eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
410 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
93 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
شبنامه 988.mp3
11.34M
مهم / رمزگشایی از مرگ نیکا_شاکرمی / باید یک شوک به ایرانیان برای احیای موج داده شود شبنامه / همه چیز درباره درگذشت عجیب و غریب نیکا شاکرمی / از اعلام خبر سعودی اینترنشنال‌ها در خصوص شکنجه‌ی وی تا تصاویری که نشان می‌دهد او بعد از این ادعاها در حال قدم زدن است / جامعه‌ی ایران به یک شوک نیاز دارد تا موج احیا شود / آنچه می‌بینید رگه‌هایی از همین ماجراست.. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥  فیلم نیکا شاکرمی منتشر شد فیلمی پلیس و مقام قضایی منتشر کرده است نشان می‌دهد نیکا شاکرمی ساعت ۱۲ و ۰۲ دقیقه شب یعنی ۷ ساعت قبل از پیدا شدن جسدش در حیاط یک خانه در حال گفت‌وگو با موبایل به خانه نیمه کاره‌ای در مجاورت کوچه خاله‌اش رفته است، تا اینکه صبح روز بعد جنازه‌اش در حیاط خانه مشرف به بالکن خانه نیمه کاره پیدا شده است. @mahale114
«بنام خدا» فقط جهت یاد آوری... ‼️معنای تبری و لعن 🔷س ۶۲۵۱: تبری به چه معناست؟ و نسبت بین تبرّی و لعن چیست؟ ✅ج: از حیث اعتقادی تولّی یعنی ما به ولایت اولیای الهی، پیامبران خدا و ائمه‌ی اطهار علیهم‌السلام معتقد باشیم و همچنین علاقه نسبت به آنها و پیروانشان داشته باشیم. تولّی یک جنبه‌ی عملی نیز دارد که اطاعت از این اولیای الهی است. ✅ تبرّی نقطه‌ی مقابل تولّی است؛ یعنی دشمنی نسبت به دشمنان خدا و دشمنان اولیای خدا. ✅ لزوماً این‌گونه نیست که کسی که می‌خواهد تبرّی بجوید با لعن و ناسزا و بدگویی همراه باشد. بسیاری از مسلمانان از صدر اسلام تاکنون و حتی در عصر حاضر -نمونه‌اش حضرت امام رحمه‌الله و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای- اینها واقعاً اهل تولّی و تبرّی هستند، ولی اهل سب و لعن نیستند. ✅ بنابراین انسان می‌تواند تبرّی داشته باشد، اما توهین و فحاشی و لعن به مقدسات دیگران نکند. حضرت آقا توهین به مقدسات دیگر را جایز ندانسته، بلکه حرام می‌دانند. ✍به نقل از حجت‌الاسلام‌والمسلمین فلاح زاده 📕منبع: کانال رسمی امام خامنه‌ای @resale_ahkam @mahale114
فصل سوم: صفحه نهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... پس از دقایقی پیاده‌روی، سیاهه‌های یک نخلستان از دور هویدا شد. مندلی هم مانند دیگر شهرهای جنوبی، میان انبوه نخلستان‌ها قرار داشت. اما این نخلستان حس غریبی داشت. به چشم مانند صندوقچه‌ای مرموز بود که با تاریکی و سکوت شب قفل شده است. جلوتر به‌ردیف، جیپ و آیفای پارک‌شدۀ دشمن را دیدیم که شکمان را به یقین بدل کرد. خودمان را به نخلستان نزدیک کردیم و سرک کشیدیم. در همین حین ناگهان از پشت نخل‌ها صدای الله‌اکبر و لااله‌الاالله بلند شد. حدسمان درست بود. نخلستان پر از عراقی بود. همراهان سلاح خود را مسلح کردند و رو به آن‌ها گرفتند، اما دیدیم افرادی که به‌سمت ما می‌آیند بدون سلاح‌اند و دست‌هایشان را بالا برده‌اند. گفتم: «بچه‌ها، نزنید؛ این‌ها می‌خوان تسلیم بشن.» یکی گفت: «توطئه و نقشه‌س. می‌خوان خودشون رو به ما نزدیک کنن.» گفتم: «بدون سلاح که این کارو نمی‌کنن...» هنوز مشغول حرف زدن بودیم که از پشت، به همۀ آن‌هایی که در حال تسلیم شدن بودند رگبار گرفتند. آه تلخی از دهان سربازان عراقی بیرون آمد و همگی با صورت به زمین افتادند. بهت‌زده بودیم. یعنی چه اتفاقی افتاد؟ چه کسانی به آن‌ها شلیک کردند؟ قبل از اینکه حزب بعث را به‌خوبی بشناسیم و از زبان اسرای عراقی، این حقایق را بشنویم حتی در مخیله‌ام خطور نمی‌کرد سربازان عراقی به‌دلیل تسلیم شدن، توسط نیروهای خودشان از پشت هدف قرار بگیرند. اینکه تیر غیبی در کار باشد برایم باورپذیرتر بود؛ اما متأسفانه این وحشی‌گری حقیقت داشت بعثی‌ها بعد از زدن سربازانشان متوجه ما شدند و درگیری بین ما آغاز شد. سریع به‌طرف ماشین‌های پارک‌شده رفتیم و پشت آن‌ها سنگر گرفتیم. من و اصغر بابایی آرپی‌جی‌زن بودیم و به‌علت نداشتن اسلحه، در میان آن آتش سنگین، صرفاً نظاره می‌کردیم. حالات رفقا دیدنی بود. اگر کسی تعدادمان را نمی‌دانست فکر می‌کرد ده‌ها نفر در حال نبرد هستند. بچه‌ها، بی‌محابا جابه‌جا می‌شدند و بی‌وقفه تیراندازی می‌کردند. نام یکی از همراهان علی بود و اهل ملایر. لحظه‌ای در حال جا عوض کردن بود که تیر خورد و افتاد. از ناحیۀ پا زخمی ‌شده بود و درد می‌کشید. او را کنار کشیدیم و پایش را با چفیه بستیم. علی‌رغم مبارزۀ جانانۀ هم‌رزمان، آنجا جای ماندن نبود. تصمیم گرفتیم کم‌کم از نخلستان فاصله بگیریم. علی به‌کمک اطرافیان بلند شد و روی یک پا حرکت کرد. همان‌طور که از نخلستان فاصله می‌گرفتیم، درون ماشین‌هایشان نارنجک می‌انداختیم تا در پاتک فردا علیه خودمان استفاده نکنند. حجم آتش و انفجار به‌قدری زیاد شد که خطرپذیری را از دشمن گرفت و بین ما و آنان فاصله انداخت. از این فرصت استفاده کردیم و از نگاه آن‌ها ناپدید شدیم. با تمام شدن نخلستان، صدای تانک‌ها شروع شد. از صدا معلوم بود تعداد زیادی تانک به‌حالت روشن و آماده‌باش در آنجا صف گرفته‌اند. با وجود تانک‌ها نگاه‌ها متوجه من و اصغر شد. حالا نوبت ما آرپی‌جی‌زن‌ها بود تا خودی نشان دهیم. حسن تانکی را با اشاره نشان داد و گفت: «بزنش.» تا جایی که می‌شد به تانک نزدیک شدم. به‌سمت آن نشانه رفتم و ماشه را چکاندم. آرپی‌جی به‌جای شلیک موشک، تقی صدا کرد و سوزن آن شکست. دوباره امتحان کردم، دیدم نه. دیگر این سلاح به هیچ کاری نمی‌آید. عجیب آنکه اصغر هم آن‌طرف‌تر هرچه ماشه را می‌چکاند اتفاقی نمی‌افتاد. گفتم: «اصغر، سوزن آرپی‌جی تو هم شکسته؟» هنوز بلاتکیف بودیم که حسن پرید توی حرفمان: «پس چه‌‌کار می‌کنید؟ بزنیدشون دیگه.» گفتم: «بیا بگیر بزن... خب چه‌کار کنیم؟ کار نمی‌کنه. آن زمان تازه بومی‌سازی تسلیحات آغاز شده بود. آرپی‌جی‌های ما نیز از اولین سری این تولیدات به‌شمار می‌رفت و طبق‌معمول، ایرادات تولیدات تازه‌ساخت را داشت. به‌دست گرفتن آن سلاح‌ها صبر ایوب می‌خواست و اغلب از آن فراری بودیم. اکنون پس از گذشت سال‌ها، هنوز با اسلحه آشنا هستم. وقتی برای حفظ آمادگی و تمرین، همراه بسیجی‌ها به میدان تیر می‌روم و آرپی‌جی‌های به‌روز و جدید ایرانی را به دست می‌گیرم، یاد مسلم بن عقیل و سوزن‌های شکسته می‌افتم. کیفیت سلاح‌های جدید وطنی یا آرپی‌جی‌های آموزشی که بدون تحمیل هزینه‌های گزاف، همان کارکرد را ایفا می‌کند، با آن زمان قابل قیاس نیست. اگر می‌دانستم آن صبوری این پیشرفت را به ارمغان می‌آورد، یقیناً با روی باز از آن استقبال می‌کردم و برای آرپی‌جی‌های کره‌ای سر و دست نمی‌شکستم. حسن گفت: «این‌طور که فایده نداره.» گلنگدن کلاش را کشید و شروع کرد به‌سمت تانک رگبار گرفتن. حسن جسورانه تیراندازی می‌کرد و به تانک نزدیک میشد... ادامه دارد. @mahale114
فصل سوم: صفحه دهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... گلوله‌ها در برابر زره تانک تق‌تق صدا می‌کرد و به این‌سو و آن‌سو منحرف می‌شد. گفتم: «حسن، داره کمونه می‌کنه. مواظب باش خودمون رو نزنی.» یک تانک از آن‌سو گلوله‌ای به‌سوی ما شلیک کرد. بااینکه با فاصله به زمین نشست، موجش مرا گرفت و سردرد گرفتم. حسن پاسخ تانک را با غیظش داد و همان‌طور که نزدیک می‌شد صدای اصابت گلوله به تانک شدت می‌گرفت. با همان تیراندازی، تانک‌ها شروع به حرکت کردند و از معرکه گریختند. از تعجب خنده‌ام گرفته بود. باورکردنی نبود، اما واقعیت داشت. تانک‌ها داشتند فرار می‌کردند. دیگر‌ افرادی که کلاش داشتند با حسن همراه شدند و تیراندازی کردند. من و اصغر هم آرپی‌جی‌مان را که با خراب شدنش به چوب‌دستی شبیه‌تر بود، مثل گرز دور سرمان می‌چرخاندیم و تکبیرگویان دنبالشان شدیم. تأثیر گلولۀ کلاش بر تانک خراشی بیش نیست، اما آنچه دیدیم لطف خدا بود که با جنود رعب به یاری ما آمد و تانک‌ها را فراری داد. فجر صادق دمیده بود و وقت اذان صبح بود. تا ساعتی دیگر هوا روشن می‌شد و ما تنها به یکی از تپه‌های فتح‌شده در شب عملیات رسیده بودیم. با نظر جمع، تصمیم گرفتیم به تپه برویم. حداکثر کاری که از دستمان برمی‌آمد این بود که همان‌جا مخفی شویم تا شب بعد که دوباره فرصت برگشت پیدا کنیم. «خائفاً یترقّب» مسیر را بالا آمدیم. هم نگران و هم چشم‌به‌راه تا ببینیم چه در انتظار ماست. تپه برخلاف پیش‌بینی ما، پر از نیروهای خودی بود. چشممان به جمال دوستان روشن شد و گل از گلمان شکفته شد. بعد نماز صبح با احمد کولیوند سنگربه‌سنگر می‌گشتیم، آنچه دیده بودیم را می‌گفتیم و خبر از پاتک قریب‌الوقوع دشمن می‌دادیم. در یکی از سنگرها محمد گودرزی و ابراهیم تبریزی را دیدیم که در حال استراحت بودند. هر دو هم‌ولایتی‌مان بودند و در جهاد سازندگی خدمت می‌کردند. احمد از تاریکی استفاده کرد و به اشاره‌ای به من فهماند بیا اذیتشان کنیم. صدایش را در گلو انداخت و گفت: «بلند شید، بلند شید. چرا نشستید؟ برید سر کارتون.» ابراهیم گفت: «آقا، ما خسته‌ایم؛ بذار استراحت کنیم.» احمد گفت: «استراحت نداریم. دشمن داره می‌آد.» ابراهیم وقتی خوب به احمد خیره شد او را شناخت. با خنده گفت: «ای ری‌دار!» (ای پررو!) همدیگر را از شوق در آغوش کشیدیم و مشغول احوالپرسی شدیم. آخرین دیدارمان با آن‌ها کوتاه اما شیرین سپری شد. عن‌قریب، سپیدۀ صبحگاهی سرزد و هرکسی را سراغ وظیفه‌اش فرستاد. ابراهیم تبریزی و محمد گودرزی سراغ بولدوزرهایشان رفتند تا سمت چپ ما در رودخانۀ خشک مشغول احداث خاکریز شوند. دشمن برای اجرای پاتک به‌سراغ ما آمد و ما هم سراغ اسلحه‌هایمان رفتیم تا مقاومت را آغاز کنیم. آنچه از دیشب انتظارش را داشتیم در برابر چشمانمان سبز شد. دشت پر از تانک و نفربر و 106 بود. حضور اولیۀ دشمن حکایت از برتری همه‌جانبۀ آن‌ها داشت. ما نمی‌دانستیم در محاصره‌ایم و با موفق نبودن تیپ 55 هوابرد شیراز در سمت راست و سقوط گیسکه در سمت چپ، عملاً از همه‌طرف به ما هجوم می‌شود. مبارزه توسط بچه‌ها به‌صورت جانانه آغاز شد. هرچه در توان داشتیم به‌کار گرفتیم و از زدن هیچ گلوله‌ای برای عقب راندن بعثی‌ها فروگذار نکردیم. من روی پا بند نبودم. سنگربه‌سنگر جابه‌جا می‌شدم. لحظه‌ای آرپی‌جی به دست می‌گرفتم و لحظه‌ای با رگبار به جنگ دشمن می‌رفتم. پس از دقایق اولیۀ نبرد، کم‌کم وزنه به‌سود بعثی‌ها چرخید. مثل کسی که در مچ انداختن در حالِ به زمین زدن دست حریف باشد، لحظه‌به‌لحظه پیشروی می‌کردند. هیچ‌چیز جلودارشان نبود و همین باعث شد تا وارد رودخانۀ خشک شوند و خودشان را به نیروهای جهاد برسانند. یک لحظه ملتفت پیرامونم شدم، دیدم فرمانده گردانمان حسن ترک به‌همراه بسیاری از رزمندگان مجروح شده‌اند و جز من و تعداد انگشت‌شماری، نیروی رزمی ‌کارآمد باقی نمانده است. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاصل سه دروغ=عیدالزهرا 🔹این کلیپ را ببینید و به افراد بی اطلاع نشان دهید تا بازیچه‌ی دست تفرقه افکنان نشوند. @mahale114
بیاتی،پایان‌پریشانی.mp3
8.67M
🎵 آهنگ «پایان پریشانی» 🎙خواننده و آهنگساز: پویا بیاتی ⭕️ تولید واحد موسیقی مؤسسه مصاف @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با هر نظر و عقیده و آیینی ما اهل سه رنگ پرچم ایرانیم شعرخوانی حاج سید مجید بنی‌فاطمه در جشن @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی کربلایی محمدحسین پویانفر و کربلایی سجاد محمدی در مراسم با حضور پرشور مردم @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بخشی از صحبت‌های استاد در مراسم با شکوه 🔸فضای امروز جامعه نیازمند جهاد تبیین است. 🔸با یقین می‌گویم، ایران به یکی از قدرتمندترین کشورهای جهان تبدیل خواهد شد. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت‌های حجت الاسلام پناهیان در برنامه رسمی امروز در تهران 🔹براساس روایات، ایرانی ها اسرائیل را قبل از ظهور نابود خواهند کرد @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 گفتگو با ژاله اسفندیاری پیرامون برنامه‌های سازمان مجاهدین خلق برای هدایت اعتراضات در ایران و آمادگی برای فردای براندازی 🔴 ویژه برنامه‌ی دی‌بی‌سی فارسی @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نطق مهم آیت الله وفسی درباره برخی فوتبالیست‌ها! 💶 هزینه صداوسیما از بیت المال، برای ضدّ فرهنگترین افراد 🔄 جابجایی معروف و منکر، در وضع امروز جمهوری اسلامی ⚠️ جریان همان فحشاء سینمای طاغوت، در ورزش و هنر کنونی جمهوری اسلامی @mahale114
4_5778609863743505097.mp3
8.76M
🎵 آهنگ «به سوی موعود» 🎤 با صدای: علیرضا بیرانوند 🎛 تنظیم: حمیدرضا هادی ✍ شاعر: نفیسه سادات موسوی ⭕️ تولید واحد موسیقی مؤسسه مصاف @mahale114
فصل سوم: صفحه یازدهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ....................... نیروهای دشمن در حال بالا آمدن از تپه بودند و هر لحظه خودشان را به ما نزدیک‌تر می‌کردند. در همین اثنا، یکی از بچه‌های ملایر در سنگر جلوی ما مجروح شد. تیر به ساق پایش خورده بود و توان حرکت نداشت. خمیده دویدم و خود را به سنگر او رساندم. سنگر او حفره‌ای یک‌متری درون خاک بود و سقف نداشت. او را کف سنگر خواباندم و پایش را بستم بلکه خون‌ریزی‌اش کمتر شود. در همان حال، علی‌آقا چیت‌سازیان فرمان عقب‌نشینی را فریاد زد و تپه خلوت شد. زیرچشمی ‌گهگاه بیرون را نگاه می‌کردم. نیروهای بعثی در پای تپه به سنگر خزایی از اهالی فیروزان نهاوند رسیده بودند. چشمانم را دزدیدم و به زمین خیره شدم. دلم تاب نیاورد بی‌خبر باشم. دوباره چشم چرخاندم، دیدم او را اسیر کرده‌اند و با قنداق تفنگ کتک می‌زنند. به بسیجی‌ای که مجروح شده بود، گفتم: «باید بریم؛ اینا دارن می‌آن و اسیر می‌کنن. بلند شو برگردیم عقب.» «نمی‌تونم.» «لنگان‌لنگان که می‌تونی؛ سینه‌خیز که می‌تونی... این‌ها ما رو می‌گیرن می‌برن. نگاه کن خزایی رو اسیر کردن. باور کن. سرم درد می‌کنه. بیا بریم.» «نمی‌تونم حرکت کنم، بذار امام‌زمان کمک می‌کنه.» «این چه حرفیه؟ شک نداریم امام‌زمان کمک می‌کنه، اما خب تو هم یه حرکتی بکن!» همان لحظه علی‌آقا چیت‌سازیان سررسید و با عجله گفت: «چرا نشستید؟ چرا عقب‌نشینی نمی‌کنید؟ فقط شما موندید.» «این مجروح رو چه کنم؟ هرچی می‌گم بلند نمی‌شه.» «بذارش بیرون سنگر، من فرمانده رو می‌برم، بعد برمی‌گردم براش.» حسن ترک کمی آن‌طرف‌تر افتاده بود. او را پشت کول انداخت و رفت. من ماندم و مجروح ملایری. بیست‌وچندساله بود و تیر به بدترین جای پایش، یعنی استخوان ساق برخورد کرده بود. نه دلم می‌آمد او را تنها بگذارم و نه توان داشتم او را حمل کنم. نشستم به انتظار علی‌آقا. بعد از بیست دقیقه، دیدم از دور دارد می‌آید. به مجروح گفتم: «علی‌آقا اومد. کمک کن بذارمت بالا.» به‌سختی او را بلند کردم و لبۀ سنگر نشاندم. سلاحم کف سنگر جا مانده بود. برگشتم تا سلاح را بردارم. همین‌که دستم به زمین رسید، ناگهان یک کاتیوشا دقیقاً پشت‌سرم منفجر شد. موج و درد شدیدی تمام وجودم را گرفت. گیج و گنگ بودم. عالم در چشمم دوران پیدا کرد. همان‌طور که تلوتلو می‌خوردم برگشتم، دیدم اثری از آن مجروح نیست. هرچه بود خون بود و پاره گوشت. کاتیوشا دقیقاً به مجروح اصابت کرده بود و او را شهید کرده بود. نگاه نالانم به علی‌آقا افتاد. دیدم خودش بااینکه ترکش خورده است، یک مجروح دیگر را پشت کول انداخت. لبانش را رو به من تکان داد و رفت. از حرف‌هایش بریده‌بریده شنیدم می‌گوید: «خ‍ و د ت ر و ب‍ ک‍ ش ع‍ ق‍ ب از گوش‌هایم خون می‌آمد و چند ترکش به کمر و پشت سرم اصابت کرده بود. همان خون‌ریزی‌ها انگار برایم مفید بود و داشت حالم را بهتر می‌کرد وگرنه سرم از شدت موج، منفجر می‌شد. تمام تلاشم را کردم خودم را عقب بکشم، اما جمع‌وجور نمی‌شدم. دست‌وپایم مال خودم نبود. ذهنم آشوب بود. انگار تمامی ذرات عالم شاخه بود و پرندۀ ذهنم از این شاخه به آن شاخه می‌پرید. هیچ تمرکزی نداشتم. بعثی‌ها سنگربه‌سنگر پاک‌سازی می‌کردند و جلو می‌آمدند. اسارت را در برابر چشمانم دیدم و بی‌اختیار دستانم بالا رفت. در همان چند ثانیه، در گذر کوتاهی از ثانیه‌ها، هزارویک فکر از ذهنم مرور شد. به خودم گفتم: دیدی اسیر شدی؟ این همون اسارتی بود که ازش فرار می‌کردی. الان تو رو هم مثل خزایی می‌زنن. زدن؟ تازه این اول ماجراست. اینا جز به تکه‌تکه کردنت راضی نمی‌شن. البته نه. سنی هم نداری. شاید دلشون برات سوخت و لطفی کردن. اما اینا مگه دلشون برای کسی می‌سوزه؟ دلشون هم بسوزه آزادت که نمی‌کنن اول میری بغداد. نزدیک‌ترین شهر به اینجا. حسن، کاش دوباره توی این جاده همراهم بودی. مهدی یا مهدی می‌خوندیم و برای پیروزی عملیات، دعا می‌کردیم. دوباره توی زمین فوتبال توپ پرت کنم برات؟ راستی مردم تو خیابون چی ‌سمتم پرت می‌کنن؟ سنگ؟ گوجه؟ دمپایی؟ نکنه همون‌جا زیر دست‌وپای مردم... نه! اینا به من نیاز دارن. چون کم‌سن‌وسال هستم، من‌و برای سوژه‌های تبلیغاتی می‌خوان. برای نمایش. چه چیزها که در تلویزیون نباید بگم. من اسیر نشدم. من سوژۀ دست اونا شدم. دا، کجایی ببینی چه بر سر پسرت اومده؟ادامه دارد @mahale114
4_6026323489814741228.mp3
10.67M
18 اهل شکر؛ بقدری شیرین زندگی میکنند که؛ وقتی برمیگردن وبه گذشته نگاه میکنن؛ از گذشت عمر،اصلاً غمگین نمیشن! اونابه رفتن مشتاق ترند تا موندن! راستی؛ چــرا؟ 🎤 @mahale114
خانواده آسمانی ۲۱.mp3
11.41M
۲۱ ✦ خداوند در قرآن کریم " نیاز بشر به وجود اهل بیت علیهم‌السلام" را در یک فرمول ساده بیان کرده است؛↓ ☜ برای راه یافتن به باطن کتابی معصوم، نیاز به رهبری معصوم است تا آن را به انسان تعلیم دهد. 🎤 @mahale114
امام صادق علیه السلام میفرماید: 🔹إذَا قَامَ اَلْقَائِمُ لاَ تَبْقَى أَرْضٌ إِلاَّ نُودِيَ فِيهَا شَهَادَةُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ 🔸زمانی که حضرت قائم قیام می کند سرزمینی باقی نمی ماند مگر اینکه ندای شهادتین «لا اله الاالله محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله)» از آن برخواهد خواست. 📗بحار الأنوارج65 ص231 @mahale114
روزت را بی‌اندیشه سر نکن «فقر» چیزی است که همه جا سرک می‌کشد. فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست. فقر چیزی را نداشتن است، ولی آن چیز پول نیست، طلا و غذا هم نیست. فقر همان گردوخاکی‌ است که بر کتاب‌های فروش‌نرفته یک کتاب‌فروشی می‌نشیند. فقر، تیغه‌های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه‌های برگشتی را خرد می‌کند. فقر، کتیبه ۳هزارساله‌ای است که روی آن یادگاری نوشته‌اند! فقر، پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان انداخته می‌شود. فقر، شب را «بی‌غذا» سر کردن نیست، فقر، روز را «بی‌اندیشه» سر کردن است. @mahale114
شبنامه 989.mp3
12.53M
مهم / پایگاه انگلیسی فاش کرد: مهسا_امینی جنگِ پنهانِ ایران و آمریکا بوده است... شبنامه / پایگاه انگلیسی: از چند ماه قبل از ماجرای مهسا، اکانت‌های آمریکایی بر روی داغ کردن فضا در ایران، پیرامون مسئله‌ی بانوان کار کرده‌اند / سنتکام اکانت‌هایی را در حوزه سایبری ساخته و متمرکز بر ایران کرده است / در ماجرای مهسا امینی برخی از این اکانت‌ها میدان دار بوده‌اند / پایگاه انگلیسی: این اکانت‌ها حتی کسانی که کوشیده‌اند از عوامل خارجی بگویند را متهم به تئوری توطئه کرده‌اند... / @mahale114
فصل سوم: صفحه دوازدهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ..................... هنوز که هنوز است متعجبم چطور در آن لحظه این‌همه فکر و خیال بر من گذشت. تمام اسارت در خیالم پرورش یافت و سررشتۀ آن به دا رسید و دغدغۀ همیشگی‌اش: «پسرم، از شهادت تو هیچ ترسی ندارم. مجروحیت و جانبازی هم در راه خدا آسونه. اما خدا نکنه اسیر بشی. طاقت اسارت ندارم.» افکار ازهم‌گسیخته‌ام با صدای دا آرامش یافت. خودم را در برابر این خواستۀ قلبی‌اش مسئول دیدم. در بین افسران، یک بعثی شکم‌گنده متوجه من شده بود و برای اسیر کردنم می‌آمد. آن‌قدری نزدیک بود که خوشحالی و خندۀ تحقیرآمیزش را ببینم. اسلحه‌اش را به‌سویم گرفته بود و با تکان دادن آن امرونهی می‌کرد. با خودم گفتم: حالا که دا ایثار و فداکاری‌ش رو در حق من تموم کرده، نوبت منه که براش یه کاری کنم. سمت چپ سنگر شیاری نیم‌متری بود که در یک شیب تند، رو به بالا می‌رفت. اگر خود را به آن‌سوی بلندی می‌رساندم دیگر در امان بودم. مهیای رفتن شدم، طوری که رفتن از سنگر یا رفتن از دنیا برایم فرقی نداشت. سخنم با خود این بود که یا موفق به فرار می‌شوم یا شهید. از تمام وجودم با صدایی که شاید در عمرم تکرار نشد، الله‌اکبر را فریاد زدم. هم‌زمان دستم را به گوشۀ سنگر ستون کردم و به‌سرعت خود را در شیار انداختم. طوری که من تکبیر گفتم و بیرون پریدم، افسر فکر کرد نارنجک انداخته‌ام. ترسید و او هم خودش را به عقب پرت کرد و غلت‌زنان دور شد. در همین حین، شروع کردم به بالا رفتن از آن شیب تند. زمین را چنگ می‌انداختم و بالا می‌رفتم. افسر وقتی دید از انفجار نارنجک خبری نیست بلند شد. با عصبانیت داد زد: «لا تحرك!» سپس هرچه از دهنش می‌آمد، ردیف کرد و به‌سمتم تفنگ گرفت. نمی‌دانم به بقیه چه گفت، اما هرکه آنجا بود شروع کرد تیراندازی به‌سمت من. من فقط به زمین چنگ می‌انداختم و در حین بالا رفتن تندتند صلوات می‌فرستادم. پیرامونم از فرط گلوله گردوخاک شده بود. در بین این‌همه گلوله، انگار سپری از من در برابر تیرها محافظت می‌کرد. حتی چند تیر به کف پوتین خورد و پایم را داغ کرد، اما زخمی ‌بر من نینداخت. تا سر تپه دیگر چیزی نمانده بود. از سر کنجکاوی آمدم ببینم کجای معرکه‌ام و پشت‌سر چه خبر است. همین‌که سر چرخاندم، گلوله‌ای نوک بینی‌ام را سوزاند. آن‌قدر نزدیک بود که تکانم داد و فکر پشت‌سر را از سرم بیرون کرد. دوباره به جلو خیره شدم و دست‌وپا زدم. وقتی به بلندی رسیدم انگار دنیا را به من داده باشند، خودم را پرت کردم آن‌طرف و نفس راحتی کشیدم. دیگر رمقی برایم نمانده بود. نگاه کردم دیدم حسن به‌همراه سه مجروح، دورتر نشسته است. هرکدام ترکش‌های ریزودرشتی خورده و زمین‌گیر بودند. رفتم بالای سرشان با تشر گفتم: «چه‌کار می‌کنید شما؟ اومدن. منتظر چی هستید؟» حسن گفت: «خب اینا مجروح هستن؛ چه کنیم؟» گفتم: «بلند شید. نگید امام‌زمان کمک می‌کنه. بله امام‌زمان کمک می‌کنه، اما وقتی راه بیفتیم.» گفت: «حالا مگه چی شده؟ قضیه چیه؟» گفتم: «داستانش مفصله. الان فقط تا اسیر نشدیم، بلند شید.» با همین حرف‌ها مجروحان متقاعد شدند علی‌رغم درد و سختی مسیر، حرکت کنند. وقتی به مجروحان در بلند شدن کمک کردیم دیدم در دست حسن یک زنبیل پلاستیکی کوچک است. تعجب کردم. در این شرایط که عقب کشیدن خود و مجروحان غنیمت است، حسن این غنیمتی را برای چه دست گرفته؟ پرسیدم: «حسن، این چیه دستت؟» گفت: «زنبیل سیگاره.» کفری شدم؛ گفتم: «الان چه وقت سیگاره؟ تو که سیگار نمی‌کشی. باور کن می‌آن می‌گیرنمون.» آرام گفت: «پیرمردای گردان گناه دارن؛ برای اونا می‌برم.» راست می‌گفت. در شرایطی که آب به‌درستی به منطقه نمی‌رسید، سیگار دیگر جای خود داشت. پیرمردها مجبور می‌شدند چای خشک را به‌جای توتون بکشند و معذب بودند. سکوت و نگاه معنادارم را که دید، تیر خلاص را زد و گفت: «گناه دارن؛ بذار من این سیگارها رو براشون ببرم.» حسن زنبیل به‌دست راهی شد. منطقه پر از تپه‌ماهور‌های کنار هم بود که تشخیص مسیر را سخت می‌کرد. تنها دلخوشی‌مان جاده‌ای خاکی بود که به‌سمت عقب می‌رفت. تن به جاده و پیچ‌وتاب آن در میان ارتفاعات دادیم. طی عملیات دیشب، مجروحان بسیاری از دشمن در مسیر به‌ جا مانده بود. به‌ردیف نشسته بودند و از درد ناله می‌کردند. هیچ‌کدام حال‌و‌روز خوشی نداشت و منتظر مرگ یا معجزه‌ای بودند تا از این وضعیت نجات پیدا کنند. همین‌طور که از کنارشان رد می‌شدیم حسن از زنبیل پر از سیگارش، سیگار برمی‌داشت، آتش می‌کرد و بر لب آن‌ها می‌گذاشت. ادامه دارد. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای خنده و شادی رفقا... این احمق ها را خدا برای خنده و شادی مومنین خلق کرد... فقط آخرش 🤣🤣🤣 وای خدا چقدر اینا ابلهند @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 گفتگو با ایرج قطعی قیام‌شناس و کنشگر سیاسی پیرامون تفاوت اعتراضات اخیر ایران با اعتراضات و قیام‌های گذشته 🔴 ویژه برنامه‌ی دی‌بی‌سی فارسی @mahale114