#زیبایی
~پنج راه برای ترمیم موهای اسیب دیده
--تا یه ماه موهاتون رو رنگ یا مش نکنید🙈⚔
--برای یه هفته از سشوار،اتو مو یا بابلیس استفاده نکنید🔮🌱
--سعی کنید هر روز موهاتونو نشورید🐓🍒
--نرم کننده ی مو رو به کف سرتون نزنید و فقط روی ساقه مو ماساژ بدید✊🏼💧
--از شونه های چوبی با دندونه های درشت استفاده کنید🎤💞
#نگاه_خدا
#پارت_پنجاه_و_دوم 🌈
بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه
بعد ده دقیقه جوابمو داد :
سلام ،خانواده خوبن ،باشه چشم منتظرتون میمونم
بعد پیام دادم : ببخشید میشه آدرسو بفرستین
) چه عروسی بودم من اگه کسی میفهمید تو گینس ثبتش میکرد (
ادرسو برام فرستاد
صبح زود بیدار شدم لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مثل همیشه مریم جون تو آشپز خونه بود
- سلام
مریم جون : سلام عروس خانم ،بشین چایی بریزم برات
- مرسی
مریم جون: سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت
- هووم نمیدونم حتمن کار داشته،ولی امروز با هم میریم دانشگاه
مریم جون: خدارو شکر ،پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا
- )نمیدونستم چی بگم(باشه
خداحافظی کردمو،سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم خونشون بیرون ایستاده بود
) وااای چرا زنگ نزده زود برسم (
پیاده شدم
- سلام امیر آقا
) جا خورد با شنیدن اسمش،خوب چی باید میگفتم ما دیگه محرم شده بودیم ضایع بود فامیلی شو صدا میزدم(
امیر : سلام
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود ،حوصله ام سر رفته بود
ضبط و روشن کردم داشتم همراه آهنک میخوندم دیدم زیر لب داره زکر میگه
اهنگ و قطعش کردم
یه نفس عمیقی کشیدم
- امیر آقا ،بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما
امیر : همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام
) با عصبانیت زدم رو ترمز،باکله رفت تو شیشه (
اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم
- ببخشید من جزامی ام؟
امیر: چرا این حرف و میزنی ؟
- بابا ما محرم همیم ،چرا نگام نمیکنی ؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی ؟ تو که میخواستی از اول همینجوری رفتار کنین میگفتی
اصلا محرم نمیشدیم
بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمیزنی
) سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه میکرد: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم (
امیر : ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقه ای ایجاد بشه
نگاهش کردم : چرا باید علاقه ای ایجاد بشه منو شما مثل دوتا دوستیم ،میخندیم ،میریم بیرون ،حالا این بین دستمون به
هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم
اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم
امیر : شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه
خندم گرفت از این حرفش
پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
- امیر آقا
امیر: بله
- من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما
امیر : باشه چشم
تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون
اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم
رفتم داخل کلاس میز جلونشستم ،یاسری هم ته کلاس بود
بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست
واییی باز شروع شد
همین لحظه استاد وارد کلاس شد
#رمان_مذهبی #رمان
پدر؛ ترجمه علی علیهالسلام
پدر! میخواستم دربارهات بنویسم؛ گفتم: یداللّهی؛ دیدم، علی است. گفتم نان آور شبانه کوچه های دلم هستی؛ دیدم علی است. خلوص تو در عشق ورزیدن را نوشتم و روح تو را از هر طرف پیمودم، به علی رسیدم.
آنگاه، دریافتم که تو، نور جدا شده ای از آفتاب علی هستی، تا از پنجره هر خانه ای، هستی را گرما ببخشی ؛ و اینگونه بود که علی علیهالسلام ، نماینده خدا و نبی شد و پدر، نماینده علی علیهالسلام .
تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری.
روزت مبارک❤️✨