eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
4.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
374 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت اباالفضل العباس.mp3
20.25M
. ┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: (ع)⚜ ❣حضرت ابوالفضل العباس❣ 🔴 حضرت ابولفضل با عصبانیت به شمر فرمودند: امان خدا بهتر است از امان عبیدالله بن زیاد... بعد هم حضرت عباس(ع) امان نامه📜 را پاره کردند و به طرف شمر انداختند ع ع 🔹قصه قهرمان ها🔸 🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏 @mah_mehr_com
«خدا چند سالشه؟ با این به کودکت جواب بده» در کنار یک پنجره زیبا پسربچه ای نشسته بود. اسم این پسر بچه باهوش مهدی بود مهدی امروز با هیچ کسی حرف نمیزد. او به فکر فرو رفته بود. تا اینکه پدر به او نزدیک شد و گفت: چی شده پسرم؟ خیلی ساکتی امروز!". مهدی با گیجی به پدر نگاه کرد و گفت: " خیلی گیج شدم بابا!". پدر پرسید چی گیجت کرده؟". مهدی گفت:" " یه سوال دارم اون گیجم کرده. پدر با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: " یک سوال؟ حتما سوال سختیه میشه به منم بگی؟ مهدی گفت: " بابا! خدا چند سالشه؟ پدر سر و موهای مهدی را نوازش کرد و گفت : " حق داری .پسرم سوال خوبیه و جوابش یکم سخت!". اما اجازه بده یک قصه زیبا رو برات تعریف کنم. یکی بود یکی نبود در یک جنگل بزرگ و خیلی پیر، یک بچه فیل بامزه و کنجکاوی زندگی میکرد یک روز که همه حیوانات جنگل در حال بازی بودند، بچه فیل زیر درخت به فکر فرو رفته بود او با خودش میگفت : " خدا چند سال عمر داره؟ چند وقته که خدا هست؟". سپس پیش دوستانش رفت و این سوال را از آنها پرسید. خرگوشی داد زد و گفت: ما که بچه ایم. نمیدونیم از کی خدا بوده برو از پدر بزرگت بپرس اون سنش خیلی زیاده". بچه فیل فورا پیش پدر بزرگش رفت گفت: " بابا بزرگ خدا چند سالشه؟" پدر بزرگ کمی فکر کرد و گفت: " نمیدونم ولی از وقتی که من بچه بودم خدا هم بوده چون نشانه هاشو دیدم ،درختا کوهها پرنده ها بچه فیل خوشحال شد و گفت : " آها فهمیدم یعنی خدا هم سن شماست!". پدر بزرگ جواب داد نمیدونم شاید قبلتر از منم بوده بریم از پدر بزرگامون بپرسیم! بعد دستهای هم را گرفتند و پیش ماموت رفتند بچه فیل از ماموت پرسید شما که خیلی پیری میدونی خدا چند سالشه؟ ماموت گفت: " نمیدونم ولی از همون موقع که من بچه بودم خدا هم بود. چون درختا کوه ها و خیلی نشانه های دیگه خدا هم بودند. اما برید از اژدهای پیر جنگل که خیییلی سنش زیاده بپرسید. شاید اون بدونه!". بچه فیل به همراه پدر بزرگش وارد غار جنگل شدند. اژدهای خیلی پیر آنجا زندگی میکرد پیش او رفتند و بچه فیل سلام کرد و گفت: " ببخشید شما میدونی خدا چند سالشه؟ اژدها گفت : " من دقیق نمیدونم ولی از همون بچگیام نشانه های خدا رو دیدم. یعنی خدا بوده اما بریم از پدر بزرگه بابام بپرسیم شاید اونا دقيق بدونن!". و بعد همه باهم به راه افتادند وقتی به پدر اژدها رسیدند بچه فیل سلام کرد و پرسید: شما خیلی پیرید. میدونید خدا چند سالشه؟ پدر که از پدر بزرگ بیمار مراقبت میکرد به پدر بزرگ نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت پدر بزرگ! شما میدونی خدا چند سالشه؟". پدر بزرگ که خییییلی پیر بود با صدایی آرام و ضعیف گفت: خدا از همون موقع که بچه بودم بوده چون اون موقع ها هم درختای بلند بود کوهها و دریاها و خورشید بودند. وقتی بچه فیل جواب اژدهای پدر بزرگ را شنید با شوق گفت: "...". هنوز قصه تمام نشده بود که مهدی گفت بابا فهمیدم! خدا از همون اول بوده و تا آخرم هست چون همیشه نشانه هاشم بودن و هستن." پدر مهدی را بوسید و گفت: " آره پسرم. درسته خدا از اول بوده و هست و تا همیشه هم هست. پایان... @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای زنبور تنبل و خرس حقه‌باز! ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم‌نژاد، مریم مهدی‌زاده و حمزه ادهمی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠موضوع قصه: اهمیت حفظ اتحاد و مراقبت از کشور @mah_mehr_com
« اگه با گوشی زیاد بازی میکنه این رو براش بخون » یکی بود یکی نبود. آرتین چهار سال دارد و با پدر و مادرش در شهری بزرگ زندگی میکند. روزی از روزها که آرتین در حال بازی با ایپدش بود خوابش رفت در خواب زورافا کوچولو را دید که در حال گریه و زاری کردن است. وقتي آرتین نزدیکتر رفت صداي مادر زورافا را شنید که به او میگفت زورافا بازي با آیپد کافیه دوستانت براي بازي به دنبالت آمده اند. ولی زورافا با گریه می گفت بگو بروند میخواهم بقیه بازی ام را انجام بدهم زورافا زرافه کوچکی بود که به جاي بازي با پدر ومادر و دوستانش همیشه با تبلت بازی میکرد. مادر زورافا همیشه به او می گفت که بازی با تبلت براي سن شما مناسب نیست و به سلامتی ات صدمه میزند ولي او حرف مادرش را گوش نمي کرد فیلو شیران و هر کدام از حیوانات جنگل هم براي بازي به دنبالش می آمدند نمیرفت. مادر و پدر زورافا خیلی از این موضوع ناراحت بودند ولی او اهميتي نمي داد . روزي زورافا مادرش را صدا زد و به او گفت سرش خيلي درد می کند. مادر به او دمنوش داد و از او خواست استراحت کند ولی سر زورافا خوب نشد و دردش بیشتر و بیشتر شد. پدر و مادر که نگرانش شده بودند او را نزد جغد دانا بردند. جغد دانا او را معاینه کرد و گفت: حدس میزنم چشمهایش آسیب دیده اند. زورافا را باید چشم پزشک معاینه کند زورافا با پدر و مادرش به مطب عقاب تیزبین رفتند. کتاب چشمهای زورافا را معاینه کرد و متوجه شد چشمهایش دچار خشکی شده اند و همین باعث" سر درد او شده است. عقاب از او پرسید آیا تلویزیون یا تبلت زیاد نگاه کردی؟ زورافا با ناراحتي سري تكان داد سپس عقاب تیزبین به او گفت ميداني چرا به من تیزبین میگویند؟ چون من مراقب چشمانم هستم و با چشمان سالم میتوانم همه چیز را از فاصله دور هم ببینم. من و بقیه عقابها هیچ وقت آیپد و تبلت نگاه نمیکنیم تا به چشمانمان آسیبی نرسد. شما هم تا دیر نشده این قطره ها را روزی سه بار در چشمانت بریز تا هرچه زودتر خوب شوي. اگر بخواهي باز هم با آن بازی کنی چشمت آسیب بیشتری میبیند. در ضمن تا زمانی که به مدرسه و کلاس نرفتی با ایپد بازی نکن یادت باشد که بازی با دوستان و خانواده خیلی هیجان انگیز و بهتر است. " زورافا با دقت به حرفهای عقاب گوش کرد و از مطب بیرون آمد. در همین حال آرتین از خواب پرید و متوجه شد هنگام بازی با آیپد خوابش برده او خيلي سريع آیپد را خاموش کرد و آن را به مادرش داد. آرتین خوابش را برای مادرش تعریف کرد و قول داد دیگر با آیپد بازی نکند مادر آرتین هم برایش چند اسباب بازي فکري خريد تا با هم برای آموزش اعداد از آن استفاده کنند از آن روز به بعد آرتین هم با اسباب بازیهایش بازی میکرد و هم بیشتر در کارهاي خانه به پدر و مادرش کمک میکرد. پایان.... @mah_mehr_com
🌸 اسراف نکنیم روزی امام رضا علیه السلام و یارانش در باغی مشغول چیدن میوه بودند. بعد از چیدن میوه امام و یارانش زیر سایه درخت در کنار نهر پر آبی نشستند و امام کنار نهر آب نشست و مشتی آب به صورتش زد؛ اما ناگهان اخم هایش درهم رفت. سیب نیم خورده را از آب گرفت و به آن نگاه کرد و فرمود: این میوه را چه کسی خورده است؟ یکی از یاران امام خجالت زده گفت: من میوه را خورده ام. امام گفت: «چرا اسراف می کنید؟ مگر نمی دانید که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد؟» بچه های عزیزم از این داستان کوتاه نتیجه می گیریم که اسراف کار بدی است و هرگز امامان ما اسراف نمی کردند. @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه 💠 حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت هفدهم 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام. 📎 📎 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت بیست و دوم 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام. 📎 📎 @mah_mehr_com
آقا رحیم به علی گفت: "علی تندتر کار کن که باید تعداد زیادی توپ بدوزیم". علی در یک مغازه برای آقا رحیم کار می کرد. تکه های شش ضلعی را به هم می دوخت و یک توپ درست می کرد. علی خیلی فوتبال را دوست داشت برای همین یک توپ را باد کرده بود و زیر صندلی اش قایم کرده بود، هر وقت آقا رحیم از مغازه بیرون می رفت. علی در مغازه فوتبال بازی می کرد. توپ را به دیوار می زد، به سمتش بر می گشت و دوباره شوت می کرد. گاهی اوقات هم مثل گزارشگرها می گفت:" گل گل عجب گلی می زند این علی آقای گل". یک روز رضا دوست علی که از کنار مغازه می گذشت، علی را دید که در مغازه با یک توپ بازی می کند. در را باز کرد و گفت:" علی چرا با دیوار بازی می کنی؟ بیا بیرون با هم بازی کنیم". علی گفت: " نه توپ کثیف می شود". رضا گفت:" خوب با آب و صابون آن را می شوییم". علی که خیلی دوست داشت بیرون مغازه بازی کند، توپ را برداشت و گفت: " باشد. اما فقط چند دقیقه بازی کنیم". علی توپ را بیرون آورد و شروع کرد با توپ بازی کردن. رضا گفت: " شوت کن بابا". علی توپ را آرام شوت کرد. رضا گفت: " چقدر یواش بازی می کنی، باید محکم شوت بزنی". بعد لگد محکمی به توپ زد. علی نتوانست توپ را بگیرد. رضا گفت:" گل گل" و با خوشحالی دور خودش می چرخید. علی توپ را جلوی پایش گذاشت و آن را محکم شوت کرد. توپ در هوا چرخید و به درخت خورد و بعد به یک دوچرخه سوار که داشت از خیابان رد می شد، خورد. دوچرخه سوار روی زمین پرت شد. از روی زمین بلند شد و خاک لباسهایش را پاک کرد. علی دو دستی روی سرش زد و گفت:" بدبخت شدم". رضا گفت:" چیزی نشده که . دوچرحه سوار سالم هست". علی گفت: " سالم هست اما صاحب کارم آقا رحیم هست". رضا گفت:" بدبخت شدی. فکر کنم اخراجت کند". آقا رحیم توپ را برداشت و با دوچرخه اش سمت مغازه رفت. رضا به علی گفت:" من باید بروم نانوایی، خداحافظ". علی که خیلی ترسیده بود. به مغازه رفت و شروع کرد به کار کردن. آقا رحیم در را باز کرد. علی آب دهانش را قورت داد و گفت:" سلام آقا، به خدا من به رضا گفتم توپ کثیف می شود". آقا رحیم با اخم به علی نگاه کرد و گفت:" برو یک لیوان آب بیاور". علی یک لیوان آب آورد و روی میز گذاشت. آقا رحیم دست علی را گرفت. علی گریه اش گرفت:" آقا رحیم دیگر تکرار نمی شود، من را ببخشید، پول توپ را از حقوقم کم کنید". آقا رحیم گفت: " پول توپ را حتما از حقوقت کم می کنم. اما اگر توپ به شخص دیگری می خورد و پایش می شکست. آن وقت چه کار می کردی؟". علی ساکت شد. بعد از چند دقیقه گفت:" وای من چه کار خطرناکی کردم" و با صدای بلند گریه کرد. آقا رحیم توپی که تو سرش خورده بود و خاکی شده بود را برداشت و به علی داد و گفت: " این توپ دیگر به درد من نمی خورد. مال خودت باشد. اگر قول بدهی خوب کار کنی می توانی هر روز یک ساعت زودتر بروی و با دوستت فوتبال بازی کنی". علی که باورش نمی شد آقا رحیم اینقدر مهربان باشد. آقا رحیم را بغل کرد و بوسید. آقا رحیم گفت:" خودت را لوس نکن، برو به کارت برس که کلی کار داریم". ✍ نویسنده: خانم مريم فيروز، از اعضای فعال کانال کودک خلاق😊🌸 @mah_mehr_com
چگونه ميمون پلنگ را شكست داد. - <unknown>.mp3
4.37M
«چگونه میمون، پلنگ را شکست داد» افسانه بومیان آفریقایی مترجم: نسرین صدیق گوینده: آزاده مقدم   🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫آشنایی با شهدای عزیز 🌹جاویدالاثر احمد متوسلیان 💐 یار امام زمان(عج) باید مثل حاج احمد باشه🇮🇷 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت بیست و هفتم 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام. 📎 📎 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 «علی، فوتبالیست خوش اخلاق محله» 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا ✅ موضوع قصه: آموزش ایثار به کودکان ┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅ 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com #مــــاه_مــــــهــر 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
208-Ghazal&AvalinRozeMadreseh-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.25M
💠 هُدهُد دانا 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 😊☘😍🐥 @mah_mehr_com
اگه میخوای نشه و نکنه این رو واسش بخون امروز هم "تام" ناراحت بود او یک گوشه خانه نشسته بود و منتظر سرد شدن نوشیدنی خوشمزه اش بود. اما همه فکرش مشغول بود. او به اتفاقی که صبح افتاده بود فکر میکرد تام از دست دوستش عصبانی شده بود و به او حرف های زشتی زده بود تام در حال فکر کردن بود که مادرش کنار او نشست.مادر گفت: " عزیزم خیلی وقته نوشیدنیتو نخوردی تو فکری و انگار ناراحتی تام گفت آره مامان خیلی ناراحتم امروز دوستم کاری کرد که خیلی عصبی شدم و کلی حرفای بد گفتم بهش تازه با داد و بیداد گفتم !". مادر بازوهای تام را نوازش کرد و گفت: " خب ميفهمم حق داری تو توی اون حال بد به بهترین دوستت حرفای بد زدی و الان از دست خودت ناراحتی میشه بری با دوستت حرف بزنی و ازش عذرخواهی کنی؟ تام با لبانی آویزان گفت: " آره شایدمنو ببخشه اما من وقتی عصبی میشم یا دوستامو با صدای بلند دعوا میکنم یا حتی میزنمشون اون روز هم سادی عصبیم کرد و با پا زدمش !". مادر از شنیدن این حرف تام خیلی ناراحت شد. به تام گفت: " پس تو خودت پشیمونی منو بابا با هم فکر میکنیم تا ببینیم میتونیم راه خوبی پیدا کنیم که تو خوشحال باشی تام کمی خیالش راحت شد و نوشیدنی اش را خورد و بیرون رفت. او به آسمان نگاه میکرد و راه میرفت که ناگهان پای یک گربه را لگد کرد. گربه خیلی عصبی شد و با چشمهای عصبانی به تام نگاه کرد. تام خیلی ترسیده بود و پا به فرار گذاشت. وقتی تام از آن گربه دور شد با خودش گفت " وقتی عصبی شد و چشماشو اونطوری کرد خیلی ترسیدم تازه اون هنوز منو نزده بود. بیچاره دوستام خیلی اونا رو اذیت کردم و بعد فورا به سمت خانه بگیرم که چطور وقتی عصبی میشم دوستامو دعوا نکنم و نزنم. اونا گناه دارن پدر که از شنیدن حرف تام خیلی خوشحال شده بود لبخندی زد و با گوشه چشم به او نگاه کرد و گفت:" ما فهمیدیم باید چکار کنی چند تا سنگ رو با مامانت تیز کردیم. گذاشتیم پشت همین در برو بیار تا بگم باید چکار کنی. رفت پیش پدر و ریع مادرش نشست و گفت من میخوام سریع تر یاد بگیرم تام فورا دوید و سنگها را آورد پدر یکی از سنگها را برداشت و گفت: با من بیا بیا بریم و با چوبهای پشت خانه یک خانه زیبا درست کنیم! تام گیج شده بود اما همراه پدرش رفت. آنها باهم یک خانه زیبا درست کردند بعد پدر سنگ تیز را برداشت و گفت: پسرم از این به بعد از هرکی عصبانی شدی فورا میای و یه دونه از این سنگا رو برمیداری و اینطوری میکوبیش به قسمتی از این خونه. قسمتی از آن خانه قشنگی که ساخته بود میکوبید تا سنگ داخل این کار برای تام خیلی لذت بخش بود از آن روز به بعد هر وقت ازدست کسی عصبانی میشد فورا یک سنگ تیز برمیداشت و به چوب فرو رود. بعد از مدتی آن خانه چوبی دیگر دیده نمیشد. همه جای آن خانه با سنگهای تیز پوشیده شده بود دیدن آن خانه زیبا که داغون شده بود خیلی ناراحت کننده بود برای همین تام پیش پدرش رفت و به او گفت: بابا من فهمیدم وقتی از کسی عصبانی میشم نباید توی اون لحظه کاری بکنم. الان وقتی عصبی میشم تا ۵ میشمارم و بعد میام و سنگ تیزی رو به خونه چوبی میکوبم. اما اون خونه رو داغون کردم. پدر گفت: خیلی خوب میشه اگه همه ما وقتی عصبانی هستیم حرفی نزنیم و یا کاری نکنیم توی اون لحظه. تو الان تا ۵ میشماری و این یعنی انقدر قوی شدی که میتونی خشمت رو کنترل کنی اما اون خونه بریم اونجا!". تام و پدر و مادرش پیش آن خانه چوبی رفتند. پدر گفت: " يالله پسرم برو سنگارو در بیار تام به سختی توانست سنگها را از داخل چوب بیرون آورد بعد مادرش گفت: ببین پسرم! وقتی توی اون لحظه که عصبی هستی و حرفای بد میزنی و یا دوستاتو میزنی مثل اینه که انگار داری به خونه قشنگی که باهاشون ساخته بودی سنگای تیز رو فرو میکنی ببین چقدر خونه داغون شده. تو اونو اصلا دوست نداری هر چقدم سنگا رو در بیاری بازم اون خونه ای که ساختین داغون شده خیلی سخت میشه اون خونه رو درستش کرد پس باید وقتی عصبی میشی شروع کنی به شمردن و تا ۵ بشماری هر وقت آروم تر شدی حرف بزنی تا رابطه تو و دوستات مثل این خونه داغون نشه! پایان... @mah_mehr_com
«اگه فرزندت از هیولا میترسه این رو واسش بخون» جیم دیگر بزرگ شده بود حالا او میتوانست در اتاق خودش بخوابد. یک اتاق زیبا با یک پنجره قشنگ جیم خودش اتاق خواب را تزئین کرده بود او برای اینکه زودتر شب شود و در اتاق خودش بخوابد خیلی ذوق زده بود جیم و پدرش کنار خانه ایستاده بودند و بازی می کردند تا زودتر شب شود هر چند لحظه یکبار جیم به اتاقش نگاه میکرد و کیف میکرد. بالاخره شب از راه رسید پدر جیم او را به اتاقش برد و بعد یک قصه زیبا گفت. جیم از اینکه پدرش کنارش بود خیلی احساس خوبی داشت. اما دوست داشت هر چه زودتر پدرش اتاق را ترک کند. چون جیم بزرگ شده بود و میخواست تنهایی در اتاقش بخوابد. پدر بعد از گفتن قصه صورت جیم را بوسید و گفت : " فردا صبح بیا صبونه بخوریم. اگه احساس خوبی نداشتی من و مامانت همین بغلیم بیا در اتاقمون رو بزن سپس، جیم به پدرش شب بخیر گفت و پدر اتاق را ترک کرد. این اولین شبی بود که جیم میخواست تنها بخوابد. او کمی از تاریکی میترسید اما آنقدر شجاع بود که در اتاقش تنها بخوابد. جیم چشم هایش را بست و به اتفاقات خوب امروز فکر می کرد. تا اینکه ناگهان صدای باد آمد جیم چشم هایش را باز کرد و یک چیز ترسناک دید یک هیولای سیاه روی دیوار اتاقش جیم خیلی ترسید و فورا پا به فرار گذاشت. او دوید و سمت اتاق پدر و مادرش رفت اول در اتاق را زد و بعد وارد شد. به پدر گفت: من نمیخوام تنهایی برم اونجا اونجا یه هیولای سیاه بزرگ داره من میترسم!". پدر جیم را بغل کرد و گفت باشه پسرم بریم منم هیولا رو ببینم. بعد با هم به اتاق رفتند. جیم خیلی میترسید که پایش را داخل اتاق بگذارد. اما دست پدرش را گرفت و وارد شد. جیم به همراه پدرش همه جای اتاق را نگاه کردند اما خبری از هیولای سیاه و بزرگ نبود جیم فکر میکرد هیولا از پدرش ترسیده برای همین از اتاق بیرون رفته است. آن شب پدر کنار جیم خوابید. وقتی صبح شد، دوباره خیال جیم راحت شد و دوست داشت تنهایی در اتاقش بخوابد. جیم آن روز کلی بازی کرد تا دوباره شب شد. شب به اتاقش رفت و میخواست بخوابد اما به آن هیولای بزرگ سیاه فکر کرد در همین لحظه یک صدا از بیرون خانه آمد. وقتی جیم چشم هایش را باز کرد دوباره آن هیولای بزرگ سیاه را روی دیوار اتاقش دید فورا ترسید و پیش پدرش رفت. جیم دوباره در اتاق را زد و فورا بغل پدرش پرید. جیم خیلی ترسیده بود. قلبش تند تند میزد پدر فهمید که دوباره جیم ترسیده است. دست او را گرفت و پرسید ترسیدی پسرم دوباره هیولا اومده؟". جیم با ترس جواب داد: " آره اون تو اتاقمه بابا!". پدر که خیلی جیم را دوست داشت میخواست از او مراقبت کند پدر جیم را بغل کرد و باهم به اتاق او رفتند پدر لامپ اتاق را روشن کرد و بعد همه جا را با دقت نگاه کرد اما باز هم چیزی پیدا نکرد دوباره لامپ را خاموش کردند اما جیم خوابش نمی آمد به پدرش گفت میای یکم بازی کنیم؟ من خوابم نمیاد پدر موافقت کرد تا بازی کنند. پدر یک شمع برداشت و گوشه تاریک اتاق گذاشت. و بعد با دستش شکلهای مختلفی دست میکرد وقتی دستش را جلوی نور شمع می گرفت یک سایه بزرگ روی دیوار درست میشد. یک بار صورت خروس یک بار صورت گرگ و چیزهای مختلف را روی دیوار درست کردند جیم از این بازی خیلی خوشش آمد او میخواست از پدرش تعریف کند که دوباره سر و کله آن هیولای بزرگ سیاه پیدا شد. جیم که از ترس همه بدنش میلرزید به دیوار اشاره کرد و گفت: " بابا! هیولا اونجاست نگااااه کن! پدر شمع را خاموش کرد. و بعد به آن هیولای بزرگ سیاه نگاه کرد او تکان می خورد. آن هیولا روی دیوار حرکت میکرد جیم حسابی ترسیده بود اما پدر سمت چراغ خواب جیم رفت. بعد کرم کوچولویی که روی چراغ خواب نشسته بود را برداشت. وقتی آن را برداشت آن هیولای بزرگ سیاه از بین رفت و بعد لامپ را روشن کرد و به جیم گفت اون هیولا سایه همین کرم کوچولوی قشنگ بود مثل سایه دست من که به شکل خروس و گرگ در اومد!". جیم کرم کوچولو را گرفت و خندید. و بعد گفت: " تو دیگه دوست من شدی حسابی منو ترسوندی پس منم برات یه کلاه و دامن میذارم تا بامزه بشی و حسابی بخنوم بهت". بعد کرم کوچولو را کنار خودش گذاشت و لامپ را خاموش کرد. به پدر شب بخیر گفت و تا صبح با آن هیولای کوچولوی بامزه خوابید. @mah_mehr_com
«اگه فرزندت با گریه حرف میزنه این رو واسش بخون» روی زیباترین درخت جنگل قناری کوچولویی با پدر و مادرش زندگی میکرد. اسم این قناری کوچولو خوشزبون» بود. خوش زبون اسمی بود که پدر و مادرش انتخاب کرده بودند. چون او خیلی قشنگ و زیبا حرف میزد همه پرنده ها و جانوران آنجا عاشق آواز خواندن خوشزبون بودند. خوش زبون بچه ای بود که همه دوستش داشتند، اما پدر و مادرش او را از همه بیشتر دوست داشتند آنها دوست داشتند که اگر او کمکی میخواهد به او کمک کنند یا اگر چیز مناسبی میخواهد به او بدهند. اما همیشه این اتفاق نمی افتاد همیشه پدر و مادر خوش زبون به او کمک نمیکردند یا چیزی که میخواست به او نمیدادند. برای همین بعضی روزها خوش زبون با ناراحتی میخوابید. یک روز که خوش زبون از دوستش ناراحت شده بود با ناراحتی و گریه کنان پر زد و پیش مادر آمد به مادر گفت: « اوووو مممممم منووووو مممممم ااااا ووووو!» و دوباره بلندتر از قبل گریه کرد. او خیلی ناراحت بود و دوست داشت مادر به او کمک کند. مادر هم دوست داشت به او کمک کند اما اصلا حرفهای او را نفهمید. چون با گریه حرف میزد. آن روز خوش زبون با ناراحتی به رخت خوابش رفت. او خیلی غصه میخورد. چون از دوستش ناراحت شده بود و مادر هم به او کمک نکرد. کم کم خوش زبون خوابش برد. او خواب جالبی دید. قناری دانای جنگل در خواب او آمد. او خیلی خوشحال شده بود. همیشه آرزو داشت قناری دانای جنگل را ببیند. قناری دانا به او نزدیک شد و گفت: چی شده که انقدر ناراحتی‌خوش زبون جنگل؟!». خوش زبون جواب داد: « دوستم ناراحتم کرد رفتم از مامانم کمک بگیرم با او حرف زدم اما اصلا کمکم نکرد خیلی ناراحتم الان!». قناری دانا گفت: « به مامان چی گفتی که کمکت نکرد؟!». خوش زبون با ناراحتی گفت: « بهش گفتم اون منو ناراحت کرد. چون اسباب بازی منو برداشت و بهم حرف بدی زد!». قناری دانا گفت : « اگه اینطور میگفتی مامانت حتما کمکت میکرد. من اونجا حرفای تو رو شنیدم تو اینطوری گفتی: اوووو ممممممم مننووووو مممممم ااااااا ووووو. چون اون موقع خیلی ناراحت بودی و گریه میکردی برای همین درست حرف نزدی و مامانت چیزی نفهمید!». قناری دانا ادامه داد و گفت: «اگه با گریه حرف بزنی، کسی چیزی نمیفهمه بهتره اون لحظه یکم صبر کنی وقتی گریه ت آروم تر شد سه تا نفس عمیق بکشی بعد به خودت بگی مامان کمکم میکنه. بعد با مامان حرف بزنی» خوش زبون وقتی این حرف ها را شنید از خواب بیدار شد. صبح شده بود و خوش زبون هنوز خیلی ناراحت بود. او میخواست با گریه پیش مادر برود و حرفهای دیروز را تکرار کند که ناگهان یاد حرفهای قناری دانا افتاد. برای همین اول کمی صبر کرد گریه اش آرام تر شد. بعد چند تا نفس عمیق کشید گریه اش خیلی زود تمام شد ،سپس به خودش گفت: « مامان اگه بتونه بهم کمک میکنه و بعد پیش مامان رفت و گفت:« مامان دیروز اون دوستم منو ناراحت کرد چون اسباب بازی منو برداشت و بهم حرف بدی زد چکار کنم مامان؟!». مادر که حالاحرف های او را فهمیده بود اول او را بغل کرد و بعد به او کمک کرد. حالا هم خوش زبون خیلی خوشحال بود و هم مادر وقتی مادر دور شد خوش زبون به آسمان نگاه کرد و از قناری دانا تشکر کرد. او برای همیشه خوش زبون جنگل ماند. پایان... @mah_mehr_com
«اگه میخوای فرزندت اشتباهاتش رو بهت بگه این رو واسش بخون» امروز هوای جنگل فوق العاده بود حیوانات جنگل هم خیلی خوشحال بودند. مخصوصا بچه ها چون امروز قرار بود مهد کودک بروند و کلی بازی کنند کرگدن کوچولو هم خیلی شاد به نظر می رسید او تمام وسایلش را آماده کرده بود و منتظر بود تا مهد کودک باز شود وقتی مهد باز شد همه بچه های جنگل وارد مهد شدند. آنها خیلی خوشحال بودند. مربی مهد پدر بچه فیل بود او همه بچه ها را خیلی دوست داشت. کرگدن کوچولو هم مربی اش را خیلی دوست داشت. او مربی مهربانی بود بچه ها آن روز کلی نقاشی کشیدند و بازی کردند و از اینکه آقای مربی همه آنها را دوست داشت خیلی خوشحال بودند روزها گذشت و گذشت و بچه ها چیزهای زیادی از مربی یاد گرفته اند. یک روز وقتی بچه ها میخواستند از کلاس بیرون بروند پای کرگدن کوچولو به گلدان خورد و قسمتی از آن را شکست. او خیلی ناراحت شد. دوست نداشت آقای مربی بفهمد که او گلدان دوست داشتنی اش را شکسته است. برای همین گلدان بچه فیل از پشت در سرش را وارد کلاس کرد و گفت: من دیدم چکار کردی آقای مربی اونو خیلی دوست داشت. اگه بفهمه تو شکستیش دیگه دوست نداره! را کمی چرخاند تا قسمت شکسته شده دیده نشود. سپس کرگدن از خجالت و ناراحتی سرش را پایین انداخت با چشمانی ناراحت به بچه فیل نگاه کرد و گفت: « لطفا به کسی چیزی نگو خواهش میکنم. بچه فیل گفت: « اگه میخوای به آقای مربی نگم امروز باید برام کاردستی رو درست کنی!». بچه کرگدن که نمی خواست آقای مربی از او ناراحت شود با بچه فیل موافقت کرد و نشست تا کاردستی را درست کند با خوشحالی کاردستی را به بچه فیل داد و گفت: «بفرما اینم کاردستی. دیگه نگی ها!» بچه فیل کاردستی را گرفت اما کمی بعد به بچه کرگدن گفت: « راستی من نقاشیمم نکشیدم. اونم بکش. وگرنه به آقای مربی میگم چکار کردیا بچه کرگدن خیلی ناراحت شد اما انگار چاره ای نداشت دفتر نقاشی بچه فیل را گرفت و یک نقاشی زیبا برای او کشید اما وقتی دفتر نقاشی را به بچه فیل داد او گفت: خوب کشیدی من گرسنمه سیب تو رو میخوام سیبتو بده بهم وگرنه به آقای مربی میگم چکار کردیا!» بچه کرگدن که خیلی ناراحت شده بود، سیب را به او داد و گفت: این دیگه آخریشه! ازم چیزی نخواه!». آن روز تمام شد و بچه کرگدن با خودش گفت: «خوب شد که مربی جونم نفهمید چه اشتباهی کردم کارایی که بچه فیل هم میخواست رو انجام دادم و اونم دیگه چیزی نمیخواد. آخیییش راحت شد ما !!». فردا صبح دوباره کرگدن کوچولو کیفش را برداشت و راهی مهد شد. او خیلی خوشحال بود که ناگهان بچه فیل را دید. بچه فیل گفت:« کیفم خیلی سنگینه تو باید برام بیاریش. وگرنه به آقای مربی میگم چه اشتباهی کردیا بچه کرگدن باهوش که فهمید این کارها و زورهای بچه فیل تمامی ندارد، گفت:« کیفتو نمیارم تو همش میخوای ازم سواستفاده کنی.» آن ها رفتند و رفتند تا به مهد رسیدند وقتی به مهد رسیدند بچه کرگدن فورا سمت آقای مربی دوید و گفت: « آقا! من یه اشتباهی کردم ازتون معذرت میخوام حواسم نبود و پام به گلدون قشنگتون خورد و شکست آقای مربی مهربان سر بچه کرگدن را نوازش کرد و گفت: « تو خیلی شجاعی که اومدی و کار اشتباهتو بهم گفتی اما خوب کاری کردی. چون اگه نمیگفتی بقیه تو رو اجبار میکردن تا کارایی بکنی که خودتم دوست نداری از این به بعد هر اشتباهی کردی به من یا مامان و بابات حتما بگو! بچه کرگدن که دید هنوز آقای مربی او را دوست دارد بغلش کرد و گفت: « خیلی عاشقتونم دیگه اشتباهاتمو از شما و مامان بابام مخفی نمیکنم.». پایان... @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه 💠 «پادشاهی که تونست یه بهشت زیبا بسازه» 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: سرانجام ظلم 📎 📎 📎 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بچه ها ... 🌸گنجشک و امام رضا علیه السلام 🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏 ┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅ @mah_mehr_com
🌺یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد. بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد. مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید. شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت. در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر. شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم. مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم. مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم. مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد. شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد. مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت. وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم. شکارچی با شنیدن اسم امام رضا خیلی متاثر شد و اشک ریخت و سریع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد. مامان آهو هم وقتی نام امام رضا را شنید ، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود: پیش بچّه های کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا می کنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. آهو که از دیدن امام خوبی ها بسیار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد. بله بچه های خوبم ، امام رضا (ع ) مانند همه امامان ما بسیار مهربان بودند و وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. بچه های عزیزم شما نیز مانند امام رضا (ع) با حیوانات مهربان باشید و گاهی در صورت توان برای حیووانات غذا ببرید. @mah_mehr_com
302-1DosteKhob-www.MaryamNashiba.Com.mp3
6.68M
💠 یک دوست خوب 🔻موضوع: فواید داشتن دوست خوب و نظم و ترتیب 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 🎨🎨🎨 😊☘😍😁😍 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قصه‌ « کی به حرف‌های من گوش می‌کنه؟» ✍️ نویسنده: فرهادی حصاری محمدرضا 🎤 با اجرای: سما سهرابی و راحیل سادات موسوی، فاطمه سادات موسوی و محمد علی حکیمی 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آموزش صحبت و دردودل کردن با خدا @mah_mehr_com
InShot_20240910_205047585_1.mp3
8.52M
✨«امام حسن عسکری(علیه‌السلام) و ماجرای اسب سرکش» 🪧با محوریت موضوع شهادت امام حسن عسکری(علیه‌السلام) 🎵با صدای فاطمه‌سادات حجت ✍🏻به قلم الهام خوش‌نیت 🖇️مناسب: گروه سنی «ب» @mah_mehr_com
🦋 پروانه ی وسواسی یک پروانه بود وسواسی از صبح تا شب ده بار بال هایش را گردگیری می کرد. ده بار شاخک هایش را برق می انداخت. ده بار گلی را که رویش می نشست، آب می ریخت و می شست. شب که می شد، باز هم می گفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست. » یک شب دست های پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم! » صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد می کند. وای! دستم جان ندارد. » پروانه ی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟ » پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که درد می کند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم! » بعد دستش را هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من! » پروانه ی همسایه، بال پروانه خانم را گرفت و گفت: «یه ذره آرام بگیر، یه ذره روی گُلت بشین! » پروانه خانم هم نشست. پروانه ی همسایه تند و تند شیر هی گل ها را مالید روی دست پروانه خانم. با برگ گل ها هم آن را پیچید. بوسش کرد و گفت: «نترس! یک هفته بگذرد، خوب می شوی! تا آن وقت، بیا یه ذره پرواز کنیم. » پروانه خانم هم رفت و با پروانه ی همسایه پرواز کرد. یک هفته که پرواز کرد، دیگر بشور بساب از یادش رفت. به جایش پرواز کرد و گفت: «چه قدر دنیا قشنگ است!» ✍نویسنده: لاله جعفری @mah_mehr_com