روزنوشت هفتم
دلخوشیهای کوچک ما آدمبدها
بله که دلم تنگ میشود. از دلتنگی، زیاد گفتهام میدانم. ولی تلخ گفتهام.
حالا ماه مهربان رجب آمده و میخواهم از شیرینیهایش، از لذتهای کوچک اما عمیقی که مثل به چنگ آوردن موم عسل از لانهی زنبورها، به رنج بسیار آغشته بودند بگویم.
هیچ چیزی شیرینتر از روزهای جوانی نیست. چه کارگر کارخانهی جوراببافی در نارای ژاپن باشی، چه مهندس برق در ایالت مینهسوتای امریکا، یا شاعری در روستای مالانای هند، یا کشاورز کشتزار سیسال در تانگانیکا، جوانی همیشه دلفریب و زیباست. حتی اگر رزیدنتی در بیمارستان قائم (عج) مشهد باشی.
من بهترین روزهای زندگیام در بیمارستان گذشت. خدا میداند چه شوری در دیدن لبخند بیماری که با حال وخیم آمده و با پای خودش میرود نهفته، آن لحظه که با شوق به صورتت نگاه میکند، دنیا در دستهای توست. مهر و سپاسش را -بیذرهای ناخالصی- در چشمهایش میشود دید.
اصلاً بگذار بگویند پزشکها خوردند و بردند. بگوید دکترها دم درآوردهاند. دکترها باعث بدبختی مردمند. دکترها میلیاردرند. دکترها بیسوادند. دکترها الکیخوشند. دکترها ناسپاسند. دکترها متکبر و خودپسندند. دکترها یک پای خودشان و خانوادهشان آن طرف آب است...
بگذار بگویند. من پمپ انرژیام همین لبخندهای بیریاست. همین «خدا خیرت بده مادر»ی که امروز از زبان همسر شهیدی شنیدم. همین «الهی همیشه موفق باشی»ها. همین حالهای خوب مردمی که با چشمهایم میبینم و با گوشهایم میشنوم.
اصلاً بگذار آدم بد قصه ما باشیم. غریب بمانیم. در غربت نوری هست که در نقل مجالس شدن نیست.
ما در بدترین روزهای کووید یاد گرفتیم با آویزان کردن چای کیسهای مشترک از آویز سرم سقفی میتوان در نهایت خستگی از ته دل خندید، و هر بار که یکیمان لیوانش را زیرش میگیرد، سوژهاش کرد.
یاد گرفتیم همراه مریض اگر بدوبیراه هم گفت کارمان را بکنیم، چون فشار روحی نمیگذارد خوب فکر کند.
عادت کردیم به شنیدن اینکه: «وقتی آوردیمش بیمارستان حالش بود...» و «اینجا مریضا رو بدتر میکنن» و «بیمارستان نیست که کشتارگاهه» از دهان عزیزان بیمارانی که نمیدانند سیر بیماری مریضشان همین است، و ما چقدر برای اینکه مریضشان بدتر از چیزی که هست نشود دویدیم. یاد گرفتیم از ندانستنها ساده بگذریم.
آن روزها دلخوشی ما این بود که صبحها وقت نُت گذاشتن در پروندهها، املت سفارش میدادیم تا از بیصبحانگی نمیریم. چای با دستکش و ماسک و گان فضایی کثیف، بزرگترین معجزه بود برای رفع خستگی.
روزهایی که استاد وسط بخش دادوبیداد میکرد و ما قایم میشدیم که نبیندمان و ترکشهایش به پرستارها بخورد.
وقتی نیمهشبها وقت استراحتمان میشد، در سالن بیتهویهی حقیقتا دارکِ پشتیبان که همیشه بخاطر خراب بودن مسیر فاضلاب و نزدیک بودن به سلف، بوی ترکیبی بدی میداد، پاورچین پاورچین قدم برمیداشتیم که مسئول شیفت نفهمد آنجاییم، اما همیشه از پشت صدا میکرد: «خانم دکتر! بیاین دوتا ریاُردرم دارین، این مریضم مسکن میخواد، اون یکی مریضم تب کرده اُردر بذارین...»
ما از رنجها خاطره ساختیم. به طعنهها سلامِ گرمی دادیم. ما به همه چیز خندیدیم. خودمان را هم جدی نگرفتیم چه برسد نیشهای آدمهای غمگینِ بیاعصاب.
ما یاد گرفتیم زنده بمانیم. پوستمان را کلفت کردیم تا در این آسیاب روزگار له نشویم. بزرگ شدیم تا نشکنیم.
رزیدنتی را دوست داشتم، برای من مدرسهی بزرگ زندگی بود.
پس چرا دلم تنگ نشود؟
http://heiran.blogfa.com/post/14
@maghzesabz
کی گفته نمیشه تو طرح ساعت ۱۲ شب با رنده شیرموز درست کرد و خورد؟
پس ما با چی خوشحالی کنیم؟
@maghzesabz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما زندگیمون سیاسیه
فوتبال که چیزی نیست
#الموت_لإسرائیل
🇵🇸💚🇮🇷
@maghzesabz
هدایت شده از آقای نفوذی
آره فدای مظلومیت تو بشم
اینها موشک واقعی بودند، فتوشاپ نبودند!
موشکهای واقعی که موقع شلیک، اپراتورش یاد تصاویر تو افتاده، بغض چشمهاش رو مثل ما خیس کرده و راه نفسش رو بند آورده! یا زهرا گفته و ته دلش گفته «دختر دوساله با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی، از اون بالا لبخند بزن، ببین ما اهل ترس و مماشات نیستیم! تو بخند تا یکم این پایین قلب ما هم آروم بشه فدات شم...»
و این پایین، بعد موشک بارون سپاه، حتم دارم که خیلیها دلشون و چشمهاشون بارونیه! چون ریحانه کاپشن صورتی، اون بالا داره « لبخند » میزنه...
و این بارش چشمها، برکت الهی است...
@mr_nofoozi
روزنوشت هشتم
کاش میشد حقیقت را نگویم
باید بنویسم تا آرام بگیرم. خدا قلم را برای همین به دستانم دادهاست.
کنکوری که بودم، برای انتخاب پزشکی فقط یک دلیل داشتم، و آن سخت بودن مسیر بود. نمیخواستم اسیر روزمرگی و یکنواختی شوم. کوچکتر که بودم در درس علوم خوانده بودم الماس سختترین سنگ جهان است که در فشار و دمای بسیار بالا به دست میآید. یادم میآید معلم دبستانمان میگفت: «خیال نکنید همین که ادعای عاشقی کردید خدا میپذیرد. سخت امتحانتان میکند». و اینجا تازه آغاز مسیر دلدادگیست.
میدانستم عشق محبوب به دل داشتن آسان نیست. و هرچیزی که سخت و پرمرارت است، به او نزدیکتر است. زندگیام رنج غریبی نداشت. میخواستم خودم را شبیه الماس کنم. پس پزشک شدم.
امروز، در کلینیک خانمی آمده بود که همسرش ALS داشت. همان بیماری کشندهی پیشروندهی «استیون هاوکینگ». همانکه ذره ذره در عین هوشیاری تمام عضلاتت را فلج میکند، تنفست را به دستگاه وابسته میکند، توان بلع و حرف زدن و نوشتن درست را از دست میدهی، و با یک مرگ تدریجی زجرآور، پس از سالها وابستگی به عزیزانت و به ستوه آوردنشان، در ملالآورترین حالت ممکن جهان را ترک میکنی.
آمده بود از من تأیید بگیرد. یا نه، بهتر بگویم، آمده بود تکذیبش کنم. بگویم اشتباهی رخ داده، تشخیصش ممکن است چیز دیگری باشد، امید به قلب رنجورش بپاشم و شب که به خانه میرود، با لبخند گرمی به همسر چشم به راهش بگوید: «چیزی نیست، اشتباه شده، این لولهی تراکئوستومی را هم از گلویت درمیآورند، تا عید خوبِ خوب میشوی عزیز دلم...»
بله. آمده بود همینها را بشنود. من اما بیرحم بودم. نوار عصب استادم را که دیدم، سنگدلانه به او با جزئیات توضیح دادم که بیماری همسرت همین MND است که فکرش را میکردی. همین کابوس بدقوارهی پایانناپذیرِ مهلک. همان که همسرت را افلیج میکند و تنفسش را قطع میکند و تو باید چند سالی مثل پروانه دورش بچرخی و پرستاریاش کنی، و بعد، در نهایت رنج و ضعف از آغوشت پرواز میکند.
البته با این جملات نگفتم. اما به هر طریقی شده به او قبولاندم که پیش پزشک دیگری نرود. گفتم که استادمان، دکتر ب کارش درست است و وقتی نوار عصبش میگوید ALS یعنی ALS.
امیدش به آزمایشاتش بود که گفته بودند طبیعیست. و من تیر آخر را رها کردم: گفتم که آزمایشات طبیعی یعنی علل قابل درمانِ شبیه ALS که داخل این آزمایشات هستند، رد شدهاند، و تنها علت بیماری همسرت همان هیولاست که درمانی هم ندارد.
چشمهایش پر از بهت و انکار بود و هربار که ضربهای به جانش میزدم، دوباره برمیخاست، هر بار میگفت «خداروشکر»...
خدایا مرا ببخش.
کاش میتوانستم دروغ بگویم.
کاش میشد به او بگویم برو که دیگر رنگ بیماری را نخواهید چشید.
برو و با همسرت خوش باش. برو زندگی کن.
لعنت به من، به دانشم، به زبانم که راست را گفت. و هر بار که میگفت خدا را شکر، انگار مشتی سنگین به صورتم میکوبیدند.
پس از مرور هزاربارهی بیماری، و تکرار اینکه «پس این حتما MNDست؟!» و پاسخ هزاربارهی مثبت من، مستأصل و مأیوس از کلینیک رفت.
و من ماندم و سنگینی حقیقتی که چارهای جز گفتنش نداشتم.
گمان میکنم خدا میخواست الماسش کند. شاید...
http://heiran.blogfa.com/post/15
@maghzesabz
🧑🏻🍳اینم دستور تهیهش:
✨اول باید فر رو روشن بذارین که گرم بشه کامل، دمای بالا
✨بعد سه تا تخممرغ رو با یه پیمانه شکر میریزین تو یه ظرفی با همزن برقی روی دور تند هم میزنین تا رنگش کرمی بشه و کشدار بشه.
✨بعدش نصف پیمانه روغن مایع با یه پیمانه شیر میریزین روش، با همزن روی دور کند یکم هم میزنین که فقط ترکیب بشن مواد.
✨بعد آرد دو لیوان، بیکینگ پودر یه قاشق غذاخوری، وانیل نوک قاشق چایخوری، دوقاشق هم کاکائو رو باهم مخلوط میکنین و دوسه دور الک میکنین. حواستون باشه مستقیم نریزین، باید باهم ترکیب بشن بعد.
✨بعد اینارو میریزین توش که البته من کاکائو بیشتر ریختم، وانیل هم نریختم نداشتم. بعد با کفگیر یا لیسک به شکل دورانی هم میزنین که یکدست بشه.
✨بعدش توش چیپس شکلات میریزین و بعد میریزین تو کاغذ کاپکیکها، اندازهی دوسوم کاپها پر میکنین چون پف میکنه. روشونم من ترافل شکلات ریختم. هر مدلی میشه تزیین کرد.
✨میذارینشون تو سینی فر، طبقهی وسط فر نیم ساعت بپزه.
اولش دما بالا باشه ۱۷۰ تا ۲۰۰ اینا. بعد که پف کرد کمش کنین.
بعد که آماده شد روش اسمارتیز ریختم و تمام :)
عید برفیتون مبارک 🌨
@maghzesabz
هدایت شده از آقای نفوذی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطعاً نگاه نکردن این کلیپ خطاست!
هم به جهت محتوا
هم به جهت اینکه ما مقتدریم به این جوانان!
هم اونهایی که این روساختن و هم اونایی که مثل سخنگوی جوان، اینگونه روایت میکنند.
و یک توصیه به دوستان مدیر جوانم: به کت و شلوارهاتون زیاد وابسته نباشید...!
@mr_nofoozi
هدایت شده از فاطمه عارفنژاد
تقویم تحت سلطهٔ طوفان بود
تقدیرِ چارفصل، زمستان بود
تاریخ در محاصرهٔ غفلت
جغرافیا در آتش عصیان بود
در شامگاه زندهبهگوریها
هر خواب دخترانه پریشان بود
کعبه بهرغم صلح نمادینش
خط مقدم بت و بهتان بود
اما در آن میانه کسی برخاست
مردی که نام کوچکش ایمان بود
مردی که پشتگرمی کوه طور
مردی که روشنایی فاران بود
او که نگاه ابری و دلتنگش
شأن نزول آیهٔ باران بود
اردیبهشت پیرهنش در باد
آلهامبخش روح درختان بود
یادش بشارتی به چمن میداد
ذکرش جواز خندهٔ گلدان بود
زیباترین تلاوت الرحمن
کاملترین روایت انسان بود
#فاطمه_عارفنژاد
#عید_مبعث
@fatemeh_arefnejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد روزی که از اعجاز حضورتان سرودم
پیامبر آفتاب!
شما درخشانترین نقطهی تاریخید
و خوشا نیکبختیِ ما
که در نومیدی روزگار رنج،
نور آسمانی شما در لحظههایمان تابیده
و حیاتمان گره به نام شما خورده
رسول مهربانی و عدل!
@maghzesabz
امروز در میانهی راه،
مادر نازنینی نشسته بود؛
نقاشی شهید مصطفی خمینی و امام روحالله (ره) در آغوش
اثری که انگار از ۴۵ سال پیش
از دل تاریخ بیرون کشیده بود...
مادر! دلت قرص
مصطفیهای این خاک، هر روز در حال رویش و بالندگیاند
و این مسیر سبز،
بیرهرو نخواهد ماند.
#انقلاب_مردم
@maghzesabz
روزنوشت نهم
این سفر همرهِ تاریخ به جا میماند
نشستهام به عکسهایی که دیروز گرفتم نگاه میکنم. اسیر لوبهای اکسیپیتال مغزم شدهام که دارند مثل چراغ نفتی سوسو میزنند و تمام قدمهایی که برداشتم مرور میکنند. «آقای لام» از مسئولین بخش اداری که میدانستم مرد اهل معرفتیست گفته بود راهپیمایی از میدان مسجد جامع شروع میشود.
اسنپ که رسید، اتوبوسی مسیر اتومبیلها را بسته بود. پیاده شدم و خودم را میان دریای مردم گم کردم.
بیشتر آدمهایی که میدیدم نوجوان و جوان و کودک بودند و بادکنک و پرچم به دست، برای جشنی عزیز آمده بودند. لبخندهای از ته دلشان بغضم را ترکاند. چقدر این صورتهای مظلومِ صبور را دوست داشتم. چقدر این چشمهای رنجدیدهی عاشق را...
من چند وقتیست که در بیمارستان، در مغازه، پیادهرو، خیابان، همهجا، با دیدن چهرههای مهربان و عاشق مردم بغضم میگیرد. انگار تاریخ مصائب ایران را در پیشانی تکتکشان میخوانم. از داغ ترکمانچای و زورگویی قجریها و چپاول شرق و غرب تا مفتخوری و بیغیرتی پهلویها و خونهایی که پای روییدن سرو بلند این انقلاب جاری شد. و تا نامردمی برخی دولتها و کمگذاشتنها و هوچیگریِ بوقبهدستها و گرانیهای این روزها...
حالا قشر ارتباطی مغزم هم روشن شده و حافظهی اپیزودیک مجال نمیدهد. دوباره قدمهای دیروزم را مرور میکنم... کوچولوهای بهوجدآمده که ترانههای پخششده برای وطن را با تمام وجود از حفظ میخواندند و من از دیدنشان حظ میبردم. انگار که بچههای خودم را دیده باشم.
چیزهایی هست که ما میدانیم، اما به قول فرنگیها قلبمان را تاچ نکرده؛ یا به زبان شیرین خودمان، در جان و دل راهی نیافته. دیروز با تمام جان باور کردم که این انقلاب راه خودش را خواهد رفت، و فقط ماییم که معلوم نیست چند صبح دیگر بتوانیم از خواب بیدار شویم و به جانبداری از فلان سخنران، رفیق و هممسیرمان را خاکِ کوچه کنیم و شب با بیراه گفتن به طرفداران فلان مکتب و مرام سر به بالین بگذاریم. کسی چه میداند خدا چقدر مهلت بدهد پشت هم اراجیف ببافیم و مثل فلان کسک در توییتر، انقلاب را زیر دِین و چتر حمایت خودمان بخوانیم و بر سر این جمهوریِ زنده به اسلام، که هزاران خون پاک در میادین و حکومتنظامیها و هفدهشهریورها به پایش رفت، منت بگذاریم.
ابداً نسل تازهی انقلاب با آن چشمهای پرامید و فریادهای از تهِ دل، آنی معطل سلانهسلانهرفتنمان نخواهد ماند. ماییم که اگر طلوع فردا را ندیدیم و در محضر امام حاضرمان چشم گشودیم، آنچه داریم حسرتِ خسران است و افسوسِ آنچه میتوانستیم از انقلاب پابرهنگان، انقلاب مردم و امام روحالله (ره) به دنیا و این کودکان بنمایانیم و نکردیم.
الهی! ما را شرمنده و سرافکنده نمیران...
«این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همرهِ تاریخ به جا میماند
میرسیم آخر و افسانهی واماندنِ ما
همچو داغی به دل حادثهها میماند...»*
*از «محمدعلی بهمنی»
http://heiran.blogfa.com/post/16
@maghzesabz
حسین جان!
عزیز دلِ زهرا(س)
امشب چشم دنیا را روشن کردی
و ما باید از شوق در آسمانها باشیم
اما ببین...
ببین خیمهها را دارند آتش میزنند
ببین گوشهای سوختهی طفلکانِ #غزه،
گوشوارهای برای کشیدن ندارند
ببین حسین جان
تنهای ارباًاربا را
ببین #رفح کربلاست...
چگونه زندهایم؟
#رفح_تحت_القصف
@maghzesabz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
البته که فردا روز جهانی ما آذریاس :))
«صاحب ذوالفقار سسلندی:
آفرین ذوالفقار عباسه»
@maghzesabz
روزی برسد که من هم آرام شوم
در خاطرهها قرینِ اوهام شوم
ای کاش در این وادی شهرت، روزی
گمنامتر از #شهید_گمنام شوم
[تصویر از آرامگاه شهید گمنام، باغ ملی تربت حیدریه]
@maghzesabz
روزنوشت دهم
و لیکن آدمی را صبر باید
دارم روزهای عجیبی را پشت سر میگذارم. او میداند نقطهضعفم بیصبریست. دارد برایم پازل میچیند. گمان میکنم کلاس خصوصی صبر برایم گذاشته؛ و مثل کودکی که در یک سفر طولانی برای خاموش کردن غرغرهایش، بهش آبنبات و بیسکوئیت میدهند، یا گاهی در مسیر پیاده میکنندش تا هوایش عوض شود و تاب سفر داشته باشد، خدایم دارد هر لحظه تکهای از پازل را آرام روی میز میچیند و اشک شوق مرا با مهربانی تماشا میکند.
دارم پیش میروم، در همان جادهای که او برایم خواسته و ساخته. هر بار که پس از رنج طولانی برای آرمانی که میداند بیراه نیست، زیر میزم میزند، و خودش از نو مهرههای شطرنج را میچیند و فرومیپاشدم، یاد این کلام درخشان امیرالمؤمنین (ع) میافتم که فرمود: «من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزمها و فروریختن تصمیمها و برهم خوردن ارادهها و خواستها شناختم».
من در تربت غریبم، اما انگار همینجا زاده شدهام. موطنم تمام این سرزمین است، از ماکو و چالدران خودمان تا سیستان و بوشهر و همین تربت حیدریه. اینجا هم خانهی من است. و این روزها آرامش بیشتری هم دارم؛ چون هر روز که میگذرد، بیشتر میفهمم چرا اینجا آمدهام.
امروز «خانم پ» دوستداشتنی و «آقای دکتر عین» عزیز را ملاقات کردم. در دلم یقین دارم چیزی جز خیر از این دیدار سرازیرِ زندگیام نمیشود. بگذارید فعلاً کمی با ابهام پیش بروم. روزها که بگذرد و پازل خدایم تکمیلتر شود، بیشتر مینویسم.
http://heiran.blogfa.com/post/17
@maghzesabz
یکی از بخشهای صحبتهای دیروز رهبر انقلاب که بهش توجه نشد این بود:
«شماها میدانید امروز یکی از نگرانیهایی که به جا هم هست، به خارج رفتن بعضی متخصّصین ما است -پزشک و امثال اینها- که بعضیها را نگران کرده و البتّه حق هم دارند. امّا روی دیگر این قضیّه چیست؟ دنیا به پزشک ما احتیاج دارد. یک روز ما به پزشک بنگلادشی احتیاج داشتیم، امروز دنیا به پزشک ما، به مهندس ما، به حقوقدان ما، به خلبان ما احتیاج دارد؛ اینها تربیت شدهاند، انقلاب اینها را ساخته و به وجود آورد.»
با اینکه مهاجرت دوستانم بینهایت برام غمانگیزه، از این زاویه هیچوقت به موضوع نگاه نکرده بودم.
@maghzesabz
اون کیه که امشب با رزق معنوی،
رفته با دانشجوهای ع.پ تربت نشسته حرف زده
راجع به آیندهی کشور و #انتخابات
و حالا حال دلش خیلی خوبه از این میزان آگاهی و شعور جوونای مملکتش؟
روزتون مبارک جوونای مملکتم 😍💚
با تشکر ویژه از بچههای لشکر صدنفره
بابت تولید رزقهای بابرکتشون:
@tabeen113
#روز_جوان
@maghzesabz