#قسمت_دوم:
مادرش گفت: "ماهک جون اما تنگ خونه ی ما برای این ماهی ها کوچیکه. ماهی کوچولو دلش میگیره. تازه دلش برای مادربزرگ هم تنگ میشه."
اما ماهک شروع کرد به اصرار کردن: "مامان من خودم همش مراقبشم، باهاش حرف میزنم تا دلش برای مادربزرگ تنگ نشه. مامان... لطفا اجازه بده."
مادربزرگ از توی خونه اومد بیرون و گفت: "ببینم ماهک جون.. تو دوس داری بری توی یه اتاق خیلی کوچیک که نتونی توش بدوی و بازی کنی، بدون پدر و مادرت زندگی کنی؟"
ماهک گفت: "معلومه که نه... من خونه ی خودمون رو دوست دارم. دلم میخواد پیش مامان و بابام باشم."
مادربزرگ گفت: "آهان... دیدی... پس چجوری دلت میاد این ماهی کوچولو رو از مامان و باباش جدا کنی و ببریش توی یه جای خیلی کوچیک؟ مگه تو ماهی ها رو دوست نداری؟"
ماهک کمی فکر کرد و گفت: "چرا. من ماهی ها رو خیلی دوست دارم. دلم نمیخواد ماهی کوچولو غصه بخوره. میزارم پیش پدر مادرش بمونه. خودم هر هفته میام باهاشون بازی میکنم و بهشون غذا میدم."
مادربزرگ ماهک، اونو بوسید و ماهک از ماهی ها خداحافظی کردو رفت .
@mah_mehr_com