#قصه_کودکانه
#یک_آیه_یک_قصه
عنوان:حسام و معجزه احترام
به نام خدا
حسام، پسرک مهربان و مودبی بود که هر شب کنار پدربزرگش مینشست تا قصه های قدیمی را بشنود.
یک شب، پدربزرگ چراغ خواب را روشن کرد و گفت: "حسام جان، امشب قصهی گاو بنی اسرائیل را برایت میگویم؛ قصهای پر از راز و معجزه که نشان میدهد احترام به پدر و مادر، گاهی چرخهی دنیا را تغییر میدهد!"
مرد جوان و پدر خسته
پدربزرگ شروع کرد:
"در زمانهای قدیم، مرد جوانی زندگی میکرد که پدرش بسیار پیر و ضعیف شده بود. یک شب، پدر از فرط خستگی زود خوابید. ناگهان مشتری ای آمد و گفت: 'من اهل شهری دور هستم و میخواهم تمام کالاهای تو را بخرم! اگر الآن معامله کنیم، سودی برابر با ۷۰هزار سکه طلا به تو میدهم!'
اما کلید انبار فقط نزد پدر بود و پدر عمیقاً خوابیده بود. مرد جوان با خود فکر کرد: 'اگر پدر را بیدار کنم، آرامشش را برهم زدهام... نه! حتی اگر ثروت دنیا را از دست بدهم، احترام پدرم مهمتر است.
پس به مشتری گفت: متأسفم، پدرم خسته است. فردا صبح بازگرد.
اما مشتری ناراحت شد و رفت و دیگر بر نگشت.
صبح روز بعد، پدر از ماجرا باخبر شد. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:پسرم، تو گوهری گرانبهایی! من گاوی دارم که سالهاست با آن زمین را شخم میزنم. این گاو را به تو میبخشم تا برکت در زندگیت جاری شود.
معمای قتل و دستور عجیب خدا
پدربزرگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
"سالها گذشت. در همان شهر، جوانی کشته شد و جنازهاش را در کوچه انداختند. پسرعموی او که آدم بدی بود، فریاد میزد: قاتل را پیدا کنید، وگرنه همهی مردم این محله را مجازات میکنم!
ماجرا به گوش حضرت موسی(ع) رسید.
او از خدا خواست تا راه حلی نشان دهد. خداوند فرمود:گاوی را ذبح کنید و قطعه ایی از بدنش را به مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل را معرفی کند.
مردم تعجب کردند و پرسیدند:این گاو باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
حضرت موسی(ع) پاسخ داد:نه پیر باشد، نه جوان؛ گاوی میانسال با پوستی زرد که چشمها را خیره کند. این گاو هرگز برای شخم زدن یا آبکشی استفاده نشده و هیچ عیبی ندارد.
جستجوی سخت و گاو منحصر به فرد
مردم شهر به هر خانه و دشتی سر زدند، اما گاوی با این ویژگیها پیدا نمیکردند. تا اینکه پیرمردی گفت:فقط یک گاو این چنینی در شهر وجود دارد؛ گاوی که سالها پیش پدری مهربان به پسرش هدیه داد!
مردم به خانهی همان مرد جوان رفتند که حالا دیگر مردی میانسال شده بود. او گفت: 'این گاو، یادگار پدرم است و آن را نمیفروشم!
اما وقتی فهمید این دستور خداوند است، پذیرفت.
مردم پوست گاو را از طلا پر کردند و به او دادند.
معجزه ی زنده شدن مقتول
پدربزرگ هیجانزده شد و گفت:
"مردم گاو را آوردند. حضرت موسی(ع) آن را ذبح کرد و با دم گاو، بدن مقتول را لمس نمود. ناگهان مقتول زنده شد و انگشت به سوی پسرعموی دروغگو گرفت:این است قاتل من!
همه حقیقت را فهمیدند. قاتل مجازات شد، مرد جوان به خاطر احترام به پدرش، هم طلاها را برداشت، هم گاوش تبدیل به افسانه ای شد که همه از برکت آن سخن میگفتند!
حسام و درس بزرگ
حسام که نفسش را حبس کرده بود، پرسید:پدربزرگ، واقعاً این گاو معجزه کرد؟
پدربزرگ لبخند زد:آری، ولی معجزه ی اصلی، احترام آن مرد به پدرش بود! خداوند به کسانی که به والدینشان نیکی میکنند، گاه پاداش هایی میدهد که حتی فکرش را هم نمیکنند.
یک ماه بعد...
حسام در حیاط مدرسه مشغول بازی بود که دوستش احمد داد زد: "حسام! بیا بریم فوتبال، امروز مسابقهی مهمیه!"
حسام دوید تا از مادرش اجازه بگیرد، اما دید مادرش روی مبل خوابیده است.
احمد گفت: "زود باش، دیر میشه!
حسام لحظهای فکر کرد، سپس آرام گفت: نه، مادرم دیشب مریض بود، نباید بیدارش کنم.
وقتی مادرش بیدار شد و شنید، او را در آغوش گرفت:پسرم، امروز ثابت کردی که قلب تو از الماس هم درخشانتر است!
📖 بچه های عزیز خداوند در قرآن کریم می فرماید:
"وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً..."
(پروردگارت فرمان داده: تنها او را بپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید!)
نویسنده:عابدین عادل زاده
@mah_mehr_com👈عضویت
#قصه_کودکانه
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان : ستارههای قدس
به نام خدا
روزی از روزهای ماه مبارک رمضان. آسمان ابری بود و بوی نم باران در هوا میپیچید.
مهدیار، پسر هفت ساله، کنار پنجره نشسته بود و به خیابان نگاه میکرد.
صدای همهمه مردم از دور به گوش میرسید. مادرش چادر مشکی اش را مرتب کرد و گفت: مهدیار جان، آماده شو! امروز روز قدسه، روزی که باید فریاد مظلومان فلسطین را به دنیا برسونیم چون بچه های فلسطین خیلی غمگینن.
مهدیار برگشت و پرسید: مامان، فلسطین کجاست؟ چرا مردم اونجا غمگینن؟
مادر دستش را روی شانه او گذاشت و آرام گفت:فلسطین سرزمینی است که سالهاست به خاطر ظلم اشغالگران زجر میکشه. مردمش مثل ما هستن، بچههاشون مثل تو بازی میکنن، اما صهیونیستها خونههاشون رو خراب میکنن، مدرسه هاشون رو با بمب میزنن و پدر و مادرها رو جلوی چشم بچه هاشون میکشند...
مهدیار چشمانش گرد شد:مامان، ما چیکار میتونیم بکنیم؟
مادر قرآن را از طاقچه برداشت و آیه ای را خواند:
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِیَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ وَمَن یَتَوَلَّهُم مِّنکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ.»
سپس توضیح داد: «خدای مهربون به ما گفته که ستمگران رو دوست خودمون نگیریم. مردم فلسطین مظلومن و ما باید کمکشون کنیم، حتی اگر فریاد زدن توی راهپیمایی باشه.»
مهدیار با اشتیاق گفت: «پس منم میام! میخوام فریاد بزنم: "قدس آزاد باید باشه!»
مادر لبخند زد و دست او را گرفت.
بیرون از خانه، خیابان پر از جمعیت بود. پرچمهای فلسطین توی دست بچها تکان میخوردند. پدر مهدیار هم به آنها پیوست و سه نفری به سمت میدان اصلی شهر راه افتادند.
در راهپیمایی، مهدیار پسر بچهای را دید که عکس گنبد طلایی مسجدالاقصی را روی مقوایی کشیده بود. دختری با صدای بلند شعر میخواند:
«مستضعفانِ دنیا٫دیگر شدند بیدار
آزاد میشود قدس٫بالطفِ رزم و ایثار» ۱
مهدیار دستش را بالا برد و همراه با مردم فریاد زد: «مرگ بر اسرائیل!».
احساس میکرد صدایش به ابرها میرسد و از کوهها عبور میکند تا به کودکان فلسطین برسد.
پدرش گفت: «مهدیار جان، امروز روز همبستگیه. هر فریاد ما، سلاحی میشه برای مبارزان فلسطین.»
وقتی به خانه برگشتند، مهدیار نقاشیِ دست های به هم پیوسته را کشید که دور ستارهای به نام «قدس» حلقه زده بودند. زیرش نوشت: «ما هرگز تنها نیستیم».
ماه رمضان به پایان رسید، اما مهدیار فهمیده بود که قدس فقط یک روز نیست؛ قلبی است که باید همیشه برایش تپید...
پایان.
نویسنده:عابدین عادل زاده
۱-شاعر: سلمان آتشی
@mah_mehr_com👈عضویت
عزیز جون! من نمی دونم «مُدَّثِّر» چیه؟.MP3
زمان:
حجم:
23.49M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
🍂 ماجرای کلاه عزیز جون
🍂اشاره به آیه ۱سوره مبارکه مدثر
يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ
ﺍﻱ ﺟﺎﻣﻪ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ !(١)
@mah_mehr_com👈عضویت
#قصه_کودکانه
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان: رنگینکمان زمین
به نام خدا
روزی از روزهای بهاری، شهر کوچکی در دامنه کوهی سبز، زیر آسمانی ابری پنهان شد. بارانِ نرمی شروع به باریدن کرد؛ قطرههایی شفاف مانند مرواریدهای درخشان از آسمان پایین میچکیدند. سحر، دختربچهای هفت ساله،پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و به این صحنه زیبا خیره شده بود.
مادرش کنار او آمد و گفت: «سحر جان،چه صحنه زیبایی،این باران فقط آب نیست… این هدیه خداست!
همانطور که در قرآن آمده:أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَاتٍ مُّخْتَلِفًا أَلْوَانُهَا (آیا ندیدی که خداوند از آسمان آبی فرستاد و با آن میوههایی با رنگهای مختلف بیرون آوردیم؟)
با همین قطرهها، زمین بذرها را میپرورد و رنگینکمانی از میوهها به وجود میآورد.»
راز باغچه
یک هفته گذشت. خورشید دوباره از پشت ابرها سر برآورد و باغچه خانه سحر را غرق نور کرد. سحر که کنجکاو شده بود، به طرف باغچه دوید. چشمش به جوانههای کوچکی افتاد که از خاک سر برآورده بودند. برگهای نازک و سبزشان مثل بال پرندهها لرزش داشت. مادرش توضیح داد: «اینها همان بذرهایی هستند که با آب باران بیدار شدند… قرار است هر کدام رنگی ویژه و شگفتانگیز به دنیا بیاورند!»
جشن رنگها
ماه بعد، باغچه تبدیل به تابلویی از رنگها شد. درخت سیب، گویهای قرمز آویزان کرده بود که گویی از شاخهها میخندیدند. بوته توتفرنگی، میوههای صورتی و قرمز پخش کرده بود و درخت پرتقال، گویهای نارنجی را مثل فانوسهای کوچک به باد سپرده بود.
سحر با ذوق فریاد زد: «مامان! راست میگی… همه این رنگها از یک آب باران درست شده؟» مادرش دوباره آیه را زمزمه کرد: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً...
و گفت: «خداوند بهترین نقاش زمین است…
هر رنگ، نشانهای از هنر بیپایان اوست!»
هدیهای برای سپاس
سحر تصمیم گرفت به خاطر این همه زیبایی از خدا تشکر کند.
سبدی برداشت و از هر میوه، چند عدد چید: سیبهای قرمز، پرتقالهای نارنجی، انگورهای بنفش و کیوی های سبز. آنها را در سبد گذاشت و رو به آسمان زمزمه کرد: «خدایا! تو با آب بارانت زمین را زنده کردی… حالا من هم این میوههای رنگارنگ را برای تشکر و رضایت شما بین همسایه ها تقسیم میکنم! چون از مادرم شنیدم که حضرت زهرا (س)فرمود «الجار ثمّ الدّار» یعنی اول همسایگان، پس از آن اهل خانه).
درسِ همیشه سبز
از آن روز، هر وقت باران میبارید، سحر با خوشحالی به باغچه نگاه میکرد و آیه قرآن را به یاد میآورد: "ثَمَرَاتٍ مُّخْتَلِفًا أَلْوَانُهَا"
او فهمیده بود که رنگهای زیبای دنیا، یادگاری از لطف خداست… یادگاری که با هر باران تازه میشود و با هر فصل، نقشی نو میزند.
پایان
نویسنده:عابدین عادل زاده
@mah_mehr_com👈عضویت
#قصه_کودکانه
#یک_آیه_یک_قصه
عنوان: سلامهای پرنور مینا
در یک صبح بهاری، مینا، دختر هفت سالۀ پرانرژی، تو راه مدرسه با دوستش زهرا همراه بود. ناگهان زهرا با شوق گفت: «سلام مینا!» مینا هم سریع جواب داد: «سلام!» و به راهش ادامه داد.زهرا کمی مکث کرد و آرام گفت: «امروز چرا اینقدر عجله داری؟» مینا خندید: «میخوام زودتر به مدرسه برسم!»
تو کلاس، خانم معلم احمدی، تابلوی سبزرنگ را برداشت و روی آن آیهی ۶ سورۀ مائده را با خط خوش نوشت:
«وَإِذَا حُیِّیتُم بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا»
سپس با صدای نرم خواند: «بچه ها، این آیه را خداوند در قرآن به ما یاد داده. وقتی کسی بهتون سلام میکنه، باید با سلامی بهتر یا حداقل مثل همون جواب بدید.»
مینا دستش را بالا برد و پرسید: «سلام بهتر یعنی چی خانم معلم؟»
معلم پاسخ داد: «مثلاً اگه کسی بگه "سلام"، ما بگیم "سلام علیکم" یا "سلام، چطوری؟ امروز چیکار میکنی؟" اینطوری محبتمون رو بیشتر نشون میدیم.»
مینا تصمیم گرفت امتحان کنه. وقت زنگ تفریح، وقتی زهرا دوباره گفت: «سلام مینا!»، او با خنده پاسخ داد: «سلام زهرا جان! امروز توپ بازی میکنی یا طنابکشی؟» زهرا خوشحال شد: «طنابکشی رو بیشتر دوست دارم! بیا شروع کنیم!»
ظهر اون روز، وقتی پدرش از سر کار برگشت، مینا گفت: «سلام بابا!» دوید و اضافه کرد: «سلام بابای قهرمانم! امروز خسته نباشید؟ بیا برات آبمیوه بیارم!» پدرش او را بغل کرد و خندید: «مرسی گلم! امروز سلامت رو قشنگتر کردی ها!»
فردای اون روز، تو حیاط مدرسه، دختری جدید به نام نرگس کنار مینا ایستاد. نرگس با خجالت گفت: «سلام...» مینا دستش را گرفت و پرانرژی گفت: «سلام نرگس! خوش اومدی به کلاس ما! بیا با هم توپ بازی کنیم!» نرگس که صورتش از خجالت سرخ شده بود، آرام آرام لبخند زد و به بازی پیوست.
تو راه خانه، مینا به خانم معلم احمدی رسید. معلم گفت: «سلام علیکم مینای عزیزم!» مینا با صدایی شاد جواب داد: «سلام علیکم معلم جون! امروز نرگس هم با ما بازی کرد، خیلی خوش گذشت!» معلم لبخند زد و گفت: «آفرین مینا! حالا تو بهترین جوابها رو به سلام ها بلدی... درست مثل چیزی که خدا تو قرآن گفته!»
از اون به بعد، هرکس به مینا سلام میکرد، منتظر یه جواب شیرین و پر از محبت بود. مینا یاد گرفته بود که سلامِ خوب، مثل نورِ خورشیدِ بهاری می مونه؛ هم دلش رو گرم میکنه، هم دنیا رو زیباتر!
🌼نویسنده:عابدین عادل زاده
@mah_mehr_com👈عضویت
چرا بابا خاک ها رو بیل میزنه_صدای اصلی_356254-mc.mp3
زمان:
حجم:
9.91M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه:چرا بابا خاکها را بیل میزنه
🍃ریحانه و بابا توی حیاط خونشون مشغول زیر و رو کردن خاک باغچه بودن. ریحانه براش سوال بود که چرا پدرش هر سال قبل از اومدن بهار، خاک باغچه رو زیر و رو می کنه؟ بابا هم برای ریحانه توضیح دادن که دلیل این کار، نرم کردن خاک باغچه است تا دونه ها...
کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که همیشه با دیگران به نرمی صحبت کنن و خواسته هاشون رو مؤدبانه و ملایم بگن. در این قسمت از برنامه «یک آیه، یک قصه» عزیز جون به آیه ۴۴ سوره مبارکه «طه» اشاره می کنن.
🍃خداوند در این آیه می فرمایند:
فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَیِّنًا لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَىٰ
و با او کمال آرامی و نرمی سخن گویید، باشد که متذکر شود یا (از خدا) بترسد (و ترک ظلم کند).
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com👈عضویت
کانال قصه های کودکانهاهمیت نظافت و پاکیزگی.mp3
زمان:
حجم:
23.08M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه:
🍂 اهمیت نظافت و پاکیزگی
🍂اشاره به آیه۱۰۸ سوره مبارکه توبه
وَاللَّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ (۱۰۸) ۞
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com👈عضویت
کانال قصه های کودکانهمحله ی با صفا_صدای اصلی_442615-mc.mp3
زمان:
حجم:
10.37M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه: کتابخونه محله با صفا
🌸هدی و عزیز جون توی کتابخونه محلهشون هستن.کتابخونه رو دارن رنگ می زن. عزیز جون درباره اینکه این کتابخونه قبلا یه بقالی بوده و صاحبش اینجا رو وقف کتابخونه کرده برای هدی توضیح می ده. توی این کتابخونه یه عالمه کتاب کهنه و نو وجود داره...
🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که خداوند انسان ها رو به پوشیدن لباس های تمیز سفارش کرده.
🌼در این قسمت از برنامه «یک آیه، یک قصه» عزیز جون به آیه ۴ سوره مبارکه «مدثر» اشاره می کنه.
🍃خداوند در این آیه می فرمایند:
وَثِیَابَکَ فَطَهِّرْ
و لباس (جان و تن) خود را از هر عیب و آلایش پاک و پاکیزه دار.
🌸🌼🍃🌼🌸
@mah_mehr_com👈عضویت
کانال قصه های کودکانهماجرای کیک و شیر_صدای اصلی_450554-mc.mp3
زمان:
حجم:
6.29M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه: ماجرای کیک و شیر
🌸«عزیزجون» برای «هدی» کیک و شیر آوردن، ولی هدی نه کیک و شیرش رو خورده و نه هنوز تکالیفش رو انجام داده. هدی دلیل این بیحوصلهگیاش رو رفتار زشت دوستاش توی مدرسه میدونه؛ آخه اونا امروز هدی رو کلی مسخره کردن و بهش خندیدن...
✅این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان میگه که خداوند بزرگ و بخشنده کسانی رو که کاری رو به دیگران توصیه میکنن و خودشون اون کار رو انجام نمیدن، دوست نداره.
🌸در این قسمت از برنامهی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه های دوم و سوم سورهی مبارکهی «صف» اشاره می کنن.
🍃خداوند در این آیه ها میفرماید:
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ (۲) کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ (۳) ای کسانی که ایمان آوردهاید! چرا سخنی میگویید که عمل نمیکنید؟ (۲) نزد خدا بسیار موجب خشم است سخنی بگویید که عمل نمیکنید. (۳)»
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com👈عضویت
کانال قصه های کودکانهمسابقه فوتبال_صدای اصلی_380064-mc.mp3
زمان:
حجم:
10.37M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه: مسابقه فوتبال
🍃 امروز توی محلهی باصفا مسابقه فوتبال برگزار میشه. «هدی» و «عزیزجون» هم رفتهن تا تیمشون رو تشویق کنن. داور مسابقه به بازیکنانی که خطا میکنن، اخطار (کارت) میده. این کارِ داور برای هدی خیلی عجیبه!
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که اگه برای انجام کار اشتباهشون از خدا عذرخواهی کنن و قول بِدَن که دیگه اون کار رو تکرار نکنن، خدا حتما اونها رو میبخشه. در این قسمت از برنامهی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به بخشی از آیهی ۱۰۴ سورهی مبارکهی «توبه» اشاره می کنن.
🍃خداوند در این آیه میفرماید:
«أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحیمُ؛ خداست که بسیار توبه پذیر و مهربان است.»
@mah_mehr_com👈عضویت
کانال قصه های کودکانهگردش در باغ وحش_صدای اصلی_429745-mc.mp3
زمان:
حجم:
4.12M
#قصه_کودکانه
#یک_آیه_یک_قصه
🌼«هدی» و «عزیز» «جون» با همدیگه اومدن «باغ وحش»، و دارن بادقت به حیوونایی که اونجا هستن نگاه میکنن.
هدی از این که این همه حیوون اونجا توی قفس هستن، خیلی ناراحته و دلش میخواد وقتی بزرگ میشه باغ وحشی درست کنه که هیچ حیوونی رنج نبرن.
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که آدمهای اهل یقین با نگاه کردن به نشانه ها و مخلوقات خداوند در عالم ، به یاد پروردگار متعال می افتن
🌼 در این قسمت از برنامه ی یک آیه یک «قصه عزیزجون به آیه های ۲۰ و ۲۱ سوره ی مبارکه ی «ذاریات» اشاره میکنن.
🌸خداوند در این آیه ها میفرماید:
«وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ. در زمین برای اهل یقین نشانه هایی بر توحید ربوبیت و قدرت خداست.
وَفِي أَنفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ. و [نیز] در وجود شما نشانه هایی است ، آیانمیبینید؟»
@mah_mehr_com👈عضویت
خدایا، شكرت كه میبینم.MP3
زمان:
حجم:
24.76M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه: خدایا شکرت که می بینم
🍃اشاره به آیه ۸ و ۹ سوره مبارکه بلد
أَلَمْ نَجْعَل لَّهُ عَیْنَیْنِ (۸)
وَلِسَانًا وَشَفَتَیْنِ (۹)
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com👈عضویت