فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁️🌈☁️🌈☁️
#کلیپ #آموزشی #مهارتهای_زندگی
✨ مهارت های زندگی ✨
این قسمت :
پرچم
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تام و جری رفاقت خوبیم داشتن 😍❤️
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
30.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کارتون
#دردسرهای_صوفی
قسمت اول
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
.
دهه شصتی ها سنگینی این عکس رو میفهمن
اینجا ۳ سالم بود سال ۶۴
در ضمن دوربین اجارهای بود و معمولا یکی از آشناها داشت میاومد عکس مینداخت 🤣
تازه روی تلویزیون رو هم با یک پارچه منجق دوزی میکشیدیم خاک نشینه روش ! بله 😁
در ضمن داشتن این تلویزیون ۳۷ سال قبل کاملا عادی بود و ما از جمله کسایی بودیم که اتفاقا به دلیل وضعیت مالی نه چندان خوب خیلی دیر خریدیم.
از وضعیت دیوارها و فرش میشه فهمید.
#عکس #نوستالژی
@mah_mehr_com
کتاب صوتی.mp3
11.04M
#کتاب_صوتی
📔خلاصهی یکی از داستانهای کتاب«۱۰ قصه از امام زمان (عجلالله)»
✍🏻نویسنده: فریبا کلهر
📚نشر: قدیانی
🎙️راوی: سمیرا غفوریمنش
🪧موضوع: جانشینی امام
🖇️مناسب: گروه سنی «ب»
🍬تهیه شده در واحد صوتی: ❀مجموعهی مادر و کودکِ کیدیو❀
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫آقا مبارک است ردای امامتت... 🥰♥️
@mah_mehr_com
45.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ تعبیر رویا (آقای خوبیها سلام)
گروه سرود اسراء تهران
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یک بستنی خوشگل و بامزه 😍
🍦🍦🍦🍦🍦
#فواید کار با خمیر 👇👇
🔮تخلیه روحی روانی
🔮کسب مهارت
🔮تقویت دستورزی و خلاقیت
🔮کاهش استرس و ....
@mah_mehr_com
دعای سلامتی.mp3
985.5K
🎧 #دعای_سلامتی امام زمان(عج)
🌸با صدای مقام معظم رهبری
جهت پخش در صبحگاه مهدوی مدرسه
و همخوانی دانش آموزان
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دستش ندید این سریال زیبا رو😍
📹 #شهرآجیلی 📹
💥 قسمت: 58 💥
فوروارد کن 💐
@mah_mehr_com
27.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
کارتون خاطره انگیز
«#جزیره_ناشناخته»
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
قسمت« ۱۸»
@mah_mehr_com
« وای اگر از پس امروز بود فردایی» :
اصل این ضرب المثل از این بیت مشهور حافظ آمده است که:
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی
این بیت داستان جذابی هم دارد:
میگویند میان حافظ و شاه شجاع کدورتی پیش آمد ، تا این بیت از حافظ بیرون آمد
شاه شجاع و فقیهان شهر اصرار داشتند که این بیت مصداق کفر است.
چون حافظ (اگر) را در بیت آورده معلوم میشود به قیامت اعتقادی ندارد ، حکم به قتل شاعر دهند !
حافظ مضطرب شده نزد مولانا زین الدین ابوبکر تایبادی رفته از او چاره خواست.
مولانا گفت : مناسب است بیتی دیگر مقدم بر این بیت درج کنی به این معنی که کسی چنین گفت: تا به مقتضای اینکه نقل کفر ، کفر نیست از تهمت نجات یابی.
بنا بر این حافظ این بیت را سرود و جلوتر از بیت مورد اعتراض جای داد و از تهمت رست :
اینحدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهها با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی
این ضرب المثل زمانی به کار میرود که بخواهیم به کسی گوشزد کنیم که کاری اشتباهی انجام میدهد یا گناه و معصیتی انجام میدهد یا ظلمی انجام میدهد.
در این صورت به او میگوییم که از پس امروز ، فردایی هست که میتواند روز قیامت باشد و روز حساب کشی...
#ضربالمثل
@mah_mehr_com
🔴 شیر برنج غذای کامل برای افزایش وزن کودکان👌🏻
شیربرنج اگر کامل پخته و یک دست شود، غذای بسیار خوبی برای افزایش وزن کودکان و افراد لاغر است و ضمن افزایش توان جسمی و ذهنی و بهبود وضعیت خواب، و باعث خوش رنگی پوست نیز می شود
#تغذیه
@mah_mehr_com
«اگه فرزندت از مسخره شدن میترسه این قصه رو واسش بخون»
صدای خنده ها پارک را خوشحال کرده بود همه بچه ها غرق در شادی بودند هوا هم فوق العاده بود اما روی صندلی پارک پسری نشسته بود چشمهای او خیلی غمگین بود. آرش از دور
او را دید پیش او آمد و نشست و پرسید به نظر ناراحتی رفیق!". پسر به آرش نگاه کرد و گفت آره چون یکی از بچه های مهد همیشه منو مسخره میکنه فکر میکنم خیلی بی عرضه هستم!". آرش به او نزدیکتر شد و گفت: پس بهتره قصه پسری که از پینه ها فراری بود رو بشنوی.
روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسری زندگی می کرد. اسم این پسر ویکی" بود. او اصلا لباس هایش را دوست نداشت لباسهای او پر از پینه های رنگی رنگی بود. هر کدام از پینه ها یک جور بوی بدی میداد. برای همین همیشه دوست داشت از شر این پینه های بدبو خلاص شود. او فکر کرد و فکر کرد تا راهی برای خلاص شدن از این پینه های بدبو پیدا کرد راه او این بود" دنبال بهانه باش تا پینه های بدبو رو به بقیه بچسبونی اینطوری راحت میشی!".
ویکی بعد از پیدا کردن راه حل بلند شد و بشکن زد و بیرون رفت. او وارد جمع بچه ها شد تا با آنها بازی کند "سو" هم آنجا بود. سو دختر بازیگوشی بود که عاشق کتاب بود دست او یک کتاب قشنگ بود و آن را از خود جدا نمیکرد با اینکه سو کتابش را در دست داشت اما خیلی خوب بازی میکرد و یکی نمیتوانست مثل سو بازی کند. برای همین عصبانی شد و فورا پینه نارنجی که بوی پرتقال گندیده میداد را از لباسش کرد و به لباس سوزد پشت پینه نوشته بودند تو بی عرضه ای" سو از این بوی بد خیلی آزرده شد. یک گوشه نشست و ناراحت بود اما بچه ها به بازی کردن ادامه دادند هر چقدر و یکی میپرید و بازی می کرد بوی بد پینه های لباسش بیشتر میشد و بیشتر اذیت میشد.
برای همین دوباره منتظر بهانه بود تا پینه های بدبو را به بقیه بچسباند. کمی نگذشته بود که یکی از بچه ها به نام تام خسته شد و گفت:" ممممن می می میمیرم آاااااب بخخخخورم با با با بازی نکنید تا ب ب برگردم!". ویکی که دنبال بهانه برای کندن پینه های بدبوی لباسش بود با صدای بلند خندید و پینه ای که بوی پوسته خربزه گندیده میداد را کند و به تام زد. پشت آن پینه نوشته بود تو حرف نزنی بهتره!"
تام بعد از چسبیدن پینه بدبو به لباسش خیلی اذیت شد. رفت و کنار سو نشست. او هم مثل سو ناراحت بود و خجالت میکشید ولی هر دو به بازی بچه ها نگاه میکردند و یکی از اینکه فکر میکرد از شر چند پینه بدبو خلاص شده با خوشحالی بازی میکرد اما باز هم منتظر فرصت بود تا پینه بدبوی دیگری را جدا کند و به یک نفر دیگر بچسباند در همین بین، چشم و یکی به سادی افتاد که نمیتوانست خوب بدود پاهای او مشکل داشت. اما ویکی که می خواست هر چه زودتر از شر پینه های بدبو خلاص شود پینه بدبوی دیگری که بوی نان کپک زده میداد را کند و به شلوار سادی زد و بلند خندید پشت آن پینه بدبو نوشته شده بود دست و پا چلفتی!".
سادی هم ناراحت شد و از بازی بیرون آمد. چون مثل سو و تام می ترسید که دوباره پینه بدبویی به او بچسباند برای همین کنار سو و تام نشست آنها آن قدر ناراحت بودند و خجالت می کشیدند که تا غروب از جایشان تکان نخوردند همه بچه ها خسته شدند و به خانه رفتند. و یکی هم رفت اما کمی بعد پدر و مادر ویکی او را بیرون انداختند و به او گفتند برو با همون لباسی که رفتی بیرون بیا برو پینه های بدبو رو پیدا کن و با اونا بیا سو و تام و سادی خشکشان زده بود تا اینکه ویکی چهار دست و پا شد و روی زمین افتاد تا پینه هایی که کنده بود را پیدا کند.
او چهار دست و پا میگشت تا اینکه پاهای دوستانش را دید. پاهای سو و تام و سادی سو گفت: دنبال پینه های بدبو میگردی؟ بیا بگیرشون بگیر و برگرد خونه و یکی با شرمندگی پینه های بدبو را گرفت و به خانه برگشت وقتی قصه به اینجا رسید پسر شاد شد و به آرش گفت فهمیدم پس اونی که مسخره کرد و خندید داشت پینه های بدبوی خودش رو به من وصل می کرد تا از شرشون خلاص شه! سپس، آرش لبخندی زد گفت: " دقیقا همینطوره اون دوستت پینه های بدبوی زیادی داره که باز باید چهار دست و پا رو زمین دنبالشون بگرده وگرنه خونه راش نمیدن".
#پایان
#قصه_آموزشی
@mah_mehr_com