قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اسراف کردن
🚰یک لیوان آب خنک🚰
لیلی یک روز صبح وقتی دست و صورتش را شست، یادش رفت شیر آب را ببندد. مادر به او گفت:”لیلی! باز هم یادت رفت شیر آب را ببندی؟ فکر نمی کنی اگر آب را هدر بدهیم، دیکر نمی توانیم از آن برای کارهای مهم تر استفاده کنیم؟”
لیلی نمی دانست چه کار مهم تری هست که با آب می توان انجام داد؟ مدتی بود که همه درباره آب حرف می زدند و مراقب بودند که آب هدر نرود، اما لیلی معنی این کار را نمی فهمید.
ناگهان یادش آمد برای قناری های توی قفس آب و دانه بریزد. وقتی قناری ها آب می خوردند با خودش فکر کرد:”حالا فهمیدم! کار مهم همین است، چون قناری ها باید آب بخورند.”
اما با خودش فکر کرد:مگر قناری ها چقدر آب می خورند که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود.
مادربزرگ لیلی را صدا کرد و گفت:”لیلی جان! برایم یک لیوان آب می آوری هوا گرم است، خیلی تشنه هستم!”
لیلی رفت و با یک لیوان آب خنک برگشت. وقتی مادربزرگ آب را می خورد، لیلی با خودش گفت:”فکر می کنم کار مهم همین است. چون مادربزرگ باید آب خنک بخورد.”
اما با خودش فکر کرد: مگر مادربزرگ چقدر آب می خورد که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود.
وقتی لیلی با اسباب بازی هایش بازی می کرد، صدای شرشر آب را شنید. مادربزرگ در حیاط گلدان ها را آب می داد. لیلی از اتاق بیرون آمد و گفت:”مادربزرگ! اجازه می دهید گلدان ها را آب بدهم؟”
مادربزرگ لبخندی زد و شلنگ را به او داد. لیلی هم شروع کرد به آب دادن گل ها. لیلی وقتی گل ها را آب می داد گفت:” فکر می کنم کار مهم همین است.چون باید به گلها و درخت ها آب داد.”
اما با خودش فکر کرد: مگر گلدان ها چقدر آب می خواهند که اگر آب هدر برود، خیلی بد می شود.
همان وقت از کوچه صدایی شنید. کسی هندوانه می فروخت و می گفت:”هندوانه های آبدار و خوشمزه دارم.”
مادربزگ گفت:”بروم برای تو هندوانه بخرم. توی هوای گرم خیلی خوب است که هندوانه بخوری.” بعد به کوچه رفت تا هندوانه بخرد. لیلی با خودش خندید. می دانست که مادربزرگ خوردن هندوانه را خیلی دوست دارد. او هم بلند شد و به دنبال مادربزرگ رفت.
همسایه ها کنار هندوانه فروش جمع شده بودند. لیلی با دیدن آنها با خودش فکر کرد همه آنها مانند مادربزرگ هندوانه را خیلی دوست دارند. توی آن هوای گرم خوردن هندوانه به همه می چسبد، درست مانند یک لیوان آب خنک!
لیلی با خودش فکر کرد شاید مردم دیگری که در کوچه ها یا در شهرهای دیگر زندگی می کردند، خوردن هندوانه و یا آب خنک را دوست داشته باشند. شاید همه مردم بخواهند دست و صورت و لباس خود را بشویند، شاید همه آنها یک قناری داشته باشند، شاید همه مردم در خانه هایشان گل و گلدان داشته باشند، بعد با خودش فکر کرد که یک قناری، یک مادربزرگ و یک گلدان گل، آب زیادی نمی خواهند، اما هم قناری ها، گلها، درخت ها، مادربزرگ ها، پدر و مادرها و بچه ها، خیلی هستند و همه آنها آب می خواهند.
بعد فکر کرد که اگر در همه خانه ها، همه بچه ها یا بزرگترها بخواهند آبها را هدر بدهند، آن وقت خیلی از قناری ها، مادربزرگ ها، ماهی ها و گل ها تشنه و بدون آب خواهند شد. لیلی دلش نمی خواست این اتفاق بیفتد.
او وقتی به همه مردم و به همه حیوان ها و گل ها فکر کرد، تازه فهمید که کار مهم چیست. کار مهم این بود که باید به همه آب برسد. وقتی با مادربزرگ و با یک هندوانه درشت به طرف خانه برمی گشتند، لیلی با خنده گفت:” مادربزرگ! دوست دارید به جای هندوانه برایتان یک لیوان آب خنک بیاورم؟”
مادربزرگ هم خندید و گفت:”الان نه! می خواهم هندوانه بخوریم، می خواهی به تو یک قاچ هندوانه بدهم؟” و با هم داخل حیاط خانه شدند.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com👈عضویت
#قصه_متنی
#علی_باقلا_کار
على باقالوکار
يکى بود يکى نبود غير از خدا هوشکى (هيچکس) نبود. در زمان قديم يک على باقالو (باقلا) کار بود. اين مرد هر چه باقالو مىکاشت يک قلاغ (کلاغ) بود مىرفت و تمام آنها را از زير خاک در مىآورد و مىخورد و وقتى هم سير مىشد مىرفت روى يک درخت که در همان نزديکى بود مىنشست و مىگفت:”قارقار گوز من به ريش على باقالو کار.“ از رفتار اين قلاغ دل على خيلى به تنگ مىآيد، روزى براى گرفتن آن قلاغ نقشه خوبى مىکشد. يک تابه را روى آتيش مىگذارد تا خوب سرخ مىشد و آنرا مىبرد مىگذارد روى همان شاخه درخت که قلاغ روى آن مىنشسته. قلاغه غافل از همه جا مياد رو تابه مىشيند پاواش مىچسبد به تابه. على که در همان نزديکىها کمين کرده بود فورى پيش مىرود و قلاغ را مىگيرد.
مىخواهد او را بکشد اما قلاغ به على مىگد:”مرا نکش زيرا به درد تو مىخورم و اگر مرا آزاد کنى به تو کمک فراوانى مىکنم.“ على مىگد:”براى من چيکار مىکني؟“ قلاغ جواب مىدهد:”در فلان جا يک ديگ دارم کا (که) اگر با چيزى به لب آن بزنى و بگوئى پلو پلو هفت رنگ پلو، هفت رنگ پلوى پخته حاضر مىشد که يک دبه(۱) هم دارم که اگر با چوبى به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه بيرون دبه فورى هزار تا غلام سياه از آن بيرون مىآيند و باز اگر با چوب رو به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه تو دبه، همهٔ آنها به دالخ دبه مىروند. اين دو چيز را به تو مىدهم و چند تا از بالهاى خودم را هم به تو مىدهم هر وقت عرصه براى تو تنگ شد يکى از آنها را در آتيش بينداز من فورى به کمک تو خواهم آمد.“
(۱) ظرفی است سفالین یا فلزی که در آن روغن چراغ میریزند و تقریبا شبیه آفتابه است البته به شکلهای مختلف هست که یکی از انواع آنها به آفتابه شباهت مختصری دارد.
على قبول مىکند و قلاغ را رها مىکند. قلاغ همه چيزهائى را که قول داده بود به على مىدهد. على هر دو را امتحان مىکند و مىبيند قلاغ راست گفته است. چند شب از اين قضيه مىگذرد شبى على حکمران آن شهر را با همهٔ غلامانش مهمان مىکند. وقت شام هفت رنگ پلو از آن ديگ بيرون مىآورد و حسابى مهماندارى مىکند. يکى از غلامان پادشاه مىفهمد که على از کجا اين همه برنج رنگ به رنگ در مىآورد و وقتى از خانهٔ على مىروند غلام به حکمران اين قضيه را مىگويد. حکمران مىگويد:”اين ديگ براى ما خوب است.“ و چند تا از غلامانش را مىفرستد کا ديگ را از على بگيرند. از قديم مونده، سزا نيکى بدى است.
خلاصه غلامان حکمران به خانهٔ على مىروند و ديگ را از او مىگيرند و پيش حکمران مىبرند اما على هم هيچ نمىگويد و صبر مىکند تا وقتى که غلامات به خونهٔ حکمران برسند آنوقت دبهٔ خود را بر مىدارد و به خونهٔ حاکم مىرود و چوب را به دبه ميزند و مىگد:”دبه دبه همه بيرون دبه.“ ناگهان هزار غلام سياه با شمشيرهاى برهنه از دبه بيرون مىريزند و دور حاکم و افرادش را مىگيرند. چند نفر از غلامان حاکم را که به قتل مىرسانند حاکم امان مىخواهد و تسليم على مىشود، على او را امان مىدهد و به حاکم مىگويد:” دست بالاى دست بسيار است.“ حاکم خجل مىشد اما على او را دلدارى مىدهد و از آن پس با حاکم دوست ميشد تا عمرش به سر مىرسد.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com👈عضویت
#قصه_متنی
#علی_باقلا_کار
على باقالوکار
يکى بود يکى نبود غير از خدا هوشکى (هيچکس) نبود. در زمان قديم يک على باقالو (باقلا) کار بود. اين مرد هر چه باقالو مىکاشت يک قلاغ (کلاغ) بود مىرفت و تمام آنها را از زير خاک در مىآورد و مىخورد و وقتى هم سير مىشد مىرفت روى يک درخت که در همان نزديکى بود مىنشست و مىگفت:”قارقار گوز من به ريش على باقالو کار.“ از رفتار اين قلاغ دل على خيلى به تنگ مىآيد، روزى براى گرفتن آن قلاغ نقشه خوبى مىکشد. يک تابه را روى آتيش مىگذارد تا خوب سرخ مىشد و آنرا مىبرد مىگذارد روى همان شاخه درخت که قلاغ روى آن مىنشسته. قلاغه غافل از همه جا مياد رو تابه مىشيند پاواش مىچسبد به تابه. على که در همان نزديکىها کمين کرده بود فورى پيش مىرود و قلاغ را مىگيرد.
مىخواهد او را بکشد اما قلاغ به على مىگد:”مرا نکش زيرا به درد تو مىخورم و اگر مرا آزاد کنى به تو کمک فراوانى مىکنم.“ على مىگد:”براى من چيکار مىکني؟“ قلاغ جواب مىدهد:”در فلان جا يک ديگ دارم کا (که) اگر با چيزى به لب آن بزنى و بگوئى پلو پلو هفت رنگ پلو، هفت رنگ پلوى پخته حاضر مىشد که يک دبه(۱) هم دارم که اگر با چوبى به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه بيرون دبه فورى هزار تا غلام سياه از آن بيرون مىآيند و باز اگر با چوب رو به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه تو دبه، همهٔ آنها به دالخ دبه مىروند. اين دو چيز را به تو مىدهم و چند تا از بالهاى خودم را هم به تو مىدهم هر وقت عرصه براى تو تنگ شد يکى از آنها را در آتيش بينداز من فورى به کمک تو خواهم آمد.“
(۱) ظرفی است سفالین یا فلزی که در آن روغن چراغ میریزند و تقریبا شبیه آفتابه است البته به شکلهای مختلف هست که یکی از انواع آنها به آفتابه شباهت مختصری دارد.
على قبول مىکند و قلاغ را رها مىکند. قلاغ همه چيزهائى را که قول داده بود به على مىدهد. على هر دو را امتحان مىکند و مىبيند قلاغ راست گفته است. چند شب از اين قضيه مىگذرد شبى على حکمران آن شهر را با همهٔ غلامانش مهمان مىکند. وقت شام هفت رنگ پلو از آن ديگ بيرون مىآورد و حسابى مهماندارى مىکند. يکى از غلامان پادشاه مىفهمد که على از کجا اين همه برنج رنگ به رنگ در مىآورد و وقتى از خانهٔ على مىروند غلام به حکمران اين قضيه را مىگويد. حکمران مىگويد:”اين ديگ براى ما خوب است.“ و چند تا از غلامانش را مىفرستد کا ديگ را از على بگيرند. از قديم مونده، سزا نيکى بدى است.
خلاصه غلامان حکمران به خانهٔ على مىروند و ديگ را از او مىگيرند و پيش حکمران مىبرند اما على هم هيچ نمىگويد و صبر مىکند تا وقتى که غلامات به خونهٔ حکمران برسند آنوقت دبهٔ خود را بر مىدارد و به خونهٔ حاکم مىرود و چوب را به دبه ميزند و مىگد:”دبه دبه همه بيرون دبه.“ ناگهان هزار غلام سياه با شمشيرهاى برهنه از دبه بيرون مىريزند و دور حاکم و افرادش را مىگيرند. چند نفر از غلامان حاکم را که به قتل مىرسانند حاکم امان مىخواهد و تسليم على مىشود، على او را امان مىدهد و به حاکم مىگويد:” دست بالاى دست بسيار است.“ حاکم خجل مىشد اما على او را دلدارى مىدهد و از آن پس با حاکم دوست ميشد تا عمرش به سر مىرسد.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com👈عضویت
💕⭐چادر نماز⭐💕
همه ی پارچه ها پشت ویترین مغازه نشسته بودند. آن ها منتظر بودند کسی بیاید و آن ها را بخرد.
پارچه ی گل گلی هم یکی از پارچه های منتظر بود. خیلی ها از کنارش می گذشتند، نگاهش می کردند، به هم دیگر نشانش می دادند.
فکرهای زیادی توی بافتش بود. همانطور که به گوشه ای خیره شده بود پارچه مخملیِ صورتی پرسید:«چه شده گل گلی جان؟»
گل گلی آهی کشید و گفت:«دلم می خواهد پارچه ی یک چادر نماز شوم و به جشن تکلیف بروم!»
مخملی چین هایش را باز کرد و گفت:«جشن تکلیف دیگر چه جشنی است؟»
گل گلی با یادآوری جشن گل هایش صورتی اش برقی زد و ادامه داد:«چند روز پیش یک دختر زیبا به اینجا آمده بود»
مخملی تند پرسید:«خب؟ خب؟»
گل گلی ادامه داد:«یک چادر زیبا هم سرش بود. چادر از جشن تکلیف می آمد! یک جشن بزرگ برای دختران نه ساله»
مخملی سعی کرد جلوتر برود گفت:«حیف شد کاش زودتر می آمدم اینجا و این دختر و چادرش را می دیدم»
گل گلی، به پیرزنی که برای خرید آمده بود، نگاه کرد و گفت:«چادر می گفت وقتی روی سر دختر نشسته بود و دختر با او نماز خوانده بود خیلی به او خوش گذشته بود»
مخملی می خواست بگوید:«کاش من هم گل گلی بودم و چادر نماز می شدم» که صاحب مغازه، پارچه ی گل گلی را برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
پارچه گل گلی که فهمید پیرزن می خواهد او را بخرد، نگاهی به مخملی کرد و آه کشید.
پیرزن پارچه گل گلی را توی کیفش گذاشت. به خانه که رسید گل گلی را روی میز گذاشت. گل گلی از تکان هایی که توی کیف خورده بود کمی تا شده بود. پیرزن تایش را باز کرد.
گل گلی با خودش گفت:«حیف شد کاش چادر نماز جشن تکلیف می شدم، لابد الان پیراهن این پیرزن می شوم!»
پیرزن او را متر کرد و با قیچی تیزی برش داد. به سختی سوزن را نخ کرد. کار کوک زدن که تمام شد پشت چرخ نشست.
دوخت که تمام شد. روی آستین و قسمت بالایی ِ گل گلی چندتا شکوفه ی صورتی چسباند. کاغذ کادو را آورد. گل گلی را توی کاغذ کادو پیچید. گل گلی دیگر چیزی نمی دید.
ولی تکان های زیادی حس می کرد. با خودش گفت:«خورد و خمیر شدم من را کجا می برد؟»
به جایی رسیده بودند، سرو صدای زیادی می شنید. صدای سرود خوانی بچه ها همه جا را پر کرده بود. انگار آدم های زیادی انجا بودند. گاهی دست می زدند و گاهی جیغِ شادی می کشیدند.
گل گلی خوب گوش می کرد تا بفهمد کجاست که یک دفعه تکان خورد و کاغذ کادو باز شد. دختری را دید. دختر با دیدن او از جا پرید و گفت:«هورااااا چادر نماز جشنِ تکلیفم، خیلی قشنگ است»
پیرزن دختر را بوسید و چادر را روی سر او انداخت.
گل گلی تازه فهمیده بود که به آرزویش رسیده است.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com👈عضویت
🌛داستان امشب🌜
🌼اندوه من و دشمن من🌼
✨هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت
اما بشنوید از بازرگانی که هزار دینار ضرر کرد. داستانش را شنیده اید؟ اگر هم شنیده اید ارزش دارد که یک بار دیگر بشنوید و به رازی از رازهای زندگی پی ببرید.
روزی و روزگاری در شهر سبزوار مردبازرگانی زندگی میکرد نام او فیروز بود ، فیروز مرد شریف و درست کاری بود و همه او را میشناختند.
او از راه خرید و فروش زعفران و پارچه کاسبی میکرد؛ یعنی زعفران ایران را به کشور هند میبرد و از آنجا پارچه های زیبا و گرانقیمت میآورد.
در بازار شهر همه او را میشناختند و بعضیها حسرت زندگی و کاسبی اش را میخوردند.او پسری داشت به نام محمد که در تجارت به او کمک میکرد محمد خیال داشت جای پدر را بگیرد و در بازار برای خودش کسی بشود.
روزی پدر به او گفت هر کاری برای خودش رمز و رموزی دارد و اگر میخواهی موفق شوی، باید این رمزها را یاد بگیری.
محمد گفت پدرجان آخر کار شما که ساده است. از این دست چیزی میخری و از آن دست میفروشی.»
فیروز گفت: نخیر... این طورها هم که فکر
میکنی نیست خودت کم کم متوجه خواهی
شد.»
گذشت و گذشت تا اینکه چند ماه بعد، بازرگان ضرر زیادی کرد او خبر نداشت که موشها به انبارش راه پیدا کرده اند خبر نداشت که موشهای موذی شب و روز در حال جویدن کالاهایش هستند.
بازرگان وقتی دید که طاقه های پارچه جویده شدهاند خیلی ناراحت شد.
دو دستی بر سرش کوبید و پسرش را صدا زد. محمّد هم از دیدن آن همه خسارت غصه خورد در حالی که به طاقههای جویده شده نگاه میکرد گفت پناه بر خدا چند موش سفید، ما را به خاک سیاه نشاندند.»
فیروز گفت «بله... این است بازی روزگار گاهی از جایی که فکرش را هم نمیکنی ضربه میخوری حالا بگو ببینم از این اتفاق چه درسی گرفتی؟»
محمّد گفت: درسم این بود که مواظب موشها باشم که جنس هایمان را نخورند.
فیروز گفت: «خوب، این درست است؛ ولی در این اتفاق درس مهم تری هم هست.
محمد گفت: «چه درسی؟
فیروز در انبار را بست و آهسته گفت: درس مهمتر این است که هیچ کسی از این موضوع بویی نبرد.»
محمّد گفت: چرا؟ چرا کسی نباید در این باره چیزی بفهمد؟ فیروز گفت: برای این که ناراحتیمان دو تا نشود اولی ضرر مالی و دومی، حرفهای سرزنش آمیز مردم
محمّد سرش را تکان داد و گفت: «عجب!»
بازرگان گفت: آری پسرم .هرگز از ناراحتی و اندوه خود با دشمنان حرف نزن؛ چون باعث خوش حالیشان میشوی؛ هرچند در ظاهر خود را ناراحت نشان بدهند.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com👈عضویت
#قصه_متنی
معلم باهوش
در یکی از روستاهای کوهستانی “دیاربکر” ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر “بورسا” فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
@mah_mehr_com👈عضویت
.
لاکپشت کوچولو عصبانیست🐢
{اهداف قصه: تقویت کنترل خشم کودکان}
در یک جنگل سرسبز 🌳🌳🌳و زیبا یک لاکپشت کوچک🐢 زندگی میکرد. لاک سبزرنگ و زیبایش مثل یک دیوار محکم از او مراقبت میکرد. لاک پشت🐢 کوچولو در جنگل 🌳🌳🌳دوستان زیادی داشت وآنها هرروز در جنگل بازی میکردند.
روزی لاکپشت🐢 کوچولو با حلزون🐌 مشغول آببازی کنار دریاچه بودند. حلزون خیلی ذوقزده شده بود و با سطل به لاک پشت کوچولو آب پاشید. ناگهان لاکپشت کوچولو🐢 به شدت عصبانی شد و شروع کرد به جیغ و فریاد کردن سر حلزون🐌. حلزون که خیلی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت. لاکپشت کوچولو🐢 دوست نداشت با یک سطل آب خیس شود و این او را عصبانی کرده بود. او هم حسابی جیغ و داد کرد.
روزی دیگر لاکپشت کوچولو🐢 با کرم سبز در جنگل مشغول توپبازی با گردوها بودند. کرم سبز 🐛ناگهان توپ را بلند پرتاپ کرد و توپ افتاد روی سر لاکپشت 🐢کوچولو. ناگهان لاکپشت کوچولو عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت. کرم سبز🐛 که خیلی ترسیده بود، فرار کرد و رفت زیر برگهای درختان پنهان شد.
تا اینکه یک روز که لاکپشت🐢 کوچولو که با پروانه روی چمنها بازی میکردند، پای لاک پشت کوچولو به یک سنگ کوچک گیر کرد و افتاد. لاک پشت 🐢کوچولو ناگهان شروع کرد به داد و فریاد کردن. اخم کرده بود و از شدت خشم،دندانهایش را به پروانه نشان میداد. پروانه🦋 خیلی ترسید و زود پرواز کرد و رفت روی گلهای بالای تپه.
همه دوستان لاکپشت کوچولو🐢 از او ترسیده بودند. چون او همیشه داد و فریاد میکرد و عصبانی بود. دیگر هیچکس نمیرفت تا با او بازی کند. چون همه دوست داشتند با کسی بازی کنند که مهربان باشد و عصبانی و بداخلاق نباشد.
لاکپشت کوچولو 🐢خیلی تنها شده بود. هیچکس با او بازی نمیکرد. او کنار برکه نشسته بود و به صورت خودش در آب برکه نگاه میکرد. ناگهان صدایی شنید. کرم سبز🐛 از درخت پایین آمد و گفت: لاکپشت کوچولو اینجا تنها نشستهای؟ چیزی شده؟
لاکپشت کوچولو🐢 گفت: هیچکس دیگر با من بازی نمیکند. میدانی کرمی جان، من خیلی زود عصبانی میشوم. نمیدانم چرا؟ نمیدانم باید چه کار کنم که کسی از من نترسد.
کرم سبز 🐛گفت: من یک فکری دارم. چطور است هر وقت که عصبانی میشوی یک کاری که دوست داری انجام دهی. مثلا روی کاغذ خطخطی کنی یا روی سنگهای برکه لیلی کنی. نظرت چیست؟
لاکپشت🐢 خیلی خوشحال شد و چند کار مورد علاقه خود را روی کاغذ نوشت. مثلا بالا رفتن از سنگهای بزرگ، فوت کردن شکوفهها و قاصدکها و یا مسابقه سنگ انداختن در دریاچه. لاکپشت🐢 کوچولو به کرم سبز🐛 گفت، کرمی جان از این به بعد لطفا هر زمان من عصبانی شدم، یادم بنداز که یکی از این کارها را انجام دهم.
کرم سبز 🐛هم قبول کرد. یک روز دوباره آنها رفتند تا دوباره با هم بازی کنند. همینطور که بازی میکردند، ناگهان یک باد شدید شروع به وزیدن کرد و قاصدکهای آنها را با خود برد. لاکپشت🐢 دوباره عصبانی شد و تا خواست داد و فریاد کند، کرم سبز🐛 گفت: آهای لاکپشت 🐢کوچولو بیا با هم مسابقه سنگ انداختن در برکه بدهیم. لاکپشت کوچولو یکدفعه یادش افتاد حالا که عصبانی شده، وقت این شده که یکی از کارهای مورد علاقه خودش را انجام دهد. او عصبانیت خود را فراموش کرد و با کرم سبز 🐛شروع کرد به مسابقه دادن. هر کدام چندین سنگ بزرگ و کوچک به آب برکه انداختند و کلی خندیدند و خوشحال شدند.
لاکپشت🐢 کوچولو اینبار به جای جیغ و داد کردن، یک کار جدید کرده بود که خیلی بهتر بود. او از کرم سبز🐛 تشکر کرد که این راه را به او یاد داده است.
#قصه_متنی
🐢🐛🐢🐛🐢🐛🐢🐛
╭═⊰🍂🏴🍂⊱━╮ @mah_mehr_com
╰═⊰🍂🇮🇷🍂⊱━╯
#قصه_متنی
#یک_قصه_یک_آیه
🌸صبر و دوستی
در یک روستای زیبا، گروهی از بچهها در همسایگی هم زندگی میکردند.
آنها هر روز بعد از مدرسه به باغ بزرگ دوستشان می رفتند تا بازی کنند و از طبیعت لذت ببرند. در این گروه، دو دوست به نامهای "علی" و "سجاد" بودند که همیشه با هم بودند و به یکدیگر کمک میکردند.
یک روز، بچهها تصمیم گرفتند در باغ یک مسابقه دو برگزار کنند. همه آماده بودند و هرکسی میخواست برنده شود. علی و سجاد هم با هم مسابقه دادند. اما در میانه راه، ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. بچهها نگران شدند و به دنبال پناهگاهی گشتند.
علی: (با نگرانی) گفت: "سجاد! ما باید به زیر درخت بزرگ برویم تا از باران در امان باشیم!"
سجاد: "بله، اما باید صبر کنیم تا باران کم شود. اگر عجله کنیم، ممکن است زمین لیز باشد و بیفتیم."
بچهها زیر درخت بزرگ پناه گرفتند و در حالی که باران میبارید، با هم صحبت کردند. علی ناگهان به یاد آیهای افتاد که معلمشان در مدرسه به آنها گفته بود:
علی: "سجاد! یادته معلم گفت: 'یَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ'؟ ما باید صبر کنیم و با هم باشیم!"
سجاد با لبخند گفت: "دقیقاً! اگر صبر کنیم و با هم باشیم، میتوانیم از این باران عبور کنیم و دوباره بازی کنیم."
بعد از مدتی، باران کم شد و بچهها با احتیاط از زیر درخت بیرون آمدند. آنها با هم تصمیم گرفتند که به جای مسابقه، یک بازی گروهی انجام دهند. همه بچهها با هم جمع شدند و بازی کردند و از روز زیبای خود لذت بردند.
علی: "ببین سجاد! وقتی صبر کردیم و با هم بودیم، توانستیم روز خوبی داشته باشیم."
سجاد: "بله، و این به ما یاد داد که همیشه باید به یکدیگر کمک کنیم و صبر داشته باشیم."
بچهها با شادی و خنده به خانه برگشتند و از آن روز به بعد، همیشه به یاد داشتند که با صبر و دوستی میتوانند بر هر مشکلی غلبه کنند.
🌸این داستان به ما یادآوری میکند که با صبر، دوستی و همکاری میتوانیم بر مشکلات غلبه کنیم و به موفقیت برسیم.
@mah_mehr_com👈عضویت
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🌸نیش مار و زنبور
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت انسانها از ترس ظاهر خوفناک من می میرند نه به خاطر نیش زدنم.
اما زنبور باور نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود، مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می گزم و مخفی میشوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.
مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت.
مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش میزد و مار خودنمایی میکرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به قرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد.
چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد.
🦋🌼🌸🦋👦
#قصه_متنی
┏━━━━━━━━━━━━┓
✅ @mah_mehr_com ✍
┗━━━━━━━━━━━━┛
قصه آهوها
روایتی شیرین و دوست داشتنی و در این قصه زیبا به کودکان آموزش داده می شود تا از اسراف کردن پرهیز کنند. ماجرای این داستان به این قرار است که :
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز🌳🌳🌳 چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم🦌 برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم🦌 می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش دنبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان🌈 را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی🍐 بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم 🦌بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان🐢 گفته : اگر گلابی🍐 بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم 🦌گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم🦌 آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی🍐 هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی🍐 را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:
گلابی🍐 تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو 🦌صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی🍐 که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com👈عضویت
به نام خدای کوچولو ها 🌻
اسم قصه : موش آهن خور
یکی بود یکی نبود . یه آدم خیلی پولدار بود که کارش خرید و فروش آهن بود. اون یه روز به دوستش گفت:
"من باید برم سفر و نمیتونم آهنهامو با خودم ببرم. میتونی مراقبشون باشی؟"
دوستش گفت: "البته که میتونم!"
چند ماه گذشت و بالاخره مرد پولدار از سفر برگشت. به دوستش گفت:
ممنونم که آهن هامو نگه داشتی
"خب، حالا آهنهام کجاست؟"
دوستش که نمیخواست آهن ها رو پس بده ، سرش رو خاروند و با خجالت گفت:
"راستش... چندتا موش خیلی بزرگ اومدن و همه آهنها رو خوردن !"
مرد پولدار که فهمید دوستش داره دروغ میگه، چیزی نگفت و فقط لبخند زد. بعد گفت:
"اشکالی نداره!تو زحمت خودت رو کشیدی ، حالا که اینطور شده، امشب بیا خونمون مهمون من باش."
دوستش خوشحال شد و فکر کرد ماجرا تموم شده.
شب شد و مرد طمعکار با پسرش رفتند خونه ی مرد پولدار ، مرد پول دار هم غذای خوشمزه ای برای دوستش تهیه کرد، انقدر خوشمزه بود که مرد طمعکار یادش رفت پسرش رفته توی حیاط و خبری ازش نیست ، تا وقتی که غذاش تموم شد و خواست خداحافظی کنه ،
یکدفعه دید پسر کوچولوش نیست!
هر چی اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد ، اثری ازش پیدا نکرد.
با ترس و نگرانی، رو به دوست پولدارش کرد و گفت:
پس پس "پسر من کجاست؟!"
مرد پولدار خیلی خونسرد گفت:
"راستش وقتی داشتی غذا میخوردی یه عقاب خیلی بزرگ اومد و پسر تو رو با خودش برد."
دوستش عصبانی شد و گفت:
"چی میگی؟ این غیرممکنه! عقاب چطور میتونه یه بچه رو ببره؟!"
مرد پولدار خندید و گفت:
"چرا غیرممکن باشه؟ وقتی یه موش بتونه صد کیلو آهن بخوره، پس یه عقاب هم میتونه یه بچه رو ببره!"
دوستش فهمید که بازرگان حقهاش رو فهمیده. سرش رو پایین انداخت و گفت:
"باشه، باشه! آهنهات رو بهت پس میدم. فقط پسرم رو بهم برگردون!"
اینطوری بود که بازرگان باهوش، هم آهنهاش رو پس گرفت و هم یه درس بزرگ به دوستش داد
بنظرتون چه درسی داد ؟
برای شنیدن صوت این قصه روی شکلک ها کلیک کنید 💛(🐭🐭🐭)
#قصه_متنی
#قصه_شب
╔═════ஜ۩۞۩ஜ═════╗
◦•●◉✿ @mah_mehr_com ✿◉●•◦
╚═════ஜ۩۞۩ஜ═════╝
❇️داستان نخود زرنگ:
🔻یکی بود یکی نبود. ظرفی پر از نخود توی آشپزخونه بود،نخود ها داشتند باهم بازی میکردند ، بازی بالابلندی،یه دفعه پای یکی از نخود ها به لبه ظرف گیر کرد و با صورت به زمین خورد.شروع کرد به ناله و...
نخود ها سریع به کمک آمدند اورا به گوشه ای برای استراحت برده و پایش را بستند ولی نخود زخمی همچنان گریه میکرد،آنقدر که حتی چند تا از دوستانش هم همراه او گریه افتادند.
یکی از نخود ها برای آرام کردن دوستش فکر ی کرد گفت بیایید هر کدام آرزوهایمان را برای هم بگوییم،همه دوستانش موافق بودند ،از نخود شیطون و بازیگوش شروع کردند به گفتن آرزوهای خود:
نخود بازیگوش گفت :من دوست دارم نخود آبگوشت بشم!
-برای چی؟
-وای اگر بدونی توی آبگوشت چقدر میتونی بالا و پایین بپری و بازی کنی!
همه نخود ها زدند زیر خنده.نخود دومی گفت:ولی من دوست دارم داخل چرخ گوشت له بشم.بقیه نخود ها با تعجب گفتند:وای چه جراتی داری؛نخود دومی جواب داد آخه پسر همسایه خیلی ساندویچ فلافل دوست داره،میخوام از چرخ کرده من فلافل درست کنند تا پسر همسایه خوشحال بشه. نخود ها نگاهش کردند و گفتند آفرین به اینهمه مهربانی و فداکاری.
نخود زخمی،ساکت شده بود وبه آرزوهای نخود ها گوش میداد. نخود سومی گفت:من دوست دارم من رو داخل تابه نمک بزنند و تفت بدهند.
نخود ها گفتند برای چی ؟
نخود سومی خندید و گفت:من از بچگی همیشه دوست داشتم با نمک باشم ؛ نخودها نگاهش کردند و همه باهم خندیدند.
در این هنگام نخود زرنگ گفت اجازه بدهید من هم بگوییم.
نخود ها گفتند بفرمائید اقای زرنگ سراپا گوش هستیم.
نخود زرنگ صدایش را صاف کرد و گفت :چند روز دیگر نیمه شعبان است.خودم از خانم صاحب خانه شنیدم که میخواهد برای امام مهدی علیه السلام اش نذری بپزد.من آرزو دارم همه ما،نخود این آش باشیم.
تا حرف نخود زرنگ تمام شد نخود ها هورا کشیدند. چون فهمیده بودند چند روز دیگر همگی در آش نذری شرکت خواهند کرد.
نخود زخمی با خوشحالی گفت:من خیلی خوشبخت هستم.چون دوستانی دلسوز مثل شما دارم و مهم تر اینکه چند روز دیگر من هم در آش نذری امام زمان علیه السلام سهیم خواهم بود.
داستان نخود زرنگ بفرمائید👆
آش نذری👶👧
#قصه_متنی
@mah_mehr_com👈عضویت