فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزشی -چطوری از تو عکس آدم هارو پاک کنیم؟
•✤•حقیقتهای عجیب اما واقعی!💜🦦•✤•
♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡
• بیشتر صداهای خندهای که توی فیلمهای کمدی و ترسناک میشنوید سال 1950 ضبط شدن، یعنی شما دارید صدای خندهی مردههارو میشنوید!✛.✛🏳🌈🌸
• اگه پنج روز نخوابید دیگه نمیتونید یه جمله رو به صورت درست بگید، حتی بعد پنج روز خودتون رو هم فراموش میکنید و نمیدونیت کی هستید~~🍄✨
• توی زندگی همهی ما دو روز وجود داره که 24 ساعتش کامل نمیشه، یکی روز تولدِ و یکی روز مرگ^^🦋🌈
• اگه با یک نفر قرار میزارید و به کافه میرید، و اون طرف صندلیش رو مرتب به عقب و جلو میکشه بدونید از دیدن شما هیجان زدست!♡🌿🍊
• وقتی ناخواسته ازت یه سوال عجیب میپرسن و نمیدونی چی جواب بدی، همون سوال رو به حالت خنده دار و متعجب بهشون بگو و سکوت کن!**🍓☁️
#نگاه_خدا
#پارت_چهلم 🌈
ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه
- ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من
یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره
- بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق
میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست
قلبم داشت میاومد تو دهنم
- برو کنار پسره ی عوضی
یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین
- مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم
یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش
بابا حاجیت برسه
) ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد (
یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن
) اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن
چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن:
* ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون
یاسری ) اروم زیر لب گفت( :لعنتی
مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش
زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه
-با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم
)روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد (
-شما! شما اینجا چیکار میکنین؟
) واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا(
کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم
)چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم (
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
- چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن
رفتم سوار ماشین شدم
سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم
این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا
) دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم (
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید
اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد
قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من
من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش
با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم
) دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم(
یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور
)منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش (
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
یاسری : ) تو یه قدمی من بود ( خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه
یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری
کاظمی : ببخشید چیزی شده؟
یاسری : نه خیر بفرما شما
کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه
یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس
#رمان #رمان_مذهبی