#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ
#قسمت_اول
روزی بود و روزگاری بود یک مرغ ماهیخوار بود که بر لب دریاچه کوچکی خونه داشت و از همه کارهای دنیا دلش به این خوش بود که هر روز یه ماهی بگیره و بخوره و شب همون جا بخوابه تا دوباره گرسنه بشه و باز روز ازنو و روزی ازنو.
مدتها این کارش بود تا اینکه پیر و ضعیف و رنجور شد و یک روز دید که دیگه نمیتونه مثل قدیما لب آب کمین کنه و با سرعت و چابکی ماهی شکار کنه. ماهیها پیش از اینکه مرغ ماهیخوار به خودش بجنبه در میرفتن و فرار میکردن و در نتیجه اون گرسنه میموند.اون وقت با خستگی و ناامیدی یه گوشه ای مینشستو با خودش فکر میکرد که :” حیف که در روزهای جوونیم چیزی برای پیریم ذخیره نکردم و حالا قدرت و توانایی ندارم که حتی یه دونه ماهی بگیرم”
بعد با خودش گفت :” حالا گذشته ها گذشته ، بدون غذا هم که نمیشه زندگی کرد، باید یه کلکی سوار کنم تا گرسنه نمونم”
بعد رفت لب دریاچه و نزدیک خونه خرچنگ نشست ، قیافه ناراحتی به خودش گرفت و شروع کرد با خودش حرف زدن و از اوضاع روزگار شکایت کردن و میگفت :” خدایا این چه بلاییه که سر ما اومده، من که پیر و ناتوان شدم و چیزی از عمرم باقی نمونده و لی این ماهیها چه گناهی دارن و چرا باید گیر ظالم بیفتن، چه روزگار بدی شده”
خرچنگ که ماهیخوار رو میشناخت تا صدای اونو شنید از خونه اش بیرون اومد و گفت :”دوست عزیزم میبینم که ناراحت و نگرانی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟”
ماهیخوار جواب میده :” دوست خوبم چه طوری میتونم ناراحت نباشم ، تو که میدونی تنها دلخوشی من این بود که هر روز میومدم لباین دریاچه و یه ماهی میگرفتم و به این غذای خودم هم راضی بودم ، ضرری هم به ماهی ها نمیرسید ولی امروز دو نفر صیاد رو دیدم که با تورهای بزرگ ماهیگیری از اینجا رد میشدن و نگاهی به این دریاچه انداختن و یکیشون به اون یکی گفت : حالا اون یکی دریاچه ماهی های بیشتری داره اول میریم اونجا و بعد از دو سه روز برمیگردیم اینجا و ماهی های این دریاچه رو شکار میکنیم.اینطوری هم من بدون غذا و روزی میمونم هم این ماهی ها ظرف دو سه روز صید میشن و از بین میرن.اینه که دلم خیلی براشون میسوزه.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ
#قسمت_دوم
خرچنگ این خبر رو به ماهی ها گفت و ماهی ها هم خیلی ترسیدن و همه دور خرچنگ جمع شدن و گفتن :” بله مرغ ماهیخوار راست میگه درسته که اون هم دشمن ما بود اما اون فقط روزی یه دونه ماهی میگرفت و از جمع ما چیزی کم نمیشد ولی اگر صیاد بیاد همه مارو میگیره ،و چون ما نمیدونیم چی کار کنیم بهتره از مرغ ماهیخوار بپرسیم شاید اون یه راه فراری بلد باشه”
خرچنگ گفت :” اگر چه با دشمن نباید مشورت کرد ولی چون ماهیخوار تو خشکی زندگی کرده شاید عقلش بیشتر باشه”
پس ماهیها همه همراه خرچنگ لب دریاچه اومدن و از ماهیخوار پرسیدن :” خبری که خرچنگ از قول تو میگه درسته؟”
ماهیخوار گفت :” بله من خودم شکارچی ها رو به چشم خودم دیدم و تمام حرفاشونم با گوش خودم شنیدم ، این بود که هم برای خودم هم برای شما خیلی غمگین شدم”
ماهیها گفتن :” ای مرغ دانا ما میدونیم وقتی مشکلی پیش میاد باید دشمنی های کوچیک قبلی رو فراموش کرد،همیشه زندگی تو به وجود ما وابسته بود حالا هم زندگی ما به عقل و فکر تو وابسته ست، به نظرت ما باید چی کار کنیم؟”
ماهیخوار گفت :” چون منو شما هیچکدوم زورمون به اون صیادا نمیرسه بهتره همه ما به دریاچه دیگه ای که پشت این کوهه فرار کنیم.اون دریاچه انقدر گوده که کسی نمیتونه توی اون پا بذاره.اگر بتونید همه با هم به اونجا برید برای همیشه راحت هستید و از چشم دشمن و آدممیزاد پنهان میمونید”
ماهیها گفتن :” فکر خیلی خوبیه ولی از دریاچه ما به اونجا هیچ راهی نداره و ما هم تو خشکی نمیتونیم راه بریم و ما بی کمک تو نمیتونیم به اون دریاچه برسیم”
مرغ ماهیخوار گفت :” من خیلی دلم میخواد به شما کمک کنم اما وقت خیلی کمه و ممکنه دوسه روز دیگه صیادا به اینجا برسن و من هر بار بیشتر از دو سه تا ماهی نمیتونم ببرم”
ماهیهیا اصرار و التماس کرن تا اینکه قرار شد هر روز دوبار مرغ ماهیخوار چند تا از ماهیهارو به دریاچه جدید ببره
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل علیه السلام
سلام علی ابراهیم
سلام بر تو ابراهیم (سوره صافات آیه109)
لقب: خلیل الله. مسلم. صدیق. حنیف. منیب.
صدیق یعنی راستگو. منیب یعنی توبه کننده. حنیف یعنی ثابت قدم در دین.
نام پدر: تارخ
کنیه: ابوالانبیا
مدت عمر: 175
🍃خدا به حضرت ابراهیم سلام مخصوص فرستاده و نام حضرت ابراهیم 69 بار در قرآن آمده است. خانه ی کعبه به دست حضرت ابراهیم ساخته شده و حضرت ابراهیم همیشه مطیع خدا بوده و به خاطر این لقبش خلیل اله است چون، هیچ وقت چیزی از غیر از خدا و انسانها نمی خواست و هر چه میخواست از خدای یگانه درخواست میکرد و اگر انسانها چیزی ازش میخواستند نه نمی گفت.
در زمانی که حضرت ابراهیم هنوز به دنیا نیامده بود، پادشاه با ترس از خواب بیدار شد و گفت:
-زود باشین. ستاره شناسها رو خبر کنین.
وقتی همه ی ستاره شناسها به دستور پادشاه جمع شدند، پادشاه با ناراحتی گفت:
-خیلی نگران هستم. خوابی دیدم.
ستاره شناس گفت:
-چه خوابی سرورم؟ خوابتان را برای ما تعریف کنید.
پادشاه گفت:
-خواب دیدم کنار پنجره ای ایستادم و به صدای پرندهها گوش میکنم. پرنده ای آمد و تاج پادشاهی ام را برداشت و به زمین انداخت و رفت. بعد نور درخشانی درخشد که نزدیک بود چشم من را کور کند و من نه باغ را دیدم و نه خورشید.
ستاره شناسها نگاهی به هم انداختند. پادشاه فریاد زد:
-چرا هیچی نمی گین. زود باشین دیگه.
ستاره شناسان با استفاده از وسایل خود که مهرهها و چیزهای عجیبی بودند خواب پادشاه را فهمیدند.
یکی از آنها گفت:
-قرار است در این سرزمین پسری به دنیا بیاید که وقتی بزرگ شد طرفدارهای زیادی پیدا میکند و بر علیه شما میجنگد.
پادشاه که اسمش نمرود بود ترسید و با نگرانی از جا بلند شد و فریاد زد:
-خوب گوش کنین؛ از امروز هیچ بچه ای نباید به دنیا بیاید. زنهایی که باردار هستن را زندانی کنین و بچههای آنها را بکشین...
سربازهای نمرود در شهر با بی رحمی به جان بچهها و مادرها افتادند و بچهها را میکشتند و هیچ کس نمی توانست فرار کند. کشت و کشتار زیادی راه افتاد و پدرها و مادرهای زیادی برای دفاع از بچههای خود کشته شدند.
نمرود پادشاه بدی بود و دلش به حال هیچ کس نمی سوخت او کافر و ستمگر بود.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🌸حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل علیه السلام سلام علی ابراهیم سلام بر تو ابراهیم
#قصه_های_پیامبران
🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
مادر حضرت ابراهیم، که تازه حضرت ابراهیم را به دنیا آورده بود. رو به پدر حضرت ابراهیم گفت:
-همه ی بچهها را دارند میکشن، باید به یه جای امن برویم.
پدر حضرت ابراهیم گفت:
-جون تو و بچه در خطره، باید بچه را نجاب بدهیم. وقتی هوا تاریک شد، اونو میبریم به یه جای امن. من قبلا همه چیز را آماده کردم.
وقتی شب شد پدر و مادر حضرت ابراهیم دور از چشم نگهبانها فرار کردند و به یک غار پناه بردند.
پدر حضرت ابراهیم گفت:
-به خاطر بچه باید این جا بمونی تا بزرگ بشه.
مادر حضرت ابراهیم گفت:
-من میترسم.
پدر حضرت ابراهیم گفت:
-از هیچ چیز نترس و به خدا ایمان داشته باش. مواظب خودت و ابراهیم باش.
پدر حضرت ابراهیم آنها را تنها گذاشت و رفت.
حضرت ابراهیم به دور از چشم همه، در غار بزرگ شد. مادرش به پسر قوی و زیبایش نگاه کرد و گفت:
-ابراهیم، تو دیگه بزرگ شدی، ما میتونیم به شهر برویم و زندگی کنیم.
وقتی حضرت ابراهیم و مادرش به شهر برگشتند. قرار شد حضرت ابراهیم پیش عمویش که اسمش آزر بود کار کند، حضرت ابراهیم دلسوز و مهربان بود و آذر مردی کافر بود که برای مردم بت درست میکرد.
حضرت ابراهیم عمویش را نصیحت و راهنمایی میکرد و میگفت:
-بتهایی را که خودت میسازی، نپرست این بتها خدا نیستن. من به خدای یگانه ایمان دارم و برای تو میترسم.
آزر عصبانی شد و گفت:
-برو، حرف نزن ای پسر، اینها خدای من هستن و خدای همه ی ما. تو حق نداری به اینها بی احترامی کنی.
حضرت ابراهیم با مهربانی گفت:
-اینها سنگ هستن...
آزر عصبانی شد و گفت:
-برو بیرون...دیگه نمی خوام این جا کار کنی. برو...از این جا برو....
آزر حضرت ابراهیم رابیرون کرد. حضرت ابراهیم خدا را خیلی دوست داشت و همیشه با خدا صحبت میکرد و از این که مردم بتها را میپرستیدند ناراحت بود و تصمیم بزرگی گرفت.
یک روز وقتی مردم برای تفریح، خارج از شهر رفته بودند.
تبر بزرگی برداشت و به عبادت گاهی که بتها در آن بودند رفت.
به بتها نگاه کرد و با تبرش همه ی آنها را شکست و بتها پایین افتادند.
حضرت ابراهیم بتها را میشکست و با فریاد میگفت:
-چرا کاری نمی کنین. از خودتون دفاع کنین...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان مادر حضرت ابراهیم، که تازه حضرت ابرا
#قصه_های_پیامبران
🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
حضرت ابراهیم به بتی که از همه بزرگتر بود نگاه کرد.
بت بزرگ را نشکست و تبر را روی دست بت گذاشت و از آن جا رفت.
چند ساعت بعد وقتی چند تا از بت پرستها وارد عبادت گاه شدند. سرو صدای زیادی راه انداختند.
-آهای مردم، چه کسی این بتها را شکسته؟ ای وای یک نفر بتها را شکسته.
خیلی زود همه ی مردم جمع شدند و از هم میپرسیدند:
-الان است که خدایان عصبانی بشن....این بتها را چه کسی شکسته؟
یک نفر گفت:
-می دونم چه کسی این کار را کرده. این کار ابراهیم است. او از خدایان بدش میآید. باید او را بکشیم...
حضرت ابراهیم آمد و گفت:
-من این کار را نکردم. این کار بت بزرگ است. مگر تبر را توی دستش نمی بینین؟
همه به بت بزرگ نگاه کردند. مردی گفت:
-کار بت بزرگ نیست چون نمی تواند کاری کند.
حضرت ابراهیم با صدای بلند گفت:
-ای بتهایی که کاری نمی توانند کنند را چرا میپرستین؟ خدایی را که همه چیز را آفریده را بپرستین.
همان مرد گفت:
-این بتها، سالهاست که خدای همه ی ما هستن. پدرهای ما هم اینها را میپرستیدند.
حضرت ابراهیم گفت:
-شما با چشم خودتان دیدید که بتها که خدایتان هستن شکسته شده اند و بت بزرگ هم کاری نمی تواند انجام بدهد.
ناگهان نگهبان وارد شد و گفت:
-ساکت باشین. به دستور نمرود کسی که بتها را شکسته باید در آتش بسوزد.
همه ترسیدند و نگهبان فریاد زد:
-چه کسی بتها را شکسته خودش بگوید...
حضرت ابراهیم با صدایی بلند گفت:
من، من هستم که بتها را شکستم. باز هم همین کار را میکنم. این بتهای ضعیف و نا توان را میشکنم. خدای بزرگ از من محافظت میکند چون این کار را برای خوشحالی خودش انجام دادم.
نگهبانان حضرت ابراهیم را دستگیر کردند و او را به قصر نمرود بردند. نمرود با دیدن حضرت ابراهیم گفت:
-تو چرا به من تعضیم نمی کنی؟
حضرت ابراهیم گفت:
-من فقط به خدای یکتا تعظیم میکنم و خدا را میپرستم.
نمرود با عصبانیت گفت:
-از کدوم خدا حرف میزنی. خدای این سرزمین منم. همه چیز مال من است. پول و مال و جان همه ی مردم مال من است.
حضرت ابراهیم گفت:
-همه چیز در دست خداست. همان خدایی که یکتاست. کسی که مردن و زنده بودن به خواسته و اراده اش است.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان نمرود فریاد زد: -این من هستم که هر ک
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
مردم همه تعجب کردند و نمرود از شدت عصبانیت سیاه شده بود و نمی توانست حرفی بزند.
مردها و زنها به حضرت ابراهیم که از باغ سرسبز بیرون میآمد اشاره دادند و میگفتند:
-دیدین آتش چه طور به باغ تبدیل شد.
حضرت ابراهیم خوشحال گل زیبایی را در دست داشت و گفت:
-خدای بزرگ من، آتش را به گل و درخت و باغ تبدیل کرد. با وجود چنین خدای مهربان و بزرگی چرا ستارهها و بتها را میپرستین...
او سالها برای ایمان آوردن مردم و این که کارهای خوبی انجام بدهند زحمت کشید و با ساره که پول زیادی داشت عروسی کرد. ساره زنی با ایمان بود که همراه حضرت ابراهیم پولهایش را خرج بچههای فقیر و یتیم میکرد. در سالهایی که خشکسالی بدی آمد و حضرت ابراهیم و ساره به مصر سفر کردند تا آن جا زندگی کنند. وقتی داشتند به مصر میرسیدند نگهبابان با داد و فریاد از همه میخواستند تا راه را باز کنند.
-هر چه سریع تر راه را باز کنین، فرعون میخواهد از این جا رد بشود.
حضرت ابراهیم و ساره هم مثل بقییه ایستادند. فرعون سوار بر اسب میآمد و همین طور که مردم را نگاه میکرد، ساره را دید اسب را نگه داشت و گفت:
-این زن را به قصر من بیاورین.
و آنها را به زور به قصر بردند.
حضرت ابراهیم با ناراحتی در دلش رو به خدا گفت:
-خدای بزرگم؛ از تو میخواهم کمکم کنی...خدا کمکم کن...
فرعون دست دراز کرد و میخواست روسری ساره را از سرش بیندازد.
ساره ترسیده بود و حضرت ابراهیم هنوز دعا میکرد و میگفت:
-خدایا نگذار شیطان پیروز بشه....
در همین لحظه بود که چیزی مثل رعد و برق، داخل قصر آمد و دست فرعون را خشک کرد.
دست فرعون خیلی درد میکرد و یکی از دوستهای فرعون گفت:
-چه شد؟ دکتر، دکتر را خبر کنین....
فرعون فریاد زد:
-دکتر فایده ای ندارد. هر چه شده، خود این مرد میتواند دست من را خوب کند. زودباش...زودباش...
حضرت ابراهیم دعا کرد و به خدا گفت:
-خدایا، با قدرت خودت دست فرعون را خوب کن. شاید ایمان بیاورد.
دست فرعون خوب شد و فرعون گفت:
-برو آزادی...
دستور داد تا طناب او را باز کنند و زنی به اسمهاجر را به او هدیه کرد و گفت:
-تو میتوانی در شهر من زندگی کنی.
هاجر زن مهربان و مومنی بود که ساره از حضرت ابراهیم خواهش کرد تا با او ازدواج کند. حضرت ابراهیم و ساره بچه ای نداشتند و وقتی حضرت ابراهیم باهاجر ازدواج کرد، بچه ای به اسم اسماعیل به دنیا آورد. حضرت ابراهیم، بچه را بغل میکرد و میبوسید و با او خوشحال بود و ساره به آنها نگاه میکرد و از این که خودش بچه ای ندارد گریه میکرد و غمگین بود.
حضرت ابراهیم کنار ساره نشست و گفت:
-ساره چرا گریه میکنی؟
ساره اشکهایش را پاک کرد و به حضرت ابراهیم گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🌸حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان مردم همه تعجب کردند و نمرود از شدت عص
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
- من دیگه نمی تونم، اون بچه وهاجر رو ببینم. ازت میخوام که اونا رو از این جا ببری...
حضرت ابراهیم ناراحت شد و نمی دانست چه کند. به اتاق رفت و با خدای خود راز و نیاز کرد. تا این که جبرئیل آمد و به حضرت ابراهیم گفت:
-پیامبر خدا، ابراهیم، به دستور خداهاجر و اسماعیل را به جای دیگری ببر تا ساره آنها را نبیند.
حضرت ابراهیم گفت:
-آنها را کجا ببرم؟
جبرئیل گفت:
-خدا به تو میگوید و راهنمایی ات میکند.
حضرت ابراهیم وسایل سفر را آماده کرد وهاجر و حضرت اسماعیل را سوار اسب کرد و راه افتاد. در راه جبرئیل، حضرت ابراهیم را با یک نور راهنمایی میکرد.هاجر هر جا را که نگاه میکرد بیابان و خشک بود. با ناراحتی به حضرت ابراهیم گفت:
-می خواهی کجا بری؟
حضرت ابراهیم گفت:
-خواهش میکنم. حرفی نزن و از خدا اطاعت کن.
آنها هر چه میرفتند بیابان و خشک و بی آب و علف بود و باد بدی میوزید. ناگهان طوفان زیاد شد و حضرت ابراهیم ترسید و گفت:
-هاجر، مواظب اسماعیل باش. بشین و محکم بگیرش.
اسب هم میترسید و حضرت ابراهیم کمک کرد اسب بشیند. تا این که طوفان تمام شد و حضرت ابراهیم از جا بلند شد و اطراف را نگاه کرد. وقتی نوری نیامد گفت:
-دیگه نوری نمی یاد باید تو و اسماعیل این جا بمونین.
هاجر با ناراحتی گفت:
-این جا؟ این جا که چیزی نیست.
حضرت ابراهیم با مهربانی گفت:
-به خدا ایمان داشته باشهاجر، من باید بروم و تنها باشین...
هاجر گریه کرد و گفت:
-چرا میخواهی من و این بچه را تنها بگذاری. نه آب هست نه غذا، این جا پر از عقرب و مار است.
حضرت ابراهیم چشمهای خود را بست و گفت:
-به فرمان خدا باش.هاجر...
هاجر اشکهای خود را پاک کرد و گفت:
-من هم مثل تو هر چه خدا میگوید گوش میکنم.
حضرت ابراهیم، حضرت اسماعیل را بوسید و ازهاجر خداحافظی کرد و به خدا گفت:
-خدایا، من زن و بچه ام را که خیلی دوستشان دارم تنها میگذارم و میروم، تو به آنها کمک کن...
حضرت ابراهیم سوار اسبش شد و از آن جا رفت...
هاجر میترسید و به هر جا نگاه میکرد به جز خشکی چیزی نمی دید. حضرت اسماعیل تشنه بود و آب میخواست و گریه میکرد.هاجر هر چه زمین را میکند و هر جا را که میگشت خبری از آب نبود. حضرت اسماعیل دیگر حال نداشت و روی زمین افتاد.
هاجر برای پیدا کردن آب، دوید. به هر طرف که میدوید از آب خبری نبود. فکر میکرد که آن دورها دریاچه ای است اما وقتی به آن جا میدوید دریاچه نبود و همه اش خیالهاجر بود.
هاجر گریه میکرد و میدوید و دلش برای حضرت اسماعیل میسوخت. او هفت بار از کوه صفا و مروه را دوید اما آب نبود.
وقتی خسته و ناراحت کنار حضرت اسماعیل رفت. حضرت اسماعیل داشت در یک حوض کوچک آب بازی میکرد.هاجر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-خدایا، یعنی درست میبینم یا باز هم خیال میکنم.
نزدیک تر رفت و دستش را به آب برد و گفت:
-خدایا شکر، خدا میدونستم که به ما کمک میکنی...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🌸حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان - من دیگه نمی تونم، اون بچه وهاجر رو
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
مردم چاهی در همان جا گذاشتند و چاه آب زیادی داشت.
شهری بوجود آمد و مردم توانستند همان جا زندگی کنند.
سالهای بعد، حضرت ابراهیم برای دیدنهاجر و حضرت اسماعیل آمد. خوشحال بود و به پسرش که بزرگ شده بود نگاه میکرد. حضرت ابراهیم پسرش را خیلی دوست داشت.
حضرت ابراهیم، یک شب در خواب دید که به دستور خدا، سر حضرت اسماعیل را میبرد. او میدانست که خدا بار دیگر میخواهد امتحانش کند.
حضرت ابراهیم میترسید و ناراحت بود. این بار باید سر پسرش را که دوستش داشت ببرد. حضرت ابراهیم طاقت نداشت حضرت اسماعیل درد بکشد. چه طور باید تحمل کند و اگر حضرت اسماعیل بفهمد چه میشود. از جا بلند شد باید هر چه زودتر به حضرت اسماعیل همه چیز را میگفت.
کنار حضرت اسماعیل نشست و گفت:
-نگران شدم.
حضرت اسماعیل به پدر خود نگاه کرد و گفت:
-چه شده پیامبر خدا؟
حضرت ابراهیم همه چیز را به پسرش گفت و شروع به گریه کرد. حضرت اسماعیل میدانست پدرش کاری به جز دستور خدا انجام نمی دهد. او را بغل گرفت و اشکهای پدر را پاک کرد و گفت:
-اگر مادرم بفهمد چه میشود؟
حضرت ابراهیم گفت:
-نباید بگذاریم او چیزی بفهمد.هاجر یک مادر است.
حضرت اسماعیل دست پدرش را گرفت و گفت:
-من حاضرم پدر هر چه که خدا میخواهد همان است.
آنها گریه کردند و نگذاشتندهاجر چیزی بفهمد.
فردای همان روز حضرت ابراهیم، پسرش را سوار بر اسب کرد و برای قربانی کردن برد. هیچ چیز سخت تر از آن نبود که یک پدر سالها در انتظار تولد بچه ای باشد و بعد باید او را قربانی کند اما حضرت ابراهیم همیشه و در همه حال مطیع خدا بود.
شیطان که میخواست از موقعیت استفاده کند آمد و گفت:
-ابراهیم این کار را نکن، تو چرا میخوایی پسرت را قربانی کنی؟ میخوایی با دست خودت بچه ات را قربانی کنی...
حضرت ابراهیم توجهی به شیطان نمی کرد و به راه خودش ادامه میداد اما شیطان دست بردار نبود و دایم میگفت:
-این کار را نکن ابراهیم... این کار را نکن...
حضرت ابراهیم که ایمان قوی داشت و با فریاد گفت:
-از این جا برو ای شیطان....ساکت باش...
شیطان که دید نمی تواند حضرت ابراهیم را فریب دهد. به حضرت اسماعیل گفت:
-به حرف، پدرت گوش نکن، او چرا میخواهد تو را قربانی کند...این چه ظلمی است که به تو میشود..
حضرت اسماعیل با عصبانیت گفت:
-برو ای شیطان. لعنت بر تو. برو...
وقتی حضرت ابراهیم به جایی رسید که باید پسرش را قربانی میکرد. حضرت اسماعیل را از روی اسب پیاده کرد و او را بغل گرفت. گریه کرد و او را بو کرد و بوسید. حضرت اسماعیل به او گفت:
-می دانم به خاطر صبر زیادی که داری خدا پاداش بزرگی به تو میدهد.
حضرت ابراهیم گفت:
-خدا پاداش بزرگی هم به تو میدهد. پسرم، به خاطر ایمان زیادی که داری و این که از این امتحان پیروز میشوی.
حضرت اسماعیل به پدرش گفت:
-پدر از تو میخوام که به چشمهای من نگاه نکنی. دستهایم را با طناب ببند تا دست و پا نزنم و این که پیراهنم را بیرون بیار تا سالم بمونه و خونی نشه و پیراهن رو به مادرم بده شاید بخواد اونو بو کنه و مرهم غمش باشه و مواظب مادرم باش...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
حضرت سلیمان فرمان روای شهر اورشلیم بود که به خاطر این که مرد درستکار و مومن بود، از طرف خدا برای پیامبری و راهنمایی مردم انتخاب شده بود.
او برعکس همه ی فرمان رواهای بد، فرمان روای مهربان و قدرتمند بود و قدرت خودش را از خدای بزرگش داشت.
حضرت سلیمان روی تخت پادشاهی نشسته بود و همه ی افرادش دورش جمع شده بودند.
نگهبان گفت:
-ای پیامبرخدا همه چیز خوبی پیش میرود.
حضرت سلیمان به اطراف قصر نگاه کرد و
همه ی پرندهها بالای سقف در جای مخصوص خودشان نشسته بودند.
حضرت سلیمان دقت کرد و هد هد را در بین پرندهها ندید.
حضرت سلیمان ناراحت شد و گفت:
-هدهد کجاست؟ چرا تا الآن نیومده؟
همه ساکت بودند و نمی دانستند چرا هدهد نیامده، حضرت سلیمان باز به اطراف نگاه کرد.
در همین لحظه بود که هدهد پروازکنان از پنجره ای که توی سقف بود آمد و روبه روی حضرت سلیمان نشست و سلام کرد.
حضرت سلیمان گفت:
-سلام هدهد، درجایی که من زندگی میکنم و فرمان روا هستم، کسی نباید بی نظم باشد و هرکس بی نظم باشد و دروغ بگوید مجازات سختی میشود.
همه ترسیده بودند و دلش میخواست بدانند که هدهد چرا نیامده.
حضرت سلیمان گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان حضرت سلیمان فرمان روای شهر اورشلیم بود که به خاطر این که مرد درستک
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان
-حالا بگو ببینم چرا نیامده بودی؟
هدهد گفت:
- من به شهر سبا رفته بودم و برای شما خبرهایی دارم. خبرهایی که هیچ کس نمی داند.
حضرت سلیمان گفت:
-چه خبرهایی داری؟
هدهد گفت:
-من به شهر بزرگ سبا رفتم. شهر سبا خیلی بزرگ و سرسبز بود و باغها و دریاچههای زیادی داشت. خدا به شهر سبا همه ی نعمتها را داده، اما آنها بت پرست هستن. زنی به اسم بلقیس فرمانروای آنها است.آن زن بت پرست است و خورشید را میپرستد، آنها مردم بدی هستن.
حضرت سلیمان از این که مردم شهر سبا بت پرست بودند ناراحت شده بود، دلش نمی خواست کسی در این دنیا بت پرست باشد و دوست داشت همه خداپرست باشند.
حضرت سلیمان گفت:
-هدهد، نامه ای برای بلقیس فرمانروای سبا مینویسم و تو خیلی زود نامه را برای او ببر.
هدهد قبول کرد و حضرت سلیمان نامه را نوشت و به هدهد داد، هدهد بعد از استراحت و خوردن آب و دانه به طرف شهر سبا پرواز کرد. شهر سبا خیلی دور بود.
فرمان روای سبا بلقیس روی تخت بزرگ و زیبای خودش نشسته بود که هدهد از پنجره ی قصر وارد شد و نامه را روی دامن او انداخت و از قصر بلقیس رفت.
بلقیس تعجب کرد و نامه را برداشت و آن را بازکرد و گفت:
-این یک نامه است.
-بلقیس نامه را خواند و بعد از تمام شدن نامه به افراد و نگهبانهای خودش گفت:
نامه از طرف فرمانروای اورشلیم که اسمش سلیمان است آمده که نوشته به نام خدای مهربان
از سلیمان پیامبر خدا به بلقیس فرمانروای سبا
به سمت خدا بیایید...
بلقیس به مشاور خودش نگاه کرد و گفت:
-چیزی بگو
مشاور گفت:
-سلیمان میخواد با ما جنگ کند. او فرمانروایی قوی است که سپاه بزرگی دارد.
نگهبانی که از همه بزرگتر بود، با عصبانیت گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان -حالا بگو ببینم چرا نیامده بودی؟ هدهد گفت: - من
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
-ما هم سپاه بزرگی داریم و بسیار نیرومند هستیم میرویم سلیمان و همه ی مردمش را میکشیم.
بلقیس گفت:
-نه من جنگ را دوست ندارم. فکر دیگه ای کنین.
مشاور گفت:
-هر چه شما بگویی ما انجام میدیم.
بلقیس کمی فکر کرد و گفت:
-هدیههایی برای سلیمان آماده کنین و برای او بفرستین، میخوام بهترین و گران ترین هدیهها را برای سلیمان ببرین.
همه قبول کردند و برای حضرت سلیمان بهترین هدیهها از طلا و کوزههایی گران قیمت انتخاب کردند و به شهر حضرت سلیمان سفر کردند.
حضرت سلیمان توی قصرش نشسته بود که فرستادههای سبا وارد شدند و بعد از سلام، یکی از آنها گفت:
-ما از طرف بلقیس فرمانروای سبا آمدیم و بهترین هدیهها را از طرف او برای شما آوردیم. امیدواریم که از دین این هدیهها خوشحال بشین و با مادوست بشین و در پناه خدای بزرگ خورشید زندگی خوبی داشته باشیم.
حضرت سلیمان کمی فکر کرد و عصبانی گفت:
-من نیازی به این هدیهها ندارم. هرچیزی بخوام خدای یگانه که خدای من و همه ی جهان است به من داده و من نیازی به پول و مال دنیا ندارم.من هیچ وقت از مال و ثروت دنیا خوشحال نمی شم.
برو، از قصر من برین، و وقتی به سبا رسیدین به فرمان روای خودتان بگین، سلیمان با سپاه بزرگش مییاد و هرچه بت پرست است بیرون میاندازم.
هدیهها را از این جا ببرین. من هدیههای شما را نمی خوام.
فرستادههای بلقیس با ناراحتی از قصر بیرون رفتند و به شهر خودشان برگشتند.
بلقیس به مشاورهای خود نگاه کرد و گفت:
-سلیمان هدیهها را پس فرستاده و عصبانی است. حالا باید چه کار کنیم.
نگهبان بزرگ گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... -ما هم سپاه بزرگی داریم و بسیار نیرومند هستیم م
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
-اصلاً ناراحت نباشین من و افرادم کمک میکنیم تا با سلیمان جنگ کنیم.
بلقیس گفت:
-من نمی خواهم کسی کشته بشه. من از جنگ بدم مییاد. سلیمان در نامه اش از خدایی که مهربان است اسم برده و فکر نمی کنم سلیمان هم جنگ را دوست داشته باشه.
مشاور گفت:
-پس میگین چی کار کنیم؟
بلقیس گفت:
-من باید به دیدن سلیمان برم و بفهمم چرا این نامه را فرستاده، نگهبان گفت به آن جا نرین. سلیمان عصبانی است و شاید شما را بکشد.
بلقیس گفت:
-نه سلیمان من را نمی کشد، چون من مهمان او هستم. به سلیمان خبر بدین که من دارم به شهرش میآیم.
آنها، نامه ای برای حضرت سلیمان نوشتند.
حضرت سلیمان نامه ی بلقیس را خواند و بعد از کمی فکر گفت:
-کدومتون میتونین تخت و زیبای بلقیس را خیلی زود به این جا بیارین..
همه به هم نگاه کردند و فرشته ای که یک جن بود گفت:
-من میتونم این کار را کنم، به محض این که از جا بلند بشی و بشینی تخت این جاست.
در همین لحظه مرد صالحی که بسیار مومن بود و مشاور حضرت سلیمان بود گفت:
-من در عرض یک چشم بر هم زدن تخت را این جا مییارم.
حضرت سلیمان گفت:
-خیلی خوبه. همین کار را انجام بده.
آن جن، تخت بلقیس را بدون این که خود بلقیس بفهمد به قصر حضرت سلیمان آورد و به دستور حضر سلیمان آن تخت را کمی تغییر دادند.
بلقیس به طرف شهر حضرت سلیمان حرکت کرد. راه خیلی طولانی و سخت و خسته کننده بود و بلقیس روزهای زیادی را در سفر بود تا به شهر اورشلیم رسید. وقتی وارد قصر حضرت سلیمان شد. به همه جای قصر نگاه کرد و تعجب میکرد. پرندهها و حیوانهای زیادی در قصر بودند. بلقیس گفت:
-این قصر چه قدر زیبا است. این پرندهها این جا چه میکنند.
یکی از نگهبانها گفت:
- فرمانروای ما با حیوانها و پرندهها و فرشتهها حرف میزند و با آنها دوست است.
بلقیس به حضرت سلیمان سلام کرد و گفت:
-شما چه طور با حیوانها و فرشتهها حرف میزنی؟
حضرت سلیمان گفت:
-خدای بزرگ و مهربان این قدرت را به من داده تا با موجوداتی که دیگران نمی توانن حرف بزنن، ارتباط داشته باشم، به حرفها و دردودلهای آنها گوش بدم و اگر کمکی خواستن به آنها کمک کنم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... -اصلاً ناراحت نباشین من و افرادم کمک میکنیم تا
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
بلقیس دوباره به همه جای قصر نگاه کرد و یک نفر پرسید:
-آیا این تخت شماست؟
-این تخت من است. من تختم را به خوبی میشناسم حتی اگه تغییر کنه.
بلقیس جلو رفت و برروی تخت دست کشید و گفت:
-بله خودشه این تخت منه، چه طور این جا آمده؟
حضرت سلیمان با لبخند گفت:
-تخت بزرگ و سنگین و زیبای تو به دستور خدای مهربان و یگانه این جا آمده.
بلقیس با تعجب گفت:
-چه طوری؟ راه اورشلیم تا سبا خیلی طولانی است.
حضرت سلیمان گفت:
-خدای یگانه ما قدرت همه چیز را دارد.
و اینها هم نشانه ی قدرت خدای یگانه است که ما باید از نعمتهایش تشکر کنیم.
بعد از آن ملکه سبا همراه حضرت سلیمان وارد قصر اصلی شد. راهرویی وجود داشت که از بلور ساخته شده بود و زیر آن آب قرار داشت. ملکه سبا وقتی به آن جا رسید. فکر کرد باید از نهر آب رد شود. دامن خود را بالا گرفت تا خیس نشود در حالی که تعجب کرده بود که نهر آب در این جا چه میکند!
حضرت سلیمان لبخندی زد و گفت:
-حیاط قصر از بلور ساخته شده، این آب نیست.
ملکه سبا کمی فکر کرد و گفت:
-من خیلی به خودم ستم کردم. من خورشید را میپرستیدم.
او کمی فکر کرد و گفت:
-اما خدای ما خورشید این کارها را نمی تونه انجام بده و همیشه فقط طلوع و غروب میکنه.
حضرت سلیمان گفت:
-خورشید خدا نیست.
بلقیس با دقت به حرفهای سلیمان گوش میداد. حضرت سلیمان گفت:
خدای یگانه خورشید را آفریده و طلوع و غروب خورشید هم با اجازه و قدرت خدای یگانه است. خدای یگانه هرچیزی را که در این جهان وجود دارد برای ما آفریده تا استفاده کنیم.
بلقیس که از خدای یگانه و حضرت سلیمان خوشش آمده بود گفت:
-خدای یگانه واقعاً قابل پرستش است.
من میخوام خدای یگانه را بپرستم. خدایی که مهربان است و همه چیز را برای ما آفریده و به فکر ماست.
بلقیس لبخندی زد و گفت:
-من به سبا برمی گردم و از این به بعد من و همه ی مردم شهرم خدای یگانه را میپرستیم.
حضرت سلیمان خیلی خوشحال شده بود، چون توانسته بود مردم سبا و بلقیس را به سمت خدا راهنمایی کند.
حضرت سلیمان با خوشحالی کنار دریا راه میرفت و به زیباییهایی که خدا آفریده بود نگاه میکرد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... بلقیس دوباره به همه جای قصر نگاه کرد و یک نفر پ
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
دریا، آسمان، پرندههایی که در اطراف دریا پرواز میکردند همه ی آنها آفریدههای خدا بودند که حضرت سلیمان از دیدن آنها خوشحال بود و لذت میبرد.
همین طور که حضرت سلیمان داشت به طبیعت نگاه میکرد.
مورچه ای را دیدکه دانه ی ذرتی را با خود میبرد.
با تعجب به مورچه نگاه کرد. مورچه با تلاش زیادی دانه ی ذرت را که برایش سنگین بود را میبرد.
مورچه کنار آب دریا ایستاد و منتظر ماند. ناگهان قورباغه ی بزرگی از دریا بیرون پرید و جلوی مورچه ایستاد و به هم سلام کردند .
قورباغه ی بزرگ دهانش را باز کرد و زبان درازش را بیرون آورد و روی زمین گذاشت.
مورچه دانه ی ذرت را بلند کرد و از روی زبان قورباغه رد شد و وارد دهان قورباغه شد.
قورباغه دهانش را بست و به طرف دریا پرید و رفت.
حضرت سلیمان هنوز داشت نگاه میکرد. دقیقه ای بعد دوباره قورباغه از آب دریا بیرون آمد و دهان خودش را باز کرد و مورچه را که روی زبانش ایستاد بود بیرون آورد. بعد پرید و به دریا رفت.
حضرت سلیمان که تعجب کرده بود جلو رفت و کنار مورچه نشست و گفت:
-سلام مورچه.
مورچه گفت:
-سلام ای پیامبرخدا.
حضرت سلیمان دستی به مورچه کشید و گفت:
-داشتی چه میکردی؟
مورچه با خوشحالی گفت:
-در زیرآبهای این دریا سنگی بزرگ است و که سوراخ بزرگی دارد،در آن سوراخ کرمی زندگی میکنه که نمی تونه غذا برای خودش پیدا کنه، چون پیره و قدرتی نداره.خدا به من و قورباغه دستور داده که برای این کرم بی گناه غذا ببرم. من هر روز با کمک قورباغه برای کرم غذا میبرم. از دهان قورباغه به سوراخ سنگ میرم و وقتی به کرم غذا دادم، دوباره وارد دهان قورباغه میشم و برمی گردم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com