eitaa logo
مهدویت_بصیرت
9.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
40 فایل
سلام،به‌کانال مهدویت_بصیرت‌ خوش‌آمدید💕 ✨️نوربصیرت‌جان زندگی است وایمان،سودی نمی بخشد،مگربابصیرت،   💟منتظربرای پیمودن راه‌انتظارتاظهورنیازمند#بصیرت است.اللهم إنّی‌أسْألك قوّة فی‌عِبادتك وتَبصُّرا فی‌كتابك‌وفَهمافی‌حكمك. #ارتباط با ما: @Amin135058
مشاهده در ایتا
دانلود
ملانصرالدین و نکته‌ای نغز ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭستای‌شان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ، به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ که شد، ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند. ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ، ﻣﻼ ﺩﺭ حالی‌که ﺳﮑﻪ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽکرد، ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ رفت ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ کرد. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ و به مردم گفت: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ! ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ که از این کار و حرف ملا، گیج و گنگ شده بودند، با تعجب گفتند: ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مرامی‌ست! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و گفت: من به این سکه‌ها نیازی ندارم، چون کارشان را کردند! و یه ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ و آن اینکه ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف‌هاﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ؛ چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید.
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ می‌چرخه؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ می‌ساﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ می‌رﺳﻮﻧﻪ. گفتند: ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ می‌کنم، ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ‌ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ می‌دم، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ نمی‌ذاره ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ، می‌رسونه. گفتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ، ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. گفتند: ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ، ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ می‌رﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی می‌رﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر یهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ 🥰 🏝تلاش در راه تبیین | جایی برای نـزدیک‌شدن بـه آفـتـاب‌ولایـت🌤 🆔 @mah_daviat313
بسیار زیبا نواختن برای خدا در زمان‌هاى قديم، مردی ساز-زن و خواننده‌‌ای بود؛ بنام"برديا" که با مهارت تمام، همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی می‌نواخت و وقتی برای رزرو نداشت. بردیا چون به سن شصت سال رسید، روزی در دربار شاه می‌نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می‌لرزند و توان ادای نت‌ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش، می‌لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش، ناهنجار می‌شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی‌توانست کار کند و برایژشان خرجی بیاورد، بسیار آشفته شدند. بردیا سازش را که همدم لحظه‌های تنهاییش بود، برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب، در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار، بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می‌نواخت و خدا خدا می‌گفت و گریه می‌کرد و بر گذر عمرش و بر بی‌وفایی دنیا اشک می‌ریخت و از خدا طلب مرگ می‌کرد. در دل شب، به ناگاه دست گرمی را بر شانه‌های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید، در حالی که کیسه‌‌ای پر از زر، در دستان شیخ بود. شیخ گفت: این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر، دکّانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید: ای شیخ! آیا صدای ناله من تا شهر می‌رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز؛ بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود، خالقش می‌شنود و خالقت مرا که در خواب بودم، بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم که مخلوقی مرا می‌خواند، برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت: خدایا عمری در جوانی و در شادابی‌ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر، اما چون دستانم لرزید، مرا از خود راندند و فقط یک بار برای تو زدم و خواندم؛ اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی‌وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت می‌دهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده. ❣ 🆔 @mah_daviat313
☕️ 🔴حکمتِ ندانستن بعضی از مسائل! ♦مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. ⚘سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت. ✅روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم! دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. ❎مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید...و آنرا فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه صاحبش فروختش... ✅ اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. ⛔اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. ♻نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم ! گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم. 🌻چه خوب است در هر بلایی خدارا شکر کنیم، چه بسا بلای بزرگتری درانتظار ما بوده است و خدا آنرا دفع کرده است. 🆔 @mah_daviat313
عاقل را اشارتی کافیست! مردی برای خود خانه‌ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است، به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی، وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد، مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند. بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد و باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرار شد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد با سرزنش، قولی که گرفته بود را یادآوری کرد و خانه پاسخ داد: هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم، دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی، این هم عاقبت نشنیدن هشدارها پ.ن: عقل، دائماً درحال پند و اندرز صاحبش است، کسی متوجه این هشدارها و نصایح می‌شود که اهل داشته باشد. 🏝تلاش در راه تبیین‌وبصیرت‌افزایی | جایی برای نـزدیک‌شدن بـه آفـتـاب‌ولایـت🌤 🆔 @mah_daviat313
دکتر ویکتور فرانکل، تنها کسی بود که موفق شد از زندان آشويتس در لهستان، معروف به قتلگاه آدم‌سوزی فرار کند. او در نامه‌ا‌‌ی‌ خطاب به معلمان سراسر جهان، برای تمام تاریخ اینگونه می‌نویسد: چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند، من اتاق‌های گازی را ديدم كه توسط بهترين مهندسين طراحی می‌شدند. من پزشكان ماهری را ديدم كه کودکـانی معصوم و بی‌گناه را به راحتی مسموم می‌كردند. من پرستارانی کاربلد را دیدم ‌که انسان‌ها را با تزریق یک آمپول، به قتل می‌رسانند. من فارغ‌التحصیلان دانشگاهی را دیدم که می‌توانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند. و مجموع این دلایل مرا به آموزش مَشکوک کرد. از شما تقاضا می‌کنم که تلاش کنید قبل از تربیت دانش‌آموزانتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس، از آن‌ها یک انسان بسازید، تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند. پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری نيست و هرکسی می‌تواند با چند سال تلاش به آن برسد، اما به دانش‌آموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگترين ثروت هر کدام از آنها "انسانیت" [ایمان به خدا] است كه با هيچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست. 🆔 @mah_daviat313
❗️خیانت در نماز اول وقت 🌀یک مهندس تعدادی کارگر را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی، وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار داد که اگر هنگام کار نماز بخوانند، آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند، از ترس کم‌شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاشتند، امّا عده‌ای بدون ترس از کم‌شدن حقوقشان، همچنان در اول وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اول وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را برای بعد از کار گذاشته بودند، به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را برخلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس می‌‌گوید: اهمیّت‌دادن این کارگرها به نماز و صرف‌نظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدم‌ها هرگز در کار خیانت نمی‌کنند، همچنان که به نماز خود خیانت نکردند. 🆔 @mah_daviat313
مقیم لندن بود. تعریف می‌کرد که یک روز سوار تاکسی می‌شود و کرایه را می‌پردازد. راننده بقیه پول را که بر می‌گرداند، 20 پنی اضافه‌تر می‌دهد! می‌گفت: چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟🤔🤨🧐 آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی. گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسیدم: بابت چی؟🤔 گفت: می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم؛ اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید، فردا برای مسلمان شدن، بیام خدمت‌تان. تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می‌فروختم.🤕 مراقب باشیم بارفتار نسنجیده مان اسلام و مسلمانی را بدنام نکنیم 🔰مضمون روایتی از امام صادق علیه‌السلام هست که می‌فرمایند: مردم رو با اعمال خودتون به دین دعوت کنید.🌱 🌤 🆔 @mah_daviat313
☕️ پیشنهاد می‌کنم حتما بخونید. این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی و اجتماعی شما داشته باشه. __ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی‌تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می‌گفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته‌ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می‌گیرم. در می‌زد و نون رو همون دم در می‌داد و می‌رفت. هیچ‌وقت هم بالا نمی‌اومد، هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدم‌هاست که بیشتر آدم‌ها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی‌شود. صدای شوهرم از توی راه پله می‌اومد که به اصرار تعارف می‌کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می‌کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی‌بوسیم، بغل نمی‌کنیم، قربون صدقه هم نمی‌ریم و از همه مهم‌تر سر زده و بدون دعوت جایی نمی‌ریم؛ اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در می‌زدند و می‌امدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می‌زدند. قربون صدقه هم می‌رفتند و قبیله‌ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی‌فهمید که کاری که داشت می‌کرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می‌کرد، اصرار می‌کرد. آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می‌کنم خنده‌دار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می‌رسید. شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمان‌ها چای بریزد که اخم‌های درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت‌ها رو برای فردا هم درست می‌کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. می‌خوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می‌کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می‌زدم پدرم صحبت‌های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره‌های پشتم تیر می‌کشد و دردی مثل دشنه در دلم می‌نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک‌ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهی‌تابه بر می‌دارم، یک قطره روغن می‌چکد توی ظرف و جلز محزونی می‌کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم می‌خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابه‌ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل می‌آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می‌گفت که: نون خوب، خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می‌تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی‌منتی بود که بوی مهربونی می‌داد، اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی، اهمیتشو می‌فهمی. «زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه‌ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی بی توجهی به‌ جزئیات و ندیدنِ ......! ‌‎  ‎‌‌‎ 🆔 @mah_daviat313
مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود، ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است. فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد، اما پیش از آن که نفسی تازه کند، فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد! اما پیش از این که حالش جا بیاید، صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند، شنید. او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند، غافل از این که، چند قدمی بالاتر، دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت...! 🔘 ابتدا ریشهٔ مشکل را برطرف کنیم. 🗯 اهل فکر شدن کمک می‌کند تا ریشه مشکلات را کشف کنیم و آنها را به صورت ریشه‌ای درمان کنیم. @mah_daviat313
بسیار زیبا نواختن برای خدا در زمان‌هاى قديم، مردی ساز-زن و خواننده‌‌ای بود؛ بنام"برديا" که با مهارت تمام، همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی می‌نواخت و وقتی برای رزرو نداشت. بردیا چون به سن شصت سال رسید، روزی در دربار شاه می‌نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می‌لرزند و توان ادای نت‌ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش، می‌لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش، ناهنجار می‌شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی‌توانست کار کند و برایژشان خرجی بیاورد، بسیار آشفته شدند. بردیا سازش را که همدم لحظه‌های تنهاییش بود، برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب، در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار، بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می‌نواخت و خدا خدا می‌گفت و گریه می‌کرد و بر گذر عمرش و بر بی‌وفایی دنیا اشک می‌ریخت و از خدا طلب مرگ می‌کرد. در دل شب، به ناگاه دست گرمی را بر شانه‌های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید، در حالی که کیسه‌‌ای پر از زر، در دستان شیخ بود. شیخ گفت: این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر، دکّانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید: ای شیخ! آیا صدای ناله من تا شهر می‌رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز؛ بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود، خالقش می‌شنود و خالقت مرا که در خواب بودم، بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم که مخلوقی مرا می‌خواند، برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت: خدایا عمری در جوانی و در شادابی‌ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر، اما چون دستانم لرزید، مرا از خود راندند و فقط یک بار برای تو زدم و خواندم؛ اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی‌وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت می‌دهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده. @mah_daviat313
🚨 خدای بی‌نیاز پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر شد. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف شود. شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را برای زنده‌ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر، در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آن‌ها را خریدند. پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید: چه دعایی کردی که اشکت آمد؟ جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم خدایا! والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد. با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش راحت شده است؛ پس می‌بینی تمام خلایقت برای نیازشان مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، فقط تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی. فقط تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم نمی‌توانم برسانم. شاه چون صحبت‌های جوان را شنید، زار زار گریست و گفت: برخیز و برو، من مردن را بر این‌گونه زنده‌ماندن ترجیح می‌دهم. تو دل پاکی داری. دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و از خلایقش بی‌نیازم کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌