#معرفی_کتاب
#برشی_از_یک_کتاب
موقع رفتن دویدم توی خانه و نرمههای کلوچه را ریختم توی نایلون و آوردم پیشش گفتم:«ناشتا خوردین؟» نگاهی کرد و گفت:«نه» نایلون کلوچه را گرفتم سمتش و گفتم: «بگیر همینها رو توی راه بخور، گرسنهای.» نگاهی به نایلون دستم کرد و عقبتر رفت. «ببر ببر مگ ما چیکارهایم که بخوریم؟ اینها برای من خوب نیست ببر بریز سر همون نایلونها. قسمت هرکی بشه میخوره.»
هر کار کردم نایلون را از دستم نگرفت. گفتم: «چه فرقی میکنه؟ مگه شما برای جبهه کار نمیکنین؟!» سرش را انداخت پایین و گفت:«ما کجا و آنهای جبهه کجا اینها برای ما حلال نیست ببر».
#مهاد
#زنان_موفق
#زن_تاریخ_ساز
#شبکه_سازی_زنان
#حرکت_عمومی
#حلقه_های_میانی
🆔👇🏻
ایتا: https://eitaa.com/mahadnews
بله : https://ble.ir/mahadnews
تلگرام: https://t.me/mahadnews
#برشی_از_یک_کتاب
📚دیده بودم که وقتی کسی میمرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بوداییها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود میسوزاندند و همانجا راهب بودایی۳۰ با آن سرِ ازبیختراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یکدست نارنجیاش میآمد و دعا میخواند. وقتی جسد بهطور کامل میسوخت، خاکستر آن را در کوزهای میریختند و یک شب در خانهٔ قوموخویش نگه میداشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر میگذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر مینوشتند. بعد، صبر میکردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکیها را روی طاقچه بگذارند و چشمانتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکیام از خاکستر توی کوزهٔ بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوههای سه روز معطل را با کمک بزرگترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمهٔ سازی که وسط دعا زده میشد سرِ شوق بیایم.»
#مهاد
#معرفی_زنان_موفق
#معرفی_کتاب
#زن_تاریخ_ساز
#زنان_مسلمان
#زنان_قهرمان
@mahadnews
#برشی_از_یک_کتاب
📚 آن روزها من یکساله بودم و برادرم دانیال پنجساله. مادرم همیشه نقطهی مقابل پدر قرار داشت، اما بیصدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیبمان شد. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگیمان شکل دیگری میشد. پدرم با اینکه توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پلهای بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد بهراحتی برگردم و برای استواری ستونهای سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمیدانم واقعاً به چه فکر میکرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض.
#مهاد
#نقش_بانوان
#معرفی_کتاب
#کتاب_من_چایت_را_شیرین_میکنم
@mahadnews
به بهانهی شهادت سیدِ عزیز
#معرفی_کتاب
زمانی که سپاه درندگان به مردم حمله کرد، و مقاومت آنان را ترور خواند و دینشان را خشونت آمیز، مقدسات مردم هتک شد و سرزمینشان اشغال؛ از میان آنان باید یک مرد انقلابی پیدا می شد. مرد انقلابی ما از جنوب بشریت، جنوب اسلام و جنوب عربیت سر برآورد؛ انقلابی معممی که برای مقابله با سپاه شمال اروپا، و آمریکا و اسرائیل قیام کرد و نفخه تاریخ و روح حسین، که در کربلا با خون خود خضاب بست، از انقلابش به مشام می رسید.
کربلا هنوز میان ما و در جهان معاصر ما زنده است. و سید حسن نصرالله، این انقلابی معمم، می بایست بیاید تا قیام و عمامه باز با هم در فراز شوند و فصل تازه ای از عزت و کرامت و پیروزی و تن ندادن به خواری در دین و دنیا را رقم بزنند.
#مهاد
#سید_مقاومت
#کتاب_نصرالله
#حزب_الله
@mahadnews
#برشی_از_یک_کتاب
از اول نامزدیمون…
با خودم کنار اومده بودم که من…
اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت…
یه روزی از دستش میدم…
اونم با شهادت…
وقتی که گفت میخواد بره…
انگار ته دلم…آخرین بند پاره شد…
انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده…
اونقد ناراحت بودم…
نمیتونستم گریه کنم…
چون میترسیدم اگه گریه کنم…
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم…
یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم…
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره…
ولی ایمانم اجازه نمیداد…
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت…
چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و…
انتظار شفاعت داشته باشم…
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم…
اشکامو که دید…
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت…
“دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا
#مهاد
#معرفی_کتاب
#شهادت
#نقش_بانوان
@mahadnews
#معرفی_کتاب
#کتاب_تنها_گریه_کن
📕شب ها که میخوابیدم، صبح ها زود از خواب بیدار می شدم کارمان لنگی نداشت. گاهی همسایه ها می گفتند:« خانم سادات شما خسته نمیشی ؟ ما دست به دست هم کار می کنیم، بعد خسته میریم خونه استراحت می کنیم و برمی گردیم، شما یه ساعت نشستی ، هنوز روی پا داری جمع و جور می کنی، جا به جا می کنی.»
از حرفشان خنده ام می گرفت گاهی خودم از خودم همین سوالها را می پرسیدم،اما جوابی نداشتم، واقعا خسته نمی شدم ،یا کمی که استراحت می کردم، زود سرحال می شدم.
( ما حتی توی مهمانی هایمان هم برای جنگ کار می کردیم)
#مهاد
#نقش_بانوان
#تنها_گریه_کن
@mahadnews
#معرفی_کتاب 📚
مادرم همیشه می گفت: «چقدر تو شری فرنگ! اصلا تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می شدی، هیچ چیزت به دختر ها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...» وقتی می دید به حرفش گوش نمی دهم، می گفت:« فرنگیس ، مردی گفتند ، زنی گفتند... کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد🙂...»
#کتاب_فرنگیس
#برشی_از_یک_کتاب
#زن_قهرمان
#زن_مسلمان
#مهاد
#شبکه_سازی_زنان
@mahadnews
#معرفی_کتاب
📚هفت تا خواهر بودیم؛ ربابه، کبری، معصومه، فاطمه، زهرا، طاهره و صدیقه. من دومی بودم و بیست مرداد ۱۳۲۳ به دنیا آمدم. شناسنامههای قدیم خیلی دقیق نیستند، شاید یکی دو سال جابه جا باشد. بعد از بیست سال خدا به م یک برادر داد، محمد. آن روزها دختر بر نداشت و مردم به پسرها بیشتر توجه میکردند؛ ولی برای پدرم دختر و پسر فرقی نداشت و میگفت: «هرجور خدا صلاح بدونه من راضیام.»
#مهاد
#برشی_از_یک_کتاب
#کتاب_عزیز_خانوم
#زن_مسلمان
#زن_قهرمان
@mahadnews
#برشی_از_یک_کتاب
از اول نامزدیمون…
با خودم کنار اومده بودم که من…
اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت…
یه روزی از دستش میدم…
اونم با شهادت…
وقتی که گفت میخواد بره…
انگار ته دلم…آخرین بند پاره شد…
انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده…
اونقد ناراحت بودم…
نمیتونستم گریه کنم…
چون میترسیدم اگه گریه کنم…
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم…
یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم…
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره…
ولی ایمانم اجازه نمیداد…
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت…
چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و…
انتظار شفاعت داشته باشم…
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم…
اشکامو که دید…
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت…
“دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا
#مهاد
#معرفی_کتاب
#شهادت
#نقش_بانوان
@mahadmedia_ir
مهاد
سلام و عرض ادب 🌹 بدون هیچ مقدمهای خواستم بگم ما تو صفحات مجازی مهاد، قسمتی از کتاب هایی رو معرفی
#معرفی_کتاب
#نخل_ونارنج
📚 مرتضی عاشق باران ☔⛈️ و تماشای رودخانه پاک دز بود.
چه در گرمای🌞 رودخانه ذوب شوند و چه در زمستان یا در زمستان ، جایی که فقط از تماشای آنها لذت می برد. باران های زمستانی و بهاری دزفول به حدی شدید بود که نهرها سرازیر می شدند و کوچه ها را می ریزند.
اما کوچه های شیب دار به سرعت آب رودخانه🏞️ دز را تأمین می کرد و دز بیشتر به سمت جنوب می چرخد.
رگه های این شهر باستانی از کوه های زاگرس تا شمال شرقی سرچشمه گرفته و تا جلگه های حاصلخیز جنوب گسترش می یابد.
#مهاد
#آگاهی
#حرکت_عمومی
#حلقه_های_میانی
@mahadmedia_ir