🙏با اجازهی همگی، دوباره برم توی کمای مجازی.
جدا عذر میخوام اگه دیر به دیر میام، ولی خوب کارا زیاده و وقت کم😅
التماس دعا از همگی. انشاالله یکی دوتا متن دارم که تا روزهای آتی ارسال میکنم🔥
هدایت شده از منادی
🏜ناداستان در شش صبح
این ناداستانی که گفتی چیه حالا؟!
توی آشپزخانه داشتم صبحانه را آماده میکردم. مواجهه با این سوال، درست ساعت ۶ صبح بیشتر شبیه یک شوخی است، آن هم از طرف پدرت!
خیلی جدی پرسید: مگه فقط داستان نبود قبلا؟! اینا چیه دارید مد میکنید!
چرا باید این سوال پیش بیاید؟! به خاطر دو داستان از یک کتاب داستان کوتاه.
کتاب خوبی خدا، برعکس اسمش اصلا درمورد خوبی خدا نیست. بیشتر شبیه تقدیریست غیرقابل گریز و دشوار. تقریبا تمام داستان هایش از همین قاعده تبعیت میکنند، تقدیری از پیش نوشته شده، هرچقدر هم تلاش کنی قرار نیست تغییری در آن به وجود بیاید.
مثل این سوال عجیب ساعت ۶ صبح. مطمئن بودم هرقدر توضیح دهم، بازهم تغییری در تعریف داستان برای پدرم به وجود نمیآید. داستان برای نسل پیش، خلاصه میشد در داستان راستان و قصههای خوب. برای حرفهای ها هم کتاب های همینگوی و داستایوفسکی و صادق چوبک. ناداستان، انگار موجود عجیبالخلقهای است تولید شده توسط مجامع دانشگاهی غیرقابل فهم، همینقدر عجیب. حالا جدا، ناداستان چیست؟!
ساده است. تخیل محض را از داستان حذف کنید و واقعیت را به جایش بگذارید. داستان، روایت زیبا از یک ماجرای خیالی است. ناداستان، روایتی زیبا از ماجرایی عجیب در واقعیت. میتواند عجیب نباشد، اما باید خاص باشد. خواننده دلیلی برای خواندن میخواهد.
مثلا اگر تا اینجا آمدهاید، شاید به خاطر این سوالات باشد: چرا پدرش اول صبح باید آن سوال را بپرسد؟! این نویسنده مارا ایستگاه گرفته، چرا نمیگوید ناداستان یعنی چه؟! با خودش حرف میزند، دیوانه نیست احیانا؟!
همین سوالات ساده، دلیل قانع کنندهای برای خواندن این متن است. اگر میخواهید یک ناداستان بیافرینید، باید دلیلی برای خواننده پیدا کنید تا ماجرایتان را ادامه دهد. مثل داستان جهنم بهشت از کتاب خوبی خدا. پیشنهاد میکنم بخوانیدش و به ما بگویید: چرا تا انتها ادامهاش دادید؟!
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
سلام
ممنونم از جمعی که با من همراه هستین،حتی وقتی نیستم. قوت قلب منین🙏
راستی، دعا کنین برام که محتاجشم، توی پروژه هام دارم غرق میشم🫠
❤️🩹درد دل
شوهرش طلاهای مردم را جمع میکرد. با رضایت خودشان. میبرد برای کمک به جبههی مقاومت و از این جور حرف ها.
روی زمین، توی یک پارچهی مشکی، کلی چیز میز چیده بود. زنجیرهای طلا را داشت دسته میکرد و کنار گوشواره ها میگذاشت تا لیست کند و تحویل دهد. چقدر دویده بود برای تبلیغ اهدای طلا.
همه را حریف بود جز زنش. همان موقع هم داشت غرغر میکرد. یک گوشه نشسته بودم. فامیلمان بود و کارش داشتم. شوهر، اول لیست بود. زنش گفت: این همه طلا، حیفشون نیومد؟! میزدن به زخم زندگی.
شوهرش گفت: شاید زدن، این اضافیشه.
زنش غرولند کرد: خوش به حالشون که اضافیشه.
نوشتن طلاها به وسط لیست رسید. زن، چایش یخ کرد. داشت به النگوهای اندکش دست میکشید. خیره به طلاها بود: کاش حلالمون بود برمیداشتم برای خودم.
آهی کشید: همه چیمو دادم رفت برای قسط خونه، فدای سر آقامون. ولی دلم تنگ گردنبندامه. این چندتا النگو رو هم یادگاری نگه داشتم.
شوهرش سر بالا آورد: دستبوست هم هستم عزیزجان، بذار کارم رو بکنم.
پاشد رفت پای دیگش. سرم را بردم توی گوشی، نمیخواستم مزاحمشان باشم. صدای زمزمه هایش را میشنیدم. شوهرش دیگر آخرهای لیست بود. چند دقیقه نشده برگشت. نشست: خوب اینا رو میدن که چی؟! چه دردی دوا میشه؟
شوهرش با حوصله، لنگه های گوشواره را جدا میکرد: هیچی نشه، درد دلشون دوا میشه.
با حرص بلند شد. هنوز داشت النگوهایش را بالا و پایین میکرد. دم در آشپزخانه، گفت: درد دلشون. مسخره! صدای شیر آب آمد. شوهر بلند شد تا برود. طلاها را توی کیف مخصوصی گذاشت.
من هم میخواستم بار و بندیلم را بردارم و بروم که برگشت. چیزی دور دستش نبود، توی مشتش چرا. النگوهای خیس را گذاشت روبه روی شوهرش: اینم برای درد دلم. برو، میخوام تنها گریه کنم. شوهر دو دل شد. خودش النگو را گذاشت توی کیف و درش را بست: ببینمش شک میکنم، برو دیگه! و شوهر رفت. تا دم در، به استقبالم آمد. داشت رد دور دستش را میمالید. چشمهایش خیس بود.
#برای_مقاومت
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
یحیی سنوار، در میان مبارزه به شهادت رسید، وقتی حتی آخرین گلوله هایش را هم برای نبرد خرج کرده بود.
حالا دوستان مهربان و گوگولی عضو برخی احزاب ، دارند بالای جسدش رقص و شادی میکنند و توی دلشان قند آب میشود. انگار عروسی... لا اله الا الله.
آقای زیدآبادی، شما و بعضی اعضای حزبتان اگر جسارت داشتید، برای کمک به احمد شاه مسعود به افغانستان میرفتید. هنوز دارید از دور برای طالبان در توییتر کری میخوانید. حالا حتی از گفتن کلمهی شهادت برای یحیی سنوار عزیز، ابا دارید؟!
مشکلی نیست. تنها نیستید. صهیونیست ها هم شادند. هم شما در دل آنها جا دارید، هم آنها در دل شما. قلب هاییست که برای هم میتپد، مانند ماجرای ما و فلسطینی ها. نبر آخر آغاز شده، اما شما جای درستی نایستادهاید.
پ.ن: به انتخاب عکس و کلمهی تصادفی در تیتر توجه شود. یحیی سنوار، در حال استراحت به شهادت نرسید که اتفاقی باشد. داشت میجنگید، و پهپاد هنگام شناسایی او به قصد، سیگنال انفجار صادر کرد.
پ.ن۲: تصادفی، تنها میتواند به وجود این عناصر مخرب در بدنه و ذهنیت دولت فعلی اطلاق شود...
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
🖤صدای او باش!
امروز، رژیم یک اپوزوسیون را کشت. او یکی از مهمترین زندانیان سیاسی بود. در ۲۷ سالگی، وقتی میخواست یکی از مأموران جنایتکار رژیم را به جهنم ارسال کند، اورا دستگیر کردند. با چند اتهام موهوم، به حبس ابد محکوم شد. قرار بود تا آخر عمر زیر شکنجه ها و آزارهای مخالفان آزادی بماند.
او تسلیم نشد، سه زبان مختلف را یاد گرفت، چند کتاب تحلیل سیاسی نوشت و حتی یکی از پرفروش ترین رمان آمازون را نگاشت. رمانی که این رژیم، با نفوذ و شیادی انتشارش را در جهان ممنوع کرد. چه توقعی از مخالفان آزادی ما دارید؟! جز فیلتر و سانسور و دروغ؟!
بازجویان بعدا اعتراف کردند او مقاوم تر از آنان بود. انگار، آنها در چنگش بودند نه او در چنگ آنها. یکبار گفته بود به زودی من آزاد خواهم بود و تو زندانی. هرچقدر بیشتر به او سخت گرفتند، بیشتر و بیشتر مقاومت کرد. سرانجام آزاد شد، اما مبارز ماند.
اورا رژیم کشت. هنگامی که در میانهی اعتراضات خونین، در یک ساختمان پناه گرفته بود. به رسم همهی ما، چهرهاش را پوشاند تا پهپادهای لعنتیشان نتوانند اورا شناسایی کنند. زخمی بود، خسته، و مدفون در گرد و غبار. تنها سلاحی که داشت، یک تکه چوب بود و بس. قهرمانانه، به پهپاد نگریست و آن را پرت کرد. ماموران جنایتکار رژیم، حتی جرئت وارد شدن به ساختمان را نداشتند. میدانستند او مرد مبارزهی تن به تن است.
حالا، یک هنرمند، تحلیلگر سیاسی، مبارز آزادی و معترض، جمع ما را ترک کرده است. هموطن، صدای او باش. صدای یحیی سنوار، بزرگترین اپوزوسیون رژیم اشغالگر...
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
🇵🇸مهنگار″زهرا_جعفری″🇵🇸
🖤صدای او باش! امروز، رژیم یک اپوزوسیون را کشت. او یکی از مهمترین زندانیان سیاسی بود. در ۲۷ سالگی، و
اگه یحیی سنوار یه معترض ایرانی بود، الان سازمان ملل براش بیانیه صادر میکرد، برج ایفل سیاهپوش میشد، پرزیدنت بایدن از کارهای رژیم ابراز انزجار میکرد، یه عده به دیوارهای سفارت ایران خون میپاشیدن، همه شمع روشن میکردن.
مشکلشون الان اینه که اون جای درستی به دنیا اومد، جای درستی مبارزه کرد و جای درستی شهید شد، وسط مبارزه با اسرائیل...
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
🖤 از دیروز دارم بهش فکر میکنم، و دیدم دوست دارم عکس یه قهرمان رو بذارم روی کانالم.
جنگیدن، با یه دست، مقابل توپ و تانک و تفنگ، توی ۶۳ سالگی، بدون محافظ و جلیقهی ضد گلوله، اونم وقتی میتونست بهترین خونه هارو توی اردن و قطر و... داشته باشه...
و لقب اولین فرماندهی مقاومت فلسطین که توی میدان شهید شد...
من دوست دارم #السنوار هویت تصویری کانالم باشه، یه قهرمان، یه مبارز، یه آزادی بخش...
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
هدایت شده از یازهرا (س)
با سلام و احترام
جامعة القرآن الکریم برگزار میکند
دوره تربیت مربی رنگارنگ
✍مهلت ثبتنام وارسال اسامی 30 مهر ماه
شرایط ثبتنام :
خانمهای 20 تا 35 سال
حداقل حافظ 2جزء
مسلط به روانخوانی
آشنایی مقدماتی با روش کلاسداری
علاقه مند به آموزش گروه سنی 3و 4 سال
🌈لازم به ذکر است شرکت کلیه مربیان محترم خردسال در این دوره الزامی میباشد✅
📜مدرک این دوره بلافاصله برای عزیزان صادر خواهد شد. .
🎆مکان برگزاری دوره : استان فارس، شهر شیراز 🔖
زمان برگزاری دوره 🔻🔻🔻
👈 دوشنبه و سه شنبه مورخ 5 و6 آذرماه
🕖ساعت شروع دوره :
صبح : از ساعت ۷:۳۰ الی ۱۲ ظهر
عصر: از ساعت ۱:۴۵ تا ۶ عصر
✅هزینه دوره متعاقبا اعلام می گردد.
🛑از پذیرش همراه و افراد باردار معذوریم .
شماره تماس جهت ثبتنام
09137756804
36229065
باتشکر فراوان🙏
🚀 پشتبام-پناهگاه
موقعیت: بئرشوا، ساعت ۱۹.۴۰
صدای آژیر خطر، دیرتر از موشک ها آمد. آسمان شکافته شد و نورهایی داغ و سوزان، به سمت زمین فرود آمدند. مرد، به سمت پناهگاه دوید. باید سرجایش توی پست میماند، اما نه حالا. وقتش نبود. همین نیم ساعت پیش، خبر عملیات دو فلسطینی را در تلآویو شنیده بود. نمیتوانست روی پا بند شود. پدربزرگش را از لهستان به اینجا کشانده بودند، به بهانهی سرزمین شیر و عسل، کشوری امن برای همهی یهودیان. میخواست از گور در بیاوردش و بپرسد کجای این مملکت امن است؟!
باید سریعتر میدوید. حاضر بود تا خود ساحل بدود و توی آب شنا کند، اما دیگر صدای انفجارها را نشنود. با موشک بعدی، خیز برداشت روی زمین.
موقعیت: ایلام، ساعت ۲:۳۳
اول خبرش آمد، بعد صدایش. انگار چهارشنبه سوری آمده بود وسط آبان. نه، توی چهارشنبه سوری که نمیشد خوابید.
باید فردا میرفت سرکار. بعید میدانست این تک و توک صدایی که شنیده جایی را تعطیل کند. مبینا هنوز خواب بود. رعد و برق های دیشب بیدارش کرده بود، این صداها نه.
هوسش شد برود بالا ببیند چه خبر است. همسرش داشت بالای سر مبینا گوشی را چک میکرد و ناخن میجوید. پتوی مسافرتی اش را پیچید دور خودش و بلند شد.
نزدیک در، همسرش سر از گوشی درآورد: کجا؟!
با پوزخند جواب داد: میرم موشک ببینم.
در را باز کرد. نگاهی به پله ها انداخت. حسش نبود، ولی به خاطره اش میارزید. دوتا یکی رفت بالا. هنوز صدا میآمد، تک و توک. کاش چهارشنبه سوری بود.
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
یه سوال.
چندتا از مخاطبای کانال، فانتزی خون هستن؟
چقدر باهاش آشنایی دارین؟
خارجی میخونین یا ایرانی؟
🇵🇸مهنگار″زهرا_جعفری″🇵🇸
🚀 پشتبام-پناهگاه موقعیت: بئرشوا، ساعت ۱۹.۴۰ صدای آژیر خطر، دیرتر از موشک ها آمد. آسمان شکافته شد
نیازمند جوابتونم. میخوام یه سری چیزا بگم که مدتهاست توی ذهنم داره وول وول میخوره
👔برزخی های کراواتی
با فیدیبو زیاد کار دارم. کتابفروشی خوبیست. ارزان است، تقریبا خیلی از کتابها را دارد و دم دست است. کتابخوان ها قدر این سه تا را میدانند، حسابی.
اما چیزی مهم آزارم میدهد. این استارتاپ ها، این پرکاربردهای پر طرفدار، این جذاب های لعنتی؛ این ها برای ایران نیستند. توی ایران نیستند. جز نوروز و یلدا، چیزی از ایران نمیشناسند. این حالم را بد میکند.
نمیگویم ارزشی باشید، میگویم ایرانی باشید. مارا به حمایت از مظلومین میشناسند. ایرانی جماعت ضد ظلم است. ۴۵ هزار نفر را کشتهاند و این اپلیکیشن های وطنی، انگار آمازون و علی بابا هستند. بگو یک خط، در وصف غزه. بگو یک جمله، در معرفی کتاب های سنوار. انگار نه انگار.
حقیقتش را بخواهید، این ها ایرانی نیستند. وطنی های کراواتی هستند، گیر کرده در برزخ سرد بی وطنی....
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
هدایت شده از Z.J
✍برای ارائه
دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانی مان چه بود. آن هم ۵ صبح! من برای نماز هم میخواهم بلند شوم، آلارم را تنظیم میکنم برای نیم ساعت مانده به طلوع. حالا باید یک ربع قبل از اذان بلند شوم، سرحال بیایم، نت بخرم، ارائهام را چک کنم، به همه خبر بدهم خواب نمانده ام و دارم نمازم را میخوانم، لینک جلسه را پیدا کنم و دعا کنم خراب نباشد.
استرس باز شدن دوربین و پخش صدا و گریهی نی نی هم بماند. هر هفته هم دارم خودم را پای گوشی چهار قسمت میکنم تا ارایهی بعدی برای من باشد. چرا جدا؟! جماعتی سادومازوخیست هستیم عاشق آزردن خویش و بقیه؟! نه جانم. اینقدر تند نرو. فقط تشنه قدر آب میداند. چندسال آزگار است جمعی پایه نداشتهام برای خواندن و گفتن از آثار جهانی. هرسری، باید مینشستم برای دل خودم میخواندم و زمزمه میکردم: جدی به این میگن خوب؟؛ هری بابا!
الان ولی فرق میکند. کسی نیست،کسانی هستند. مینشینند پای حرف های ده من یک غاز من و با حوصله (خواب، بیدار یا نیمه خواب بیدار) نظرم را میشنوند و نقطهای میگذارند. من هم دیوانهی ارائه، حاضرم برای کشیدن جور همهشان. دلم برای حرف زدن لک زده بود، برای شنیده شدن، برای نقد شدن. حالا، باید ساعتم را بگذارم برای دوشنبه، نیم ساعت مانده به پنج، ارائه دارم.
پ.ن: نویسندهی این متن ساعت را اشتباه تنظیم کرد و یکشنبه، ساعت ۴ و چهل دقیقه از خواب بیدار شد.
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
🇵🇸مهنگار″زهرا_جعفری″🇵🇸
✍برای ارائه دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانی مان چه بود. آن هم ۵ صبح! من
دیشب تا صبح خوابم نبرد. صبح بیدار شدم، همه چیز رو آماده کردم، برای هزارمین بار از خودم پرسیدم چرا آخه ساعت ۵. نشستم پای گوشی، نت خریدم، اومدم وارد لینک بشم دیدم هیچ کس پیام نداده. تقویم رو نگاه کردم، دیدم نوشته یکشنبه🥺🫠😭😂
تموم شد. دو روزه! اصلا دوستش نداشتم. تیکههاش رو میذارم، ولی متعجبم از اینکه یکی کنار امام رضا علیه السلام خونه داشته باشه و انگار نه انگار، توی کتابش یه دونه رضا هم نباشه راه رضای خدا.
نمیدونم چرا بهش میگن نمایانگر جامعهی ایران. من توش ایرانیو ندیدم اصلا!
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
اینهمه تیکه رو باید بذارم، چرا آخه؟!😅😶🌫️
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
📜نخستین قانون
با هر خط، خون در رگهایم میدود. حس میکنم زنده شدهام، آنهم بعد از چندین هفته سر و کله زدن با کتاب های رئال. از داستان های کلاسیک و رئال بدم نمیآید، اما حالا دارد قند فانتزیم میافتد. زندگی، لا به لای صفحات کتاب هایی نهفته است که کمتر کسی به سراغشان میآید. آدم باید دیوانه باشد تا خود را توی دنیاهای جادویی غرق کند، و من دیوانه هستم.
صفحات تیغ شمشیر، پر هستند از جغرافیا های ناشناخته، حیوانات و موجودات تباه، جادوگران خسته و پیر، آدمخواران قانون شکن، وحشی های پر از خشونت و یک زن سیاهپوست سریع و خشن.
سرشار از جنگ، خونریزی، خشونت، قتل و جادو. حالتان را به هم نمیزنم، ولی ما از اینها لذت میبریم. ما دیوانگان ادبیات گمانهزن.
حالا جو آبرکرومبی، کتابی را ساخته و پرداخته در هفت جلد گرانبها. کمترین تعداد صفحاتشان ۶۰۰ صفحه است، و بیشترینش ۹۰۰ صفحه.
خواندن جلد اولش، ۸۰۰ صفحهی زیبا و رویایی، سه روز طول کشید. باید طولش بدهم، نباید این گنجینه زود تمام شود. میدانم و نمیتوانم. زندگی، در صفحه صفحهی نخستین قانون جریان دارد، و دوست ندارم عقب بمانم...
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar
خیلی بزرگ!
بچه که بودم، با خودم میگفتم آدمی که خانهاش اینقدر بزرگ است، خودش چقدر بزرگ است؟! با قد کوچکم میخواستم سقف رواق را نگاه کنم، پس می افتادم. هرچقدر با پاهای کوچکم میدویدم به ته حیاطش نمیرسیدم. هر اتاقش چهار پنج تا خانهی ما بود لااقل. سوال بود برایم، چقدر پول دارند که فرش جلوی در هر اتاقشان آویزان میکنند؟ دردشان نمیگیرد با هر بار رفت و آمد میخورد توی سرشان؟ تازه سقفشان هم از طلاست.
هنوز هم همینطوری فکر میکنم. آخر حرم یک مدلی است که اگر زبانم لال گوشیات یک گوشهاش جا ماند، باید بروی یکی دیگر از دم در بخری. یا مثلاً شک در وضو حرام مطلق است، در غیر اینصورت برو یک گوشه تیمم کن و نمازت را بخوان رفیق، بیرون سرد است. در این حد نمیصرفد آن همه راه را برگردی، مخصوصا وسط سوز و سرما. گرما را میشود یک کاریش کرد. حقیقتش مشهد توی گرم ترین حالتش بهار یزد است.
یا اگر بچهات را تازه از پوشک گرفتهای، برو یک بستهی کمکی بخر حتما. وسط رواق تا بخواهی به هم بجنبی و خودت را برسانی به اول سرویس مدنظر، بچه و فرش و همه چیز رفته هوا. دارم این حرف هارا وسط روضهی فاطمیه مینویسم و قباحت دارد، پس میدهم زودتر منتشرش کنند قباحتش بریزد.
وسط سرما آمدهایم حرم. فقط همین موقع سال جا گیرمان میآمد، نشد زودتر بیاییم. همین موقع از سال هم اینقدر شلوغ است، نمیتوانم به بیرون رفتن فکر کنم، خودتان حسابش را بکنید. الان توی تاکسی، راننده با لهجهی مشهدی قشنگش میگوید توی تابستان مسافرها میگویند گرم است، توی زمستان سرد است. امام رضاع اما سرجایش است. مهربان، خوش آب و هوا، بزرگ. خیلی بزرگ...
پ.ن: تشکری باید بکنیم از خدام دم در، همان انتظامات. به خاطر ایکس_ری و اسکن کیف ها. همچنین بابت چادر رنگی آستینداری که میدهند به خانم ها شاید چادرشان را بهتر بتوانند نگهدارند، که خوب نمیتوانند. به هرحال، مرسی از همهتان، دمتان گرم. خوش به حال امام رضاع که همچین خادمانی دارد.
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️
@mah_negar
https://eitaa.com/mah_negar