#قصه_کودکانه
#گلستان_سعدی
🌼مبارکتان باشد
هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت؛ اما گاهی که به آن فکر میکنم خنده ام میگیرد؛ به آن سفر؛ به آن جوان که اسمش اسعد بود؛ و به آن روز که خدا به ما رحم کرد.
دوست دارید داستانش را بشنوید؟ پس گوش کنید من جهانگرد نیستم؛ امّا اهل سفرم و همیشه از این شهر به آن شهر میروم در طول عمرم به جاهای زیادی رفته ام و آدمهای زیادی دیده ام در راه با خطرهای زیادی روبه رو شده ام.
بدترین چیز برای مسافرانی که جاده های کوهستانی و بیابانی را با شتر یا قاطر طی میکنند راه زنها هستند. آنها بیرحم هستند؛ گاهی وقتها دنبال مال و ثروت مسافرها هستند و گاهی آنان را میکشند.
در یکی از ،سفر هایم و در ابتدای راه، با همین جوانی که اول داستان اسمش را گفتم، آشنا شدم. اسعد برای این که دیگران او را بشناسند با صدایی شبیه رعد غرید و گفت: من پهلوانی شجاع و بی باکم هیچ فیلی قدرت بازوی مرا ندارد و هیچ شیری زورش به من نمیرسد.»
همه به او آفرین گفتند و به به و چه چه کردند.
اسعد، قد بلندی داشت و بازوانی کلفت پرتوان، به نظر می آمد به تنهایی صد نفر را حریف است از همه مهمتر به کمرش شمشیر بزرگی بسته و تیر و کمانی هم به شانه اش آویخته بود. خوشحال شدم که چنین هم سفری دارم این طور آدمها مایه ی دلگرمی هستند و انسان در کنارشان احساس امنیت میکند. من که همه جا قدم به قدم و سایه به سایه اش میرفتم به او گفتم: «این همه جنگجویی را از کجا یاد گرفته ای؟»
گفت: «پدرم یکی از خانهای بزرگ است و هزاران هزار زمین و باغ و چند آبادی دارد. تا به حال هر چه
میخواسته ام به من داده است.
گفتم: «به به چه !خوب حتماً همیشه با خیال راحت سفر
میکنی؟»
دستی به ریش و سبیل انبوهش کشید و گفت: «سفر؟ نه اولین بار است که سفر میکنم.من همیشه ناز پرورده ی پدر و عزیز دردانه ی مادرم بوده ام.
گفتم: «با این سلاح هایی که داری، حتماً در جنگهای زیادی شرکت کرده ای؟»
دستی به شمشیرش کشید و آن را جلو نور طلایی خورشید گرفت و گفت: «جنگ؟ نه من تا به کنون، نه جنگیده ام و نه جنگی را از نزدیک دیده ام.
با خودم فکر کردم عزیز دردانه ی مادر و نازپرورده ی پدری که تا به حال نه صدای شیپور جنگ شنیده، نه برق شمشیر رزمنده ها را دیده، به چه دردی میخورد؟
با این همه من و او همگام راه میرفتیم و از هر دری سخنی میگفتیم. البته من بیشتر ساکت بودم و او حرف میزد.
توی راه هر جا دیوار خرابه ای میدید آن را در هم میشکست و خرد میکرد؛ هر جا درختی خشک شده میدید با ضربه ی
شمشیرش
تکه تکه اش میکرد، بعد شمشیرش را هوا تکان میداد و میگفت: «من قویترین پهلوان روی زمینم هیچ فیلی قدرت بازوی مرا ندارد و هیچ شیری حریف من نمیشود.»
راه طولانی بود و کاروان کمکم خسته میشد. نزدیک غروب بود که به کوه پایه ای رسیدیم تصمیم داشتیم تا وقتی که خورشید در آسمان است برویم و شب استراحت کنیم. ناگهان دو راهزن از پشت تخته سنگی بیرون پریدند و جلویمان سبز شدند. در دست راه زنها چوب و چماق بود و صورتهایشان را بسته بودند .کاروان ایستاد. یکی از راه زنها با صدای نخراشیده ای گفت: «زود باشید اشیای قیمتی تان را بدهید
همه ی نگاه ها چرخید طرف اسعد که گفته بود از فیل پرزورتر و از شیر دلیرتر است. آهسته به او گفتم: «زود باش پهلوان حسابشان را برس، نابودشان کن.» اما دیدم آن بیچاره مثل درختی در باد میلرزد و رنگش زرد شده. آهسته گفتم «همه ی امید ما به توست. شمشیر و
تیر و کمانت را بیرون بکش و خودت را نشان بده
اما دیدم مثل بید میلرزد دستهایش آن قدر سست شده
بود که شمشیر را رها کرد و
تیروکمان از شانه اش افتاد. آهی کشیدم و به این نازپرورده ی پدر آفرین گفتم.
همانجا بود که فهمیدم داشتن تیر و کمان و شمشیر، کسی را رزمنده نمی کند .
فهمیدم جنگاوری به چیز دیگری ست جای شما خالی، هر چه داشتیم به دزدها تقدیم کردیم و جان سالم به در بردیم
@mah_mehr_com