eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
4.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
374 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼حضرت یونس 🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی 🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن آمده. 🌸سال‌ها پیش وقتی حضرت یونس جوان بود از خواب بیدار شد و صدای جبریل را شنید که می‌گفت: -ای یونس، ای یونس. حضرت یوونس ترسید و گفت: -کی منو صدا می‌زنه؟ جبریل گفت: -یونس من جبریل هستم و از طرف خدا اومدم، یونس مردم شهر نینوا بت پرست هستن و گناه زیاد می‌کنن، تو از طرف خدا وظیفه داری تا اونا رو هدایت و راهنمایی کنی تا گناه نکنن و خوشبخت بشن. حضرت یونس مردم شهر نینوا را می‌شناخت آن‌ها، گناه‌های زیادی می‌کردند، دزدی، بت پرستی، اذیت و آزار به انسان‌ها و حیوان‌ها که گناه‌های بزرگی بودند. حضرت یونس که از همان بچگی خدا را دوست داشت، هیچ گناهی انجام نمی داد و از گناه بدش می‌آمد بت‌ها را دوست نداشت. یک روز وقتی همه داشتند بت بزرگی را می‌پرستیدند حضرت یونس روی یک سنگ بزرگ ایستاد و گفت: -ای مردم دست از این کارهای خود بردارین، بت پرستی نکنین. بت‌ها از سنگ درست شده اند و سنگی که من روی آن ایستادم هیچ ارزشی ندارد. چرا سنگ می‌پرستین؟ خدای یگانه و مهربان را بپرستین. مردم به هم نگاه کردند و یکی از آن‌ها داد زد: -از روی سنگ بیا پایین و از این جا برو. مزاحم عبادت کردن ما نشو. حضرت یونس به آن‌ها نگاه کرد. مرد دیگری عصبانی فریاد زد: -مگه نمی گم بیا برو... حضرت یونس گفت: -این سنگ، که به شما هیچ توجهی نمی کنه و خودتون با دست خودتون بت‌ها را درست کردین... ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس ارزش پرستیدن ندارد. حضرت یونس داشت حرف می‌زد که مردی به طرفش حمله کرد و او را از روی سنگ پایین انداخت و گفت: -مگه نگفتم از این جا برو و حرف نزن. او داشت حضرت یونس را با عصای چوبی اش می‌زد که روبین که از بچگی با حضرت یونس دوست بود آمد و دست آن مرد را گرفت و نگذاشت او بیشتر از این حضرت یونس را اذیت کند. روبین حضرت یونس را بلند کرد و سر و صورت حضرت را که زخمی و خاکی شده بود را پاک کرد و در حالی که حضرت یونس را از آن جا می‌برد گفت: -خیلی دردت می‌کنه؟ حضرت یونس گفت: -سرم خیلی درد می‌کنه. روبین با دل سوزی گفت: -اگه من نمی اومدم، کشته می‌شدی. حضرت یونس گفت: -اشکالی نداره. روبین گفت: -این خدایی که تو می‌گی چه طوری است؟ حضرت یونس گفت: -خدای یگانه که مهربان است و مومن‌ها رو دوست داره. خدایی که چوب و سنگ نیست. روبین گفت: -من می‌خوام این خدایی را که تو می‌گی بپرستم، دیگه از بت‌ها که سنگ و چوب هستن خوشم نمی یاد. حضرت یونس خوشحال شد. او سال‌ها مردم شهر نینوا را به خدا دعوت می‌کرد اما فقط دو نفر از دوست‌هایش به خدا ایمان آورده بودند. مردم شهر نینوا از دست حضرت یونس خسته شده بودند و هر وقت او حرف می‌زد عصبانی می‌شدند و حضرت یونس را با چوب یا سنگ می‌زدند. یک روز وقتی بت پرست‌ها داشتند برای بت‌های خود پول و طلا می‌آوردند. حضرت یونس کنارشان ایستاد و گفت: -خدای یگانه، خدایی است که هیچ احتیاجی به پول‌ها و طلاهای شما نداره چون خودش همه چیز داره و هر چیزی هم که در جهان وجود داره مال خدای مهربونه. ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس مال و پول‌های خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پول‌هایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. این‌ها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف می‌زد. یکی از بت پرست‌ها عصبانی شد و  سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت: -حالت خوبه؟ حضرت یونس گفت: -ای کاش از خدا می‌خواستم تا این مردم را عذاب کند. روبین گفت: -کاش اونا رو نفرین نمی کردی. روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آن‌ها باید نفرین بشوند. حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد: -خدای بزرگم سال‌هاست که دارم برای این مردم، از تو حرف می‌زنم اما آن‌ها گوش نمی کنند و من را اذیت می‌کنن. در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت: -سلام بر تو ای پیامبر خدا. حضرت یونس گفت: -سلام بر تو جبرئیل. جبرئیل گفت: -ای یونس خدا می‌گوید که بنده‌های خودم را دوست دارم و با آن‌ها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است. فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرست‌ها رفت و گفت: -ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین. مردم عصبانی شدند. فحش‌های بدی به حضرت یونس دادند و گفتند: -ما حرف‌های تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو. باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید. حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد. عصر وقتی مردم داشتند با بت‌هایشان حرف می‌زدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ می‌کردند. یکی گفت: -یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا می‌رفت. مرد دیگری گفت: -من فکر می‌کنم، که همه ی ما دچار عذاب می‌شیم. آن مرد گفت: -به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟ ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس علیه السلام دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب می‌یاد. آن‌ها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت: -ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم. در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش می‌سوخت گفت: -خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت. یکی از همان مردها گفت: روبین درست می‌گه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم. روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت: -من فکر می‌کنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر می‌شدند و باد بدی می‌آمد. روبین گفت: -یونس پیامبر، همیشه به من می‌گفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را می‌شنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا می‌خواستند که همه را ببخشد. روبین مردم عاد می‌خواند و بقیه تکرار می‌کردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت می‌کردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آن‌ها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند. حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان می‌خورد و می‌خواستند غرق شوند. نا خدای کشتی فریاد می‌زد: -چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها  تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا می‌انداختند نا خدا فریاد می‌زد: -اگه این کار رو نکنین کشتی غرق می‌شه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین... یکی از مسافرها با ترس گفت: -ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم. یکی از مسافرها گفت: - بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب. مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت: -باشه، الان قرعه می‌اندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو می‌اندازیم توی آب. همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند. -چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها  تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا می‌انداختند نا خدا فریاد می‌زد: -اگه این کار رو نکنین کشتی غرق می‌شه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین... یکی از مسافرها با ترس گفت: -ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم. یکی از مسافرها گفت: - بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب. مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت: -باشه، الان قرعه می‌اندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو می‌اندازیم توی آب. همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند. ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس 🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی 🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن آمده. 🌸سال‌ها پیش وقتی حضرت یونس جوان بود از خواب بیدار شد و صدای جبریل را شنید که می‌گفت: -ای یونس، ای یونس. حضرت یوونس ترسید و گفت: -کی منو صدا می‌زنه؟ جبریل گفت: -یونس من جبریل هستم و از طرف خدا اومدم، یونس مردم شهر نینوا بت پرست هستن و گناه زیاد می‌کنن، تو از طرف خدا وظیفه داری تا اونا رو هدایت و راهنمایی کنی تا گناه نکنن و خوشبخت بشن. حضرت یونس مردم شهر نینوا را می‌شناخت آن‌ها، گناه‌های زیادی می‌کردند، دزدی، بت پرستی، اذیت و آزار به انسان‌ها و حیوان‌ها که گناه‌های بزرگی بودند. حضرت یونس که از همان بچگی خدا را دوست داشت، هیچ گناهی انجام نمی داد و از گناه بدش می‌آمد بت‌ها را دوست نداشت. یک روز وقتی همه داشتند بت بزرگی را می‌پرستیدند حضرت یونس روی یک سنگ بزرگ ایستاد و گفت: -ای مردم دست از این کارهای خود بردارین، بت پرستی نکنین. بت‌ها از سنگ درست شده اند و سنگی که من روی آن ایستادم هیچ ارزشی ندارد. چرا سنگ می‌پرستین؟ خدای یگانه و مهربان را بپرستین. مردم به هم نگاه کردند و یکی از آن‌ها داد زد: -از روی سنگ بیا پایین و از این جا برو. مزاحم عبادت کردن ما نشو. حضرت یونس به آن‌ها نگاه کرد. مرد دیگری عصبانی فریاد زد: -مگه نمی گم بیا برو... حضرت یونس گفت: -این سنگ، که به شما هیچ توجهی نمی کنه و خودتون با دست خودتون بت‌ها را درست کردین... ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس ارزش پرستیدن ندارد. حضرت یونس داشت حرف می‌زد که مردی به طرفش حمله کرد و او را از روی سنگ پایین انداخت و گفت: -مگه نگفتم از این جا برو و حرف نزن. او داشت حضرت یونس را با عصای چوبی اش می‌زد که روبین که از بچگی با حضرت یونس دوست بود آمد و دست آن مرد را گرفت و نگذاشت او بیشتر از این حضرت یونس را اذیت کند. روبین حضرت یونس را بلند کرد و سر و صورت حضرت را که زخمی و خاکی شده بود را پاک کرد و در حالی که حضرت یونس را از آن جا می‌برد گفت: -خیلی دردت می‌کنه؟ حضرت یونس گفت: -سرم خیلی درد می‌کنه. روبین با دل سوزی گفت: -اگه من نمی اومدم، کشته می‌شدی. حضرت یونس گفت: -اشکالی نداره. روبین گفت: -این خدایی که تو می‌گی چه طوری است؟ حضرت یونس گفت: -خدای یگانه که مهربان است و مومن‌ها رو دوست داره. خدایی که چوب و سنگ نیست. روبین گفت: -من می‌خوام این خدایی را که تو می‌گی بپرستم، دیگه از بت‌ها که سنگ و چوب هستن خوشم نمی یاد. حضرت یونس خوشحال شد. او سال‌ها مردم شهر نینوا را به خدا دعوت می‌کرد اما فقط دو نفر از دوست‌هایش به خدا ایمان آورده بودند. مردم شهر نینوا از دست حضرت یونس خسته شده بودند و هر وقت او حرف می‌زد عصبانی می‌شدند و حضرت یونس را با چوب یا سنگ می‌زدند. یک روز وقتی بت پرست‌ها داشتند برای بت‌های خود پول و طلا می‌آوردند. حضرت یونس کنارشان ایستاد و گفت: -خدای یگانه، خدایی است که هیچ احتیاجی به پول‌ها و طلاهای شما نداره چون خودش همه چیز داره و هر چیزی هم که در جهان وجود داره مال خدای مهربونه. ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس مال و پول‌های خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پول‌هایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. این‌ها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف می‌زد. یکی از بت پرست‌ها عصبانی شد و  سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت: -حالت خوبه؟ حضرت یونس گفت: -ای کاش از خدا می‌خواستم تا این مردم را عذاب کند. روبین گفت: -کاش اونا رو نفرین نمی کردی. روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آن‌ها باید نفرین بشوند. حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد: -خدای بزرگم سال‌هاست که دارم برای این مردم، از تو حرف می‌زنم اما آن‌ها گوش نمی کنند و من را اذیت می‌کنن. در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت: -سلام بر تو ای پیامبر خدا. حضرت یونس گفت: -سلام بر تو جبرئیل. جبرئیل گفت: -ای یونس خدا می‌گوید که بنده‌های خودم را دوست دارم و با آن‌ها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است. فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرست‌ها رفت و گفت: -ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی داره، خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین. مردم عصبانی شدند. فحش‌های بدی به حضرت یونس دادند و گفتند: -ما حرف‌های تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو. باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید. حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد. عصر وقتی مردم داشتند با بت‌هایشان حرف می‌زدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ می‌کردند. یکی گفت: -یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا می‌رفت. مرد دیگری گفت: -من فکر می‌کنم، که همه ی ما دچار عذاب می‌شیم. آن مرد گفت: -به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟ ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس علیه السلام دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب می‌یاد. آن‌ها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت: -ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم. در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش می‌سوخت گفت: -خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت. یکی از همان مردها گفت: روبین درست می‌گه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم. روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت: -من فکر می‌کنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر می‌شدند و باد بدی می‌آمد. روبین گفت: -یونس پیامبر، همیشه به من می‌گفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را می‌شنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا می‌خواستند که همه را ببخشد. روبین مردم عاد می‌خواند و بقیه تکرار می‌کردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت می‌کردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آن‌ها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند. حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان می‌خورد و می‌خواستند غرق شوند. نا خدای کشتی فریاد می‌زد: -چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها  تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا می‌انداختند نا خدا فریاد می‌زد: -اگه این کار رو نکنین کشتی غرق می‌شه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین... یکی از مسافرها با ترس گفت: -ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم. یکی از مسافرها گفت: - بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب. مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت: -باشه، الان قرعه می‌اندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو می‌اندازیم توی آب. همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند. -چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها  تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا می‌انداختند نا خدا فریاد می‌زد: -اگه این کار رو نکنین کشتی غرق می‌شه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین... یکی از مسافرها با ترس گفت: -ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم. یکی از مسافرها گفت: - بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب. مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت: -باشه، الان قرعه می‌اندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو می‌اندازیم توی آب. همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند. ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت ایوب حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک می‌کرد.او مرد ثروتمندی بود و گوسفندهای زیادی داشت و دانه‌های گندم زیادی در انبار خود داشت. مزرعه‌ها و باغ‌هایش پر از میوه و سبزی بود. حضرت ایوب با این که همه چیز داشت و پولدار بود اما بسیار مهربان بود و به فقیرها کمک می‌کرد و یتیم‌ها را خیلی دوست داشت. یک روز وقتی حضرت ایوب داشت خدا را عبادت می‌کرد،شیطان که اصلا حضرت ایوب را دوست نداشت آمد و گفت: -ای ایوب از این که این قدر خدا را عبادت کردی خسته نشدی؟ حضرت ایوب خندید و گفت: -تو جواب سوالت را می‌دونی پس چرا می‌پرسی! اما باز هم برات می‌گم، ای شیطان اگه سال‌های سال باشه من هنوز هم خدای بزرگ رو می‌پرستم و خدا را دوست دارم. شیطان خندید و گفت: -ایوب خودت خوب می‌دونی که چرا خدا را عبادت می‌کنی و این قدر دوستش داری، می‌خوایی بهت بگم چرا؟ حضرت ایوب گفت: -من خوشم نمی یاد با تو حرف بزنم و ازت بدم می‌یاد. شیطان گفت: -تو سال‌های سال خدا را عبادت کردی.اما همه ی این عبادت‌ها دروغه،من می‌دونم که اگه پول و این قدر نعمت نداشتی هیچ وقت خدا را عبادت نمی کردی. حضرت ایوب که واقعا خیلی خدا را دوست داشت.ناراحت و عصبانی شد و گفت: -اصلا این طور نیست.من ایوب پیامبر خدا هستم و هیچ وقت در هیچ شرایطی خدا را ترک نمی کنم. شیطان خندید و رفت. صبح توی بازار،مردی داشت با دوستش حرف می‌زد خنده ای بلند کرد و گفت: -عبادت‌های ایوب همه الکی و از روی دروغه. ... 🌸🍂🌼🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت ایوب علیه السلام دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را می‌زنی؟ آن مرد جواب داد: -به خاطر این که ایوب خیلی پولداره، من هم اگه این قدر گله ی گوسفند و گاو و شتر و این قدر باغ و میوه داشتم همیشه خدا را شکر می‌کردم. ایوب به همه ی ما دروغ می‌گه. شیطان آن مرد را فریب داده بود و حالا او داشت دوستش را فریب می‌داد. دوستش فکر کرد و گفت: -همین طوره. ایوب خیلی پولداره و همیشه همه ی نعمت‌ها رو داشته و هیچ مشکلی توی زندگیش نداره برای همین همیشه خدا رو عبادت می‌کنه. فردای همان روز پیرمردی مریض کنار خانه ی حضرت ایوب نشسته بود. حضرت ایوب که داشت از مزرعه اش به خانه بر می‌گشت پیرمرد را دید و به او سلام کرد. پیرمرد با دیدن حضرت ایوب خوشحال شد و گفت: -سلام ای پیامبر خدا. من مدت‌هاست که مریضم و نمی تونم دیگه کار کنم. الان هم به سختی اومدم این جا و پام خیلی درد می‌کنه و زن و بچه ام چیزی برای خوردن ندارن. حضرت ایوب خیلی ناراحت شد و گفت: -بلندشو...بلند شو و بیا داخل خانه... حضرت ایوب به پیرمرد کمک کرد تا به داخل خانه اش بیاید. پیرمرد  وارد خانه ی حضرت ایوب شد و گوشه ای نشست.  حضرت ایوب کنار پیرمرد نشست و در حالی که پاهای پیرمرد را مالش می‌داد گفت: -پس چرا زودتر نیمدی؟ پیرمرد سر پایین انداخت و چیزی نگفت. حضرت ایوب، پسرش را صدا زد و به او گفت: -هر چه نیاز این پیرمرد هست، همراه خودش به خانه اش ببر. پیرمرد خوشحال شد و گفت: -خیلی ممنون، ای پیامبر خدا. وقتی پیرمرد با آن حال مریضش از خانه ی حضرت ایوب رفت. حضرت ایوب از بس ناراحت شده بود گریه کرد و گوشه ای نشست. ... 🌸🍂🌼🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت ایوب علیه السلام همسر حضرت ایوب که رحیمه نام داشت و بسیار مهربان بود. کنار حضرت ایستاد و گفت: -چرا گریه می‌کنی؟ ای پیامبر خدا. حضرت ایوب با گریه گفت: -چه طور تحمل کنم. چه طور گریه نکنم. در حالی که این پیرمرد گرسنه و مریض بود و چیزی برای خانواده اش نداشت. اون وقت من پیامبر خدا نمی دونستم که او در چه وضعی است. خدایا، خدای بزرگم من خیلی از خودم ناراحتم. شرمنده ام. شرمنده. رحیمه دست حضرت ایوب را گرفت و گفت: -ای پیامبر خدا، دیگه ناراحت نباش. تو که به آن پیرمرد کمک کردی. این قدر خودتو اذیت نکن. حضرت ایوب گفت: -ایوب حق داره. که خودشو سرزنش کنه و نبخشه و ناراحت باشه. رحیمه گفت: -خدا خودش می‌دونه که پیامبر خدا کوتاهی نکرده. حضرت ایوب کمی آرام شد و به اتاقش رفت تا خدا را عبادت کند.  دو تا از همسایه‌های ایوب که پیرمرد را دیده بودند کنار هم نشسته و با هم حرف می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: -ایوب پول و غذا به این پیرمرد داد. ایوب مرد مومن و با خدایی است. مرد دیگر خندید و گفت: -تو چه قدر ساده ای. همه ی این‌ها الکی است. ایوب مومن نیست. داره برای ما نقش بازی می‌کنه. اون پولدارتر از همه ی ما است و برای همین خدا رو دوست داره و شب و روز داره عبادت می‌کنه. آن مرد حرف‌های دوستش را باور کرد و گفت: -نمی دونم چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. همین طور است ایوب داره همه ی ما رو فریب می‌ده. کم کم همه ی مردم فریب شیطان را خوردند و پشت سر حضر ایوب حرف‌های بدی می‌زدند. فردای همان روز مثل همیشه پسرهای حضرت ایوب گله‌های گوسفند را برای علف خوردن به چراگاه بردند و با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه بودند، که ناگهان دزدها به طرفشان حمله کردند و پسرهای حضرت ایوب که غافل گیر شده بودند برای دفاع از خودشان چوب و چاقو را برداشتند اما کار از کار گذشته بود و دزدها آن‌ها را زخمی کردند و گوسفندهای ایوب را که خیلی زیاد بود دزدیدند. حضرت ایوب گوسفندهای زیادی داشت که از پوست و پشم و شیر آن‌ها استفاده می‌کرد و حالا دزدها همه ی گوسفندها را برده بودند و پسرهای حضرت ایوب را زخمی کرده بودند. حضرت ایوب داشت توی اتاقش خدا را عبادت می‌کرد که صدای گریه و ناله ی پسرهایش را شنید و رحیمه همسرش با ناراحتی جیغ کشید و گفت: -خدایا به داد برس، ای پیامبر خدا، بیا، بیا ببین چی شده... حضرت ایوب با ترس بلند شد و از اتاق بیرون آمد و گفت: -چی شده؟ چرا شما زخمی و خونی هستین؟! پسر بزرگتر حضرت ایوب با ناراحتی گفت:.. ... 🌸🍂🌼🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت ایوب علیه السلام -داشتیم استراحت می‌کردیم که یه دفعه چند نفر مرد قوی حمله کردن و همه ی گوسفندها را بردن. هر کاری کردیم نتونستیم دزدها رو فراری بدیم. حضرت ایوب نگاهی به پسرهایش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: -نگران نباشین. غصه ی گوسفندها را نخورین. یکی از پسرها گفت: -اما پدر، همه ی گوسفندها را بردن و ما دیگه گوسفندی نداریم. حضرت ایوب جلو آمد و دست زخمی پسرش را گرفت و گفت: -پسرم مال دنیا برای من ارزشی ندارد. حرف از گوسفندها  رو ول کنین. حال خودتون چه طوره؟ ایوب نگاهی به فرزند‌هایش انداخت و دست هر کدام را گرفت و کنار خودش نشاند و زخم‌های آن‌ها را تمیز کرد و پانسمان کرد و گفت: -خدا را شکر می‌کنم به خاطر همه ی نعمت‌هایی که به من داده. خدا را شکر شما هم سالم هستین. همان روز خبر دزدیده شدن گوسفندهای حضرت ایوب بین همه ی مردم پخش شد و همه در مورد این اتفاق حرف می‌زدند. توی بازار  همه این اتفاق را برای هم تعریف می‌کردند. مرد فروشنده ای رو به یک مرد گفت: -همه ی گوسفندهای ایوب را دزدیدن. مرد خندید و گفت: -شنیدم. مرد دیگری گفت: -بیچاره ایوب. گوسفندهای زیادی داشت و همه را از دست داد. ولی هنوز خدا را شکر می‌کنه. زنی که داشت از همان جا خرید می‌کرد گفت: -دلت برای ایوب نسوزه، او آن قدر پول داره که تا آخر عمرش هر چه بخواد می‌تونه داشته باشه. همه به هم نگاه کردند. شیطان همه ی آن‌ها را فریب داده بود و پشت سر پیامبر خود غیبت می‌کردند. حضرت ایوب نگاهی به ابرهای سیاهی که در آسمان بود انداخت و خدا را شکر کرد. شب وقتی همه خواب بودند باران تندی آمد. حضرت ایوب مثل همه ی پیامبر‌ها همیشه کمتر از همه می‌خوابید و شب‌ها عبادت می‌کرد. باران تا صبح بارید و آن قدر شدید بود که همه جا را آب گرفته بود. صبح حضرت ایوب همراه کشاورزهای دیگر، برای سر زدن به باغ‌هایش رفت. باران همه ی باغ‌ها و میوه‌های حضرت ایوب را خراب کرده بود و دیگر چیزی برای حضرت ایوب نمانده بود. درخت‌ها و میوه‌ها آفت زده بودند و سبزی‌ها زیر باران شدید، له شده بودند. کشاورزها با تعجب  به حضرت ایوب نگاه کردند. حضرت ایوب آرام و صبور ایستاده بود و حرفی نمی زد. یکی از آن‌ها فریاد زد: -ای ایوب، هر چه داشتی رفت. حضرت ایوب گفت: -آروم باشین. اشکالی نداره. کشاورز گفت:... ... 🌸🍂🌼🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت ایوب علیه السلام -مگه می‌شه اشکالی نداشته باشه. همه ی دارایی‌های شما رفت! اول گوسفندها، حالا هم باغ و مزرعه. حضرت ایوب با صبوری گفت: -هر چه دارم همه مال خدا است و همه را خدا بهم داده. تمام پول‌ها و دارایی‌هایم را برای خدا می‌دم. او به من همه چیز داده و اگه بخواد از من می‌گیره و من حرفی ندارم. حضرت ایوب به خانه برگشت. حضرت ایوب دیگر هیچ چیز نداشت همه ی گوسفندها و باغ‌هایش را از دست داده بود اما هنوز صبوری می‌کرد و خدا را شکر می‌گفت. وقتی حضرت ایوب به خانه برگشت همه ی مردم جمع شده بودند و برای هم تعریف می‌کردند. حضرت ایوب نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: -خدا مالک همه ی جهان است. هر چه داریم خدا به ما داده و نعمت‌های خدا نباید باعث بشه که ما به خودمون مغرور بشیم ما باید همیشه به خاطر نعمت‌ها و هر چه داریم خدا را شکر کنیم و تسلیم اراده ی خدا باشیم. من خدا را شکر می‌کنم و خدا همه ی پیامبرها را امتحان می‌کنه و می‌دونم داره منو امتحان می‌کنه و صبور هستم. حضرت ایوب این حرف‌ها را گفت و رفت توی اتاقش نشست تا در تنهایی خدا را عبادت کند و با خدای خودش حرف بزند. مردم همه از خانه ی حضرت ایوب رفتند و وقتی دور هم جمع شدند یکی از آن‌ها با دل سوزی گفت: -حالا دیگه ایوب هیچ چیزی نداره و دیگه پول دار نیست و فقیر شده. مرد دیگری گفت: -باز شما دلتون الکی سوخت. بهتره دلتون واسه خودتون بسوزه. اون درسته که هیچی نداره و فقیر شده. اما پسرهای زیادی داره. پسرهاش کار می‌کنن و پول در می‌یارن. دوست همان مرد گفت: -خودش هم جوان و قویه و دوباره پولدار می‌شه. تنش سالمه. ایوب همیشه در نعمت بوده و هنوز هم خیلی چیزها داره. مردم حضرت ایوب را باور نداشتند و شیطان دایم همه ی آن‌ها را فریب می‌داد. حضرت ایوب پیامبر صبوری بود و همیشه در هر شرایطی خدا را شکر می‌گفت. شب، حضرت ایوب داشت سجده می‌کرد و با خدای خودش درد و دل می‌کرد. حضرت ایوب به خدا گفت: -خدای بزرگ و مهربونم، ازت به خاطر همه ی چیزهایی که بهم دادی ممنون. خدای بزرگم اگه الان هیچ چیز ندارم و فقیر و بی چیز شدم، اما تو را دارم. تو خدای من هستی و برای من بیشتر از هر چیزی ارزش داری. من تا آخر عمرم دوستت دارم... ناگهان صدایی وحشتناک آمد و حضرت ایوب ترسید و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون دوید. خاک بلند شده بود و حضرت ایوب ترسیده بود. او جلوتر رفت، اتاقی که فرزندهایش در آن خوابیده بودند پایین ریخته بود و آن‌ها زیر آوار مانده بودند. حضرت ایوب با ناراحتی جلو دوید و گفت:... ... @mah_mehr_com
🌼حضرت ایوب علیه السلام -ای وای بر من، بیچاره شدم. هفت پسر و تنها دخترم مردند. دختر مهربونم... حالا چه کنم! حضرت ایوب به شدت گریه کرد و قلبش شکست و گفت: -خدایا، خدا اون قدر گریه می‌کنم تا خون از چشمام بیاد، چه طور باور کنم، چه وحشتناک... همه ی مردم جمع شده بودند و با ناراحتی به حضرت ایوب نگاه می‌کردند. رحیمه همسر حضرت ایوب هم داشت گریه می‌کرد، حضرت ایوب گفت: -مردن عزیرهام رو چه طور تحمل کنم... روز و شبم را چه طور بدون عزیرهام بگذرونم. دیگه با کی حرف بزنم و چه طور زندگی کنم. خدا دیگه تحمل ندارم. یکی از مردم جلو آمد و گفت: -ایوب حق داری این قدر گریه کنی، آخه چرا خدا عزیرات رو ازت گرفت؟ از این به بعد چه طور می‌خوایی زندگی کنی؟ حضرت ایوب داشت گریه می‌کرد که صدای خنده ی شیطان را شنید. حضرت ایوب از این که شیطان خوشحال شده بود ناراحت شد و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -خدایا، من دارم چی می‌گم! این بچه‌هایی که تو به من دادی امانت خودت بودن و حق داری هر وقت دوست داری آن‌ها را از من بگیری، خدایا منو ببخش مرگ و زندگی همه ی ما دست توست. خدایا تو که این قدر مهربانی منو ببخش و توبه می‌کنم. مردم با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند آن‌ها باور نمی کردند که حضرت ایوب این قدر صبرش بالا باشد. حضرت ایوب هیچ وقت شیطان را دوست نداشت او آن قدر خدا را دوست داشت که حاضر بود همه چیزش را برای خدا بدهد، اما مردم این چیزها را نمی فهمیدند و حضرت ایوب را باور نمی کردند. تا این که حضرت ایوب مریض شده بود. او در عرض این چند سال هم ثروت خود را از دست داده و هم خانواده اش همگی مرده بودند. حضرت ایوب حتی در مریضی هم خدا را دوست داشت و صبوری می‌کرد و دست از عبادت بر نمی داشت. مردم صبوری حضرت ایوب را می‌دیدند و این که چه قدر خدا را دوست دارد اما هنوز به حرف‌های زشت خود ادامه می‌دادند. یک روز همه دور هم جمع شده بودند و داشتند پشت سر حضرت ایوب حرف می‌زدند، یکی از آن‌ها عصبانی شده بود گفت: -من موندم چرا داره تو این شهر زندگی می‌کنه. یکی دیگر گفت: -خب می‌گی چی کار کنیم. این جا خونه و زندگیشه. مرد دیگری از جا بلند شد و گفت: -او باید از این جا بره دیگه از دستش خسته شدیم. یک زن که دلش برای حضرت ایوب می‌سوخت گفت: -اون داره توی خونه ی خودش زندگی می‌کنه و کاری با ما نداره. چه کارش دارین. او پیامبر است. گناه داره. همه عصبانی شدند و هر کدام چیزی می‌گفتند: - نه او باید از این شهر بره وگرنه همه ی ما رو مثل خودش بدبخت می‌کنه. از شهر بیرونش کنین. حضرت ایوب مریض گوشه ی خانه نشسته بود. مردم همه به خانه ی حضرت ایوب آمدند. حضرت ایوب و همسرش رحیمه خوشحال شدند و فکر می‌کردند مردم برای عیادت آمده بودند. رحیمه با خوشحالی آن‌ها را به خانه دعوت کرد. مردم هر کدام توی حیاط خانه ی حضرت ایوب نشستند. یکی از آن‌ها گفت: -ایوب حالت چه طوره؟ حضرت ایوب با همان حال بد خود گفت: -شکر خدا. خدا را شکر. یکی دیگر گفت: دکترها چه گفتن؟ حضرت ایوب گفت: -دکتر من خداست هر چه او بخواهد. من راضی هستم. مردی که از همه پیرتر بود گفت:... ... @mah_mehr_com
🌼حضرت ایوب علیه السلام -ایوب راستش را بخواهی ما همه این جا جمع شدیم که چیزی را بگیم. حضرت ایوب نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: -حرفتان را بزنین. همان مرد گفت: - ایوب، از این بلاهای زیاد مردم تعجب کردن و ترسیدن. حضرت ایوب گفت: این‌ها همه آزمایش و امتحان خدای بزرگه. یکی از آن‌ها گفت: -این امتحان کی تمام می‌شه، این‌ها همه بدبختی است و ما باور نداریم که تو پیامبر باشی. تو حتما یک انسان گناه کار هستی که به همه ی ما دروغ گفتی. مردی با عصبانیت گفت: -آخر این چه خدایی است که این قدر بلا بر سر تو می‌یاره. حضرت ایوب عصبانی و ناراحت شد و گفت: -هر چه دوست داشتین به من گفتین اما حق ندارین به خدای بزرگ و یگانه حرفی بزنین. مردم هم عصبانی شدند و گفتند: تو پیامبر نیستی و به ما دروغ گفتی، چرا این قدر مریض شدی، چرا این قدر بدبخت هستی. خدا تو را دوست نداره. از این جا برو تا همه ی ما را مثل خودت بدبخت و سیاه روز نکردی. حضرت ایوب که خیلی ناراحت شده بود اشک‌های خود را پاک کرد و گفت: -تمام پیامبرها مورد امتحان خدا قرار گرفتن. من از این همه بلا ناراحت نیستم. اما حرف‌هایی که شما به خدا زدین منو ناراحت کرده و دلم شکسته. من هیچ وقت به شما دروغ نگفتم، من بدی به هیچ کس نکردم، شما را همیشه کمک کردم و هر چه پول داشتم هر وقت لازم داشتین بهتون دادم. چرا این قدر بد شدین، چرا به قولی که دادین عمل نمی کنین شما بدترین مردم هستین که بدقولی کردین. حالا که این طور می‌خواین از این جا می‌رم. اما هنوز خدا را دوست دارم و به وظیفه ای که به من داده عمل می‌کنم. من تا آخر عمرم خدا را شکر می‌کنم. شما دل من را شکستین و فکر کردین که به خاطر گناهی که انجام داده ام به این بلاها دچار شده ام اما این طور نیست. هیچ کار خلافی از من سر نزده من همیشه مطیع امر خدا بوده ام و خواهم بود. حضرت ایوب این حرف‌ها را گفت و سرش را روی بالش گذاشت و آرام، آرام اشک می‌ریخت. رحیمه همسر مهربان، حضرت ایوب کنارش نشست و با او گریه کرد. عصر همان روز حضرت ایوب و همسرش از شهر رفتند. حضرت ایوب دلش خیلی شکسته بود و با ناراحتی به شهر و مردمش نگاه می‌کرد و از آن جا می‌رفت. حضرت ایوب و رحیمه خارج از شهر در بیابان به سختی زندگی می‌کردند. رحیمه هر روز به شهر می‌رفت و کار می‌کرد تا تکه ای نان برای حضرت ایوب می‌آورد و هر دو با هم می‌خوردند. یک روز وقتی رحیمه به شهر رفت تا در برابر کار، تکه ای نان به دست بیاورد. مردم تا او را دیدند عصبانی به طرفش سنگ پرت کردند و او را از شهر بیرون کردند. در همین حال بود که شیطان کنار حضرت ایوب آمد و گفت: -هنوز هم خدای رو دوست داری. دیگه بدتر از این، آن قدر مریض شدی که نمی تونی راه بری و چیزی برای خوردن نداری. چرا خدا به تو توجه نمی کنه. حضرت ایوب از شیطان عصبانی شد و گفت: -از این جا برو شیطان من از تو متنفرم، تو هیچ وقت نمی تونی منو فریب بدی. لعنت بر شیطان. حضرت ایوب به خدا سجده کرد و با ناراحتی گفت: -خدایا، خدای مهربانم. من تو را همیشخ دوست دارم و تو را می‌پرستم. خدایا به من کمک کن، خدایا دعای منو برآورده کن، خدایا به تو پناه می‌برم و همیشه در هر مشکلی از تو می‌خوام که کمکم کنی، خدایا به من کمک کن. در همین لحظه جبریل آمد و گفت: -ای ایوب، ای پیامبر خدا، تو بسیار صبور و مومن هستی و از امتحان‌های خدا سر بلند و پیروز شدی، الان دعای تو برآورده شده. خدا جایگاه ویژه ای برای تو دارد. ... @mah_mehr_com