«اگه میخوای #فرزندت هیچ وقت بهت #دروغ نگه این #قصه رو واسش بخون»
در یک جنگل قشنگ روباه بازیگوشی زندگی می کرد. نام این روباه بازیگوش "هنی" بود. هنی از همه بچه های آن جنگل بزرگتر بود. اما با همه دوست بود و همه را دوست داشت در این جنگل قشنگ، جغد دانای پیری زندگی میکرد جغد دانا یک عصای جادویی داشت. این عصا می توانست حال مریضها و بیماران را به سرعت خوب کند.
یک روز جغد دانای پیر تصمیم گرفت از جنگل برود. او دلش میخواست بالای بلندترین کوه برود او میخواست جایی باشد که تنهای تنها باشد. برای همین عصای جادویی را به هنی داد و گفت: هنی جان تو بزرگترین بچه این جنگلی میدونی که اگه این عصا رو به هر بیماری بزنی، فورا حال او خوب میشه پس این عصا رو بگیر و ازش به خوبی مراقبت کن تا اگه یه نفر حالش بد بود ازش استفاده کنی و حالشو بهتر کنی!". جغد دانای پیر عصا را به هنی داد و پر زد و از آن جنگل رفت.
هنی میخواست خیلی خوب از آن عصای جادویی مراقبت کند. برای همین وقتی نزدیک غروب شد و همه سمت خانه های شان رفتند، عصا را برداشت و کنار یک درخت پشت خانه خودشان رفت خاکهای کنار آن درخت را کند و عصای جادویی را آنجا گذاشت و بعد روی آن را با خاک پوشاند تا کسی نبیند. اما یکی از دوستانش به نام جان از پشت یک درخت او را نگاه می کرد. هنی وقتی به خانه رفت به پدرش گفت که جغد دانای پیر آن عصای جادویی را به او داده است پدر پرسید: " خب خیلی خوبه پسرم اما عصای جادویی کجاست؟".
هنی کمی فکر کرد و گفت: کنار یک سنگ نزدیک رودخونه خاکش کردم. پدر او را نوازش کرد و آفرین گفت کم کم هوا تاریک تر میشد و هنی باید میخوابید مادر به او گفت : " من براتون قصه میگم! هنی و خواهر برادرانش به اتاق رفتند و مادر میخواست قصه بگوید که هنی گفت: مامان جغد دانا عصای جادویی رو به من داد و رفت مادر با خوشحالی "گفت وااای چه خوب خب بگو ببینم کجاست؟". هنی کمی فکر کرد و بعد آروم در گوش مادر گفت: کنار بزرگترین درخت جنگل خاکش کردم. سپس، مادر قصه را گفت و همه بچه ها خوابیدند.
وقتی صبح شد خواهر هنی که خیلی کنجکاو بود، گفت: " دیشب گفتی جغد دانای پیر عصای جادویی رو به تو داده واقعا کجا گذاشتیش؟". هنی دوباره فکر کرد تا یک دروغ دیگر بگوید فکر کرد و آروم در گوش خواهرش گفت: " اونجا که زمین بازی بچه هاست. همون وسط خاک رو کندم و عصای جادویی رو گذاشتم از آن روز به بعد، همه حیوانات جنگل فهمیدند که جغد دانای پیر، عصای جادویی رابه هنی داده است. بیشتر حیوانات جنگل از هنی سوال کردند که عصای جادویی را کجا گذاشته است اما هر بار هنی به بقیه دروغ می گفت. ماه ها گذشت و زمستان سرد از راه رسید یک روز سرد حال برادر هنی خیلی بد شده بود او تب کرده بود و همه بدنش داغ شده بود. او آنقدر حالش بد ب۸ود که صبح تا شب و شب تا صبح ناله می کرد. ۷ اینکه مادر هنی گفت: عزیزم لطفا برو عصای جادویی رو بیار داداشت خیلی مریضه هنی عاشق برادرش بود. او هم دوست داشت به برادرش کمک کند اما اصلا یادش نبود که عصای جادویی را کجا مخفی کرده است. او ه کنار در خانه شان نشسته بود وع غصه میخورد. لحظه ای بعد، جان پیش او آمد به او گفت: ناراحتی هنی گفت: " آره داداشم خیلی حالش بده و عصای جادویی رو نمیدونم کجا گذاشتم. به هر کسی یه دروغی گفتم و الان اصلا راستش رو یادم نمیاد!". جان که دیده بود هنی عصای جادویی را کجا مخفی کرده است راستش را به او گفت و بعد باهم عصای جادویی را از زیر خاک بیرون آوردند. سپس فورا سمت خانه رفتند و عصای جادویی را به برادرش زدند و فورا حال او خوب شد. هنی از اینکه میدید حال برادرش خوب شده است، خیلی خوشحال بود همان جا بود که فهمید نباید دروغ بگوید بعد از جان تشکر کرد و به همه قول داد که از این به بعد واقعیت را بگوید تا مشکلی پیش نیاید.
پایان...
@mah_mehr_com
اگه میخوای #فرزندت #مفہوم "مرگ" رو یاد بگیره✓
«خداحافظ جوجه رنگی»
رضا عاشق جوجه ها بود هر سال که فصل جوجه های رنگی می شد برادر بزرگترش جوجه های زرد و نارنجی و قرمز و سبز می خرید امسال هم رضا منتظر فصل جوجه های رنگی بود. رضا اولین بار است که میخواهد جوجه بگیرد. برای همین خیلی خوشحال است. او به برادرش قول داد که از جوجه اش به خوبی مراقبت میکند.
بلاخره فصل جوجه رنگی از راه رسید. برادر بزرگ رضا به خانه آمد. او یک کارتن بزرگ دستش بود. صدای جوجه رنگی ها از داخل کارتن شنیده میشد. رضا خیلی عجله داشت تا سریع تر کارتن را باز کند برادرش کارتن را روی زمین گذاشت و در آن را باز کرد. یک عالمه جوجه رنگی قشنگ داخل کارتن جیک جیک میکردند. رضا به برادرش نگاه کرد و با ذوق گفت: واااای چی همه جوجه های خوشگل میشه این سبزه مال من باشه داداش؟".
برادر گفت آره عزیزم این سبزه واسه تو!". و بعد، رضا فورا جوجه اش را آرام برداشت و به حیاط رفت. جوجه اش را روی زمین گذاشت یکم آن را ناز کرد و بعد ولش کرد. جوجه هم خیلی خوشحال بود وارد باغچه شد و کلی بازی کرد و چیزهای خوشمزه خورد مدتی بعد خواهرها و برادر رضا با جوجه های شان به حیاط آمدند داخل حیاط خانه پر شده بود از جوجه های رنگی زیبا همه با جوجه های رنگی شان بازی می کردند و شاد بودند.
چند روزی گذشت و جوجه ها کمی بزرگتر شده بودند. رضا از اینکه توانسته بود از جوجه اش خوب مراقبت کند خیلی خوشحال بود روزها میگذشت و جوجه ها بزرگتر و بازیگوش تر می شدند.
یک روز صبح رضا از خواب بیدار شد. اما صدای جوجه ها کمتر شده بود. او خیلی تعجب کرد بدون اینکه صبحانه بخورد، فورا به سمت لانه جوجه رنگی ها دوید. وقتی در لانه را باز کرد دید که یکی از جوجه رنگی ها افتاده است. او هر چقدر آنجا ایستاد جوجه رنگی برادرش بلند نشد. با سرعت به خانه رفت و گفت داداش! داداش جوجه شما افتاده و بلند نمیشه اصلا!".
برادر رضا فورا به سمت لانه دوید بقیه هم با رضا پیش جوجه ها رفتند برادر رضا کمی دانه برداشت و جلوی جوجه اش گذاشت. اما او نخورد برادر رضا گفت ای وای جوجه من نه بلند میشه نه چیزی میخوره. بعد یکی از خواهرهای رضا جوجه را برداشت متوجه شد که جوجه نفس نمی کشد. فورا گفت : " جوجه رنگی نه بلند میشه، نه چیزی میخوره نه نفس میکشه!". " کمی بعد مادر که حرفهای آنها را میشنید، جلو آمد و گفت: بچه ها متاسفم این جوجه رنگی مرده برای همین بدنش از کار افتاده دیگه نه نفس میکشه نه چیزی میخوره نه کاری میکنه نه راه میره! رضا و همه بچه ها خیلی ناراحت شدند. و بعد با دستهای کوچکشان جوجه رنگی قشنگ را برداشتند، با او خداحافظی کردند و داخل خاک باغچه دفنش کردند.
پایان...
@mah_mehr_com
« اگه #فرزندت با گوشی زیاد بازی میکنه این #قصه رو براش بخون »
یکی بود یکی نبود. آرتین چهار سال دارد و با پدر و مادرش در شهری بزرگ زندگی میکند. روزی از روزها که آرتین در حال بازی با ایپدش بود خوابش رفت در خواب زورافا کوچولو را دید که در حال گریه و زاری کردن است. وقتي آرتین نزدیکتر رفت صداي مادر زورافا را شنید که به او میگفت زورافا بازي با آیپد کافیه دوستانت براي بازي به دنبالت آمده اند. ولی زورافا با گریه می گفت بگو بروند میخواهم بقیه بازی ام را انجام بدهم زورافا زرافه کوچکی بود که به جاي بازي با پدر ومادر و دوستانش همیشه با تبلت بازی میکرد. مادر زورافا همیشه به او می گفت که بازی با تبلت براي سن شما مناسب نیست و به سلامتی ات صدمه میزند ولي او حرف مادرش را گوش نمي کرد فیلو شیران و هر کدام از حیوانات جنگل هم براي بازي به دنبالش می آمدند نمیرفت. مادر و پدر زورافا خیلی از این موضوع ناراحت بودند ولی او اهميتي نمي
داد . روزي زورافا مادرش را صدا زد و به او گفت سرش خيلي درد می کند. مادر به او دمنوش داد و از او خواست استراحت کند ولی سر زورافا خوب نشد و دردش بیشتر و بیشتر شد. پدر و مادر که نگرانش شده بودند او را نزد جغد دانا بردند. جغد دانا او را معاینه کرد و گفت: حدس میزنم چشمهایش آسیب دیده اند. زورافا را باید چشم پزشک معاینه کند زورافا با پدر و مادرش به مطب عقاب تیزبین رفتند.
کتاب چشمهای زورافا را معاینه کرد و متوجه شد چشمهایش دچار خشکی شده اند و همین باعث" سر درد او شده است. عقاب از او پرسید آیا تلویزیون یا تبلت زیاد نگاه کردی؟ زورافا با ناراحتي سري تكان داد سپس عقاب تیزبین به او گفت ميداني چرا به من تیزبین میگویند؟ چون من مراقب چشمانم هستم و با چشمان سالم میتوانم همه چیز را از فاصله دور هم ببینم. من و بقیه عقابها هیچ وقت آیپد و تبلت نگاه نمیکنیم تا به چشمانمان آسیبی نرسد.
شما هم تا دیر نشده این قطره ها را روزی سه بار در چشمانت بریز تا هرچه زودتر خوب شوي. اگر بخواهي باز هم با آن بازی کنی چشمت آسیب بیشتری میبیند. در ضمن تا زمانی که به مدرسه و کلاس نرفتی با ایپد بازی نکن یادت باشد که بازی با دوستان و خانواده خیلی هیجان انگیز و بهتر است. " زورافا با دقت به حرفهای عقاب گوش کرد و از مطب بیرون آمد.
در همین حال آرتین از خواب پرید و متوجه شد هنگام بازی با آیپد خوابش برده او خيلي سريع آیپد را خاموش کرد و آن را به مادرش داد. آرتین خوابش را برای مادرش تعریف کرد و قول داد دیگر با آیپد بازی نکند مادر آرتین هم برایش چند اسباب بازي فکري خريد تا با هم برای آموزش اعداد از آن استفاده کنند از آن روز به بعد آرتین هم با اسباب بازیهایش بازی میکرد و هم بیشتر در کارهاي خانه به پدر و مادرش کمک میکرد.
پایان....
@mah_mehr_com
اگه میخوای #فرزندت #عصبی نشه و #پرخاشگری نکنه این #قصه رو واسش بخون
امروز هم "تام" ناراحت بود او یک گوشه خانه نشسته بود و منتظر سرد شدن نوشیدنی خوشمزه اش بود. اما همه فکرش مشغول بود. او به اتفاقی که صبح افتاده بود فکر میکرد تام از دست دوستش عصبانی شده بود و به او حرف های زشتی زده بود تام در حال فکر کردن بود که مادرش کنار او نشست.مادر گفت: " عزیزم خیلی وقته نوشیدنیتو نخوردی تو فکری و انگار ناراحتی تام گفت آره مامان خیلی ناراحتم امروز دوستم کاری کرد که خیلی عصبی شدم و کلی حرفای بد گفتم بهش تازه با داد و بیداد گفتم !". مادر بازوهای تام را نوازش کرد و گفت: " خب ميفهمم حق داری تو توی اون حال بد به بهترین دوستت حرفای بد زدی و الان از دست خودت ناراحتی میشه بری با دوستت حرف بزنی و ازش عذرخواهی کنی؟ تام با لبانی آویزان گفت: " آره شایدمنو ببخشه اما من وقتی عصبی میشم یا دوستامو با صدای بلند دعوا میکنم یا حتی میزنمشون اون روز هم سادی عصبیم کرد و با پا زدمش !".
مادر از شنیدن این حرف تام خیلی ناراحت شد. به تام گفت: " پس تو خودت پشیمونی منو بابا با هم فکر میکنیم تا ببینیم میتونیم راه خوبی پیدا کنیم که تو خوشحال باشی تام کمی خیالش راحت شد و نوشیدنی اش را خورد و بیرون رفت. او به آسمان نگاه میکرد و راه میرفت که ناگهان پای یک گربه را لگد کرد. گربه خیلی عصبی شد و با چشمهای عصبانی به تام نگاه کرد.
تام خیلی ترسیده بود و پا به فرار گذاشت. وقتی تام از آن گربه دور شد با خودش گفت " وقتی عصبی شد و چشماشو اونطوری کرد خیلی ترسیدم تازه اون هنوز منو نزده بود. بیچاره دوستام خیلی اونا رو اذیت کردم و بعد فورا به سمت خانه بگیرم که چطور وقتی عصبی میشم دوستامو دعوا نکنم و نزنم. اونا گناه دارن پدر که از شنیدن حرف تام خیلی خوشحال شده بود لبخندی زد و با گوشه چشم به او نگاه کرد و گفت:" ما فهمیدیم باید چکار کنی چند تا سنگ رو با مامانت تیز کردیم. گذاشتیم پشت همین در برو بیار تا بگم باید چکار کنی. رفت پیش پدر و ریع مادرش نشست و گفت من میخوام سریع تر یاد بگیرم تام فورا دوید و سنگها را آورد پدر یکی از سنگها را برداشت و گفت: با من بیا بیا بریم و با چوبهای پشت خانه یک خانه زیبا درست کنیم! تام گیج شده بود اما همراه پدرش رفت. آنها باهم یک خانه زیبا درست کردند بعد پدر سنگ تیز را برداشت و گفت: پسرم از این به بعد از هرکی عصبانی شدی فورا میای و یه دونه از این سنگا رو برمیداری و اینطوری میکوبیش به قسمتی از این خونه. قسمتی از آن خانه قشنگی که ساخته بود میکوبید تا سنگ داخل این کار برای تام خیلی لذت بخش بود از آن روز به بعد هر وقت ازدست کسی عصبانی میشد فورا یک سنگ تیز برمیداشت و به چوب فرو رود. بعد از مدتی آن خانه چوبی دیگر دیده نمیشد. همه جای آن خانه با سنگهای تیز پوشیده شده بود دیدن آن خانه زیبا که داغون شده بود خیلی ناراحت کننده بود برای همین تام پیش پدرش رفت و به او گفت: بابا من فهمیدم وقتی از کسی عصبانی میشم نباید توی اون لحظه کاری بکنم. الان وقتی عصبی میشم تا ۵ میشمارم و بعد میام و سنگ تیزی رو به خونه چوبی میکوبم. اما اون خونه رو داغون کردم. پدر گفت: خیلی خوب میشه اگه همه ما وقتی عصبانی هستیم حرفی نزنیم و یا کاری نکنیم توی اون لحظه. تو الان تا ۵ میشماری و این یعنی انقدر قوی شدی که میتونی خشمت رو کنترل کنی اما اون خونه بریم اونجا!". تام و پدر و مادرش پیش آن خانه چوبی رفتند. پدر گفت: " يالله پسرم برو سنگارو در بیار تام به سختی توانست سنگها را از داخل چوب بیرون آورد بعد مادرش گفت: ببین پسرم! وقتی توی اون لحظه که عصبی هستی و حرفای بد میزنی و یا دوستاتو میزنی مثل اینه که انگار داری به خونه قشنگی که باهاشون ساخته بودی سنگای تیز رو فرو میکنی ببین چقدر خونه داغون شده. تو اونو اصلا دوست نداری هر چقدم سنگا رو در بیاری بازم اون خونه ای که ساختین داغون شده خیلی سخت میشه اون خونه رو درستش کرد پس باید وقتی عصبی میشی شروع کنی به شمردن و تا ۵ بشماری هر وقت آروم تر شدی حرف بزنی تا رابطه تو و دوستات مثل این خونه داغون نشه!
پایان...
@mah_mehr_com