62.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کارتون #سینمایی تام و جری در یک مسابقه 🔥
🎥 پارت 8 🍿
@mah_mehr_com
«اگه میخوای فرزندت زیر بار احساساتش له نشه این قصه رو واسش بخون»
شب بود و سکوت بیشتر از هر چیزی در جنگل می پیچید. فقط گاهی اوقات صدای جیرجیرکها به گوش می رسید. در این جنگل ساکت و تاریک خارپشت کوچکی به اسم قدرت" قدم میزد. او خیلی ناراحت بود داشت اذیت میشد اما میخواست راهی پیدا کند تا قوی به نظر برسد قدرت راه رفت و راه رفت تا به رودخانه رسید. کنار رودخانه نشست. او هنوز هم ناراحت بود با غمی که در قلبش حس میکرد به صدای شرشره رودخانه گوش می داد. ناگهان سنگهای رنگی رنگی خودشان را به قدرت نشان دادند. قدرت که میخواست بقیه او را بچه قوی ای ببینند برای پنهان کردن ناراحتی اش یک راه خوب پیدا کرد. او یک سنگ آبی را برداشت و با سوزنی که داشت سوراخ کرد. سپس، سنگ آبی را داخل یکی از خارهای پشتش کرد حالا قدرت احساس بهتری داشت. او فورا پیش خانواده اش برگشت و خوشحال بود. وقتی خورشید دوباره طلوع کرد قدرت دوچرخه قرمز خوشگلش را برداشت و شروع کرد به دوچرخه سواری کرد. او خوشحال بود تا اینکه یکی از بچه های جنگل دوچرخه اش را به زور گرفت. قدرت به شدت عصبانی شد. ولی نتوانست دوچرخه اش را پس بگیرد. برای همین خیلی احساس ناتوانی کرد تا اینکه موش موشی دوچرخه اش را پرت کرد و رفت قدرت که میخواست جلوی همه قوی به نظر برسد سوار دوچرخه شد و به سمت رودخانه رفت. قدرت به سنگهای کنار رودخانه نگاه کرد او یک سنگ سیاه برای احساس ناتوانی اش برداشت آن را با سوزنی که داشت سوراخ کرد و بعد داخل یکی از خارهای پشتش کرد. دوباره دوچرخه را برداشت و به خانه رفت وقتی به خانه رسید۷ خیلی هوس بستنی کرد. او به مادرش گفت مامان میشه برام بستنی بخری؟". اما مادر گفت: الان نمیشه عزیزم". وقتی قدرت جواب مادرش را شنید خیلی ناراحت شد. او احساس ناکامی کرد قدرت که میخواست مادرش او را بچه قوی ای ببیند فورا دوچرخه اش را برداشت و به سمت رودخانه رفت. سنگهای رنگی را با دقت نگاه کرد و یک سنگ نارنجی برای احساس ناکامی اش پیدا کرد سنگ را سوراخ کرد و بعد داخل یکی از خارهای پشتش گذاشت روزها گذشت و گذشت و قدرت هر وقت حالش خوب نبود یک سنگ رنگی برمی داشت و آن را سوراخ میکرد و داخل یکی از خارهایش می گذاشت. تا اینکه پشت او هیچ خاری دیده نمیشد. حالا به جای خار روی پشت قدرت سنگهای رنگی بود. همه او را قشنگ و خوب میدیدند. اما او نمیتوانست این همه سنگ را روی پشتش تحمل کند. او خیلی سنگین شده بود. قدرت که همیشه میخواست قوی به نظر برسد، حالا خیلی احساس سنگینی میکرد او مجبور بود آن همه سنگ را هرجا که میرود با خودش ببرد موقع غذا خوردن موقع بازی کردن موقع خوابیدن همیشه سنگها روی پشتش به او فشار می آوردند. قدرت دیگر نمی توانست تحمل کند. او حتی نمی توانست خوب راه برود یک گوشه افتاده بود و بدنش درد میکرد. تا اینکه یکی از سنگها گفت: " تو اگه میخوای قوی باشی باید ما رو از روی پشتت بندازی پایین بندازی کنار همون رودخونه. قدرت، حرف آن سنگ را شنید فکر کرد و گفت: " آره حق با تویه!". و بعد پیش مادرش رفت سنگ آبی را به مادرش نشان داد و گفت که وقتی ناراحت بود آن سنگ را برداشت مادر قدرت سنگ آبی را برداشت و پایین گذاشت یکی یکی همه سنگها را برای مادرش تعریف کرد و مادر آنها را پایین گذاشت. حالا قدرت واقعا حس قدرت و قوی بودن میکند او خیلی سبک شده و میتواند به راحتی بازی کند و شاد باشد. مادرش گفت: خوشحالم که فهمیدی قوی بودن۷۷ یعنی اینکه تو بتونی راجع به احساساتت با من حرف بزنی تا سنگین نشی!".
پایان...
@mah_mehr_com
28.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن پلنگ صورتی
برای دوستان خود فوروارد کنید🙏
@mah_mehr_com
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#چیزی_که_عوض_دارد_گله_ندارد
انسان بايد نتيجه كارش را هم تحمل كند،زمانی که وضع حاصل پی آمد طبیعی کاری باشد ميگويند:"چيزي كه عوض دارد، گله ندارد"
گویند:شخصی به منزل دوستی رفت . صاحب خانه کاسه ای شیر نزد او نهاد و گفت :
میل فرمایید که ماست ، پنیر ، روغن و کره از شیر است .
میهمان بخورد و دم نزد و رفت و صاحب خانه را به خانه ی خود دعوت کرد . روز موعد یک " شاخه مو" نزد وی نهاد و گفت :
میل فرمایید که دوشاب ، حلوا ، شیره ، کشمش و غیره از همین عمل می آید !
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قاضیالقضاتی که ستم پذیر را همچون ستمگر میدانست!
#فرزند_ایران
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 سرود بابا حیدر
🎥 تصویری
🎙 #گروه_سرود_نجم_الثاقب
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
🔸️شعر ماهی
🌸ماهی سرخ و زرد من
🌱تو آب شنا میکنه
🌸دهان کوچکش رو هی
🌱میبنده و وا میکنه
🌸بهش میگم بیرون بیا
🌱یه لحظه از توی آب
🌸با همدیگه بازی کنیم
🌱تو باغچه و تو آفتاب
🌸ماهی میگه نمی شه
🌱خونه من تو آبه
🌸ماهی تو خشکی نمیشه
🌱بازیکنه بخوابه
#شعر
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
Audio_355001.mp3
9.15M
📙داستان :«فوت کوزه گری
📚از #داستان های قصه ها و مثل ها »
🎙️گوینده: «سارینا اژگان »
@mah_mehr_com
🌱 روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹امام کاظم(ع): بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند، انتظار فرج و گشایش است.
امروز جمعه
۸ تیر ماه
۲۱ ذیالحجه ۱۴۴۵
۲۸ ژوئن ۲۰۲۴
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
#سلام_امام_زمانم
ای چشمه ی نور، انشعاباتت کو؟
ای خانه ات آباد، خـــراباتت کو؟
درشهر نشانهای زتبلیغ تونیست؟
ای عشـــق! ستاد انتخاباتت کو؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
روباه پشیمون - @mer30tv.mp3
3.88M
#قصه_شب
روباه پشیمون
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوره های #ناس #فلق
اعوذ (پناه بردن)
ایده ساخت چتر برای پناه گرفتن در هوای بارانی 🌧☂️
برای بچه ها بگید که ما از شر همه چیز به خدا پناه میبریم.
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون دوس داشتنی "بره ناقلا"🐑
این قسمت: فوتبال
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
#قصه_کودکانه
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
@mah_mehr_com