جمع کردن اسباب بازی
نیکا هنگام بازی اسباب بازی هایش را پخش و پلا می کرد بعد از بازی هم آنها را جمع نمی کرد و بهانه می آورد که مشق دارم ، باید برم ریاضی ام را حل کنم . کم کم اسباب بازی هایش گم شدند و بعضی هایش هم شکستند . یک روز صبح باد عجیبی شروع به وزیدن کرد . این باد شبیه بادهای همیشگی نبود . مثل یک دود قرمز براق و اکلیلی بود. آن یک بادجادویی بود . باد وزید و وزید و تمام اسباب بازی های بهم ریخته و گم شده شکسته وپخش و پلا را از شهر برد . تعداد زیادی از بچه ها اسباب بازی هایشان را از دست دادند و غمگین و ناراحت به دور شدن باد جادویی نگاه می کردند . بچه ها در وسط پارک بزرگ شهر جمع شدند . در آخر آنها تصمیم گرفتند نیکا که شجاع ترین بچه ی شهر بود را به عنوان مامور نجات اسباب بازی ها انتخاب کنند . نیکای شجاع هم قبول کرد و به همه قول داد با اسباب بازی ها به شهر برگردد. طبق نقشه ای قدیمی، بادجادویی از پشت کوههای سمت شمال وزیدن میگرفت پس باید اسباب بازیها را در همان جا هم به زمین بگذارد .
نیکا با سختی فراوان خودش را به پشت کوه رساند . آنجا جنگلی جادویی بود او دید که اسباب بازی در میان بوته ها و یا از شاخه های درختان آویزان هستند . نیکا با حوصله همه ی آنها را پیدا کرد و در کیسه گذاشت . جلوتر رفت و بعد از جنگل به دره ای پر از سنگ های
بزرگ رسید . او دید که بعضی از اسباب بازی ها در میان سنگها گیر کرده اند. نیکا با کمک طنابی که داشت ، اسباب بازی ها را یکی یکی نجات داد و در کیسه گذاشت . حالا کیسه کاملا پر شده بود و وقت آن بود که نیکا به شهر برگردد وقتی نیکا به شهر برگشت بچه ها با خوشحالی به استقبالش آمدند او همه ی اسباب بازی ها را به بچه ها برگرداند و گفت : حالا که دوباره اسباب بازی هایمان را بدست آوردیم بیایید قول بدهیم همیشه آنها را مرتب سر جایشان بگذاریم تا دیگر پخش و پلا نباشند و بدست باد جادویی نیفتند. بچه ها موافقت کردند و از آن روز تا به امروز اسباب بازی هایشان را مرتب و منظم نگه می دارند. و بعد از بازی آنها را جمع می کنند .
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
«اگه میخوای فرزندت کم نیاره و همیشه تلاش کنه این قصه رو واسش بخون.»
روزی روزگاری بچه عنکبوت قشنگی در گوشه دیوار یه خونه زیبا زندگی میکرد. نام این بچه عنکبوت رونی" بود. رونی مثل همه عنكبوتا میتونست با تارهای خودش شکلهای مختلفی رو درست کنه. اما او دوست داشت شکلهای قشنگی بکشه. او خیلی دوست داشت زیبا نقاشی بکشه برای همین تصمیم گرفت نقاشی های قشنگی بکشه او فورا دست به کار شد، اما نتونست نقاشی قشنگی بکشه.
رونی خیلی ناراحت و ناامید شد. او یه گوشه نشست و زانوی غم بغل گرفت. او با خودش فکر میکرد که هیچ وقت نمیتونه نقاش خوبی بشه برای همین خیلی ناامید شده بود. تا اینکه مامانش رونی رو دید مامان سمت رونی رفت و گفت: " اینطوری نشستی به نظرم ناراحت میای چی شده عزیزم؟". رونی با ناراحتی مدادش رو زمین انداخت و گفت من نمیتونم نقاشیای خوبی بکشم اصلا بلد نیستم به درد نمیخورم. رونی آنقدر ناراحت و ناامید شده بود که شروع کرد به گریه کردن.
مامان از اینکه رونی ناراحت و ناامید شده بود خیلی ناراحت شد. نزدیکتر رفت و رونی رو بغل کرد کمی بعد که حال رونی بهتر شد مامان گفت: رونی جان ناامیدی تو رو میفهمم این طبیعیه که وقتی نتونی کاری رو انجام بدی کمی ناامید شی اما اگه همیشه یه گوشه بشینی و فقط ناامید باشی این کار درستی نیست تو تازه شروع کردی باید تمرین کنی باید از چیزهای ساده تر شروع کنی رونی فهمید که نباید به ناامیدی اجازه بده تا همیشه توی قلبش بمونه فورا مدادش رو برداشت و از چیز ساده تری شروع کرد.
رونی اول خطهای صاف کشید حتی کشیدن خط صاف هم برای رونی آسون نبود اما او دست از تلاش برنداشت. کشید و کشید تا کم کم تونست خطهای بهتری بکشه رونی خیلی از اینکه تلاشاش مفید بود خوشحال بود برای همین تصمیم گرفت یه چیز سخت تری بکشه اما فکر میکرد حالا میتونه بهترین نقاشی ها رو بکشه برای همین تصمیم گرفت نقشه به خونه زیبا رو بکشه اما هر چقدر تلاش کرد موفق نشد. نقشه او خیلی بد شده بود.
دوباره یه گوشه ناراحت نشست همین که مامان رونی رو ناراحت دید بهش نزدیک شد و گفت خب دوباره ناراحتی میخوای حرف بزنیم؟! رونی با صدای آروم و لرزون گفت فکر کنم باید نقاشی رو بذارم کنار چون واقعا نمیتونم ببین چقدر نقشه خونه رو زشت کشیدم و بعد از خجالت سرش رو پایین انداخت. مامان به نقاشی نگاه کرد نقاشی رونی واقعا خوب نشده بود. برای همین مامان گفت آره میتونست از این بهتر باشه این اون چیزی نیست که تو دوست داشته باشی ،خب به نظرت میتونی ناامیدی و ناراحتی رو شکست بدی؟ میتونی دوباره تلاش کنی؟! رونی گفت: باید از یه نفر که بلده کمک بگیرم از بابام که نقاشیش خوبه کمک میگیرم.
مامان رونی رو تشویق کرد و گفت آفرین پسرم باید از یه استاد خوب کمک بگیری از بابات کمک بگیر رونی منتظر باباش بود. همینکه بابا اومد از بابا خواهش کرد تا نقاشی رو به او یاد بده بابا دست رونی رو گرفت و یه گل زیبا بهش یاد داد و بعد گفت : پسرم حالا خودت تنهایی باید بکشی تلاش کن و انقدر بکش تا مثل همین گل بکشی رونی کشید و کشید تا بلاخره تونست اون گل زیبا رو بکشه او خیلی خوشحال بود و همینطور تمرین میکرد. رونی تا میتونست تمرین کرد او بعضی وقتا خیلی بد میکشید و بعضی وقتا هم خیلی خوب او گاهی اوقات ناامید میشد و گاهی اوقات شاد.
رونی وقتی موفق نمیشد و نقاشی خوبی نمیکشید خیلی ناراحت و ناامید میشد اما او قوی شده بود او با تمرین کردن و تلاش کردن اون احساسات غم و ناامیدی رو شکست میداد انقدر تمرین کرد و تمرین کرد تا بلاخره موفق شد حالا رونی میتونست بهترین و زیباترین نقاشیها رو بکشه و لذت ببره پدر آخرین نقاشی رونی رو دید و آفرین گفت. رونی دست باباشو گرفت و گفت: من فهمیدم اگه بخوام توی هر کاری موفق بشم باید تمرین کنم و احساسات بدمو شکست بدم!". حالا رونی بهترین نقاش خونه شده بود.
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
قصه کودکانه اضطراب کودکان در مدرسه
یکی بود یکی نبود ، در شهر شیراز پسری باهوش و مهربان بنام آرمان زندگی میکرد. آرمان عاشق سعدی و حافظ بود و با کمک مادرش بعضی شعرهای حافظ را توانسته بود ، حفظ کند. یکروز که آنها به حافظیه رفته بودند و در گوشه ای خلوت نشسته بودند . آرمان به مادرش گفت : میدانی مادر ، من وقتی اینجا می آیم خیلی آرامش دارم ، درست بر عکس زمانی که به مدرسه می روم. مادر که با دقت به حرفهای پسرش گوش می داد گفت : دقیقا چه زمانی دچار اضطراب میشوی ؟ آرمان گفت : وقتی باید در کلاس با صدای بلند حرف بزنم یا موقع امتحان یا گاهی هنگام بازی با بچه ها . مادر دستی به سر آرمان کشید و گفت : اگر بخواهی من میتوانم کمکت کنم تا لحظاتی که دچار این حس میشوی بتوانی خودت را آرام کنی. آرمان از مادر خواست که به اوکمک کند . مادر گفت: به من بگو چه منظره یا مکانی را دوست داری و آنجا احساس آرامش می کنی و خوشحالی ؟ آرمان کمی فکر کرد و گفت : کنار دریا ، وقتی حافظیه و سعدیه هستیم ، جنگل . مامان گفت : عالیه ! و ادامه داد: هر وقت حس کردی که نیاز به آرامش داری تا بتوانی فعالیت و کاری را شروع کنی مثل موقع امتحان یا شروع مسابقه و بازی ، چشمانت را ببند، یک نفس عمیق بکش و آرام آرام نفس را بیرون بده و این کار را چند بار تکرار کن و در ذهنت تصویر جایی را که دوست داری ، ببین . مثلا تصور کن کنار دریا هستی و صدای آن را میشنوی . مطمئن هستم این کار به تو کمک می کند احساس بهتری داشته باشی . چند روز بعد آرمان سر کلاس بود که معلم صدایش زد و از او خواست سعری را با صدای بلند بخواند. دوباره همان حس اضطراب و دلشوره که نکند خوب شعر را نخواند به سراغش آمد . اما یاد حرفهای مادرش افتاد. شروع کرد به نفس عمیق کشیدن و بعد صحنه ی یک ساحل زیبا را در ذهنش رسم کرد . خودش هم باورش نمی شد . احساس خوبی به
سراغش آمد . آرام شد و توانست با صدای بلند شعر را بخواند . یک روز دیگر آرمان امتحان ریاضی داشت . با اینکه خوب درسش را خوانده بود اما دوباره دچار اضطراب شد . این بار نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: آرام باش آرمان تو خیلی خوب درس خواندی و میتوانی از عهده ی امتحان بر بیایی. آرمان با آرامش و حواس جمع امتحان ریاضی را حل کرد و نتیجه ی خوبی هم گرفت . چند روز بعد ، موقع زنگ ورزش معلم بچه ها را دو تیم کرد و قرار شد آنها با هم فوتبال بازی کنند . آرمان متوجه شد یکی از بچه ها بنام رضا ، کمی نگران است . آرام به او نزدیک شد و گفت: اتفاقی افتاده رضا ؟ رضا گفت : فکر نمیکنم بتوانم خوب حمله کنم ، میترسم باعث بشوم تیم ببازد. کاش در دروازه ایستاده بودم . آرمان گفت: خب چرا در مورد این نگرانی که داری با معلم صحبت نمی کنی ؟ او حتما کمکت می کند رضا به سراغ معلم ورزش رفت و احساسش را از نقشی که در تیم فوتبال داشت بیان کرد و گفت که فکر میکند اگر دروازه بان باشد هم آرامش بیشتری دارد و هم بهتر میتواند به تیمش کمک کند . معلم قبول کرد و رضا هم یاد گرفت با بیان احساسش میتواند نگرانی اش را از بین ببرد . او از آرمان خیلی تشکر کرد. آرمان حالا یاد گرفته است که وقتی دچار نگرانی یا اضطراب یا همان استرس می شود ، چطور از هر کدام از این روشها استفاده کند تا آرام بشود و از زمانی که در مدرسه می گذراند لذت ببرد . امیدوارم قصه آرمان به شما هم کمک کند تا بتوانید بیشتر از خودتان مراقبت کنید .
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
«قصه کودکانه صبر و احترام به نظر دیگران»
در شهری کوچک و پر از آدمهای مهربان دختر بچه ای بنام ریحانه زندگی می کرد. ریحانه هرگز صبر نمی کرد و نمیتوانست جواب نه بشنود. قوانین و مقررات را رعایت نمی کرد و همیشه دوست داشت کارها را آنطور که خودش میخواهد انجام دهد. یک روز ریحانه تصمیم گرفت در حیاط خانه شان یک جشن برگزار کند . او بدون اینکه از والدینش اجازه بگیرد به دوستانش دعوت نامه داد و شروع به آماده کردن جشن کرد . اما در روز جشن همه چیز به هم ریخت....... با شروع جشن ریحانه برنامه هایی را اجرا کرد که خودش دوست داشت بدون اینکه به نظرات و خواسته های دوستانش توجه کند و بازی هایی را انتخاب کرده بود که فقط برای خودش جذاب بود و اگر دوستانش بازی دیگری پیشنهاد می دادند ، ریحانه آن ها را نادیده می گرفت . وقتی یکی از بچه ها جلو آمد و از او خواست سرگرمی دیگری انجام دهند . ریحانه با عصبانیت پاسخ داد : نه ! این جشن من است و باید طوری برگزار شود که من دوست دارم . کم کم دوستان ریحانه از رفتارهای او خسته شدند و یکی یکی جشن را ترک کردند. ریحانه تلاش کرد توجه بچه ها را جلب کند اما آنها دیگر دوست نداشتند آنجا بمانند و در نتیجه ریحانه تنها ماند. ریحانه با ناراحتی در حیاط نشست . ناگهان دست گرمی را روی شانه اش احساس کرد . مادربزرگ بود. آرام کنار ریحانه نشست و گفت : چرا تنها نشسته ای؟ پس دوستانت کجا هستند ؟ ریحانه گفت : آنها رفتند. با ناراحتی هم رفتند . مادر بزرگ پرسید: چرا ناراحت شدند ؟ ریحانه بغض کرد و گفت : چون من فقط به خودم فکر کردم و نظر بچه ها برام مهم نبود . حتی به قوانین خانه توجه نکردم و میدونم الان پدر مادرم ناراحت هستند. مادر بزرگ دستی به سر ریحانه کشید و گفت : چقدر خوب که متوجه شدی . با هم درستش میکنیم. من بهت یاد میدم چطور صبور باشی و به نظر دیگران احترام بگذاری. مادربزرگ با ریحانه درباره ی اهمیت صبر و احترام به قوانین و نظرات دیگران صحبت کرد و توضیح داد که این کارها باعث بهتر شدن روابط ریحانه با دیگران خواهد شد . مادر بزرگ به ریحانه تمرینهای کوچکی داد تا صبر و احترام قوانین را در عمل تجربه کند. مثلا یک روز از او خواست همه دور هم جمع نشدند شیرینی روی میز را نخورد ،
در هنگام انتظار نفس عمیق بکشد و به خودش یادآوری کند که همه چیز را نمیتوان فورا بدست آورد و کمی صبر لازم است . مادر بزرگ شبها برای ریحانه داستان میخواند . قصه هایی که شخصیت های آن هنگام رو به رو شدن با مشکلات سعی میکنند صبور و محترم باشند و از نظرات و تجربه های دیگران استفاده کنند . مادربزرگ هنگام تصمیم گیری های خانوادگی نظر ریحانه را هم می پرسید و از او میخواست به نظرات دیگر اعضای خانواده هم توجه کند . این کار به ریحانه کمک کرد تا متوجه شود قبل انجام هر کاری از نظرات دیگران هم آگاه شود . هر بار که ریحانه صبوری و رفتار محترمانه ای از خود نشان می داد ، مادر بزرگ به او یک پاداش می داد ، این پاداش گاهی یک لبخند ، یک نگاه زیبا ، یک آفرین ، یک داستان مورد علاقه یا یک بازی همراه با مادربزرگ بود . کم کم ریحانه توانست این مهارت و رفتارها را در زندگی خود بکار برد و دوستانش تغییرات مثبت و خوبی در رفتارهایش دیدند . از آن به بعد ریحانه در موقعیتهای مختلف صبور بود و احترام گذاشتن به نظرات دیگران را فراموش نمی کرد او یاد گرفته بود که همه ی انسانها ارزشمند و باید به آنها احترام گذاشته شود .
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
«قصه کودکانه اعتماد کردن به حس درونی»
روزی روزگاری در شهری کوچک خواهر و برادری بنام تارا و آراز زندگی می کردند، از آنجا که آنها عاشق ماجراجویی و کشف چیزهای جدید بودند مادر مدام به آنها میگفت که همیشه به حسی که نسبت به شخص یا انجام کاری دارند دقت کرده و به آن اعتماد کنند ، به این صورت که اگر متوجه شدند نسبت به شخصی حس خوبی ندارند فورا از او دور شوند و همینطور اگر حس کردند توان انجام کاری را دارند حتما آن را انجام دهند. یکروز تارا و آراز همراه پدر مادرشان به پارک جدیدی رفتند . آنها از والدینشان اجازه گرفتند تا با هم به گردش بروند و کمی دورتر از پدر مادرشان بازی کنند. مادر توصیه ی همیشگی را به آنها یادآوری کرد. در گوشه ای از پارک ، آنجا که تارا و آراز مشغول بازی بودند ، مرد غریبه ای به آنها نزدیک شد و ازشون خواست که به او کمک کنند تا توپ گمشده اش را پیدا کنند. بچه ها به هم نگاه کردند ، هر دو در نگاه هم حس ترس و نگرانی را می دیدند . در همین موقع صدای مادر در گوش آراز پیچید که :
به حس درونی ات اعتماد کن و اگر نسبت به فردی حس خوبی نداشتی فورا از او دور شو . بنابراین آراز مودبانه گفت که نمیتوانند به او کمک کنند و فورا دست همدیگر را گرفتند و به سمت پدر مادرشان برگشتند . چند روز بعد مسابقه ی دو در مدرسه برگزار شد. تا را دوست داشت در مسابقه شرکت کند اما دوستانش به او گفتند که بهتر است شرکت نکند چون ممکن است برنده نشود . تا را دچار شک و دو دلی شده بود که یاد حرفهای مادرش افتاد :
به حس درونی ات اعتماد کن و اگر حس کردی توان انجام کاری را داری ، حتما انجامش بده . تا را از ته قلبش دوست داشت که در این مسابقه شرکت کند و آن را تجربه کند حتی اگر برنده نشود از طرفی با تمام وجودش حس میکرد که میتواند این کار را انجام بدهد . تارا با تمام توان در مسابقه دوید و یکی از بهترین نتایج را بدست آورد . تارا و آراز از اینکه به راهنمایی حس درونی شان اعتماد کرده بودند و نتیجه ی خوبی هم گرفته بودند به خودشان افتخار میکردند . آنها کم کم یاد گرفتند که می توانند به کمک این راهنمای درونی که همیشه همراهشون هست ، تصمیمات بهتری بگیرند و موفق باشند .
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
«قصه کودکانه اهمیت سلام کردن»
در دهکده ی کوچک و زیبایی مردم با خوشی و آرامش زندگی می کردند. مردم دهکده به همدیگر احترام می گذاشتند و همیشه به هم سلام می کردند . اما روزی اتفاق عجیبی افتاد . در وسط دهکده ، درخت کهنسال و قدیمی بود که اهالی آن را درخت دوستی می نامیدند . این درخت انرژی زیادی به سراسر دهکده می فرستاد که باعث می شد همیشه بچه ها به بزرگترها سلام کنند . یک شب طوفان بزرگی آمد و درخت دوستی آسیب دید .
از روز بعد مردم متوجه شدند که بچه ها سلام کردن را فراموش کرده اند. اتفاقی که صدها سال پیش افتاده بود و به گفته ی بزرگترهای دهکده ، ده سال طول میکشید تا انرژی درخت دوباره برگردد . پس باید راهی پیدا می کردند تا بچه ها دوباره سلام کردن را به یاد آوردند . زینب که دختری سرزنده و شاداب بود ، دیگر از سلام کردن خجالت میکشید. هر وقت کسی را می دید سرش را پایین می انداخت و به سرعت رد میشد . ماهان که پسری پر انرژی و ماجراجو بود ، دیگر به سلام کردن اهمیت نمی داد و فکر میکرد سلام کردن وقت تلف کردن است. او وقتی کسی را میدید بی توجه به بازی خودش مشغول میشد . آرنوشا دیگر نمی دانست که سلام کردن نشان دهنده ی ادب و احترام است ، به همین خاطر دیگر به کسی سلام نمی کرد. معلم مهربان مدرسه ، خانم حسینی تصمیم گرفت اهمیت سلام کردن را دوباره به یاد بچه ها بیاورد تا حس دوستی و احترام به دهکده برگردد .
بنابراین به بچه ها گفت بچه های خوبم ! سلام فقط یک کلمه نیست بلکه نشان دهنده ی محبت و توجه به دیگران است و حس خوبی که به افراد میدهد به خود شما هم بر میگردد . چطور است تکلیف امروز را به صورت یک ماجراجویی انجام دهید. امروز به هر کسی که رسیدید سلام کنید و ببینید چه حسی دارید و آن را بنویسید . زینب با اینکه خجالت میکشید موقع خروج از مدرسه وقتی به بابای مدرسه رسید، سلام کرد . بابای مدرسه با لبخندجوابش را داد و از اینکه زینب به او سلام کرده خوشحال شد . زینب احساس کرد که خجالت او از بین رفته و سلام کردن باعث ارتباط بهتر با دیگران میشود و او حس خوبی نسبت به خودش پیدا می کند . او متوجه شد که اگر سلام نمی کرد ممکن بود هیچ وقت یخ خجالتش آب نشود . ماهان که اهمیتی به سلام کردن نمی داد برای انجام تکلیف معلم وارد یک بقالی شد و به فروشنده سلام کرد . فروشنده خوشحال شد و به او یک آبنبات داد .
ماهان از اینکه فروشنده را خوشحال کرده بود خودش هم احساس کرد که روحیه اش بهتر شده. آرنوشا به کتابخانه رفت و به خانم کتابدار سلام کرد. خانم کتابدار با روی خوش جواب داد و کتابی را که مدتها آرنوشا به دنبالش بود را برای او آورد. آرنوشا به یاد آورد که سلام کردن باعث تقویت و بهتر شدن رابطه بین آدم ها میشود.
روز بعد همه ی بچه ها انشایی را که درباره ی احساسشان از سلام کردن داشتند خواندند. در پایان کلاس ، بچه ها به یاد آوردند که سلام نشان دهنده ی محبت ، احترام و توجه آدمها به یکدیگر است و این کلمه ی ساده می تواند تاثیر زیادی بر شروع و یا بهتر شدن روابط آنها بشود .
بچه ها تصمیم گرفتند همیشه به دیگران سلام کنند تا بتوانند دوستان جدید پیدا کنند و از آنها چیزهای جدید یاد بگیرند و لحظات شادی را با هم داشته باشند .
رفته رفته ، انرژی زیادی از سلام کردن بچه ها در تمام دهکده پیچید و باعث شد آسیبی که به درخت دوستی رسیده بود برطرف بشود و دوباره حال خوب و شادی در سراسر دهکده جریان پیدا کرد .
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
قصه کودکانه
«تنهایی بازی کردن بچه ها»
یکی بود ، یکی نبود، در شهری زیبا و خوش آب و هوا پسری بنام گرشا زندگی میکرد. او عاشق بازی کردن بود و همیشه دلش میخواست با دوستانش بازی کند و اگر آنها نبودند به مادرش اصرار میکرد تا با او بازی کند. ولی همیشه دوستانش کنارش نبودند و مادر هم کار داشت و امکان اینکه مدام با او بازی کند را نداشت و این موقع ها گرشا شروع میکرد به بهانه گرفتن و گریه و زاری تا بلکه بتواند دل مادرش را به رحم بیاره تا با او بازی کند روز که آنها مهمان داشتند و مادر حسابی مشغولآشپزی بود ، گرشا به مادرش گفت که حوصله اش سر رفته و با او بازی کند. از آنجا که مادر خیلی کار داشت قبول نکرد گرشا با ناراحتی به حیاط رفت . در حال راه رفتن کنار باغچه بود که چشمش به درخت چنار افتاد . در کوچکی به رنگهای رنگین کمان توجهش را جلب کرد . او کنجکاو شد ، به سمت درخت رفت. با خودش فکر کرد که چرا تا به حال آن در را ندیده بوده است. در رنگارنگ را باز کرد . ناگهان به یک سرزمین شگفت انگیز و جادویی وارد شد . یک پری مهربان بنام پانیسا به گرشا نزدیک شد و گفت :
به سرزمین بازی خوش آمدی! اینجا میتوانی کلی بازی کنی و شاد باشی . گرشا نگاهی به اطراف کرد و گفت: دوستانم هم اینجا هستند؟ میخواهم با آنها بازی کنم .
پری پانیسا یک جعبه پر از لگوهای رنگارنگ به گرشا داد و گفت: اینجا سرزمین تنهایی بازی کردن است . تو اینجا با بازیهایی آشنا میشوی که به تنهایی میتوانی انجامشون بدهی و نیازی به کسی نداری. گرشا گفت: چه جالب ! نمیدانستم تنهایی هم میشود بازی کرد او لگوها را از پری پانیسا گرفت . پری گفت : تو با این لگوها میتوانی هرچیزی که در ذهنت هست بسازی گرشا یک قلعه بزرگ ساخت . بعد از تمام کردن قلعه ، پری به او یک بسته مدادرنگی و کاغذ داد و گفت : حالا یک نقاشی بکش ! هر چیزی که در ذهنت هست و دوستش داری . گرشا یک جنگل زیبا که رودی از وسطش رد میشد کشید .
پری نگاهی به تصویر کرد و گفت تو واقعا خلاق و هنرمندی سپس او را به یک گوشه ی دیگر سرزمین برد که پر بود از طرح های مختلف نقاشی الماسی ، پری گفت: تو میتوانی هر طرحی که دوست داری را انتخاب کنی و
به تنهایی آن را کامل کنی و یک تابلوی زیبا خلق کنی .
بعد از آن ، آنها به سمت دیگری رفتند که پر از عروسک های مختلف بود . پری پانیسا گفت اینجا میتوانی با این عروسک ها یک داستان هیجان انگیز بسازی . گرشا هم شروع کرد به ساختن یک داستان درباره ی ماجراجویی عروسک ها در یک جنگل اسرار آمیز گرشا بعد از کلی بازی به خانه برگشت . او یاد گرفت که چطور وقتی که دوستانش نیستند و پدر و مادرش کار دارند یا خسته اند به تنهایی خودش را سرگرم کند. چند روز بعد گرشا دوباره به سراغ درخت چنار رفت ولی هر چه گشت اثری از در کوچک رنگین کمانی پیدا نکرد. گرشا دستش را روی تنه درخت گذاشت و گفت: ممنونم پری پانیسا ! تو به من یاد دادی که چطور تنهایی بازی کنم و از خلاقیتم استفاده کنم . گرشا فهمید که تنهایی بازی کردن هم ، میتواند جذاب باشد و از آن روز به بعد همیشه راهی برای سرگرم کردن خودش پیدا میکرد .
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
« لباس گرم نپوشیدن»
یک روز برفی و سرد زمستانی پسری به نام ایلیا تصمیم گرفت بدون پوشیدن لباس گرم به حیاط برود و آدم برفی درست کنه و خودش را سرگرم کند. او به مادرش گفت: من نمی خواهم پالتو و کلاه بپوشم میخواهم آزاد باشم ، لباس های گرم ، سنگین و مزاحم هستند و نمی گذارند راحت حرکت داشته باشم و برف پرتاب کنم و بدوم " مادر ایلیا هر چه تلاش کرد او را متوجه کند که در این هوای سرد باید لباس گرم بپوشد، ایلیا گوش نداد و بایک بلوز و شلوار سبک به حیاط رفت. او فکر میکرد که با این لباس ها راحت تر میتونه حرکت داشته باشه و بهتر میتونه بازی کند. در ابتدا از سرمای هوا لذت میبرد و فکر میکرد که همه چیز خوب است. اما بعد از چند دقیقه ایلیا شروع به لرزیدن کرد باد سرد به صورتش میوزید و احساس سرمای شدید میکرد دستانش یخ زدند و نتوانست به خوبی بازی کند هر چه تلاش کرد گرم شود، موفق نشد و فهمید که بدون لباس گرم نمیتواند به راحتیممنونم که لایک کردی در حیاط بازی کند. وقتی به خانه برگشت، مادرش با مهربانی او را در آغوش گرفت و گفت " پسرم، لباس گرم برای این است که تو را از سرما محافظت کند باید همیشه به فکر سلامتی ات باشی ایلیا به شدت مریض شد. او تب کرد و سرفه های شدید داشت. مادرش با نگرانی او را به دکتر برد و دکتر گفت که او باید استراحت کند و دارو مصرف کند. ایلیا متوجه شد که گوش نکردن به توصیه های مادرش باعث شده تا مریض شود. در طول مدتی که ایلیا بیماربود، نمیتوانست بازی کند و مجبور بود در رختخواب بماند و شربت و قرص بخورد. این تجربه به او یاد داد که همیشه باید به توصیه های بزرگترها گوش دهد و به فکر سلامتی اش باشد. بعد از بهبود یافتن یعنی خوب شدن حالش ، او تصمیم گرفت که همیشه در هوای سرد لباس گرم بپوشد. از آن روز به بعد او هر وقت بیرون می رفت پالتو، کلاه و دستکشهای گرمش را می پوشید . چون دوست داشت سلامت باشد و از تمام روزهای قشنگ زمستون استفاده کند. وقتی برف میاد ، آدم برفی درست کند . وقتی بارون میاد تو چاله های آب بپرد و روی برگهای خشک راه برود و صدای خش خش آنها را بشنود . ایلیا عاشق پاییز و زمستان بود .
این تجربه به ایلیا یاد داد که لباسهای گرم برای محافظت از بدنش در برابر سرما ضروری هستند و او را از بیمار شدن محافظت میکنند. او همچنین فهمید که با پوشیدن لباس های گرم هم، میتواند آزادانه بازی کند و از وقتش لذت ببرد بدون اینکه نگران سرما باشد.
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
«قصه کودکانه زورگویی و قلدری در مدرسه»
روزی روزگاری در مدرسه ای ، پسری بنام پندار درس می خواند . او همیشه با دوستانش بازی می کرد و از درس خواندن لذت می برد. یک روز ، دانش آموز جدیدی به مدرسه آمد . او از همان روز اول شروع به اذیت کردن پندار و بچه ها کرد. شاگرد جدید همیشه سعی می کرد پندار را بترساند و به او زور بگوید. مثلا ، یکروز به او گفت: اگر پول تو جیبی ات را به من ندهی ، جلوی همه مسخره ات می کنم و میگویم که درس ریاضی ات خوب نیست و با ارفاق و مدارای معلم توانستی نمره ی خوب بگیری . یا یکدفعه ی دیگر گفت: باید تغذیه ی امروزت را به من بدهی و گرنه کاری میکنم که اسمت در بدها نوشته و از انضباطت کم بشود. پندار خیلی از این وضعیت ناراحت بود و نمی دانست چکار کند ، هر کاری که شاگرد زورگو میخواست را انجام میداد. یک شب موقع خواب وقتی داشت به رفتار دانش آموز جدید فکر می کرد ، تصمیم گرفت دیگر از او نترسد. او با خودش گفت کاری که او میکند درست نیست و من حق دارم در مدرسه احساس امنیت کنم ، خوراکی ام را بخورم و پول تو جیبی خودمم را داشته باشم. روز بعد شاگرد جدید دوباره سعی کرد پندار را اذیت کند و خوراکی اش را بگیرد . اما پندار خیلی محکم گفت : من اجازه نمیدهم تو مرا اذیت کنی . این خوراکی حق من است ، به تو نمیدهم شاگرد زورگو تعجب کرد و گفت: حالا نشونت میدهم ، پندار حس خوبی داشت اما وقتی داشت به کلاسش می رفت ناظم او را صدا زد و به او گفت بخاطر هل دادن بچه ها در حیاط ۳ نمره از انضباطش کم میشود. آن روز وقتی پندار به خانه برگشت حال خوبی نداشت احساس میکرد زورش به شاگرد قلدر مدرسه نمی رسد. باید فکری می کرد . تصمیم گرفت چند روزی لقمه ی نان و پنیر ببرد چون شاگرد قلدر ، نان و پنیر دوست نداشت بنابراین به سراغ دیگر بچه ها رفت . حالا پندار فهمید چکار کند. او با تک تک بچه ها صحبت کرد و به آنها گفت که کار اشتباه را پسر قلدر انجام می دهد و آنها حق دارند در مدرسه خوشحال باشند و احساس امنیت داشته باشند و او حق ندارد از بچه ها سوء استفاده کند. کم کم بچه ها حرف پندار را قبول کردند و با هم یک نقشه کشیدند. یکروز پندار کیک شکلاتی خوشمزه ای آورد . شاگرد قلدر به سمت پندار رفت و با تهدید خواست که کیک شکلاتی را بگیرد. اما پندار با صدای بلند و محکم گفت: من از تو نمی ترسم و اگر دست از کارهات برنداری ناظم و والدینم میگویم شاگرد قلدر گفت: مثل اینکه کردی دفعه ی قبل برایت درس عبرت نشد. بهت نشان می دهم و دوباره به سراغ ناظم رفت ناظم از بلندگو اسم پندار را صدا زد و او را به دفتر خواند . پندار به همراه تمام بچه ها وارد دفتر شدند. ناظم گفت: چه خبره ! من فقط پندار را صدا زدم . آهان ! فهمیدم ، پندار شماها را در حیاط هل داده . درسته؟ پندار گفت : آقا اجازه ! ما تا حالا هیچکس را هل ندادیم. رضا گفت بله آقا درسته . پندار از بچه های خوبه مدرسه است . علی گفت : آقا ! آن کسی که به شما خبر داده ، دروغگوست. آرش پسر قلدر را با انگشت نشان داد و گفت : آقا ما همه از دست قلدری و دروغگویی های او خسته شده ایم و آمده ایم از دست او شکایت کنیم و پندار تمام ماجرا را برای ناظم تعریف کرد . پسر قلدر از ترس جرات نداشت سرش را بالا بگیرد . بچه ها با احساس پیروزی از دفتر بیرون آمدند و معلم که متوجه ی ماجرا شده بود به جرات و شجاعت آنها آفرین گفت . پندار و دوستانش یاد گرفتند که همیشه باید با جرات و اعتماد به نفس با مشکلاتشان روبه رو بشوند و از حق خود دفاع کنند. در مقابل زورگوها بایستند و نگذارند کسی آنها را اذیت کند چون تمام بچه ها ارزشند و لایق احترامند .
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
قصه کودکانه
«حرف خانه را جایی نگفتن»
در شهری بزرگ و پر از ساختمانهای بلند دختری به نام الین زندگی می کرد. الین دختری خوش صحبت بود که با حرف های قشنگش دوستانش را سرگرم می کرد .
او متوجه شد که با گفتن حرفهای خانه میتواند توجه هم کلاسی هایش را بیشتر جلب کند و ارتباط قوی تری با آنها بگیرد . یک شب ، برادر کوچک الین بطور اتفاقی جایش را خیس کرد. صبح که شد الین این موضوع را به دوستانش در مدرسه گفت . بچه ها واکنش های مختلفی نشان دادند. بعضی خندیدند ، چند نفری شروع به مسخره کردن برادر الین کردند. تعدادی هم کنجکاو شدند و سوال پرسیدند. یکی از بچه ها که دوست نزدیک الین بود احساس کرد که این موضوع نباید در مدرسه گفته میشد و به الین گفت به نظرت بهتر نبود این اتفاق را در خانواده ات نگه می داشتی ؟
موضوع در تمام مدرسه پیچید و همه از آن باخبر شدند و حتی به گوش مادرها هم رسید. یکروز که برادر الین به نانوایی رفته بود ، یکی از مادرها او را شناخته بود و بابت آن اتفاق تعدادی سوال پرسیده بود و چند راهکار به او یاد داده بود . برادر خجالتزده و گریان به خانه آمد و به الین گفت که چرا اتفاق خانه را به همه گفتی ؟ حالا همه یا مرا مسخره میکنند یا میخواهند راهکار بدهند .
وقتی الین حال و روز برادرش را دید فهمید که اشتباه بزرگی کرده و احساس پشیمانی کرد . عذر خواهی کرد سرش را پایین انداخت و به اتاقش رفت. چند ساعتی گذشت مادر که آرام شده بود به اتاق الین رفت و خواست با او صحبت کند. مادر گفت : الین جان ! حرفها و اتفاقات خانه باید بین خودمان بماند ، وقتی حرفهای خانه بیرون میرود ، باعث ناراحتی اعضای خانواده میشود . الین پرسید اما چرا ؟
مادر توضیح داد: چون خانواده ی ما حریم خصوصی دارد . یعنی حرفها و اتفاقات باید بین اعضای خانواده بماند تا همه احساس امنیت و راحتی کنند. وقتی حرفهای خانه را بیرون می بری بعضی از آن سوء استفاده میکنند و باعث ناراحتی میشوند خبر بیشتر پخش میشود و مشکلات بیشتری ایجاد می کند . درباره ی همین موضوع ، میدانی اگر این
اتفاق گوش به گوش بپیچه ، موجب میشه برادرت را مسخره کنند و او خجالت بکشد. روی اعتماد به نفسش تاثیر می گذارد و او احساس نا امنی می کند . الین قول داد که از این به بعد حرفهای خانه را جایی نبرد و به حریم خصوصی خانواده احترام بگذارد . از فردای آن روز الین حرفهایش را با دقت بیشتری انتخاب می کرد و فهمید که سکوت هم گاهی اوقات خوب است و لازم نیست همیشه حرف برای گفتن داشته باشد. اگر کسی هم موضوع برادرش را یادآوری می کرد ، الین به او تذکر می داد که نباید درباره ی موضوعات خانوادگی او اظهار نظر کند ، برای همین آن اتفاق کم کم فراموش شد و برادر الین هم او را بخشید. اکنون الین الگوی خوبی برای دوستانش شده و به آنها یاد می دهد که هر چیزی را نباید برای دیگران تعریف کنند واحترام به حریم خصوصی خانواده ها مهم است.
پایان...
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com
«اگه میخوای فرزندت گرفتار دوستی های منفی نشه این قصه رو واسش بخون»
یکی بود یکی نبود وسط یه جنگل بزرگ، روباهی به اسم "فرد" زندگی میکرد فرد خیلی غمگین و تنها بود. او از اینکه هیچ دوستی نداشت خسته شده بود برای همین تصمیم گرفت توی جنگل قدم بزنه و دوست پیدا کنه. فرد رفت و رفت تا به زمین بازی رسید اونجا گرگی رو دید که با بقیه حيوانات داره بازی میکنه فرد یه لحظه وایستاد و به خودش گفت : " وقتی گرگی میتونه اون همه دوست داشته باشه منم میتونم پس بزن بریم تا چند تا دوست خوب پیدا کنم فرد آروم آروم به گرگی نزدیک شد و بعد گفت: " سلام من اسمم فرده. اسم شما چیه؟". گرگی به فرد دست داد و بعد با یه لبخند گفت: سلام. من فرانكم.". فرد خوشحال شد و گفت میشه منم با شما بازی کنم؟ من کسیو ندارم!". فرانک دستای فرد رو گرفت و بعد پیش بقیه حیوانات رفت و گفت: بچه ها فرد دوست جدیدمونه و با ما بازی میکنه!".
همه حیوانات به فرد سلام کردن و از اومدنش خیلی خوشحال شدن فرد و دوستاش شروع کردن به بازی او خیلی خوشحال بود. فرد از بازی موشی خیلی خوشش اومد برای همین بعد از بازی پیش موشی نشست و گفت تو واقعا خیلی زرنگی میشه بدونم خونه تون کجاست؟".
میخوام صبح که شد اولین نفری باشم که میام پیشت. اینطوری میتونیم بیشتر بازی کنیم موشی خوشحال شد و بعد خونه شون رو به فرد نشون داد.
همین که خورشید دوباره از پشت کوه ها در اومد، فرد فورا سمت خونه موشی رفت و بعد با هم شروع کردن به بازی کردن وسط بازی بودن که فرد یه حرف خنده دار زد موشی هم دهنش رو باز کرد و بلند بلند خندید فرد دندونای موشی رو دید و مسخره کنان گفت: ای موشیه بی دندون بخند بخند بی دندون!". موشی از این حرف فرد خیلی ناراحت شد و فورا دهنش رو بست. در همین حین بود که بچه های دیگه هم اومدن و همه باهم بازی کردن.
فرد از اینکه موشی خیلی باهوش بود حسودی میکرد. وقتی موشی از زمین بازی دور شد پیش گرگی رفت و گفت: " موشی داره همه مون رو فریب میده اون خیلی کلک بازه!". خواهر موشی حرف فرد رو شنید بعد پیش داداشش رفت و گفت: " فرد نمیتونه دوست خوبی برات باشه چون وقتی نبودی پشت سرت حرفای بدی زد! دروغ گفت موشی خیلی ناراحت شد. امروز، فرد هم اونو مسخره کرد و بهش خندید و هم پشت سرش حرف بدی زد.
بازی تموم شد و همه به خونه هاشون رفتن دوباره صبح زود فرد دم خونه موشیشون رفت در زد و از موشی خواست تا باهم بازی کنن موشی هم که عاشق بازی بود، فورا بیرون رفت.
فرد و موشی مشغول توپ بازی شدن موشی با چوبی که دستش بود محکم به توپ ضربه زد و توپ به شکم فرد خورد. فرد خیلی عصبانی شد و با صدای بلند موشی رو دعوا کرد. موشی هم ناراحت شد و هم عصبانی او توپش رو برداشت و خونه رفت. او دیگه دلش نمیخواست با فرد بازی کنه بقیه بچه های جنگل از خونه هاشون بیرون اومدن. گرگی هم بیرون اومد و دید فرد یه گوشه تنها نشسته و غمگینه پیش فرد رفت و گفت:" اگه اشتباه نکنم خیلی ناراحتی میخوای حرف بزنیم؟". فرد با ناراحتی گفت: من یه دوست صمیمی پیدا کردم اما از دستش دادم. گرگی دستشو روی شونه فرد گذاشت و گفت:"
دوست "پیدا کردن راحته اما از دست ندادن دوست سخته! مگه چکار کردی؟!". فرد گریه کرد و گفت همیشه ناراحتش کردم.
مسخره ش کردم بهش میخندیدم پشت سرش حرف زدم باهاش دعوا کردم گرگی گفت منم به جای موشی بودم دیگه باهات دوست نمیوندم فرد خیلی پشیمون بود، اما فهمید که برای حفظ دوستیش باید کارای خوب بکنه
پایان...
#قصه_آموزشی
عزیزم تو هم دوستی داری که بیشتر وقتا ناراحتت کنه؟
@mah_mehr_com👈عضویت
«از غریبه چیزی نگیر»
روزی روزگاری دختری بود به نام همتا که یک قانون مهم برای خودش داشت :
" هر چیزی که قشنگه ، امن نیست و هر کس که لبخند می زنه ، دوست نیست ."
یک روز عصر که با مادرش به پارک رفته بودند و روی تاب نشسته بود ، مردی خوش لباس با بوی خوب جلو آمد و گفت : سلام خانم کوچولو یک شکلات خوشمزه برای بچه ی قشنگ و مودبی مثل شما .
شکلات در کاغذ برق برقی پیچیده شده و حتما هم خیلی خوشمزه بود ولی یک چیزی در دل همتا قلقکش می داد و بهش میگفت : یک چیزی اینجا اشتباهه !
یاد حرفهای مادرش افتاد که می گفت: تو فقط وقتی میتونی چیزی از کسی بگیری که من یا بابا اجازه بدیم و خودت هم احساس امنیت و راحتی داشته باشی ، چه اون آدمو بشناسی چه نشناسی .
همتا به حسش اعتماد کرد. از تاب پیاده شد . چند قدم از مرد فاصله گرفت بعد با صدای
بلند گفت: نه ! نمی خوام.
مامان مامان .
مرد وقتی صدای محکم و بلند همتا را شنید و اسم مامان به گوشش خورد دست و پاهایش را گم کرد . نگاهی به اطراف انداخت و با عجله از آنجا دور شد . همتا به سمت مادرش دوید و همه چیز را برایش تعریف کرد. مادر هم او را در آغوش کشید و گفت : آفرین دختر شجاع و با هوشم. خوشحالم که یاد گرفتی چطور از خودت مراقبت کنی . بعد از کیفش یک شکلات خوش مزه با کاغذ برق برقی درآورد و گفت: این برای توست . همتا شکلات را گرفت، لبخند زد و گفت این شکلات امن است و من آن را قبول میکنم . از آن روز به بعد همتا یادش ماند که گاهی نه گفتن! میتواند قشنگترین و امن ترین کار دنیا باشه .
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com👈عضویت