❤️یک #مادر نمونه در رفتارش
محبت توام با قاطعیت دارد❤️
به موقع کودک خود را درآغوش گرفته و میبوسد و در زمان نیاز به تذکر، با آرامش ولی قاطع جلوی کودک میایستد و کودک را به رفتار درست راهنمایی میکند.
🆔 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیاین_با_هم نقاشی_بکشیم
نقاشی های جذاب با کمک دست تون بکشید🦚🦤🐢🦒
@mah_mehr_com
#حدیث نور💫
🌸🍃پيامبر صلي الله عليه و آله:
💫 رَحِمَ اللّهُ عَبْدًا أَعانَ وَلَدَهُ عَلى بِرِّهِ بِالاْءِحْسانِ إِلَيْهِ وَالتَّأَلُّفِ لَهُ وَتَعْليمِهِ وَتَأْديبِهِ.
پيامبر صلي الله عليه و آله:
مِهر خداوندى از آنِ بنده اى باد كه فرزند خود را با نيكى كردن به وى و دَمسازى با او و آموزش و ادب كردن وى، در نيكو شدنش يارى دهد
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
قورباغه ای به نام سبزک
قورباغه ای در برکه زندگی می کرد بنام سبزک. این قورباغه همیشه توی برکه بود و دوتا آرزو توی زندگیش داشت،اول این که یه روز از برکه بره بیرون جنگل و دشت وبیشه رو ببینه ، دوم یه دوست خوب داشته باشه.یه روزی تصمیم گرفت از برکه بره بیرون که هم دشت و بیشه و جنگل رو ببینه و هم تلاش کنه تا یه دوست خوب پیدا کنه.
پس از مادرش اجازه گرفت و از برکه بیرون اومد و به سمت جنگل رفت .توی جنگل به حیوونا و حشرات زیادی برخورد کرد .
اول به لشگر مورچه ها برخورد که برای خودشون خوراکی جمع می کردند.
باخودش گفت : شاید بتونم با یکی از مورچه ها دوست بشم اما مورچه ها سخت مشغول کار بودند و هیچکدوم حتی متوجه سبزک نشدند، پس به راهش ادامه داد.
پرنده های زیادی رو دید که توی آسمون دائما پرواز می کردند اما اونها هم اون بالا بودند و نمی شد باهاشون دوست بشه.
بازهم تصمیم گرفت به راهش ادامه بده . به دشت رسید، همین طوری داشت به حشرات جورواجور نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد که با کدومشون می تونه دوست بشه که ملخک پرید جلوش و گفت: سلام اسم تو چیه؟
سبزک گفت: اسم من سبزکه!
ملخک گفت: می یای با هم بازی کنیم من تنهام؟
سبزک گفت: نه نمی تونم من اومدم دنبال آرزوهام.
ملخک گفت:منم می تونم با تو بیام چون منم آرزوهایی دارم؟
سبزک گفت: بیا.
دوتایی با هم حرکت کردند و کلی باهم حرف زدند و شادی کردند و از هم دیگه کارا و حرفهای خوب و جدید یاد گرفتند.خلاصه خیلی به هردوشون خوش گذشت.
دیگه هوا کم کم داشت تاریک می شد، سبزک و ملخک باید می رفتند خونشون اما دوستی پیدا نکرده بودند.
از هم خدا حافظی کردندو هر کدومشون رفتند به سمت خونشون که یکدفعه هر دو با هم گفتند: آره ما دو تا با هم دوست شدیم ، دویدند طرف هم دیگه و گفتند:
دوست خوب من خدا نگهدار تا فردا.
حالا دیگه سبزک هم خارج از برکه رو دیده بود و هم یه دوست خوب پیدا کرده بود.
@mah_mehr_com
#پدر ، کم حرف و جدی/// ولی خوب و صمیمی است
پدر چون قاب عکسی/// طلاکوب و قدیمی است
لباس و کفش کارش/// پر از گرد و غبار است
ولی روح و دلش پاک/// بزرگ و با وقار است
همیشه کار کرده/// بدون استراحت
به فکر ما شب و روز/// ندارد خواب راحت
دعای ساده ی ما/// من و مامان و زهرا
خدا جان سایه اش را///مکن کم از سر ما
الهام حسینی زاوه
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
@mah_mehr_com