-مغموم-
پدیدآمدنمغموم! مغمومی در کار نبود فقط کافه حنیفایی بود با مالکیت ضُحا گذشت جند مدتی در کافه ی او س
ای کاش میتوانستم..
حداقل اجازه دهم که صدایم را بشنوی(:
ترسم از این است با شنیدن آن لرزش..
آن بغض نهفته و در نهایت با شکستن و آن و اشک ریختن باعث شود،قدم هایت بلرزد،شاید هم دلت به لرزه بیوفتد و مرا مجبور کنی که آرام بگیرم و خودت را مجبور کنی به آرام کردن(:
زبانم قادر به بیان دوری نیست اما به قول خواهم داد که نگذارم عید دیگر، تحول سال دیگر اینگونه آزرده باشی
-پارادوکس
هدایت شده از [ قُفلیــم | Gᴏғʟɪᴍ ]
ب اونایی که برا عید ذوق دارن و خوشحالن، به شدت حسودیم میشه!!