هدایت شده از ...
#برشی_از_یک_کتاب
شبهای تابستان اغلب مهمان داشتیم. یکی میخواست ازدواج کند، آن یکی مشکل مالی داشت، یکی میخواست خانه بخرد. میآمدند و مینشستند روی همان تختها و از پدر و آقابزرگم مشورت میگرفتند. مادرم کاسههای بزرگ هندوانه را میداد به من و نغمه تا بگذاریم وسط تختها. مواظب بودیم پارچهای بلور آب و دیسهای بزرگ میوه از دستمان نیفتد. شبهایی که مهمان داشتیم و تختها پر بود، ما بچهها میچپیدیم توی اتاق. پنجرهها را باز و پنکهٔ سقفی را روشن میکردیم. پنجرههایمان، علاوه بر شیشه، دو تا در کوچک چوبی بدون شیشه داشت به نام نیمدر. هرگاه هوا طوفانی میشد و باد و خاک هوا را پر میکرد، پنجرهها و نیمدرها را میبستیم. آن وقت اتاق تاریک میشد.
#مهاد
#نقش_بانوان
#کتاب_ساجی