هر دومون از نیروهای عملیاتی بودیم،
از اول اعزام بهش گفتم: محمدحسین هرجا رفتیم باهم باشیم، هر کاری خواستیم انجام بدیم باهم انجام بدیم، رفیقا تا تهش همراه همن، پشت همن..
گفت: باشه
اما آخرشم وقتی وارد منطقه شدیم ازم جدا شد...
یعنی دستور بود و جدامون کردن
هر کدوممون شدیم فرمانده یه گروهان.
ما تو ارتفاع زیاد توی درگیریهای پدافندی بودیم و محمدحسین و بچههاش پایین ارتفاع و توی یک پادگان نظامی.
ماه در محاق بود و اطرافمون در تاریکی مطلق.
درگیری سنگینی بود.
از چند طرف فشار رومون بود
توی یکی از تماساش با گروهانِ ما، بهش تیکه انداختم گفتم: محمدحسین رفیق اونه که تا تهش بمونه...
نیومدی پیشم، دیگه معلوم نیست چی بشه...
گفت: میام حمید حتما میام میبینمت.
از بالا دستور رسید عقبنشینی کنیم. محمدحسین و پنجاه نفر از نیروهاش باید از پادگان خودشون رو به ارتفاع ما میرسوندن.
خیلی سخت بود ،
اما به نگاه حضرت زهرا(س) و تدبیر درست محمدحسین، همه بچهها با تکنیک آتیش و حرکت تونستن به سلامت خودشون رو برسونن بالا.
دیگه گرگومیشِ دمِ طلوع بود که خلاصه نوبت به گروهِ آخر پادگان رسید و محمدحسین هم خودش رو بهمون رسوند.
شرایط خیلی بحرانی شده بود.
عموماً تو همچین شرایطی کسی رو تحویل نمیگرفت،
اما تا منو دید بغل باز کرد و با خنده اومد سمتم.
با تعجب گفتم: محمدحسینُ چه به اینکارا...؟
خندیدم و هنوز از بغلم جدا نشده بود که گفتم حالا که اومدی برو پشت ۲۳، که بَلدیِ خودت رو میخواد.
وقت اذان صبح رسیده بود. توی وضعیتی بودیم که محلِ حضورمون شناسایی شده بود و خمپارهها پشت هم به سمتمون میومد.
در همین احوالات و در عینِ ناباوری دیدم محمدحسین پرید روی توپ ۱۰۶ و شروع کرد بلند بلند اذان گفتن...
آخه مَرد.. تو چه دلی داشتی؟!!!
بعد از اذان، وسط بدوبدوهای درگیری، یه لحظه به هم رسیدیم و به محض جدا شدنمون از هم یک خمپاره نشست وسطمون...
نفهمیدم چی شد
با موجِ انفجار چند متری پرت شدم. چند دقیقهای کشید تا خودم رو جمع و جور کنم...
یکی از بچهها اومد جلو و گفت: داعشیها خیلی نزدیک شدن و دستور اومده که عقب نشینی تاکتیکی کنیم و چند صدمتر عقبتر با داعشیها مقابله کنیم.
و یهو یکی گفت: پس کمک کنین تا پیکر محمدحسین رو بزاریم تو ماشین
گوشم تیز شد
محمدحسین...؟
نگاه کردم،
انقدر بهم ریخته بودی که نشناختمت
و اینجا برای اولینبار بود که فهمیدم جدیجدی رفیقت رو تنها گذاشتی...
رفتی؟ باشه...نوشِ جونت رفیق
ولی چرا اینطوری رفتی؟
میدونی چی بهم گذشت سرِ جابهجا کردنت...
قد رشیدت چی شد
دستای پُر قوتت
ابروهای گره خوردت....
پشت تویوتا آوردیمت
سرت رو گذاشتم رو پاهام، تا ازمون جدات کنن، از رفتنت گله کردم...
محمدحسین من فهمیده بودم نور بالا میزنی
فهمیده بودم قرارِ بری
چقدر بهت گفتم رفیقا از هم جدا نمیوفتن...
چرا جدا افتادی پس....؟
من هنوز منتظرم و تا تهش پای قرارمون هستم..
منتظرم به قولمون وفا کنی و
کاری کنی که دوباره باهم باشیم..
یادت نره
رفیق اونه که تا تهش بمونه...
#شهید_محمدحسین_حمزه
https://eitaa.com/mah_dar_mahagh_313
هشتک های کانال:
#روایت_مقاومت #لبنان_مقاوم #سفرنامه_لبنان
#امید #رویش_ها
#نوزاد_مقاومت #تاج #آوارگان_سوری #همراه_با_کودکان_مقاومت #رویش_ها
#سید_القاعد #امام_خامنه_ای #سید_حسن_نصرالله
#پیام_پرمهر_شما #سوالات_شما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج #امام_زمانم #العجل_یا_مولای #تلنگر
#روایت_شهدا #شهید_عباس_دانشگر #حاج_قاسم #شهید_محمدحسین_حمزه
#هرمل #اندوه_عمیق #تاج
#ایران_همدل #ثمره_همدلی
#پیوند_مبارک #زن_مقاومت
#فیش_واریزی #فاکتور
#روایت_خدمت #تیم_فنی_تاسیسات
#مزار_سید_خوله #پویش_عقیقه #روایت_خدمت #اطعام
#پزشک_تراز #سفرنامه_لبنان #لبنان_مقاوم
هر دومون از نیروهای عملیاتی بودیم،
از اول اعزام بهش گفتم: محمدحسین هرجا رفتیم باهم باشیم، هر کاری خواستیم انجام بدیم باهم انجام بدیم، رفیقا تا تهش همراه همن، پشت همن..
گفت: باشه
اما آخرشم وقتی وارد منطقه شدیم ازم جدا شد...
یعنی دستور بود و جدامون کردن
هر کدوممون شدیم فرمانده یه گروهان.
ما تو ارتفاع زیاد توی درگیریهای پدافندی بودیم و محمدحسین و بچههاش پایین ارتفاع و توی یک پادگان نظامی.
ماه در محاق بود و اطرافمون در تاریکی مطلق.
درگیری سنگینی بود.
از چند طرف فشار رومون بود
توی یکی از تماساش با گروهانِ ما، بهش تیکه انداختم گفتم: محمدحسین رفیق اونه که تا تهش بمونه...
نیومدی پیشم، دیگه معلوم نیست چی بشه...
گفت: میام حمید حتما میام میبینمت.
از بالا دستور رسید عقبنشینی کنیم. محمدحسین و پنجاه نفر از نیروهاش باید از پادگان خودشون رو به ارتفاع ما میرسوندن.
خیلی سخت بود ،
اما به نگاه حضرت زهرا(س) و تدبیر درست محمدحسین، همه بچهها با تکنیک آتیش و حرکت تونستن به سلامت خودشون رو برسونن بالا.
دیگه گرگومیشِ دمِ طلوع بود که خلاصه نوبت به گروهِ آخر پادگان رسید و محمدحسین هم خودش رو بهمون رسوند.
شرایط خیلی بحرانی شده بود.
عموماً تو همچین شرایطی کسی رو تحویل نمیگرفت،
اما تا منو دید بغل باز کرد و با خنده اومد سمتم.
با تعجب گفتم: محمدحسینُ چه به اینکارا...؟
خندیدم و هنوز از بغلم جدا نشده بود که گفتم حالا که اومدی برو پشت ۲۳، که بَلدیِ خودت رو میخواد.
وقت اذان صبح رسیده بود. توی وضعیتی بودیم که محلِ حضورمون شناسایی شده بود و خمپارهها پشت هم به سمتمون میومد.
در همین احوالات و در عینِ ناباوری دیدم محمدحسین پرید روی توپ ۱۰۶ و شروع کرد بلند بلند اذان گفتن...
آخه مَرد.. تو چه دلی داشتی؟!!!
بعد از اذان، وسط بدوبدوهای درگیری، یه لحظه به هم رسیدیم و به محض جدا شدنمون از هم یک خمپاره نشست وسطمون...
نفهمیدم چی شد
با موجِ انفجار چند متری پرت شدم. چند دقیقهای کشید تا خودم رو جمع و جور کنم...
یکی از بچهها اومد جلو و گفت: داعشیها خیلی نزدیک شدن و دستور اومده که عقب نشینی تاکتیکی کنیم و چند صدمتر عقبتر با داعشیها مقابله کنیم.
و یهو یکی گفت: پس کمک کنین تا پیکر محمدحسین رو بزاریم تو ماشین
گوشم تیز شد
محمدحسین...؟
نگاه کردم،
انقدر بهم ریخته بودی که نشناختمت
و اینجا برای اولینبار بود که فهمیدم جدیجدی رفیقت رو تنها گذاشتی...
رفتی؟ باشه...نوشِ جونت رفیق
ولی چرا اینطوری رفتی؟
میدونی چی بهم گذشت سرِ جابهجا کردنت...
قد رشیدت چی شد
دستای پُر قوتت
ابروهای گره خوردت....
پشت تویوتا آوردیمت
سرت رو گذاشتم رو پاهام، تا ازمون جدات کنن، از رفتنت گله کردم...
محمدحسین من فهمیده بودم نور بالا میزنی
فهمیده بودم قرارِ بری
چقدر بهت گفتم رفیقا از هم جدا نمیوفتن...
چرا جدا افتادی پس....؟
من هنوز منتظرم و تا تهش پای قرارمون هستم..
منتظرم به قولمون وفا کنی و
کاری کنی که دوباره باهم باشیم..
یادت نره
رفیق اونه که تا تهش بمونه...
#شهید_محمدحسین_حمزه
https://eitaa.com/mah_dar_mahagh_313
- رسیدیبهآرزویِقشنگت؟
شهادت به قد و بالات میومد، قربونت
خریدنت، قشنگم خریدنت...
نوش جونت رفیق..
خوش به حالت رفیق..
#شهید_محمدحسین_حمزه
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی از آدم ها عجیب بهشتی اند، آنها عجیب دلنشینند، نه اینکه به بهشت بروند، نه!
برعکس؛ گویی از بهشت آمده و چند صباحی بیشتر مهمان زمین نیستند.
مثل همین رفیق بهشتیِ ما... 💚
🌱به وقت سالگردِ شهادت
#شهید_محمدحسین_حمزه