچه که دارم این است چه کنم؟هست همین هرچه که زینب دارد ارث زینب قد خم بود ، قسم داد و گرفت إذن خود را هم از آن قدّ مورّب دارد پسرش رفت به میدان و شغالان دیدند شیر این بیشه عجب باد به غبغب دارد رفت و فریاد برآورد برادر ! بشتاب تیغ وُرّاث علی از دو طرف لب دارد حق همین است که قربانی اکبر بشویم زینب است این که دو فرزند مؤدب دارد از یمین می روم از سمت یسارش با تو دشمن معرکه یک روزِ معذّب دارد بد به دل راه مده مطمئناً پیروزیم مادر ماست که در خیمه ، مرتّب دارد: زیر لب زمزمه ی ناد علی می خواند دارد از هیبت اولاد علی می خواند تکیه دادند به هم هردو برادر اینبار هر دو در مرکز این دایره و چون پرگار دور خود ساخته اند از سر دشمن کوهی تنِ بی سر چقدر ماند و در این انبوهی خُدعه زد دشمن بی عُرضه و ترسو ای وای بارش تیر شد آغاز ز هر سو ای وای ناگهان هردو برادر به کمین افتادند زیر باران جفا هر دو زمین افتادند بدن هر دو پر از تیر ، به هم دوخته شد چشم هر دو پسرِ شیر به هم دوخته شد اول از ترس در آن حال رهاشان کردند بعد با تیغه شمشیر جداشان کردند این طرف ، حادثه از چشم زنی دور افتاد آن طرف در وسط خیمه دلی شور افتاد گَرد ، خوابید و شد آن واقعه پیدا کم کم چشم مادر نگران شد به پسرها کم کم عاقبت واقعه ، شد آنچه که زینب می‌خواست نذر من گشت اَدا ! شکر ، حسینم برجاست پسرانم به فدای سر تو ، غم نخوری هر دو قربان علی اکبر تو ، غم نخوری پسرانم که بماند ! خودِ زینب هم هست جان من نذر علی اصغر تو ، غم نخوری تو سفارش شده ی مادرِمانی ، قَسمت می دهم جان من و مادر تو ، غم نخوری هرچه غم مال من و قول بده تا آخر هرچه غم خورد اگر خواهر تو ، غم نخوری… @maghaatel
🩸رزم عون بن عبدالله بن جعفر و در عاقبت شهادت مظلومانه او ... در نقل‌ها آمده است: 🥀 عون بن عبدالله وقتی که برادر خود، محمد را کشته و آغشته در خون دید بی اختیار به طرف میدان حرکت کرد و یک ضربه کاری بر قاتل برادر زد و او را به درک واصل کرد و با جوانان دیگر همت کردند و نعش برادر را به خیمه ها آوردند. 🥀 سپس به خدمت امام علیه‌السلام رسید و معذرت خواست و عرضه داشت: مولای من! از مرگ برادر بی اختیار بودم حال اجازه میخواهم تا خود را به برادر خود برسانم. 🥀 سیدالشهدا علیه السلام او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و با چشم گریان به او اذن میدان داد. 📋... فَإنَّ اُمَّهُ زِينبَ الْعَقيلَةَ وَاقِفَةٌ تَنظُرُ إلَيْهِ. ▪️ مادرش زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها دم خیمه ایستاد و نگاهش را به او دوخت. 🥀 او وارد میدان شد و چنین رجز میخواند: 📋 إنْ تُنكِروني فَأنا ابْنُ جَعْفَرٍ شَهيدُ صِدقٍ فِي الْجَنانِ الْأَزْهَرِ يُطيرُ فِيها بِجَناحٍ أخْضَرٍ كَفَىٰ بِهٰذا شَرَفَاً فِي الْمَحْشَرِ ▪️اگر مرا نمى شناسيد، فرزند جعفرى هستم كه براستى شهيد گشت و با بال سبز در بهشت پرواز مى كند.در قيامت همين شرف مرا بس است (كه فرزند چنين پدرم) 📋 ثُمَّ قَتَلَ حَتَّىٰ قَتَلَ مِنَ الْقَومِ ثَلاثَةَ فَوارِسَ و ثَمانيةَ عَشَرٍ راجِلَاً ▪️سپس جنگید تا اینکه از آن حرامیان، سه سواره و هجده پیاده را به درک واصل کرد. 🥀 اما در آخر عبدالله بن قطبه نهبانی، عمودی آهنین بر پشت عون زد و تمام فقرات و استخوان‌های او را خرد کرد و روی زمین افتاد و به شهادت رسید. 📚المناقب ج۴ص١٠۶ 📚نفس المهموم ص٣١٨ 📚وسیلة الدارین ص۴١۶ 📚ریاض القدس ج٢ (نسخه خطی) ✍ چه می‌شود که بگیری به دامنت سر ما را سر شکسته همچون علی اکبر ما را یقین که موی سپیدش سپید تر شود از این اگر زمین بگذاری تو روی مادر ما را هم او که شیر به ما داده از محبت زهرا و با ولایت حیدر سرشته جوهر ما را رقیه منتظر ماست پس به ما بده قولی به خیمه ها برسانی سلام آخر ما را شبیه قاسمِ دایی شدیم بالْ شکسته بیا و جمع کن از روی خاکها پر ما را تمام آرزوی ماست: تیغشان بشود تیز که پیشمرگ گلویت کنند حنجر ما را به عشق اینکه نمانَد برای رأس تو نیزه خوشا به نیزه بدوزند پس سراسر ما را میان خنده آن نیزه دارهای حرامی شما اجازه نده روسری مادر ما را... @maghaatel
🩸همه آمدند استقبال الّا زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها... در نقلی آمده است: 🥀 وقتی که سیدالشهدا علیه‌السلام ، نعش مطهر عون و محمد علیهماالسلام،را از میان میدان به خیمه‌گاه آورد، مخدرات همگی به استقبال آن دو شهید بیرون دویدند مگر زینب کبری علیهاالسلام؛ که از خیمه ها بیرون نمی‌آمد ( تا مبادا برادر از روی او خجل باشد) و فقط در همان جا نشسته و اینگونه دعا می‌نمود: 🥀 «ای خداوند محمود! این طایفه عاد و ثمود را در دنیا و آخرت به بدترین بلا مبتلا گردان و انتقام آل محمد - صلی‌الله علیهم اجمعین - را از ایشان بگیر.» 📚 بحرالمصائب ج۴ ص١٧٢ 📚ریاض المصائب (خطی)، ص۲۰۰ ✍ با تمامِ هستی‌ات خود را ندیدن مشکل است سخت‌تر از خود زِ اولادَت بُریدن مشکل است نیمه شب از خوابِ طفلانت پریدن مشکل است بعدِشان یک لحظه حتی آرمیدن مشکل است یک شبه یکباره یک‌دَم قَد خمیدن مشکل است از جگر از جان مگو وقتی که مادر نیستی از غمِ طفلان مگو وقتی که مادر نیستی از دلی سوزان مگو وقتی که مادر نیستی آه از باران مگو وقتی که مادر نیستی داغِ مادر را فقط قدری چشیدن مشکل است از همه از هرکسی او بیشتر آورده است هرکه با سر آمده خانم سه سر آورده است او فقط خود را نه بلکه دو پسر آورده است دو پسر نه دو سپر نه دو جگر آورده است قبلِ قربانی شدن شانه کشیدن مشکل است داد اول بازهَم روزیِ میکائیل را بعد از آن خانم تَفَقُد کرد عزرائیل را بعد لطفی کرد با پا بالِ جبرائیل را بعد هم آورد از خیمه دو اسماعیل را آه ابراهیم این غم را شنیدن مشکل است با برادر گفت آقاجان دو جانم را ببین پیشِ رویِ خود تمامِ خانِمانم را ببین پیرمردِ این حرم! دو نوحه خوانم را ببین ای جوانمُرده! کمی دو نوجوانم را ببین بعدِ اکبر ماندن و جامه دریدن مشکل است چادرِ مادر به سر کرد و از این غم گریه کرد گریه کرد و پیشِ او اربابِ عالم گریه کرد گریه کرد و پشتِ او عباس یکدَم گریه کرد زیرِ لب تا گفت مادر ، مادرش هم گریه کرد گفت بی سوگند از اینجا پریدن مشکل است بِینِ خیمه بود و می‌آمد صدایِ بچه‌ها مادر است و کاش میرفت او بِجای بچه‌ها حیف آبی نیست ریزد پُشتِ پای بچه‌ها وای می‌آمد زِ میدان ناله‌های بچه‌ها دیدنش که هیچ مادر را ندیدن مشکل است اینکه هردَم با شهیدان بود حالا نیست نیست اینکه با اکبر پریشان بود حالا نیست نیست با حسینِ خویش نالان بود حالا نیست نیست زیرِ تیر و سنگ‌باران بود حالا نیست نیست از میانِ نیزه‌ها مادر شنیدن مشکل است ناله‌ها می‌آمد و زینب صدا میزد حسین حالشان بَد میشُد و زینب صدا میزد حسین یک نفر سَر میزد و زینب صدا میزد حسین گفت عونَش اَشهدُ... و زینب صدا میزد حسین سمتِ او در بِینِ نامحرم دویدن مشکل است @maghaatel
🩸 آمدنِ جگرگوشهٔ امام حسن علیه‌السلام به قتلگاه و شهادت رسیدن او بر روی سینه عمویش ... در نقل‌ها آمده است: 📋 ثُمَّ إنَّ شِمرَ بنَ ذِي الْجُوشَنِ أَقْبَلَ فِي الرِّجَّالَةِ نَحوَ الْحسينِ ثُمَّ إنَّهُم أحَاطوا به إحاطَةً ▪️وقتی که شمر به همراه لشکرش دور تا دور امام علیه‌السلام را گرفتند و سخت او را احاطه کردند، 📋 فَانفلتِ الصَّبيُّ مِن يَدها، و قالَ: و اللّهِ لا اُفارقُ عَمّي ▪️عبدالله دستش را از دست عمه‌اش کشید(و به سمت قتلگاه دوید) و گفت: به خدا از عمویم جدا نمی‌شوم.. 📋 فأقبَلَ حَرمَلَةُ بنُ كاهِلِ اللَّعينِ إلىٰ الْحسينِ عليه السّلام، فضَرَبَ الصَّبيَّ بِالسَّيفِ، فَأَطَنَّ يَمينَه إلىٰ الْجِلدِ، فإذا هِيَ مُعَلَّقَةٌ ▪️در این‌جا بود که حرمله بن کاهل اسدی به طرف امام علیه‌السلام آمد، (در بعضی دیگر از مقاتل به جای حرمله، ملعونی به نام بحر بن کعب آمده که حضرت عبدالله علیه السلام رو به او کرده و فرمودند:ای پسر زن بدکاره! عمویم را می‌کشی؟!) و با شمشیر به دست عبدالله بن الحسن علیهما‌السلام زد و دست او به پوست آویزان شد و فریاد زد: 📋 يَا عَمَّاهُ أَدرِكْني ▪️عموجان! مرا دریاب 📋 فأخَذهُ الْحسينُ و ضَمَّهُ إلَيه، و قال: يا ابْنَ أخي صَبراً عَلىٰ ما نَزَلَ بِكَ يا وَلَدي ▪️پس امام حسین علیه‌السلام او را گرفت و به سینه چسپاند و فرمود: ای پسر برادرم! بر آن چه که بر سرت می آید صبر کن. 📋 فبَينَما هوَ يُخاطبُه إذ رَماهُ اللَّعينُ حَرملةُ بسَهمٍ، فَذَبَحَه في حِجرِهِ ▪️در همین حین، حرمله ملعون تیری را به طرف عبدالله علیه السلام زد که او را در آغوش عمویش ذبح کرد. 📋 فَصَاحَتْ زينبُ: وا اِبنُ أخاه! لَيتَ الْمَوتَ أعدَمني الْحَياةَ، لَيتَ السَّماءَ أَطْبَقَتْ عَلى الأرضِ، و لَيتَ الْجِبالَ تَدَكْدَكَتْ عَلى السَّهْلِ ▪️زینب کبری علیهاالسلام از همان کنار خیمه ها متوجه شهادت عبدالله شد و فریاد زد: وای از پسر برادرم! ای کاش مرگ من فرا می‌رسید! ای کاش آسمان بر زمین فرود می‌آمد! ای کاش کوه ها از هم پاشیده و صاف می‌شدند! 🥀 عمر بن سعد ملعون در نزدیکی حضرت زینب علیهاالسلام بود که حضرت به او فرمود: 📋 يُقتَلُ ابْنُ بنتِ رسولِ اللّهِ و أنتَ تَنظُرُ إلَيه؟ ▪️وای بر تو! پسرِدختر رسول خدا صلی الله علیه و آله دارد کشته می‌شود و تو نگاه میکنی؟! اما آن ملعون جواب حضرت را نداد. 📚المنتخب، طریحی ج٢ص۴۵١ 📚تاریخ طبری ج۵ ص۴۵٠ 📚نفس المهموم ص٣۵٩ ✍ در یازده بهارم تنها حسین گفتم یاد حسن که کردم یک یاحسین‌ گفتم عمه نوازشم کرد زیرا حسین گفتم به تو عمو نگفتم بابا حسین گفتم! باید همه بدانند در زیر دین هستم عبداللهم ولی من عبدالحسین هستم مانند قاسم عزمِ کشته شدن که دارم در رگ‌رگ وجودم خون حسن که دارم گیرم زره ندارم! یک پیرهن که دارم! جای کلاه‌خودم عمامه من که دارم بگذار من بیایم تا راه حل بسازم مثل حسن بجنگم صدها جمل بسازم بی اکبر و ابالفضل دور تو بود خلوت گفتی بمان به خیمه گفتم عمو اطاعت عمه مراقبم بود با صدهزار زحمت تنها زدی به میدان آخر چقدر غربت!! دیدم به قصد قتلت لشکر به راه افتاد تا پیکر شریفت در قتلگاه افتاد یک نیزه بین پهلو یک نیزه در گلو بود دست کسی به ریش و دست کسی به مو بود با چکمه بر لبت زد آن کس که روبرو بود دیدم در آن شلوغی زهرا کدام سو بود خون از تو رفت و چشم مظلوم تو به هم ریخت تیر سه شعبه خوردی حلقوم تو به هم ریخت مشغول اذیت تو جمع اراذل اوباش یک عده گرم خنده یک عده گرم پرخاش توهین زیاد کردند بد مست های فحاش بر سینه ات نشسته یک نانجیب عیاش آنجا کنار عمه این روضه را که دیدم “والله لا افارق”.. سوی تنت دویدم بر پیکرت کشیدم با گریه پیکرم‌ را دادم نشان به عالم آن روی دیگرم را نذر سر تو کردم دستان لاغرم را بازو شکست و دیدم‌ بازوی مادرم را شکرخدا که من هم پای تو جان سپردم دیدی که من دلیرم! دیدی به درد خوردم! @Maghaatel
🩸به فدای آن آقازاده‌ای که طاقت دیدن تنهاییِ عمویش را نداشت و فریاد می‌زد:«به خدا از عمویم جدا نمی‌شوم!» در نقل‌ها آمده است: 📋 كَانَ عَبدُ اللّهِ بنُ الْحَسَنِ الزَّكيِّ وَاقِفَاً بِإزاءِ الْخَيْمَةِ، وَ هو يَسمَعُ وِداعَ عَمِّهِ الْحُسينِ ▪️عبدالله بن الحسن علیهماالسلام، در کنار خیمه ها ایستاده بود و صدای وداع عمویش امام حسین علیه‌السلام را می‌شنید. 📋 فَخَرَجَ فِي أَثَرِهِ، و هُو يَبكِي و يَقولُ: و اللّهِ لا اُفارِقُ عَمِّيَ ▪️پس دنبال عمو رفت و گریه می‌کرد و می گفت: به خدا دست از عموجانم نمیکشم... 🥀 حضرت زینب علیهاالسلام خودش را به او رساند تا جلوی او را بگیرد چرا که هنوز کودک بود و به سن بلوغ نرسیده بود؛ سیدالشهدا علیه السلام تا دید عبدالله دارد به سمت او می‌آید، رو به زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها کرد و فرمود: 📋 يا اُختِي اِحبِسِيه ▪️خواهرم! او را نگه دار. 📚المنتخب، ج٢ص۴۵١ 📚تاریخ طبری ج۵ ص۴۵٠ 📚نفس المهموم ص٣۵٩ ✍ عمه محکم گرفته دستش را داشت اما یتیم‌تر می‌شد لحظه لحظه عمو در آن گودال حال و روزش وخیم‌تر می‌شد باورش هم نمی‌شد او باید بنشیند فقط نگاه کند بزند داد... بعدِ هر تیری "ای خدا کاش اشتباه کند" کار او نیست بی عمو ماندن داغ‌ها را الی‌الابد بکشد تا ببیند چه می‌شود باید به نوکِ پایِ خویش قد بکشد ازدحامی میانِ گرد و غبار از حرامی و سنگ و شمشیر است نوک سرنیزه‌های بی احساس با تنی زخم خورده درگیر است تشنه بود و زِ گونه‌ها خونش روی لب‌های آتشین می‌ریخت یک نفر آب می‌خورد پیشش یک نفر آب بر زمین می‌ریخت خواست تا خویش را به سینه کشد تا که شاید رسد به اطفالش یک نفر نیزه‌ای به کتفش کرد رفت و او را کشید دنبالش از همانجا به سنگ اندازان "داد می‌زد تو رو خدا نزنید" وای بر من مگر سر آورید اینقدر تیغ بی هوا نزنید هرچه گلبرگ بر زمین می‌ریخت پخش هر گوشه بوی گُل می‌شد کم‌کم احساس کرد انگاری دست بی جان عمه شُل می‌شد دستِ خود را کشید از آنجا یک نَفَس می‌دوید در گودال از میانِ حرامیان رد شد شمر با او رسید در گودال باز هم پای حرمله وا شد پیچ می‌خورد حنجری ای داد پیش چشم حسن عمو می‌دید بازویش در مقابلش اُفتاد دو گلو را سه‌شعبه با هم دوخت نیزه‌ها هم که از دو سو  رفتند اسبها کارِ خویش را کردند دو بدن بینِ هم فرو رفتند چند ساعت میانِ آن گودال به گمانم قمار می‌کردند فقط عبدلله است شاهد که چند ساعت چکار می‌کردند ... @maghaatel
🩸شرح جگرسوز اجازه طلبیدن حضرت قاسم از عمویش سیدالشهداء عَلَيْهِماالسّلام | خواندن عقد قاسم علیه‌السلام با دختر امام حسین علیه‌السلام … در نقل‌ها آمده است: 🥀 وقتی که نوبت جنگ به اولاد امام حسن علیه السلام رسید، قاسم آمد و عرض کرد که عمو جان! اجازه می‌خواهم تا به جنگ این کفار بروم! 📋 فَقالَ لَهُ الْحسينُ: يا ابْنَ الْأخِ ! أنتَ مِنْ أخي عَلامَةٌ و اُريدُ أنْ تَبقَىٰ لِأتَسَلَّىٰ بِكَ ▪️امام حسین علیه السلام فرمود: ای پسر برادرم! تو یادگار برادرم هستی و می‌خواهم که تو باقی بمانی تا به واسطه تو تسلی(از داغ برادر) پیدا کنم. 🥀 پس حضرت، اجازه جنگ را به قاسم نداد. قاسم اندوهگین و ناراحت شد از اینکه چرا امام حسین علیه السلام به برادرانش اجازه جنگ را داده اما به او اجازه جنگ را نداده است و همین که با حالتی محزون گوشه‌ای نشسته بود و سرش را روی پاهایش گذاشته بود. 🥀 یادش آمد که پدرش حِرزی به بازوی راستش بسته بود و به او وصیت کرده بود که هر وقت دچار اندوه و دردی شد، حرز را باز کند و بخواند و معنایش را بفهمد و هر چه که در آن نوشته شده بود به آن عمل کند. 🥀 قاسم علیه‌السلام با خودش گفت سالهای زیادی گذشته برمن، ومثل این اندوه و درد تا به حال به من دچار نشده است. پس آن را باز کرد و نگاه کرد که در آن نوشته شده بود: 📋 يَا وَلَدي قاسِمَ، اُوصيكَ إنّكَ إذا رَأيْتَ عَمَّكَ الْحسينَ عليه‌السّلامُ في كَربَلاءِ وَ قَد أَحَاطَتْ به الْأعْداءُ، فَلا تَتْرُكِ الْبِرازَ وَ الْجِهادَ لِأعْداءِ رَسولِ اللّهِ ، و لا تَبْخَلْ عليه بِروحِكَ، و كُلّما نَهاكَ عَنِ الْبِرازِ عَاوِدُهُ لِيَأذَنَ لَكَ في الْبِرازِ لِتَخُصَّ في السَّعادَةِ الْأبَديَّةِ ▪️پسر جانم قاسم! تو را وصیت می‌کنم وقتی که دیدی عمویت حسین علیه‌السلام در سرزمین کربلا تنها شده و دشمنان او را احاطه کرده‌اند، پس جنگ در رکاب او را از دست مده و با دشمنان رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله، به قتال برخیز. و از فداکردن روح و جانت برای عمویت بخل نورز و هر چه که او تو را از جنگ نهی کرد، باز سراغش برو و اصرار کن تا به تو اجازه دهد که به این وسیله سعادت ابدی را به دست آورده ای. 🥀 پس قاسم علیه‌السلام بلند شد به خدمت عمو جان آمد و آن حرز و نوشته امام حسن علیه السلام را به دست عمو داد. 🥀 امام حسین علیه السلام وقتی که آن نوشته را قرائت فرمود، شدیداً گریه کرد و ناله و فریاد زد و در نهایت آه سردی کشید و فرمود: ای پسر برادرم! این وصیت پدرت برای توست؛ اما پدرت وصیت دیگری به نزد من دارد و ناچارم به آن عمل کنم. 🥀 پس امام حسین علیه‌السلام دست قاسم علیه‌السلام گرفت و به خیمه برد و عباس و عون را خبر کرد و به مادر قاسم علیه‌السلام فرمود: آیا برای قاسم علیه‌السلام لباس جدیدی داری؟ عرضه داشت نه آقا جان! 🥀 امام علیه‌السلام به خواهرش زینب فرمود: صندوق را برایم بیاور. وقتی که زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها صندوق را آورد و جلوی امام حسین علیه‌السلام گذاشت، حضرت آن را باز کرد و قباء امام حسن علیه‌السلام را بیرون آورد و او را به تن قاسم علیه‌السلام کرده و عمامه امام حسن علیه‌السلام را بر سرش گذاشت. 🥀 سپس دست دخترش را گرفت که از کودکی نام او برای قاسم علیه‌السلام گذارده بودند. و عقد او را برای قاسم علیه‌السلام خواند و دست دخترش را گرفته و در دست قاسم گذاشت و از خیمه بیرون آمد. 🥀 قاسم علیه‌السلام نگاه به دخترعمویش می‌کرد و گریه می‌کرد تا اینکه صدای دشمنان را شنید که می‌گویند: آیا دیگر مبارزی برای جنگ نیست؟! پس دست همسرش را رها کرد و خواست که از خیمه بیرون بیاید. همسرش گفت: چه در ذهنت می‌گذرد و چه می‌خواهی انجام دهی؟ 🥀 قاسم علیه‌السلام گفت: می‌خوام به ملاقات این دشمنان بروم چرا که آنها طلب مبارز می‌کنند و این من هستم که به جنگ آنها میروم. مرا رها کن که عروسی ما باشد برای آخرت! 🥀 همسرش فریاد زد و با قلبی حزین اشکهایش روی گونه‌اش جاری شد و گفت: تو میگویی عروسی‌مان باشد برای آخرت. پس من در قیامت تو را چگونه بشناسم؟ و در کدام مکان تورا ببینم؟ 🥀 قاسم علیه‌السلام با دستش تکه نخی را پاره کرده و به او داد و گفت: دخترعمو! مرا به واسطه این تکه نخ بشناس و به یاد آور. پس اهل خیمه از اینکار قاسم علیه‌السلام شدیدا گریه کردند و همه فریاد و واویلا سر دادند. برگرفته از: 📚المنتخب، ج۲ ص۳۷۲ 📚الدّمعة السّاكبة،ج ۴ ص۳۱۵ 📚أسرار الشّهادة، ص۳۰۵ 📚مدينة المعاجز، ص ۲۲۴؛ 📚معالي السّبطين،ج ۱ ص۴۵۷ @maghaatel