eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
400 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
96 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه هفتم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل دهم : صفحه هشتم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .............. دردهای عجیب‌وغریبش را در برزول دیده بودم و حالا در سرمای کوهستانی و دقیقاً در شب عملیات، دوباره این دردها به‌سراغش آمده بود. وقتی حال‌وروزش را دیدیم به‌دستور حاج‌مهدی او را به عقب برگرداندیم و دوباره به بچه‌ها ملحق شدیم. حاج‌مهدی از عمد، من و شیخ حمزه را در گروهان‌ها سازمان‌دهی نکرده بود تا دم دستش باشیم و اگر کاری غیرمنتظره پیش آمد انجام دهیم. معرکۀ نبرد در جادۀ ماووت-سلیمانیه بود. جایی که یک سرش دست ما و سر دیگرش دست عراقی‌ها بود. در نقطه‌ای از مسیر، نیروهای صدام به‌خوبی موضع گرفته بودند و راه ما را برای پیشروی سد کرده بودند. سه تپۀ تا بن دندان مسلح، به‌صورت ردیف در سمت راست جاده و یک پاسگاه و تپه‌ای دیگر در سمت چپ جاده، مواضع بعثی‌ها بود. ما به‌جای اینکه از روبه‌رو با آن‌ها بجنگیم و وارد جاده‌ای شویم که به تله بیشتر شبیه بود، جاده را دور زدیم و از سمت پاسگاه با آن‌ها درگیر شدیم. در همان ساعات نخست حمله، با کمک آتش توپخانه و دلاوری بچه‌ها، پاسگاه در هم کوبیده شد و با عقب راندن سربازان مستقر در آن، به «پاسگاه خرابه» معروف شد. پس از پیدا کردن جای پا در پاسگاه خرابه، گروهان شهید رجایی برای فتح تپۀ مجاور به‌سمت راست رفت و بعد از آن وظیفه داشت به آن‌سوی جاده برود و تپه اول را بگیرد. گروهان شهید بهشتی هم باید به آن‌طرف جاده می‌رفت و تپۀ دوم و سوم را تصرف می‌کرد که برای شناسایی بهتر، روی آن اسم گذاشته بودیم و به آن تپۀ وسط و تپۀ شمشیری می‌گفتیم. به‌همراه گروهان شهید بهشتی وارد کانالی اریب شدیم که به‌سمت تپۀ وسط و تپۀ شمشیری ‌می‌رفت. دشمن تمام منطقه را زیر آتش و تیر مستقیم گرفته بود و کانال تنها پناهگاه امن ما محسوب می‌شد. اما همین کانال با برف و باران، به‌غایت چسبنده شده بود و راه رفتن در آن هیهات بود. چکمه‌ها یکی پس از دیگری در گل می‌رفت و قدم از قدم برداشته نمی‌شد. شیخ رحمت موسیوند جلوی من در گل گیر کرد. به بالای کانال رفتم و دستش را کشیدم، اما فایده نداشت. دست‌آخر دو سنگ بزرگ در دو طرف کانال گذاشتم، پایم را روی آن ستون کردم و با کتفم شیخ رحمت را به بالا هل دادم تا بالاخره از آن مخمصه بیرون آمد و راه کانال باز شد. کانال تا جاده می‌رفت و از جایی سر درمی‌آورد که جاده پل شده بود و زیر آن، محل عبور آب‌های فصلی بود. بچه‌های امداد همان‌جا سنگر گرفتند و بساطشان را پهن کردند. تپۀ اول توسط گروهان شهیدرجایی فتح‌نشده، گروهان شهیدبهشتی به‌فرماندهی احمد کرمعلی برای به‌دست آوردن تپۀ وسط و تپۀ شمشیری به خط زد. جنگ تمام‌عیاری در حال رخ دادن بود. حاج‌مهدی پای پل، به من و شیخ حمزه گفت: «گره به کار گروهان شهید رجایی خورده. سری بهشون بزنید و برام خبر بیارید.» همین کانال را دوباره برگشتیم. آن‌قدر زمین کانال چسبنده و حرکت در آن طاقت‌فرسا بود که از خیر آن گذشتیم و گلوله‌های بیرون کانال را به جان خریدیم. با دویدن در بیرون کانال، نرسیده به پاسگاه خرابه، خودمان را در شیب تپه انداختیم و بالا رفتیم. این راه میان‌بر دقیقاً مقابل چشم بعثی‌ها بود و تیر و رگبار زیادی می‌آمد؛ اما کمبود وقت، راه دیگری برایمان نگذاشته بود. اهمیت ندادیم و خودمان را به بالای تپه رساندیم. این تپه دقیقاً روبه‌روی تپۀ اول بود. دشمن در آن‌سوی جاده 30 الی 40 متر بیشتر با این تپه فاصله نداشت و نمی‌گذاشت رزمندگان گروهان شهید رجایی نفس بکشند. یا تیر و رگبار می‌گرفت یا از سنگرهای نزدیک‌ترِ خود بر روی تپه نارنجک می‌انداخت. بچه‌هایی که ضرب‌دست خوبی داشتند این کارشان را بی‌جواب نمی‌گذاشتند و به‌سمت آن‌ها نارنجک می‌انداختند. در همان ابتدای کار، به تپۀ اول حمله شده بود و ضمن دستیابی به نقطه‌هایی ازآن، دشمن به‌کمک نیروی تازه‌نفس توانسته بود دوباره تپه را بگیرد و جای پای خود را محکم کند. با شیخ حمزه از کنار سنگرها عبور می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. تعداد شهدا و مجروحان به‌وضوح زیاد بود. هر شهید و مجروح گوشه‌ای افتاده بود و کار از دست امدادگران و نیروهای تعاون گردان خارج شده بود. لحظه‌ای شیخ حمزه رفت تا با فرمانده گروهان؛ آقای مالمیر صحبت کند. من هنوز سنگرها را برانداز می‌کردم که دیدم شیخ تورج جلالوند ورودی سنگر را صندلی کرده است. پایش آویزان است و سر را به زیر انداخته. سلام کردم، سلامم را جواب نگفت. نگران شدم. برای اینکه ببینم چه اتفاقی افتاده، دستی به شانه‌اش گذاشتم که بدن بی‌جانش سنگینی کردوباصورت به زمین افتاد. دستان سردش نه نبضی داشت ونه نفس می‌کشید. تورج خیلی وقت بود شهید شده بود. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه هشتم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل دهم : صفحه نهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... شیخ حمزه را صدا زدم و گفتم: «فکری به حال شهدا و مجروحان کنیم.» آقای مالمیر تأیید کرد و گفت: «مجروح‌ها رو عقب ببرید. اونا خیلی دست‌وپاگیر هستن. اگر بعثی‌ها جلو بیان جز اینکه اسارتشون رو ببینیم کاری از ما برنمی‌آد.» سنگربه‌سنگر مجروحان را از گوشه‌وکنار جمع کردیم و آوردیم یک جا. وقتی همگی جمع شدند نتیجه خیره‌کننده بود. نزدیک 20 تا 25 مجروح در تپه بود که همگی باید به عقب می‌رفتند. حالا ما دو نفر، با این‌همه آدم چه می‌کردیم؟ یکی چشمش ترکش خورده بود و دیگری خون‌ریزی داشت. یکی از درد به خود می‌پیچید و آن‌یکی موجی شده بود. با آن‌ها حرف زدم که خودشان را تکانی بدهند و با ما همراه شوند. بعضی را با ترس و بعضی را با روحیه دادن سرپا کردم. پنج تایی از آن‌ها وضع وخیمی ‌داشتند و جز با برانکارد نمی‌شد آن‌ها را جابه‌جا کرد. بقیه را ستون کردیم. شیخ حمزه جلو افتاد و من عقب‌دار شدم. آنچه ما آنجا دیدیم وصف‌ناپذیر است. از طرفی، طاقت مجروحان به دور زدن تپه نمی‌کشید و مسیر میان‌بر آماج گلوله‌های دشمن بود. همچنین شیب سخت تپه، راه رفتن را سخت می‌کرد و مزید بر آن، بر اثر بارندگی لیز و لغزنده شده بود. دیده‌ها را با هیچ زبانی بیان نمی‌شود. تمام بار این ستون بر دوش من و شیخ حمزه بود و مسئولیت آن بر شانه‌هایمان سنگینی می‌کرد. اما از طرف دیگر، صحنه‌های عجیبی برابر دیدگانمان رقم می‌خورد. مجروحان از ابتدا تا انتها قطار شده بودند و دست بر شانۀ هم، خودشان هوای یکدیگر را داشتند. این وسط یکی می‌افتاد و آنکه چشمش زخمی ‌بود وقتی می‌فهمید جلویی‌اش نیست، با صدا و دست زمین را می‌جست و او را بلند می‌کرد. یک لحظه همین که چشم نداشت دستش رها می‌شد و ستون می‌برید؛ نفر جلویی از یکسو بقیه را نگه می‌داشت تا او برسد و نفر پشت‌سر از سویی دیگر هدایتش می‌کرد تا جلویی را پیدا کند. یکی خون‌ریزی داشت و بی‌رمق شده بود دیگری او را هل می‌داد تا جا نماند. چفیه و پانسمان یکی شل می‌شد و دیگری برایش محکم می‌کرد. یک لحظه دیدم یکی سر خورد و پایین رفت، دویدم و او را از پایین آوردم. همۀ این‌ها در حالی بود که گلوله‌های دشمن کنارمان می‌نشست و در تیررس گلوله‌ها بودیم. کمک خدا و همدلی بچه‌ها جواب داد و یک‌دفعه چشم باز کردیم و خودمان را در سنگر امداد دیدیم. اگر به ما دو نفر بود، هیچ‌گاه نمی‌توانستیم این‌همه مجروح را ردیف کنیم و نجات دهیم. حاج‌مهدی منتظر خبر ما بود. تپۀ وسط و تپۀ شمشیری توسط گروهان شهید بهشتی فتح شده بود و می‌خواست بداند تپۀ اول چقدر زهر دارد. گفتیم آنچه ما دیدیم پافشاری همه‌جانبۀ نیروهای بعثی در این تپه است و دشمن به این راحتی عقب نمی‌رود. حاجی همان‌جا تصمیم گرفت به عقب برود و با گروهان شهید باهنر که به‌عنوان احتیاط در عقبه بود برای فتح این تپه بیاید. نماز صبح را همان‌جا خواندیم. بعد از نماز، حاج‌مهدی گفت: «من می‌رم، اما ایرج توی پاسگاه خرابه‌س و از اونجا داره کارو مدیریت می‌کنه. با شیخ حمزه برید کمکش.» نرسیده به پاسگاه خرابه، چیزی شبیه نارنجک کنار ما افتاد و صدایش ما را ترساند. خواستیم پناه بگیریم که ایرج داد زد: «ها؟ کجا دارید می‌رید؟» وقتی فهمیدیم ایرج سنگ انداخته و در این شرایط هم شوخی را رها نمی‌کند، خندیدیم. با رفتن حاج‌مهدی به عقبه، فرماندهی کل گردان افتاد به دوش ایرج؛ کاری که این جوان 24ساله به بهترین شکل انجام می‌داد و ما را مبهوت خودش کرده بود. ایرج بی‌سیم را دست گرفته بود و از کنار آن جنب نمی‌خورد. بدون استفاده از نقشه، آدرس می‌گرفت و آدرس می‌داد. هم‌زمان تقاضای آتش‌تهیه می‌کرد و در پناه آن، نیروها را جابه‌جا می‌کرد و در مجموع، کاری کرد که راه نفوذ دشمن از هرجهت بسته شود. دشمن در تپۀ شمشیری حالت محاصره ایجاد کرده بود. هم از سمت چپ، یعنی سلیمانیه، و هم از بالا این تپه را می‌زد. ایرج همین شرایط را برای دشمن در تپۀ اول ایجاد کرد و گروهان شهید بهشتی را از تپۀ وسط و گروهان شهید رجایی را از پایین بر آن‌ها متمرکز کرد. تا ظهر نظم و نظام خوبی بر گروهان‌ها حاکم شد و فقط کمک گروهان شهید باهنر را کم داشتیم تا معرکه را قبضه کنیم. حوالی ظهر، خمپاره‌ای در پاسگاه خرابه فرود آمد و ایرج و شیخ حمزه زخمی ‌شدند. ترکش به ساق پای شیخ حمزه و کاسۀ زانوی ایرج خورد و هر دو را زمین‌گیر کرد. بااین‌حال، ایرج پای بی‌سیم، مدام پیگیر کار بچه‌ها بود و فقط به‌اندازۀ چهار رکعت نماز نشسته، دست از کار کشید. وقتی دیدم فکر خودش نیست، رفتم کنسرو و تکه‌نانی از پشتیبانی گرفتم و با اصرار، لقمه‌ای ناهار در دستش گذاشتم. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه نهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل دهم : صفحه دهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... فرمانده جوان ما از روحیه دادن و شنیدن درددل فرماندهان و استعلام مایحتاج آن‌ها و برآورده کردن نیازشان هیچ دریغ نداشت. حتی در مواردی ورود پیدا می‌کرد که وظیفه‌اش نبود و کسی از او انتظار نداشت، اما بی‌کار نمی‌نشست. بین آن‌ها فقط من سالم بودم و با دستورات او در رفت‌وآمد بودم. گاهی کاری را پیگیری می‌کردم و گاهی دو نفر را به هم وصل می‌کردم. ایرج گرم بود و درد زانو هنوز به‌سراغش نیامده بود. بعدازظهر آهی کشید و گفت: «پام یخ کرده، نمی‌تونم تکونش بدم.» گفتم: «هرچی بمونیم بدتر می‌شه؛ باید هرچه سریع‌تر به سنگر امداد بریم.» تلاش کرد راهی شود، اما نتوانست قدم از قدم بردارد. زیر بغلش را گرفتم، اما پایش کشیده نمی‌شد. به شیخ حمزه گفتم: «تو که هنوز گرمی، لنگان خودت رو برسون تا من ایرج رو کول کنم و بیارم.» او را پشتم سوار کردم و راه افتادیم. هیکل پر و چهارشانۀ ایرج بر روی کمرم سنگینی می‌کرد، اما به هر زحمتی بود قدم از قدم برمی‌داشتم تا این رفیق عزیز و دوست‌داشتنی جا نماند و به کار درمانش برسد. شیخ حمزه از کانال باتلاقی رفت، اما من از گیر کردن در آن ترسیدم و به‌خاطر همین، از بیرون کانال میان‌بر زدم. ایرج شوخی‌اش گرفته بود. گفت: «دیدی بالاخره ما سپاهی‌ها سوارتون شدیم؟» گفتم: «اشکالی نداره. این‌همه شما از ما حفاظت و پاسداری کردید حالا یه بار هم ما از شما پاسداری کنیم.» دستم را زیر دو پایش قلاب کرده بودم که نیفتد. با هر قدم خارج از قاعده، فشار به زانویش می‌آمد و آه می‌کشید. گفت: «حالا یه‌کم آروم‌تر برو. درست پاسداری کن.» با خنده گفتم: «سواری گرفتی، امرونهی هم می‌کنی؟ اگه بیشتر اذیت کنی دوباره تند می‌رم.» در همین میان، لحن ایرج عوض شد. حالت ترس و بهت به خود گرفت و گفت: «حسین، قدم از قدم برندار که توی میدون‌مین هستیم.» یک لحظه نگاه کردم، دیدم یا خدا! اطرافم پر از مین و تلۀ انفجاری است. ایرج گفت: «حواست کجاست؟ پونزده متری هست توی میدون‌مین هستیم.» «تو اون بالا دیده‌بانی، وگرنه من که مثل اسب باربری سرم پایینه.» «دستت درد نکنه؛ یعنی الان من بارم؟» «یعنی من اسب باشم مشکل نداره؟» شرایط به‌گونه‌ای بود که حتی دور زدن می‌توانست خطرناک باشد. با آن بار سنگین درجا دور زدن ممکن نبود و اگر برمی‌گشتم برای حفظ تعادل باید دو سه قدم چپ و راست می‌گذاشتم و شاید... بین باید و شایدها گیر کرده بودم. ایرج گفت: «همین‌طور عقب‌عقب بیا، من راهنمایی‌ت می‌کنم پا جای پای خودت بذاری.» در لحظاتی نفس‌گیر، بدون آنکه ببینم، ایرج چشمانم شده بود و می‌گفت پایت را جلوتر یا عقب‌تر بگذار. هر قدم، دل‌آشوبۀ خنثی کردن یک مین را داشت و وقتی بدون انفجار روی زمین پا می‌گذاشتم مثل خنثی شدن آن بود. وزن ایرج در این قدم‌های آهسته بیشتر سنگینی می‌کرد. هر لحظه توانم بیشتر تحلیل می‌رفت و هر لحظه کمرم بیشتر تا می‌شد. نیم ساعتی طول کشید تا آن پانزده متر را برگردیم. نیم ساعت تمام عرق ریختم و نفس‌نفس زدم. همین‌که از میدان‌مین خارج شدیم، ایرج را زمین گذاشتم و از خستگی روی زمین درازبه‌دراز افتادم. بریده بریده و نفس‌زنان گفتم: «ایرج، تو که من‌و کشتی. من دیگه نمی‌تونم تو رو بیارم.» سرحال گفت: «ولی من که خسته نشدم.» با ته‌ماندۀ رمقی که داشتم دوباره او را کول کردم و به‌سختی او را به کانال رساندم. گفتم: «بشین تا برات برانکارد بیارم.» همان لحظه چهار امدادگر به‌سرعت از کنارمان گذشتند و به پاسگاه خرابه رفتند. فرصت نشد آن‌ها را بگیرم. خلاف جهت آن‌ها به سنگر امداد رفتم و به دوستان گفتم: «برای ایرج ظفری برانکارد لازم دارم.» گفتند: «همین الان حاج‌آقا سوری امدادگر فرستاد.» گفتم: «این چهار نفر که الان توی کانال بودن رو می‌گی؟» برگشتم دیدم ایرج با امدادگرها دارد می‌آید. باتوجه‌به حالش، شب را همان‌جا ماند و تحت درمان قرار گرفت. بالاخره حاج‌مهدی ظفری هم برگشت و شروع کرد به تپه‌ها سرکشی ‌کردن. نزدیک صبح، حاج‌مهدی ظفری نزد ایرج به سنگر امداد آمد و باهم گفتگویی کردند. از محتوای صحبتشان مطلع نشدم، ولی پس از آن ایرج برای مداوا به عقب رفت و حاج‌مهدی به من گفت: «کار توی تپۀ شمشیری بالا گرفته. خودت رو بهشون برسون که تنها نمونن.» «تپۀ شمشیری که محاصره‌ شده، چطور برم؟» «نمی‌دونم، هرطور شده محاصره رو بشکن و خودت رو بهشون برسون!» @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه دهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل دهم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... «چشم»‍ی ‌‌گفتم و به‌سمت تپۀ شمشیری راه افتادم. دیگر هوا روشن شده بود و همین کار را برای عبور از مقابل دیدگان دشمن سخت می‌کرد. در امتداد سنگر امداد، تپۀ شمشیری قرار داشت. به‌جای اینکه این مسیر را از کنار جاده بروم، مسیری نیم‌دایره‌ای را انتخاب کردم و با عبور از شیارها و پناه گرفتن در پستی‌ها، خودم را به روبه‌روی تپۀ شمشیری رساندم. حالا فقط مانده بود سخت‌ترین قسمت ماجرا؛ اینکه از جاده عبور کنم و خودم را به تپه برسانم. انواع و اقسام خمپاره و کاتیوشا بر این جاده فرود می‌آمد و از سمت چپ، با رگبار مستقیم نمی‌گذاشتند احدی در جاده تردد کند. برادرم اردشیر احمدوند می‌گوید: «من اینجا تو رو دیدم، اما هرچی صدات زدم متوجه نشدی.» تمام حواسم معطوف به جاده و آن‌سوی جاده بود و تمام ذهنم درگیر حرف حاج‌مهدی: «هرطور شده محاصره رو بشکن و خودت رو بهشون برسون!» دیگر هیچ‌چیز نه به چشمم می‌آمد و نه شنیده می‌شد. بسم‌اللهی گفتم، تمام قدرتم را در پاهایم جمع کردم و شروع کردم به دویدن. حتی نگاهم را از سنگرهای تیربار دشمن دزدیدم و دویدم. جاده، گلوله بود و انفجار و ترکش و من. زمین زیرپایم کش آمده بود و با دویدن میخواستم آن را جمع‌وجور کنم. ثانیه‌ها هزار تکه شده بودند و با دست و پا زدن می‌خواستم آن‌را به‌هم بچسبانم. تمام تلاشم را کردم تا در سریعترین زمان ممکن از تیررس دشمن خارج شوم. سیاهی آسفالت جاده که تمام شد خود را زیر صخرۀ کوتاهی در پای تپۀ شمشیری پرت کردم و پشت آن سنگر گرفتم. تازه فرصتی شد دوروبر را نگاه کنم. آقای درویشی آن‌طرف‌تر، پای تپه سنگر گرفته بود و تمام‌مدت مرا پوشش داده بود تا به شمشیری برسم. بچه‌ها بالای تپه مستقر بودند و هنوز راه در پیش داشتم. به درویشی گفتم: «حواست باشه، می‌خوام برم بالا. او دوباره آتش گرفت و من به‌سمت نوک تپه خیز برداشتم. بالای تپه که رسیدم، حال‌وروز نیروها تعریفی نداشت. همه خود را باخته بودند. بعضی به عقب‌نشینی و بعضی به اسارت فکر می‌کردند. سنگرهای آنجا دوبر بود و این یعنی از دو طرف در حال جنگیدن بودند. فرمانده آنجا فرهنگ سلیمانیان بود. معلمی ‌رزم‌آور که در آن شرایط سخت، یک‌تنه قد علم کرده بود و برای بچه‌ها رجز می‌خواند. من هم کارم را بلد بودم. بدون اینکه حرفی بزنم عمامه را به سر گذاشتم و پشت تیربار رفتم. ساعتی آنجا بودم و ساعتی آرپی‌جی می‌زدم. ساعتی کلاش به‌دست، به سنگرهای کمین می‌رفتم و ساعتی در سنگر با بچه‌ها هم‌کلام می‌شدم. در کل آرام و قرار نداشتم. در سنگر تنها که می‌شدیم، بچه‌ها از نگرانی‌شان پرده برمی‌داشتند و حرف دلشان را می‌زدند: «حاج‌آقا، اصلا امیدی هست؟ وقتی در محاصره‌ایم برای چی می‌جنگیم؟» تردید، تک بود و پاتک آن یقین! من قاطع جواب می‌دادم: «بله که امید هست! گروهان شهید باهنر احتیاط ماست و حاج‌مهدی می‌خواد اونا رو برای تپۀ اول وارد عمل کنه. شک نکنید به‌لطف خدا ما از محاصره خارج می‌شیم. تازه دشمن توی تپۀ اول، چسبیده به گروهان شهید رجایی! اونجا برای هم نارنجک پرت می‌کنن؛ شما که اجازه ندادید دشمن حتی به پای تپه‌تون برسه.» آن شب تا صبح، دشمن پاتک می‌زد و ما او را عقب می‌زدیم. هم‌زمان باران و برف می‌بارید و همین حرکت دشمن را کند کرده بود. این را به فال نیک گرفتم و به بچه‌ها گفتم: «باران رحمت یعنی این! قدر نعمت خدا رو بدونید و مردانه دشمن رو عقب بزنید.» با مردانگی بچه‌ها، رفته‌رفته اوضاع بهتر شد و با آغاز روز، از صدای توپ و ترکش دشمن کاسته شد. فرصتی شد تا با احمد کرمعلی، فرماندۀ گروهان، با بی‌سیم صحبت کنم. اردشیر کنار فرمانده بود و با شنیدن صدای من هوایی شد. بی‌سیم را از کرمعلی گرفت و گفت: «ضرغام، می‌خوام بیام پیشت.» گفتم: «نه؛ اردشیر، خطرناکه. الان وقت اومدن نیست. شما پیش نیروهات بمون.» او فرمانده دسته بود و همراه نیروهایش روبه‌روی شمشیری کمین کرده بودند. گفت: «سریع می‌آم و برمی‌گردم.» @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل دهم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... با اضطراب بی‌سیم را گذاشتم و به سنگر مشرف به جاده دویدم. می‌خواستم اردشیر را منصرف کنم، اما صدایم به جایی نمی‌رسید. با چشمم او را دنبال کردم. اردشیر بدون ترس‌ولرز وارد جاده شد. مقداری ندویده بود که از بد حادثه، خمپاره‌شصتی در نیم‌متری او جاخوش کرد و کنار پایش منفجر شد. اردشیر با موج انفجار پرت شد و چند متر آن‌طرف‌تر افتاد. شبانه، عبور از جاده به‌صورت محدود و برای انتقال مهمات و تدارکات ضروری انجام می‌شد ولی عبور از آن در روز، واقعاً دل و جرئت می‌خواست. من دل و جرئت اردشیر را نداشتم اما با دیدن بدن غرق به خون او جاده و دنیا در نظرم مثل شب، تاریک و سیاه شد. پس سریع از تپه پایین رفتم و درویشی را که امدادگری بلد بود با خود همراه کردم. چشمان اردشیر ترکش خورده بود و باز نمی‌شد. یک سمت بدنش به‌طور کامل پر از ترکش‌های ریزودرشت بود و بزرگ‌ترین ترکش مثل یک میلۀ فلزی در پا گیر کرده و از هر دو طرف بیرون زده بود. صورت او را بوسیدم و دلداری‌اش دادم. قبل از آنکه خودمان با خمپاره‌های این جاده مجروح شویم، با کمک درویشی او را از تپه بالا کشیدیم و در سنگر مجروحان جا دادیم. از آن به‌بعد، بین سنگر اردشیر و سنگر رزم در رفت‌وآمد بودم. قدری می‌جنگیدم و قدری از او پرستاری می‌کردم. حال‌وهوای خوبی داشت. از درد حرفی نمی‌زد. تشنه بود و هر لحظه امکان داشت شهید شود. با جراحت چشمش، رشتۀ زمان از دستش خارج بود و روز و شب نداشت. هرگاه سؤال می‌کرد ساعت چند است؟ می‌گفتم: «ظهر نشده... شب نشده...» کمتر جواب می‌دادم تا گذران وقت را در محاصره حس نکند و روحیه‌اش را نبازد. با او شوخی می‌کردم، سربه‌سرش می‌گذاشتم، می‌گفتم: «چیزی نیست، تو خودت اسطورۀ موجی شدن و ترکش خوردنی.» مدام می‌گفتم: «همین وقت‌هاست که تپۀ اول آزاد بشه و تو رو بفرستیم عقب.» این‌ها را می‌گفتم، اما خودم می‌دانستم در چه شرایط سختی هستیم و ناراحتی قلبی‌ام از این بود که کاری برای برگشتش نمی‌توانستم انجام دهم. حال‌وروز او دلم را به درد آورده بود و اینکه کاری از دستم برنمی‌آمد اذیتم می‌کرد. بااین‌حال، خود را شاداب نشان می‌دادم. سرش را روی پایم می‌گذاشتم و هم‌زمان که چشمش را ضدعفونی می‌کردم از موفقیت و دلاوری رزمندگان تپۀ شمشیری در دفع پاتک‌ها می‌گفتم. درویشی پشت‌سرهم برایش سرم می‌زد تا ضعف نکند و عطشش فروبنشیند. هرچه را مخفی می‌کردم، نمی‌توانستم ترکش به این بزرگی را در پای او مخفی کنم. صحنۀ دلخراشی بود. دست می‌زد و می‌پرسید: «پام چطوره؟» دو طرف آن را با دست می‌گرفتم و با خنده می‌گفتم: «فرمون دوچرخۀ خوبیه! بیا تو هم یه دوری بزن.» دیگر بچه‌ها هم با همین فرمان دوچرخه، کلی سربه‌سرش می‌گذاشتند و لبخند بر لب اردشیر سبز می‌شد. فردای آن روز، گروهان شهید باهنر به‌فرماندهی رحمت سنایی وارد صحنۀ نبرد شد و به تپۀ اول حمله کرد. رحمت پسرخاله‌ام بود و به جنگاوری می‌شناختمش. حاج‌مهدی توانسته بود تانک و نفربر در اختیارشان بگذارد تا در مواجهه با بعثی‌ها دست برتر را داشته باشند. تا پایان روز، درگیری‌شان طول کشید و جز دعا برای موفقیت آن‌ها کاری از ما برنیامد. شب، بانگ الله‌اکبر پیروزی از تپه‌ها بلند شد و از محاصره خارج شدیم. در جریان شکستن حصر تپۀ شمشیری، شهدای بزرگواری تقدیم شد که از آن‌ها می‌توان به عارف هفده‌سالۀ انجمن اسلامی ‌برزول، شهید عارف ملکی اشاره کرد. زیباترین لحظه برای من، دیدن آمبولانسی بود که با باز شدن جاده خودش را به ما رساند و با امکان تردد در جاده می‌توانست مجروحان را به عقب ببرد. خوشحال از اینکه فرجی حاصل شده، نزد اردشیر برگشتم و با دادن این خبر خوش، او را تا پای آمبولانس رساندم. برای خداحافظی در آغوشش کشیدم و با بوسیدن دوباره‌اش او را به خدا سپردم. با ختم‌به‌خیر شدن ماجرای اردشیر، خیالم از جانب او راحت شد و به تپه برگشتم. اردشیر هرگاه با من به جبهه آمده مجروح شده و با احتساب آن ترکش‌ها و مینی که بعدها در دستش منفجر شد، هم‌اکنون هفتاد درصد جانبازی دارد. او سال‌های سال است که دردها و ترکش‌های بسیاری را با خود حمل می‌کند و در ازای آن پا و چشم و انگشتان دستش را در جبهه به‌جا گذاشته است. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل دهم : صفحه سیزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... دو شب بعد، سکوت عجیبی در منطقه برقرار شد. نه سروصدایی از تپۀ بغل می‌آمد و نه حتی دشمن خمپاره‌ای می‌زد. به برادر کرمعلی در تپۀ بغل بی‌سیم زدم تا ماجرا را جویا شوم، اما هیچ‌کس جواب نداد. این سکوت، ترس شد و با سوز سرما و در پس‌زمینۀ برف و بارانی که بر زمین نشسته بود، به عمق جانم نفوذ کرد. گفتم نکند اتفاقی برایشان افتاده یا همه باهم اسیر شده‌اند و ما بی‌خبریم؟ هیچ خبری از بچه‌ها در تپۀ بغل نبود. ساعتی نگذشت که یک ماشین پر از نیرو به جاده آمد. از گردان 155 حضرت علی‌اصغر(ع) بودند و از بینشان آقای ترابی از بچه‌های بهار همدان را می‌شناختم. آمد سلام‌وعلیکی کرد و گفت: «چرا آماده نیستید؟ تپه رو تحویل بدید و با همین ماشین‌ها برگردید.» با این جمله تازه خبردار شدیم در وضعیت تعویض هستیم و تپه‌های دیگر به‌طور مخفیانه، نیروها را از راهی غیر جاده عقب کشیده‌اند تا دشمن متوجه نشود. بالاخره پس از شش-هفت روز از جادۀ ماووت-سلیمانیه برگشتیم و عملیات بیت‌المقدس2 برای ما با موفقیت به پایان رسید. در این مدت، سرمای شدید زمستانی تبر شده بود و کاری کرده بود که استخوان پایم مدام تیر بکشد. پایم ورم کرده بود و چکمه‌ای که در این یک هفته، لحظه‌ای از پا بیرون نیاورده بودم، دیگر بیرون نمی‌آمد. در راه برگشت، نرسیده به ماووت در یک بیمارستان صحرایی پیاده شدم تا کمی دوا و درمان شوم. دکتر مسعودی از دکترهای خوب و جهادی نهاوند برای معاینۀ پایم آمد. هر کاری کرد چکمه از پایم خارج نشد. با یک تیغ آن را برید و دیدیم پایم سیاه شده. می‌توانستم پا را تکان دهم، اما تیر می‌کشید. دکتر گفت: «یه‌کم دیگه مونده بودی، سرما به استخونت می‌زد و باید پا رو قطع می‌کردیم. وضع خطرناکی داری و باید بفرستیمت عقب.» گفتم: «من عقب نمی‌رم. پام که طوری نشده.» گفت: «تو رنگ پات‌ رو ببین.» دیدم راست می‌گوید و پایم وضع خوبی ندارد. همان‌جا آمپولی برایم زد که سبب شد بدنم گرم شود و دوباره جریان خون را حس کنم. با آب شدن یخ بدنم تازه تیر کشیدن‌های اصلی شروع شد. حتی اکنون که برای شما از آن دردها می‌گویم پایم یاد آن خاطرات می‌کند و تیر می‌کشد. به دکتر گفتم: «آقای دکتر، من نمی‌تونم از بچه‌ها جدا شم ولی مراقبت می‌کنم.» دکتر مسعودی وقتی دید به هیچ صراطی مستقیم نیستم، چند آمپول دستم داد و گفت: «تا برسی نهاوند، حتماً در چند نوبت، این آمپول‌ها رو بزن.» با یک دمپایی سوار ماشین شدم و به همان مدرسه‌ای رفتم که مقر بچه‌ها بود. در مدرسه حمام آب گرم راه ‌انداخته بودند. زیر مخزن آب، آتش زیادی روشن بود و دوش گرفتن زیر آن آب، سرما را از بدن یخ‌زده‌مان خارج می‌کرد. بااینکه دشمن دود آتش را می‌دید و حوالی حمام را با خمپاره می‌زد، اما ارزشش را داشت. وقتی پایم را زیر آب گرفتم هنوز احساس نداشت و فقط گزگز می‌کرد. با برگشت به خانه، مادرم تا ماه‌ها مشغول رسیدگی به پاهای من بود و با انواع و اقسام داروهای محلی آن را گرم می‌کرد تا درنهایت، سلامتی خود را به‌دست آوردم و توانستم دوباره با آن گام بردارم. پایان فصل دهم ادامه دارد @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه سیزدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل یازدهم : صفحه اول : ایثارگران برزول نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... مصاحبه: مرتضی سمیعی‌نیا؛ کمیل کمالی تدوین: کمیل کمالی آوارگی تقدیر من است... عملیات مرصاد: ایرج شهید شد. شنیدن این خبر در خردادماه1366 مرا از درون متلاشی و به‌غایت داغ‌دار کرد. این مصیبت صبری می‌خواست که من نداشتم و طاقتی می‌خواست که دیگر طاق شده بود. حتی طاقت نداشتم بشنوم او چگونه و با چه زخمی ‌شهید شده است. هنوز هم شنیدن شرح شهادت او در توان من نیست. با رفتن هریک از عزیزانم، من هم جانی از دست دادم و شهادت ایرج تیر خلاصی بر پیکر نیمه‌جانم بود. او به غمزه‌ای دل برده بود و به کرشمه‌ای نیز از دنیا دست کشید. مثل چشم بر هم زدنی، عمر رفاقت با او کوتاه، ولی زیبا بود. بیچاره مرتضی خانجانی! او از این داغ چه می‌کشید؟ معروف بود که ایرج و مرتضی دوقلوهای جنگی هستند. باهم به شناسایی‌های طولانی‌مدت می‌رفتند، باهم می‌جنگیدند و باهم زندگی می‌کردند. علت اینکه ایرج کمتر در گردان 152 حضرت اباالفضل حاضر می‌شد خود مرتضی بود. همیشه بین حاج‌مهدی فرمانده گردان 152 و مرتضی فرمانده گردان کمیل کشمکش بود که ایرج در کدام گردان باشد. پس از بیت‌المقدس2 مرتضی دوباره ایرج را به گردان کمیل برد و به‌فاصلۀ کمتر از پنج ماه، او در عملیات کربلای7 در منطقۀ طلائیه به شهادت رسید. پیکر او تا مدت‌ها جا مانده بود و مراسم ختم، بدون تشییع جنازه در روستای چناری برگزار شد. در آن مجلس همۀ دوستانش صاحب‌عزا بودند و انگار همه برادر از دست داده‌اند. مرتضی خانجانی هم آمده بود و با دل داغ‌دیده‌ای گریه می‌کرد. بعدتر، شیخ حمزه سوری وصیت‌نامۀ ایرج را به دستم داد و گفت: «بگیر. ایرج در بین دوستان خود، از تو هم نام برده و با تو سخن گفته است.» وصیت‌نامه را گشودم و مبهوت کلمات اعجازگر آن شدم: ...آیا حقیقت را عریان و بی‌پیرایه دیده‌اید؟ آیا اخلاص را به‌تنهایی لمس کرده‌اید؟... و یا دست و پاهای گم‌شدۀ شهدا را در جبهه، در لابه‌لای خاکریز که بعضی وقت‌ها پس از سال‌ها داغ می‌ماند دیده‌اید؟ اینک دست بده و دستشان را بگیر و پاهایشان را ببوس که دستشان را خدا گرفته و ملائک پاهایشان را بوسیده. ...به یاد آرید آنگاه که بخار داغی... از خونِ جاری شده از بدنم به هوا برمی‌خاست، می‌دانید آن بخار به کجا رفت و چه چیزی می‌برد؟ یا نه، بنگرید که خون گرمی ‌که از تمام رگ‌های بدنم در اعماق زمین مخفی می‌شد... آیا محو می‌شد؟ ...آنچه محو می‌شد مصداق همان «حدیث اولین قطره» و پاک ‌شدن... گناهان بود. [و] آنچه می‌ماند خون سرخ در راه شهید است. و آن بخار که می‌رفت مرغ روحم [بود] که همان دم اول به‌سوی جای از پیش تعیین‌شده می‌رفت. من همۀ شما را می‌بینم و شما نیز مرا می‌بینید. تعجب نکنید. مرغ روحم در آسمان، شاهد شماست... من آن تفنگ را که هنوز لوله‌اش سرد نشده و گلوله‌هایش تمام نشده، نشانه کرده‌ام. من آن سنگر خلوت و دلنشینم را به یاد دارم. شما نگذارید تفنگ من سرد شود و سنگرم خالی بماند و سرخی خونم پاک شود. شما یاحسین‌های آخر مرا آن‌قدر بگویید که تا کربلا برسند. ...آری، اینک چه احساسی داری که با شهید سخن می‌گویی و این نوشته را می‌خوانی؟ همۀ شما که گوش داده‌اید به این قصه، اینک بروید... در تابوت را آرام‌آرام باز کنید شاید مرا دریابید. ناراحت نشوید و به خود ننگرید. من همانم که تا الان با گرمی ‌با شما سخن می‌گفتم و حرف می‌زدم. به‌آرامی ‌پارچۀ سفید روی مرا بردارید و نگاهی بر چهرۀ من بیندازید. آنگاه دوباره به حرف‌هایم گوش فرادهید که حکایت عاشقی و دیوانگی برای خدا چه سرنوشتی دارد. ...این بود آنچه وصیت‌نامه بود؟ نه، هرگز. اما بس است؛ چون حکایت طولانی و داستان بسی بی‌منتهاست. منگر که تا کجای داستان را شنیده‌ای. می‌دانی باقی‌ماندۀ حکایت و داستان را در کجا باید دریافت؟ حتماً در سنگرها و جبهه. در چادرها و میدان‌های رزم. در پشت سیم‌های خاردار. در میدان‌مین‌های دشمن و آن‌سوی آن‌ها. در قلب سپاه دشمن و گام‌هایت [را] بلندتر بگذار. داستان را در هرجا دشمن است باید شنید. نه در یک جبهه و یک عملیات و یک جنگ و یک سرزمین. آری در لبنان، فلسطین، افغانستان، اِریترِه و آفریقا و ایرلند شمالی ودر کنج‌کنج کرۀ خاکی. ...پیامی‌به دوستانی که رفت‌وآمدنزدیک باهم داشته‌ایم. خدایا، اینک که امید دارم مرا دریابی نا‌امیدم مکن. برادرها، شما می‌دانید که زمانی گرچه کوتاه با شما رفیق ودوست و برادر بودم و انصافاً جزبدی،چیزی از من ندیدید؛ ولی آن‌قدر محبت کردید که هیچ‌گاه در بین شما احساس نمی‌کردم که چگونه آدمی ‌هستم.و اینک نیزاگرخدامرا قبول کندواجازۀ شفاعت دهد،خواهم گفت وحتی اگرراه باشدحرف دل شمارابه دوستانی که قبل ازمابدانجارفته آند خواهم گفت. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه اول : ایثارگران برزول نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیر
فصل یازدهم : صفحه دوم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... ولی برادرها، چیزی که باید بگویم گرچه در خودم نبود، اما قبول کنید. خودساخته باشید و خود را مهیا کنید. درون‌ساخته باشید. من همۀ شما را انسان‌های وارسته‌ای می‌دانم که خدا شاهد [است] هیچ‌گاه نظرم از شما برنمی‌گردد؛ همچنان که در زمان حیات گفته‌ام. جلال (فتوت)، ملک‌حسن (ابروزن)، نظام (کیانی)، شیخ شیره (شیرولی‌خزائی)، محمدی، (احمد) کرمعلی، خلیل (احمدوند)، حمزه (سوری)، غلام (کیانی)، مرتضی (خانجانی)، روح‌الله (سوری)، عابدین (شاهمرادی)، رحمت (سنایی)، حسین ضرغام (شیراوند)، محمدحسن؛ برادرها، بدانید که منِ نوعی خیلی انسان پاکی نبودم، ولی همنشینی با شما مرا وادار به پاک شدن می‌کرد. با خواندن وصیت‌نامۀ او، تازه فهمیدم با چه عارفی همنشین بوده‌ام و درعین‌حال او را نشناختم. همان‌طور که شهید از ما خواسته بود، عزاداری بر او را طولانی نکردیم و به سنگرهایمان برگشتیم. گرچه برگشت سخت بود، اما حاج‌مهدی همه را جمع کرد و به مقر لشکر در چهارزبر برد. عکس زیبا و بزرگی از شهید ایرج در سنگر حاج‌مهدی، قاب کرده بودیم تا همیشه جلوی چشممان باشد. گاهی بی‌اختیار به آن خیره می‌شدم و قطرات اشک از چشمم جاری می‌شد. دست خودم نبود. غمی ‌عجیب به دل داشتم و فقط حاج‌مهدی حال‌وروزمان را درک می‌کرد. بااینکه خودش داغ بزرگی دیده بود، ولی ما را دلداری می‌داد و به صبر دعوت می‌کرد. به‌گمانم وقتی حاج‌مهدی ما را در این حال دید با خود گفت: اکنون مرتضی خانجانی در فراق ایرج چه می‌کشد؟ چه کسی حال‌وروز او را درک می‌کند و اصلاً کسی هست او را دلداری بدهد؟ حاجی در پاسخ به این دغدغۀ ذهنی، من و شیخ حمزه را به مقر گردان کمیل در دوکوهه فرستاد تا هوای مرتضی را داشته باشیم و او را دلداری دهیم. مرتضی فرمانده و پدر معنویِ یک گردان نیروی استوار و پرروحیه بود. لازم بود خود را نبازد و جلوی نیروهایش خم به ابرو نیاورد، اما غبار غم را نیز نمی‌توانست از دل پاک کند و قلبی شکسته داشت. وقتی ما را که رنگ و نشانی از ایرج داشتیم دید، خیلی خوشحال شد و بسیار احترام کرد. ما هم خوشحال بودیم که با حضور خود سهمی‌ هرچند کوچک، در تسلّای خاطر مرتضی داریم. بیست-سی روزی آنجا بودیم و در برنامه‌های گردان شرکت می‌کردیم. یک روز نماز ظهر را در حسینۀ شهید همت خواندیم. برای ناهار به ساختمان گردان کمیل رفتیم و پس از ناهار فرصتی شد تا کمی استراحت کنیم. من و شیخ حمزه به‌همراه مرتضی به اتاق فرماندهی رفتیم و برای چرت نیم‌روزی دراز کشیدیم. مرتضی و شیخ حمزه سریع خوابشان برد. من همان‌طور که دراز کشیده بودم، رادیو را برداشتم و مثل همیشه منتظر اخبار بودم تا بمباران شهرها را بگوید و ببینم نهاوند دوباره هدف موشک قرار گرفته یا نه. همیشه خبر بمباران در صدر خلاصۀ اخبار بود؛ اما این بار، اولین خبر سخت و جانکاه بود: «قطع‌نامۀ 598 پذیرفته شد...» دودستی مرتضی را تکان دادم، گفتم: «بلند شو بلند شو، ببین رادیو چی می‌گه. من که باور نمی‌کنم.» مرتضی گیج و مضطرب از خواب بلند شد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «نمی‌دونم؛ خودت مشروح اخبارو گوش کن.» مرتضی در حین خواندن پیام امام در پذیرش قطع‌نامه، سرخ شده بود و با وضع آشفته‌ای گوش می‌داد. وقتی امام به عبارت جام زهر رسید و فرمود «من باز می‌گویم قبول این مسئله برای من از زهر کشنده‌تر است، ولی راضی به رضای خدایم و برای رضایت او این جرعه را نوشیدم.»، مرتضی عقب‌عقب رفت و به دیوار تکیه داد، انگار کمرش دیگر توان نداشت. با چشمانی اشکبار گفت: «باور کن اینا به امام فشار آوردن. اینا امام رو مجبور به جام زهر کردن. ‌هاشمی ‌آخر کار خودش رو کرد.» من بدنم داشت می‌لرزید. گفتم: «این حرفا چیه، مرتضی؟ حواست هست چی داری می‌گی؟» @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه دوم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل یازدهم : صفحه سوم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... گفت: «شما که از تهران خبر ندارید، من با اینا نشست‌وبرخاست دارم.» دیگر نه من حرفی زدم نه مرتضی. گذاشتم در کنج خلوت خود تنها بماند. او نیز کاغذ و قلم را برداشت و مشغول پیش‌نویس وصیت‌نامه‌اش شد. چیزی نگذشت که از بلندگوها اعلام کردند، فرماندهان هرچه سریع‌تر به فرماندهی لشکر مراجعه فرمایند. مرتضی کاغذ و قلم را رها کرد و خود را به این جلسۀ اضطراری رساند. من همراه او از ساختمان پایین آمدم و در محوطه، شاهد غوغای رزمندگان و بسیجیان شدم. هرکسی آن ضجه و گریه و به سر و سینه زدن‌ها را می‌دید اگر از سنگ هم بود، دلش آب می‌شد و گریه می‌کرد. ‌جلسه مرتضی حدوداً یک ساعت و نیم طول کشید. پس از جلسه، مرتضی آرام شده بود و انگار که قانع شده باشد، همۀ بچه‌ها را جمع کرد و برایشان از اطاعت از ولایت گفت. گفت: «اگر برای خدا جنگیده‌ایم، برای خدا نیز تحمل می‌کنیم و در هر حال پیرو اماممان هستیم.» این‌ها را گفت، اما مگر دل بچه‌ها آرام می‌شد؟ عبارت «جام زهر» تیری شده بود و بر قلب همگان فرو رفته بود. فردا‌شب، مرتضی فرصت کرد و دوباره گوشۀ خلوتی گزید و دوباره کاغذ و قلم به‌دست، مشغول نوشتن وصیت‌نامه شد. در شرایطی که بعضی جنگ را پایان‌یافته می‌دانستند و خوشحال، تیرهوایی می‌زدند، حتی فکر کردن به شهادت و وصیت‌نامه برایمان عجیب بود. آن‌هم از کسی که هشت سال در سخت‌ترین عملیات‌ها وصیت‌نامه‌ای ننوشته بود و حالا به یاد نوشتن افتاده است. در قسمتی از وصیت‌نامه‌اش باز به کوتاهی‌ها اشاره کرد و نوشت: چاره‌ای نیست اگر عده‌ای سست‌اراده... آن نامردانِ خوشگذران (که اگر می‌دانستم نوشته‌هایم به دستشان می‌رسد یا در آنان اثر دارد، حرف‌های زیادی با فریادهایی به بلندی غرش رعدوبرق آسمان، از برایشان داشتم) اجباراً گوشه‌هایی از تاریخ نکبت‌بار را تحمیل نمودند و با کوتاهی و عدم تبعیت، زمینه‌های پذیرش صلح را باعث شدند. دیگر گردان‌ها در دوکوهه کاری نداشتند و هرکسی پی کار خودش رفت. فردا مرتضی گفت: «قصد دارم برم چهلم شهید ایرج. شما هم آماده باشید تا بین راه، برسونمتون پیش حاج‌مهدی.» سه‌نفری در ماشین تویوتاوانت نشستیم و به‌سمت مقر چهارزبر راه افتادیم. مرتضی راننده، شیخ حمزه سمت شاگرد و من وسط بودم. جادۀ پلدختر پر از پیچ‌های خطرناک است. سر پیچ 90درجه‌ای ملاوی، برای رفع خستگی دستانم را کشیدم و پیچ‌وتابی به بدنم دادم. لحظه‌ای که بازوی من پشت گردن مرتضی قرار گرفت یک زنبور قرمز بزرگ نیشش را در دستم فرو کرد و فریاد من بلند شد. کمی جلوتر، مرتضی نگه داشت و جای نیش زنبور را وارسی کردیم. ورم کرده بود و سرخ شده بود. مرتضی گفت: «حکمت خدا رو ببین. اگر تو دستت رو نیاورده بودی، زنبور من‌و نیش زده بود و الان ته دره بودیم و همگی هلاک شده بودیم.» راست می‌گفت. خدا را شکر کردیم که توفیق شهادت از ما سلب نشد، و دوباره به راه افتادیم. در چهارزبر، گردان قصد داشت نیروها را در سفری کوتاه برای چهلم شهید ایرج به روستای چناری ببرد. با گردان همراه شدیم و پس از حضور در مراسم، با حاج‌مهدی ظفری دوباره به چهارزبر برگشتیم. بااینکه به‌ظاهر جنگ پایان یافته و آتش‌بس حاکم بود، اما فعالیت‌های شیطنت‌آمیز حزب بعث در مرزهای قانونی ایران، خبر از چیز دیگری می‌داد. روزهای آغازین جنگ در حال تکرار شدن بود. دوباره سودای فتح تهران به سر صدام افتاده بود و هرجا مانعی سر راهش نمی‌دید، جلو می‌آمد. یکی از این جبهه‌ها خرمشهر و جادۀ خرمشهر-اهواز بود که شیرینی تصاحب آن زیر زبان بعثی‌ها مزه کرده بود و می‌خواستند دیگربار در آن وارد عمل شوند. با رصد تحرکات دشمن به ما آماده‌باش جدی داده شد و بدون فوت وقت به‌سمت خرمشهر راه افتادیم. رسیدن ما به خرمشهر مصادف شد با هجوم منافقین از جبهۀ غرب و گفتند دوباره باید به چهارزبر برگردید. به‌زبان آسان است. رفت‌وآمد در این مسیر 600کیلومتری و انتقال نیروها از غرب به جنوب و از جنوب به غرب، آن‌هم با اتوبوس‌های قدیمی، ‌واقعاً سخت و طاقت‌فرسا بود. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه سوم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل یازدهم : صفحه چهارم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... شنیده‌ها حاکی از آن بود که دشمن از قصرشیرین وارد خاک ایران شده و با عبور از سرپل‌ذهاب، کرند غرب و اسلام‌آباد، در راه رسیدن به کرمانشاه است. چنین چیزی باورم نمی‌شد و دشمن را تا به آن روز، این‌قدر گستاخ ندیده بودم. مگر اینکه به‌چشم می‌دیدم تا باور کنم. از کرمانشاه تا مرز راه بسیاری است. وقتی از کرمانشاه به‌سمت چهارزبر خارج شدیم، دیدم بیرون شهر، توپخانۀ پدافند ارتش مستقر شده و پشت‌سرهم آتش می‌ریزد. آنجا دیگر با این واقعیت تلخ کنار آمدم و شنیده‌ها را پذیرفتم. بیست کیلومتر پس از کرمانشاه، از ماهی‌دشت عبور کردیم و به دشتی رسیدیم که تعدادی تپه در آن به چشم می‌خورد. در همین لحظه جنگنده‌های دشمن که از سمت عراق می‌آمدند بر پهنۀ آسمان ظاهر شدند. باتوجه‌به خطر بمباران کاروان اتوبوس‌ها، سریع پیاده‌مان کردند و در دشت متفرق شدیم. وقتی از اتوبوس‌ها پیاده شدیم دیدم حدود بیست نفر آخوند عمامه‌به‌سر، مثل من در دشت هستند. بیشتر ترسیدم. با خود گفتم دیگر خلبان با دیدن ما دست از سرمان برنمی‌دارد و همه را قتل‌عام می‌کند؛ اما آنها به انداختن بمبی در میان دشت اکتفا کردند و رفتند. ابتدا به مقر شهید شهبازی چهارزبر رفتیم. مقر خالی بود، ولی انواع جنگنده‌ها آنجا مانور می‌داد و آتش و خمپاره به جای‌جای مقر اصابت می‌کرد. جنگ عجیب‌وغریبی شده بود. همه دست به دست هم داده بودند تا راه را برای منافقین باز کنند و آن‌ها را به تهران برسانند، ولی کور خوانده بودند. مادامی‌که گردانی مثل گردان حضرت اباالفضل(ع) روبه‌رویشان قرار گرفته بود، این خیالبافی‌ها به جایی نمی‌رسید و توهمی ‌بیش نبود. وقتی فهمیدیم اصل درگیری بر روی جاده است و تنگۀ چهارزبر تبدیل به مرصاد و کمینگاه الهی برای نابودی منافقین شده است، سریع خودمان را به آنجا رساندیم. حاج‌میرزا فرماندهی محور را به‌عهده داشت و از روی برانکارد اوضاع را مدیریت می‌کرد. ابتدا فکر کردم دوباره مجروح شده است، اما وقتی دیدم به‌خاطر پای قطع‌شده‌اش این ترفند را برای جابه‌جایی به‌کار می‌برد، حسی از اطمینان خاطر و غرور پیدا کردم. هنگامی که با یکی از دوستان برای دیدن سنگرها رفتیم دیدم تعدادی از عشایر منطقه، زن و مرد آمده‌اند و با تفنگ‌های «ام‌یک» و «برنو» خودشان، در سنگرها حاضر شده‌اند. از آن‌ها تشکر کردم و گفتم: «اینجا خطر داره. شما به چادرهای خودتون برگردید و کار رو به بسیجیان بسپارید.» چیزی که به هیچ‌وجه قبول نکردند و تا آخر ماندند. وقتی روحیۀ سرشار آن‌ها را دیدم خودم نیز روحیه گرفتم و گفتم تا وقتی زن و مرد از خاک و وطن خود دفاع می‌کنند دشمن هیچ غلطی نخواهد کرد. شب در حالی شروع شد که آن‌ها از گیر افتادن در پشت تنگه خسته بودند و ما برای اجرای عملیات و تارومار کردن آن‌ها آماده بودیم. بلندگوهای آنان ساعت‌ها بود که یکسره اطلاعیه و اعلامیه می‌خواند و از دادن هرگونه شعار و دروغ برای تضعیف روحیۀ بسیجیان، دریغ نداشت. چیزی که در خاطرم مانده، تکیه به تجهیزاتشان بود که آن هم صدقه‌سر صدام به آن‌ها رسیده بود. دائم می‌گفتند: «ارتش آزادی‌بخش خلق ایران با پیشرفته‌ترین و به‌روزترین سلاح‌های جنگی آمده است. اگر به ما ملحق شوید با شما کاری نداریم و اگر تسلیم نشوید حکم اعدامتان صادر می‌شود.» یکی از این ماشین‌ها که جلوتر بود، در بلندگو حرف‌های رکیک می‌زد و با توهین و ناسزا به امام و سپاه دل ما را به درد می‌آورد. جدای از خاکریز ما، تلی از خاک بر روی جاده ریخته بودند که مانع از جلو آمدن ماشین‌ها می‌شد. همین ماشین، ضمن فحش‌هایی که می‌داد، با دورخیزی توانست از این تل عبور کند و جلو بیاید. اگر کسی سد راهش نمی‌شد ماشین‌های دیگر جلو می‌آمدند و دیگر کسی جلودارشان نبود. من کنار سنگر ضدهوایی بودم. رزمندۀ بسیجی که پشت آن نشسته بود وقتی صحنه را دید، گفت: «به‌خدا قسم نمی‌ذارم این ماشین بره. اون به امام توهین کرده.» ضدّهوایی برای شکار هواپیما بود، اما او چهارلول را به‌سمت ماشین گرفت و آن‌قدر آن را به رگبار بست تا ماشین منفجر شد. پس از این صحنه، فرمان عملیات صادر شد و ما برای عقب راندن آن‌ها جلو رفتیم. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه چهارم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل یازدهم : صفحه پنجم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... از تنگۀ چهارزبر تا گردنۀ حسن آباد پشت‌سرهم ماشین بود. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. عده‌ای از آن‌ها به اطراف جاده و پوشش گیاهی آن پناهنده شدند و عده‌ای نیز به عقب فرار کردند. هرچند در پشت‌‌سر، از دست مردم منطقه، راه فراری نداشتند و خود عشایر و روستاییان با آن‌ها درگیر می‌شدند. مثلاً حین پاک‌سازی‌ها به پیرمردی برخوردیم که خودش منافقی را دستگیر کرده بود و منتظر بود تا ما برسیم و او را تحویل دهد. پیرمرد داس خود را زیر گلوی منافق گذاشته بود و منتظر حرکتی از جانب او بود تا داس تیزش را بکشد و او را به هلاکت برساند. اتفاقاً آن منافق یکی از فرماندهان رده‌بالایشان بود و بعدها مصاحبه‌اش را از تلویزیون دیدم. از این جهت، عملیات مرصاد بلوغ همکاری بین مردم، ارتش و سپاه برای دفاع از وطن به‌شمار می‌رفت و همدلی‌ها فوق‌العاده بود. در عملیات، ابتدا برای گرفتن تنگۀ اصلی اقدام کردیم. با حمله‌ای جانانه که هم‌زمان توسط نیروهای چند گردان انجام می‌گرفت، منطقه تصرف شد، اما وحشت منافقین آن‌ها را به پشت درختان می‌کشاند و همین کار پاک‌سازی را سخت می‌کرد. بهرام مبارکی فرمانده گردان 154 بود. او اصالتی آبادانی داشت و چهرۀ ملیح و جنوبی‌اش او را از ما همدانی‌ها متمایز کرده بود. در ساعات اولیۀ شروع عملیات، همان‌طور که پابه‌پای نیروهایش آن‌ها را مدیریت می‌کرد، برای لحظه‌ای رو به جاده و پشت به درختان شد. در همین هنگام دختر منافقی که خود را لابه‌لای درختان قایم کرده بود و از صداها به نقش محوری مبارکی به‌عنوان فرمانده پی برده بود، با کلت، پشت مبارکی درآمد و با شلیک گلوله‌ای به سر مبارکی او را شهید کرد. جنگیدن با دشمنی که زبان اجنبی دارد به‌مراتب آسان‌تر است. فارسی‌زبان بودن منافقین سبب شده بود تا حجابی بین ما و آنان نباشد و گاهی با تبلیغات کور خود، گاهی با شنود کردن حرف‌های ما و گاهی نیز با پوشیدن لباس بسیجیان و پنهان کردن خود در بین ما، زهرشان را بریزند و از پشت خنجر بزنند. اصولاً در این نوع جنگیدن مهارت بهتری داشتند و در اینجا نیز به ترور رو آورده بودند. برای این هدف شرورانه، دنبال لباس بسیجی‌ها می‌گشتند. یک لحظه دیدم یکی از بچه‌ها بدون اینکه کسی دوروبرش باشد، دستان خود را به‌نشانۀ تسلیم بالا آورده است و به‌سختی و بدون هیچ حرکتی در حال حرف‌زدن است. جلوتر که رفتم، دیدم یک منافق از پشت صخره‌ای به‌سمت او سلاح گرفته و به او می‌گوید: «تکان بخوری می‌زنمت. لباست رو دربیار بده.» بسیجی وقت‌کشی می‌کرد تا بچه‌ها برای کمک برسند. بچه‌ها را خبر کردم و او را محاصره کردیم، اما بااین‌حال حاضر نبود خود را تسلیم کند. طوری نیز خود را قایم کرده بود که امکان زدن او را نداشتم. همین‌طور که با منافق حرف می‌زدیم یکی از بچه‌ها رفت او را از گوشه‌ای زد و بسیجی را نجات داد. پس از بازپس‌گیری تنگه و عقب زدن منافقین، که مهم‌ترین قسمت عملیات بود، در جاده راه افتادیم و به پاک‌سازی جاده مشغول شدیم. در مسیر، تانک‌ها و نفربرهای آن‌ها را می‌دیدیم که برخلاف تبلیغات پرزرق‌وبرقشان، تانک‌های شهری بود و به‌جای شنی، لاستیک و تایر داشت. اگر کسی در این مسیر جلوی راهشان سبز می‌شد، به‌راحتی با یک کلاش می‌توانست برای آن‌ها دردسر ایجاد کند و آن‌ها را معطل نماید. من همراه حاج‌مهدی ظفری و دیگر دوستان، این مسیر را تا گیلانغرب آمدیم. در مسیر، وقتی به اسلام‌آباد رسیدیم در بیمارستان امام‌خمینی این شهر که نیم‌سوخته بود، جنایت وحشتناکی برایمان بازگو شد. منافقین با بی‌رحمی‌ تمام، عده‌ای از بیماران و زنان و کودکان ‌معصومِ بستری در این بیمارستان را زنده‌زنده در آتش سوزانده بودند. بعضی از طبقۀ دوم به زمین پرت شده بودند و بعضی نیز به تیرباران در وسط حیاط بیمارستان محکوم شده بودند. بااینکه جنازه‌ها را جمع کرده بودند، اما هنوز ردّ خون، به‌عنوان سند مظلومیت شهدای این واقعه، بر زمین دیده می‌شد. کمی بعدتر از بازگشت ما از جبهۀ جنوب و حضور در عملیات مرصاد، صدامیان از جادۀ خرمشهر حمله کرده بودند و لشکر 27 حضرت رسول با آن‌ها درگیر شده بود. در این درگیری فرمانده دلاور گردان کمیل، مرتضی خانجانی عزیز به توفیق شهادت نائل شد و در واپسین لحظه‌ها خود را به قافلۀ شهدا رساند. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه پنجم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل یازدهم : صفحه ششم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... پس از جنگ، تازه دردهای ما شروع شد. از درس‌هایمان عقب مانده بودیم و طبعاً کمتر از دیگران شهریه می‌گرفتیم و در کنار شرایط سخت اقتصادی، نه‌تنها پشتوانه و پناهی نداشتیم، بلکه از گوشه و کنار، انگ بی‌سوادی می‌خوردیم و این‌گونه جواب می‌شنیدیم که «می‌خواستید به جبهه نروید و به این سرنوشت دچار نشوید.» ازآنجاکه پولی برای کرایۀ خانه در قم نداشتم، با شیخ محمدرضا گودرزی یک خانۀ دوخوابه در حاشیۀ شهر اجاره کردیم و او در اتاقی و من در اتاق دیگر ساکن شدیم. در طول هفته، درس خواندن، فرصتی برای کار و اشتغال به امور دیگر نمی‌گذاشت، اما برای درآوردن نفقۀ واجب و تأمین خوردوخوراک ساده‌ای برای گذران زندگی، مجبور بودم آخرهفته‌ها را به کارگری بروم و همراه گروهی دیگر از دوستان طلبه، کار کنم. اوستا گچ‌کار دیگر ما را می‌شناخت و می‌دانست کاری هستیم. وقتی می‌آمد، مستقیماً ما را انتخاب می‌کرد و برای کارگری می‌برد. ما برای اینکه نان حلال بخوریم کم نمی‌گذاشتیم و پشت‌سرهم گچ و خاک آماده می‌کردیم و دست اوستا می‌دادیم. وقتی نوبت ناهار می‌شد و اوستا را برای ناهار فرامی‌خواندیم، می‌گفت: «اون‌قدر که شما من‌و خسته کردید دیگه نای غذا خوردن ندارم.» همان‌جا روی چوب‌بست دراز می‌کشید و خوابش می‌برد. همسرم برای بیرون رفتن چادر مشکی نداشت و باتوجه‌به تغییر عرف جامعه، دیگر رویش نمی‌شد با چادر گل‌دار به حرم بیاید. به‌ناچار چادر دیگران را قرض می‌کرد و ساعتی زائر حضرت معصومه(س) می‌شدیم. در یکی از این زیارت‌ها خیلی دلم شکست. گفتم: «بی‌بی جان، ما برای رضای شما به جبهه رفتیم و از اماممان تبعیت کردیم. اگر راه ما اشتباه بوده بگید جبران کنیم. اگر ولایت‌فقیه راه ناصوابی است، بگید ازش برگردیم. خودتون راهی جلوی پامون بذارید.» پس از کلی گلایه، شب به خانه رفتم و خوابیدم. شب خواب دیدم ‌امام‌خمینی(ره) پای در عتیق فیضیه ایستاده و گروهی از طلاب ایشان را احاطه کرده‌اند. وقتی مرا دید، با لبخندی برایم آغوش باز کرد و پیشانی‌ام را بوسید. زبانم برای عرض ارادت بند آمده بود و هیچ‌چیز نمی‌توانستم بگویم. درنهایت، خود ایشان به قسمت اداری دارالشفا در انتهای فیضیه اشاره کرد و وارد حرم شد. من از خواب بیدار شدم، اما معنای اشارۀ امام را نفهمیدم. اتفاقاً همان روز شهریه می‌دادند. شیخ محمدرضا که برای گرفتن شهریه رفته بود، اسم مرا در لیست رتبه‌یک شهریه دید. به من گفت: «مبارک باشه. به‌سلامتی کی امتحان رتبه‌یک رو دادی؟» «من مقدمات هستم. اصلاً امتحان رتبه‌یک ندادم.» «چرا؛ خودم اسمت رو زیر اسم خودم، توی دفتر شهریۀ امام دیدم که اضافه شده بود.» فردا برای بررسی ماجرا به دفتر شهریۀ امام در دارالشفا رفتم. آنجا به من گفتند که تازه نامت اضافه شده و می‌توانی از ما نامه بگیری و برای ارتقای شهریه در دفاتر دیگر مراجع اقدام کنی. گفتم من امتحان نداده‌ام و مدرکی برای افزایش شهریه ندارم. گفتند همین نامه ما سند و مدرک است و چیز دیگری لازم نیست. پس از این اتفاق معجزه‌آمیز، بار دیگر به بودن در راه امام و شهدا افتخار کردم و تمام نیش و کنایه‌ها را به جان خریدم. با این افزایش شهریه، کمی اوضاع سخت زندگی قابل‌تحمل شد و بالاخره به‌طور مستقل خانه‌ای کرایه کردم. پس از پایان دورۀ تحصیل حوزوی، در جامعةالمصطفی مشغول به کار شدم. در آنجا بخش‌های مختلف اداری، آموزشی و فرهنگی را تجربه کردم، اما باتوجه‌به علاقه‌ام، سال‌های منتهی به بازنشستگی را همدم طلاب خارجی شدم و با برگزاری برنامه‌های مختلف انقلابی و جهادی برای آنان، در اردوهای گروه جهادی امام‌موسی صدر در مناطق محروم آنان را همراهی کردم. @mahale114
فصل یازدهم : صفحه هفتم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... بااینکه جنگ تمام شده بود، اما درد جانبازی ادامه داشت و هر روزم با آثار و عوارض شیمایی و موجی شدن می‌گذشت. در تاکسی، با یک بوق سرم را با دست می‌گرفتم و گمان می‌کردم سوت خمپاره است. گاهی کسی دستی به من می‌زد و من در واکنشی عصبی، عضلاتم می‌گرفت و تا یک هفته باید در بیمارستان می‌ماندم. کوچک‌ترین چیزی می‌توانست مرا از خود بیخود کند و به نقطۀ جوش برساند. وقتی عصبی می‌شدم هر چیز و هرکسی جلویم بود را می‌زدم و کسی از دست من در امان نبود. بیشتر دلم به حال فرزندانم، حسن و محمد می‌سوخت. خودم باورم نمی‌شد آن طفل‌معصوم‌ها را زده باشم. آن‌ها با کوچک‌ترین ماجرایی کتک می‌خوردند و تا آرام نمی‌شدم از دستان من گریزی نداشتند. پس از بهبودی، خودم از خودم می‌پرسیدم من چطور دلم آمده آن‌ها را بزنم و تازه سرافکندگی و خودخوری‌ها شروع می‌شد. گاهی در خیابان برای نهی‌ازمنکر درگیر می‌شدم و گاهی به راهپیمایی 22 بهمن می‌رفتم اما سر از کلانتری درمی‌آوردم. پزشکان خوب و مجرب در درمان من درمانده بودند و کیسۀ دارویی‌ام هر روز سنگین‌تر می‌شد. یکی از داروهای تجویزی قرص «افیون» بود که با مقاومت نشان دادن بدنم در هر دورۀ درمان، دوز مصرف آن بالا می‌رفت و کم‌کم داشتم به آن اعتیاد پیدا می‌کردم. اصلاً از این وضعیت راضی نبودم و در ادامه باید تن به مرفین و بیمارستان‌خوابی می‌دادم. با دکترم شرایط خود را در میان گذاشتم و گفتم می‌خواهم مصرف داروهایی که وابستگی ایجاد می‌کند را قطع کنم. او به‌شدت مرا نهی کرد و گفت در این صورت می‌میری. گفتم: «من طلبه‌ام و این زندگی سودی به حال من نداره.» گفت: «داروت همینه و درمان دیگری برات نیست.» با این حرف دکتر، باز متوسل به حضرت معصومه(س) شدم و از او کمک خواستم. کنار گذاشتن قرص‌ها خیلی سخت بود، ولی راهی جز توکل و توسل نداشتم. از بچه‌ها دور شدم و خود را در اتاقی به‌دور از هیاهو زندانی کردم. یک هفته تمام، خواب به چشمم نیامد و از درد به خود می‌پیچیدم. اطرافیان با دیدن حالم می‌گفتند عیبی ندارد، قرص‌ها را بخور. اما مقاومت کردم و بالاخره توانستم خود را از آن رها کنم. با همین توسل‌ها رفته‌رفته حالم بهتر شد و به‌لطف اهل‌بیت، دیگر آن موجی شدن‌های آن‌چنانی تکرار نمی‌شود. تصویر اطرافیان از من در دهه‌های هفتاد و هشتاد، ملازم تخت‌ بودن و کپسول اکسیژن و داروهای زیادی است که پیرامونم را پر کرده بود. سالی چند بار شیمیایی‌ام عود می‌کرد. دوباره به سرفه‌های خشک و خس‌خس سینه دچار می‌شدم و نفسم درنمی‌آمد. دو هفته‌ای باید به بیمارستان می‌رفتم و یک هفته در خانه استراحت می‌کردم تا به شرایط طبیعی برگردم.‌ بعضی داروهای تجویزی کمیاب بود و به‌راحتی پیدا نمی‌شد. حسن که آن زمان نوجوانی بیش نبود، داروخانه‌های شهر را یک‌به‌یک می‌گشت تا داروها را برایم پیدا کند. با هر درد و سختی و پستی‌وبلندی، آن سال‌ها گذشت و امروز خانوادۀ ما با حضور دخترم فاطمه — که در لبیک به جهادی دیگر به جمع ما اضافه شده — و همچنین با حضور نوه‌هایم، تازه روی آرامش به خود گرفته است. در سال‌های بعد از جنگ، تمام دلخوشی‌ام مرور همین خاطرات بوده است. یا با یادگاران جنگ به گفتگو می‌نشینم یا در تنهایی خود، حسرت آن دوران را می‌کشم. در تمام این سال‌ها، دلخوش به دفترچۀ شفاعت و تورق آن بوده‌ام. همان دفترچه‌ای که در آن از بیش از صد نفر امضا و قول شفاعت گرفتم و حدود پنجاه نفر از آنان شهید شده‌اند. آن‌ها رفتند و مرا بی‌آنکه باور داشته باشم، به ماندن محکوم کردند. تحمل این تقدیر هیچ‌گاه برای من آسان نبوده است، اما دل بی‌قرار خود را که در دوری دوستان و برادران شهیدم، روز و شب بهانه می‌گیرد، به وجود حکمتی از جانب خدای متعال آرام می‌کنم. صفحات زندگی من که در برابر دیدگان شما گذشت، سال‌هاست پیش چشمانم مجسم است و لحظه‌ای از آن نیست که آه مرا درنیاورده باشد یا افسوس شهادت را بر دلم نگذاشته باشد. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه هفتم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل یازدهم : صفحه هشتم و پایان کتاب نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ................... اگر در مسلم بن عقیل گلوله‌ها به‌جای سنگلاخ تپه، مرا لایق ملاقات می‌دانستند؛ اگر در میدان‌مین، یک مین برای گام‌هایم آغوش باز می‌کرد؛ اگر در والفجر2، شهید حیاتی مرا از سنگر شهادت بیرون نمی‌کرد و جای مرا نمی‌گرفت؛ اگر کسی در والفجر5 نمی‌گفت ضرغام جایت را خالی کن؛ اگر در جزیرۀ جنوبی، بازی موش و گربه مرا به بیرون از سنگر نمی‌کشاند؛ اگر در زیارت مخصوص امام‌رضا(ع) دعای شهادت به‌کلی از ذهنم نمی‌رفت؛ اگر کمی بیشتر همراه شهید زیوری گریه می‌کردم؛ اگر کمی بیشتر به شهید خویشوند التماس می‌کردم؛ اگر از کنار شهید حاج‌حسین کیانی جنب نمی‌خوردم و در کانال ماهی او را رها نمی‌کردم؛ اگر ایرج به‌جای راه برون‌رفت از میدان‌مین، راه بهشت را نشانم می‌داد؛ اگر آن یار بی‌وفا، شهید حسن، موقع رفتن برمی‌گشت، نیم‌نگاهی می‌انداخت و به اشاره‌ای دست مرا می‌گرفت، من اکنون اینجا نبودم و هرگز به چنین سوختنی دچار نمی‌شدم. هنوز هم امید دارم و هنوز با خدا نجوا می‌کنم. دیگر دل همسرم برایم به‌درد آمده و همراه من دعا می‌کند که اگر مرگی در کتاب اجل دارم، آن شهادت در راه خدا باشد. برای رسیدن به شهادت، جوانی را پیر کرده‌ام. همه‌جا را زیرورو کردم. حتی تا دوره‌های سخت آموزشی جنگ سوریه رفتم. خودم را تا پای پرواز دمشق رساندم، ولی آنجا نیز مثل زمانی که زیر آب‌های اروند دست‌وپا می‌زدم، هرچه پافشاری کردم دری برایم گشوده نشد. چرا؟ شاید چون آوارگی تقدیر من است. ما و مجنون هم‌سفر بودیم اندر راه عشق او به مقصدها رسید و ما هنوز آواره‌ایم پایان کتاب نماز ناتمام ««««««««»»»»»»»» پ ن: 🔻با آرزوی توفیق روز افزون و سلامتی و تندرستی برای برادر عزیز و گرامی جناب حاج آقای شیراوند(ضرغام) که خاطرات ناب و بکر خودش را (قبل از چاپ) در اختیار کانال محله شهید محلاتی جهت استفاده گذاشت تقدیر و تشکر میکنم، 🔸دوستان و همراهان گرامی این مطالبی که شما در قالب خاطرات رزمنده جانباز خواندید برگرفته از کتاب نمازناتمام بوده که بتازگی به چاپ رسیده است... 🔹در این روزهای پر التحاب که کشور درگیر - - و در ودیگر رسانه ها در حال مبارزه است، برهمه ما واجب می‌شود یکی از روشهای جهادتبیین انتقال خاطرات جنگ به جوانان و نوجوانان عزیز است، 🔸هر دوستی جهت انتقال گذشته جنگ لازم است چند کتاب از جمله کتاب نمازناتمام را در کتابخانه خود داشته باشه، 🔹جوانانی که جنگ را درک نکردند باید بدانند چگونه و با چه سختی ها ورنج های فراوانی با دست خالی کشور به اینجا رسیده و با ریختن خونها این کشور حفظ شده است، 🔸باید بدانند اگر امثال شیراوند ها رشادت نمی‌کردند وبا خون خود اسلام و انقلاب را آبیاری نمی کردند حتما و قطعا الان نه نامی از ایران بود و نه اثری از اسلام. 🔻ما تا ابد مدیون شهدا و جانبازان و ایثارگران عزیز و‌ غیورمان هستیم.🙏 🌹چه جالب، وچه پرمعناست که پایان این کتاب و خاطرات دفاع مقدس منتهی شد به شب جمعه که متعلق است به آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام، شب زیارتی ارباب بی کفن حسین ابن علی ویاران با وفایش، برای شادی روح پاک شهدای اسلام از صدر اسلام تا جنگ تحمیلی و شهدای ترور و شفای کامل جانبازان عزیز ۳ صلوات🌹 ✍️سیدنا @mahale114
محله شهیدمحلاتی
«بسم الله الرحمن الرحیم» مژده، مژده...! نماز ناتمام رسید! دوستان و همراهان گرامی سلام: قابل توجه شماعزیزان و همراهان همیشگی به عرض می‌رسانم بعداز مدتها انتظار بلاخره کتاب خاطرات جانباز رشید اسلام روحانی مبارز جناب حجت الاسلام والمسلمین حسین شیراوند با عنوان نماز ناتمام بدستم رسید، قابل توجه مشتاقان مطالعه این کتاب از امروز دوشنبه به کتابخانه امانی فروشگاه ثامن مراجعه کنید. ضمناً آن دسته از افرادی که مایل هستند در فضای مجازی کتاب را مطالعه کنند این هشتک را در همین کانال دنبال کنند. آدرس فروشگاه وکتابخانه امانی به همین پست پیوست شده است، و یا با هشتک میتوانید به آن دسترسی داشته باشید. یاعلی التماس دعا @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
بنام خدا صفحه اول ایثارگران برزول برگرفته از کتاب نماز ناتمام حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) مصاحبه: مرتضی سمیعی‌نیا؛ تدوین: کمیل کمالی ........................ بسم الله الرحمن الرحیم فصل صفر، با کفش پدر چشمان من در خطۀ همدان به این جهان گشوده شد. در دوازده‌کیلومتری نهاوند، در شهری به‌نام «برزول» که در دل دشت‌های حاصلخیز و سرسبز، جا خوش کرده است. از گردنۀ آن که بگذریم به‌یکباره رخ می‌نمایاند و با صفا و سادگی مردمانش پذیرایمان می‌شود. در کودکی‌ام، روستایی بیش نبود؛ اما با خودم قد کشیده است و به شهری نوپا بدل شده است. از این بالا می‌شود همه‌جا را دید. آن گوشۀ شهر زیر تک‌درخت نارون محل بازی‌های کودکانه‌مان بود. اذان آشیخ احمدحسین ما را به آنجا، یعنی مسجد شهر می‌کشاند. همان‌جا با بچه‌ها در کلاس قرآن «مش‌ملاصادق» حاضر می‌شدیم و بعد در مهدیه که مقر بچه‌های انجمن اسلامی‌ بود، به صحبت می‌نشستیم. با این شهر خاطرات فراوانی دارم و همانند گلزار شهدایش دوستان زیادی را به دل سپرده‌ام. هنوز طراوت صبح، عطر دل‌انگیز نان خانگی مادر را در یادم زنده می‌کند. مادرم هر روز نان «شاته» می‌پخت و بساط صبحانه را پهن می‌کرد. خدا به او سه پسر و سه دختر عنایت کرده بود. همه را صدا می‌زد، اما حساب من که ته‌تغاری‌اش بودم با همه فرق داشت. خودش بیدارم می‌کرد و با دست خودش برایم لقمه می‌گرفت. سر سفره جای خالی پدر که برای کار به تهران رفته بود لمس می‌شد. او نصف سال را به‌دنبال لقمه نان حلالی، از روستا خارج می‌شد و پیاده به‌سوی تهران قدم برمی‌داشت. در بین راه کارگری می‌کرد تا به تهران و کارهای مشقت‌بار آن برسد. اهل نان حلال بود! در این شش ماه، که با وجود کار کردن برادرانم نعمت و احمد، آهی در بساط نداشتیم، مجبور به خرید نسیه‌ای می‌شدیم. چوب‌خطی داشتیم که به آن «لِلِه» می‌گفتیم. آن را نزد مغازه‌دار می‌بردیم و او خطی به‌نشانۀ خرید قرضی می‌زد و درعوض، آرد، روغن، یک شیشه نفت یا هر چیز ضروری دیگر می‌داد. کمبود مایحتاج زندگی به ما قناعت و مراعات را گوشزد می‌کرد تا بلکه دیرتر گذرمان به بقالی بیفتد. یک دل سیر غذا خوردن، برایم آرزوی دست‌نیافتنی دوران کودکی بود. هرچه داشتیم به‌اندازۀ سدّ جوع و در حد بخورونمیر بود. با «بسم‌الله» لقمه می‌گرفتیم، از دستپخت خاطره‌انگیز مادر سرشار می‌شدیم و با «شکر خدا» سفرۀ بی‌ریای بابرکت را جمع می‌کردیم. برکتی که از عرق جبین و پول حلال پدر نشئت گرفته بود و جایگزین جای خالی‌اش بود. ما هفته‌ای یا بعضاً دوهفته‌ای شش دِرَم گوشت می‌خریدیم. چیزی حدود 100 گرم که کفاف هفت نفر را باید می‌داد. وقتی پدر برمی‌گشت چوب‌خط پر شده بود. همین‌که می‌گفت: «چوب‌خط را بیاورید ببینم»، نگرانی در چهره‌ها موج می‌زد. ما نگران از اینکه درآمد ناچیزش باید بابت بدهی‌ها برود و پدر نگران از اینکه مراعات جیبش را کرده و گرسنگی کشیده باشیم. همین نیز می‌شد. بدهی‌ها زیاد بود و درآمدش به چیزی بیشتر از تسویه‌حساب مغازه‌ها نمی‌رسید. بااین‌حال، آن‌همه سختی و زحمتی را که برای خانواده متحمل می‌شد، هیچ‌گاه به رویمان نیاورد و چیزی جز عشق و صمیمیت از او دیده نشد. پدر قرآن مخصوصی داشت. هر روز آن را برمی‌داشت و غرق قرآن می‌شد و مرا در نظارۀ خود محو می‌کرد. او بزرگ‌مردِ زندگی‌ام بود. رئوف و مهربان و درعین‌حال، قوی و استوار! نه‌فقط برای ما، بلکه در تمام روستا معروف بود به اینکه زیر بار زور نمی‌رود. او از ابتدا زمین نداشت؛ نه زمینی برای زراعت و نه خانه‌ای برای سکونت. تا مدت‌ها در «قِلاع» اجاره‌نشین بودیم. قلاع خانۀ بزرگی بود که 20 خانواده در آن زندگی می‌کردند و سهم هرکدام اتاقی بود. درحالی‌که پیش از انقلاب، خان منطقه اختیار زمین‌های بسیاری را داشت و به هرکس زیر عَلم او بود، بدون حساب می‌بخشید. حتی به پدرم چراغ‌سبز نشان می‌داد که زمین به او بدهد، اما هر دفعه با بی‌محلی پدر مواجه می‌شد. از این بالاتر، گاهی با خان درمی‌افتاد! کاری که کمتر کسی جرئت فکر کردن به آن را داشت. اما او حرف حق را می‌زد و از کسی نمی‌ترسید. بعدها که «شرکت زراعی» آمد اوضاع بدتر شد. مسئول شرکت مهندسی بود که همه، حتی خان، از او حساب می‌بردند. همه به‌جز پدر من که به‌شدت از او نفرت داشت. می‌گفت: «مهندس شراب‌خوار و قمارباز است.» مهندس وقتی رفتار پدرم را می‌دید، بی‌کار نمی‌نشست و از آزار و اذیت کم نمی‌گذاشت. در سال 1353 بالاخره به هر زحمتی بود، خارج از روستا قطعه‌زمینی گرفتیم و تصمیم گرفتیم با ساختن خانه، از اجاره‌نشینی و سکونت در قلعه‌های روستایی خلاص شویم. ادامه دارد @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
فصل اول صفحه دوم حجت الاسلام حسین شیراوند(ضرغام) برگرفته از کتاب نماز ناتمام یک روز تعداد زیادی خشت و گل قالب زدیم و در منطقۀ وسیعی چیدیم تا خشک شود. همان لحظه سروکلۀ مهندس پیدا شد. وقتی دید ما مشغول خانه‌سازی هستیم، از روی غضب، خشت‌ها را با ماشین زیر گرفت و همه را خراب کرد. فردا دوباره شانسمان را امتحان کردیم تا شاید مهندس کوتاه آمده باشد؛ اما باز مثل دیروز آمد و هرچه رشته بودیم را پنبه کرد حرفش این بود که از کی تا حالا خوش‌نشین اجازه پیدا کرده خانه‌دار شود؟! بااین‌حال، پدر من سرسخت‌تر از این حرف‌ها بود و واقعاً مبارزه کرد تا خانه را ساخت. دیگر منتظر خشک شدن خشت‌ها نماند. گل‌ها را روی هم چید و دیوار را بالا برد. به‌قول پسرعمه‌ام شهسوار، که در ساخت خانه کمک‌کار ما بود، «گِل پَ رو گِله؛ چرا منت مهندس را بکشیم؟» برادرانم نعمت و احمد در همان ایام، از فعالان مبارزه با طاغوت بودند. هر دو رابطۀ خوبی با شهید عزیز، آیت‌الله محمدعلی حیدری داشتند. نعمت همراه همسرش به قم می‌رفت و با کمک او، اطلاعیه‌های امام را به نهاوند می‌رساند. ساواک باخبر شده بود که بعضی فعالیت‌ها از برزول آب می‌خورد، اما دقیق نمی‌دانست چه افرادی در این موضوع دخیل هستند. فراخوان سربازی زدند و به این بهانه خواستند جوانان را زیرنظر داشته باشند. انقلابی‌ها هم که می‌دانستند خدمت زیر پرچمِ شاه نه با اعتقادات آنان سازگار است و نه با فعالیت‌های انقلابی‌شان، از خدمت سربازی فرار کردند و متواری شدند. ساواک که دستش به پسرها نرسیده بود، پدران را تحت فشار قرار می‌داد تا پسرانشان را تحویل دهند. سه بار پدرم را به پاسگاه ورازانه در حوالی برزول بردند و او را اذیت کردند. هر سه بار نیز سنگ روی یخ شدند و جز سکوت و انکار جوابی نشنیدند. مأموران که دیدند با این کارها به نتیجه نمی‌رسند، شمشیر را از رو کشیدند و در آخرین احضار، زهر خود را ریختند. آن‌ها با سنگدلی تمام، در سرمای یخبندان نهاوند، پدر را ساعت‌ها در آب حوض نگه داشتند و با سرمای استخوان‌سوز، او را شکنجه کردند. پدر سرسختانه مقاومت کرده بود، ولی وقتی در چارچوب درِ خانه ظاهر شد، دیگر آن پدر همیشگی نبود. سرما با بدن تنومند و استخوان‌های ستبرش کاری کرده بود که مثل بید می‌لرزید و توان راه رفتن نداشت. خیلی سریع زمین‌گیر شد و گلویش چرک و عفونت کرد. در بستر بیماری حال نزاری داشت. از قضا یک روز حالش بهتر شد و شروع کرد به خوردن سوپ گرمی‌ که مادرم برایش پخته بود. با حال عجیبی به او خیره بودم. در نگاهم شوق بود و در دلم اندوه. وقتی غذایش تمام شد، مادرم را صدا زد. «ملک!» «بله؟» «چرا جای من را رو به قبله ننداختی؟» «چرا رو به قبله بندازم؟» «خب من می‌خوام بمیرم!» «این چه حرفیه مرد؟! نگو بچه می‌ترسه.» «نه، جدی می‌گم. جام رو رو به قبله بنداز.» وقتی دید کسی او را رو به قبله نمی‌کند، خودش بلند شد و تشک را رو به قبله کرد. بالشش را زیر سر گذاشت. دستانش را کشید. شهادتین را گفت و به احتضار افتاد. در قاب چشمانم، نظاره‌گر رفتن روح از جانم بودم. شمردم؛ هفت نفس عمیق کشید و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد. نُه‌ساله بودم که ناباورانه پدرم را از دست دادم، اما راه پرفرازونشیبی که تا پیروزی انقلاب باقی مانده بود، به‌قوت ادامه داشت. فعالیت برادرانم بیشتر شده بود. ساواک هرازگاهی به خانه‌مان می‌ریخت و پیِ برادرانم می‌گشت. ابتکار برادرم نعمت برای مطلع شدن از هجوم ماشین پاسگاه به روستا، کار گذاشتن سه بلندگوی کوچک در زیر ایوان خانه بود. این بلندگو‌ها برای پخش قرآن و دعا به‌کار می‌آمد و جالب این بود که باکارگذاری میکروفون در داخلش، جنبۀ استراق سمع نیز داشت. هم صدا را پخش می‌کرد و هم به‌خوبی کمترین صدا را می‌گرفت و به ضبط‌صوت قدیمی ‌داخل خانه می‌رساند. گاهی دوستانمان در کوچه حرف می‌زدند و ما در خانه، خنده‌مان بالا می‌رفت. وقتی مرا خندان می‌دیدند، می‌پرسیدند چه شده؟ می‌گفتم: «هیچ؛ صداتون توی خونه می‌آد، مراعات کنید.» با این بلندگوها، همین‌که ماشین به گردنۀ برزول می‌رسید متوجه می‌شدیم. برادرانم فرار می‌کردند و من که سودای ماجراجویی داشتم، همراهشان می‌شدم. ادامه دارد. @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
فصل اول صفحه سوم حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) برگرفته از کتاب نماز ناتمام ........................... در خانه، اتاق کوچکی داشتیم که «تنورسوز» نام داشت. مادرم برای طبخ نان و غذا از آن استفاده می‌کرد. دیوارهایش را تمام، دوده گرفته بود و معلوم نبود دری رو به دشت دارد. از این راه مخفی، از خانه بیرون می‌زدیم و به مزارع گندم یا خانۀ اقوام پناه می‌بردیم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. احمد که ناکامی ‌مأموران را در یافتن محل اختفای ما می‌دانست، عکس کوچک و زیبایی از امام را روبه‌روی در ورودی، به کمد چسبانده بود تا مأموران را بسوزاند. گرچه فرار فرصت رویارویی را ربوده بود اما همین عکسِ زیبا حامل تمامی پیام ما بود. حضور مردم برزول در جریان انقلاب و شرکت در تظاهرات، زبانزد مردم منطقه بود و اوصاف آن به قم و تهران رسیده بود. قهوه‌خانۀ شهسوار نقطۀ شروع راهپیمایی بود. در آنجا بزرگ‌ترها جمع می‌شدند و پس از رصد اخبار انقلاب و ردّوبدل نظرات، به کوچه‌پس‌کوچه‌های برزول می‌آمدند و ما به‌همراه مادرانمان به آنان ملحق می‌شدیم. علی‌رحم سلگی و مسیب فلکی از پایه‌ثابت‌های تظاهرات بودند. علی‌رحم همیشه یک گرز با خود می‌آورد و مسیب هم شمشیری قدیمی ‌و باشکوه در دست داشت. مردم به‌احترام آن‌ها از این صحنۀ حماسی استفاده کردند و شعاری ساختند که برای همیشه در یاد و خاطر بزرگان ماندگار شد. احسان درویشی برایشان این شعار را چاق می‌کرد و آن‌ها بلند جواب می‌دادند: «به گرزکَه علی‌رحم، به شمشیر مسیب، شاه تو را می‌کشیم!» بعدها اهالی برزول این شعار را در نهاوند سرمی‌دادند و جمعیت چندهزار نفری نهاوند، یک‌صدا این شعار را تکرار می‌کردند؛ بدون آنکه بدانند علی‌رحم و مسیب چه کسانی هستند و ماجرای گرز و شمشیر آنان چیست! مبارزه با شاه و انقلابی‌گری درسی از جانب برادرانم بود که با شیطنت‌های دوران کودکی‌ام پاس می‌شد. آن‌ها الگوی من بودند و حرف‌های انقلابی‌شان در جانم بذر امید می‌پاشید. به‌دنبال راهی برای سر برآوردن بین سرها، خاک سرد اطرافم را کنار می‌زدم و چشم به فعالیت‌هایی گرمابخش داشتم. در مدرسه، وقتی همه دست می‌زدند و شعار «جاوید شاه» سرمی‌دادند، من و دوستانم به لری می‌گفتیم: «جو بید شاه، جو بید شاه!» عده‌ای از معلم‌ها خنده بر لبشان سبز می‌شد، اما بعضی دیگر با عتاب و خطاب می‌گفتند: «چی گفتی؟!» ظاهر معصومانه‌ای به خود می‌گرفتم و می‌گفتم: «آقا همون که بقیه می‌گن. چه کنم؟ لهجه‌مون همینه دیگه!» و با این استدلال از دست آن‌ها خلاص می‌شدم. یک شب کلاس قرآن داشتیم. با رحمت موسیوند، نیکزاد معافی، علی‌کوثر معافی و علی سلگی قرآن‌هایمان را در دست گرفتیم و عازم مسجد شدیم. زمان شاه، خانواده‌ای در روستا بود که به شاه‌دوستی شهره بودند. هنگامی ‌که به آن خانه رسیدیم به رفقا گفتم: «شعار بدیم؟» گفتند: «چی بگیم؟» گفتم: «اینکه می‌گم!» من در کودکی بااینکه التهاب لوزه داشتم و صدایم درنمی‌آمد، اما در آن لحظه طوری فریاد زدم که سکوت شبانۀ روستا مثل ظرف چینی شکسته شد و خودم متعجب ماندم! با صدای بلند گفتم: «ما این رژیم کثیف پهلوی را نمی‌خواهیم.» بقیه هم با تأیید، پشت‌سرهم گفتند: «صحیح است! صحیح است!» نمی‌دانم سروکلۀ ماشین ژاندارمری از کجا پیدا شد. ژاندارمی ‌مثل اجل معلق از ماشین پایین پرید و غریو کشید: «ایست، ایست!» ما هم با شنیدن فرمان او تا توان در بدن داشتیم، دویدیم. علی‌کوثر کفش‌های پاره‌ای داشت. همین باعث شد از ما عقب بماند و کتک مفصلی از ژاندارم‌ها بخورد. ما به مسجد پناه بردیم و از آنجا صدای جیغ و فریادش را می‌شنیدیم، بی‌آنکه کاری از دستمان بربیاید. وقتی از دست سربازها رهایی پیدا کرد و به مسجد رسید، سیاه و کبود بود. پوست دستش بلند شده بود و حتی به قرآن در دستش جسارت کرده بودند. آن شب علی‌کوثر کتک مرا خورد و من قسر دررفتم؛ اما همین‌که زنده ماند، جای شکر داشت. در کلاس‌های قرآن، جریان عبادت پیامبر(ص) در غار حرا یا به کوه طور رفتن حضرت موسی و عباداتی نظیر آن را شنیده بودیم و با کنار هم گذاشتن آن‌ها به این تلقی رسیده بودیم که برای عبادت باید به صحرا رفت و بیرون از روستا به خدا رسید. به همین منظور، هر روز ظهر، برای نماز به بیشه‌زار می‌رفتیم. برای این کار، یک جمع هشت‌نفره داشتیم که متشکل از رحمت موسیوند، علی‌کوثر معافی، نیکزاد معافی، احسان درویشی، علی‌مراد موسیوند و برادران سنایی بود. آن‌قدر از روستا دور می‌شدیم که جز صدای کلاغ‌ها، هیچ صدایی نمی‌آمد. هر بار یکی جلو می‌ایستاد و نمازجماعت با حال‌وهوایی عرفانی برگزار می‌شد. اتفاقاً آنجا گرگ داشت و آدم با کوچک‌ترین صدایی از پشت‌سر، زهره‌ترک می‌شد اما خودمان را دلداری می‌دادیم و می‌گفتیم خدا هست و اتفاقی نمی‌افتد. ادامه دارد. @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
فصل اول صفحه چهارم حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) برگرفته از کتاب نمازناتمام .......... وقتی برادرانم را می‌دیدم که چطور کار انقلابی می‌کنند و همیشه درصحنه هستند،دوست داشتم من هم مانند آنان برای تظاهرات به نهاوند بروم و همپای بزرگ‌ترها گام بردارم. چیزی که آن‌ها نمی‌پذیرفتند و به آینده یا به وقتی بزرگ‌تر شدم ارجاع می‌دادند. در همان بحبوحه، تورم لوزۀ من هم دردسری شده بود و نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. هر بار شکلات می‌خوردم بدتر می‌شد و حالت خفگی به من دست می‌داد. اطرافیان که از حالم باخبر بودند، همیشه شکلات‌ها را از دسترس من دور می‌کردند. یک بار یواشکی این‌طرف و آن‌طرف را پاییدم و شکلاتی در دهان گذاشتم. هنوز شیرینی‌اش پایین نرفته بود که فهمیدم گلویم دارد متورم می‌شود. خودم با ترس و شرم پیش مادر رفتم و گفتم: «دا، شکلات خوردم!» مادر هول شد و گفت: «سریع به عمه‌ت بگو بیاد.» عمه‌ام داروهای محلی درست می‌کرد و برای این درد هم جوشانده‌ای داشت. به‌سرعت به‌سمت خانۀ عمه دویدم و او را خبردار کردم، اما در مسیر بازگشت، همین‌که به در خانه رسیدم، نفسم گرفت. افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم...وقتی به‌هوش آمدم دیدم همه دوروبرم جمع شده‌اند و گریه می‌کنند. وقتی فهمیدند زنده‌ام، مرا بلند کردند و به نهاوند بردند. با دوادرمانی که آنجا کردند کمی حالم بهتر شد. احمد گفت: «این‌طور که نمی‌شه؛ حسین با هر شکلات می‌میره و زنده می‌شه. شنیده‌ام در بروجرد لوزه رو عمل می‌کنن، می‌برمش بروجرد.» برای عمل، راهی بروجرد شدیم. این عمل به عمل‌های امروزی هیچ شباهتی نداشت. دکتردر همان مطب خودش شش-هفت مریض را که تقریباً هم‌سن بودیم،به‌ترتیب نشاند. به هرکدام تشتی مسی داد و گفت: سرتان را توی تشت بگیرید تا خونی روی زمین نریزد. بعد هم بدون بی‌هوشی، بدون بی‌حسی، قیچی سه‌شاخ مخصوصش را در حلق نفر اول فرو برد و لوزه را کند. بچه جیغی زد و شروع کرد گریه کردن.دکتر هم نه گذاشت، نه برداشت و با یک سیلی او را ساکت کرد.حساب کار دست همه آمده بود.دراین فضای وحشتناک،احمد به من گفت: «حسین،اگه ساواک تو رو بگیره چه می‌کنی؟» «معلومه.مقاومت می‌کنم.» «الان هم فرض کن ساواک تو رو گرفته؛ یه‌وقت کم نیاری!» با خود گفتم اکنون بهترین فرصت است تا خود را به احمد اثبات کنم و نشان بدهم بزرگ شده‌ام. گفتم: «خیالت راحت!» دقایقی بعد، نوبت من شد و آن قیچی سه‌شاخ در گلویم فرورفت. ارمغانش درد و سوزش بسیاری بود که در عمق جانم پخش شد، اما تمام توانم را جمع کردم و خم به ابرو نیاوردم. در تحمل این درد، حتی چشمانم نم برنداشت. مزد این مقاومت، همراهی با احمد در تظاهرات نهاوند بود. برای اولین بار تظاهرات می‌دیدم و با دیدن آن‌همه جمعیت، دهانم از تعجب باز مانده بود. آیت‌الله حیدری در صف اول بود و پشت‌سر او، خیابانی پر از مردم. ابتدا از جمعیت ترسیدم و می‌خواستم فرار کنم، ولی فهمیدم آنچه از آن باید ترسید، گارد شاهنشاهی است. چیزی نگذشت که درگیری‌ها در میدان ابوذر شروع شد و گاردی‌ها با اسلحه و باتوم به جان ملت افتادند. می‌زدند و به بزرگ و کوچک رحم نمی‌کردند. وقتی در میدان اصلی شهر، کار به قلع‌وقمع انقلابیون کشیده شد و صدای تیراندازی آمد، بقیه در کوچه‌‌پس‌کوچه‌ها متواری شدند و جمعیت متفرق شد. ما نیز به محلۀ پاقلعۀ نهاوند رفتیم. آنجا مردمانی مستضعف، اما بسیار انقلابی و لوطی‌مسلک داشت که به دیگر انقلابیون پناه می‌دادند. طبق آماری که بعدها منتشر شد طی آن روز، سیصد نفر زخمی ‌و تعدادی شهید شده بودند. آتش عشق مردم به انقلاب، تمامی نداشت و هرکه کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. یونس سلگی ازجمله جوانان صاحب فکر و اندیشه بود که با سن کم خود، سنگ بنای تأسیس انجمن اسلامی‌ برزول را گذاشت و همۀ بچه‌ها را تحت لوای آن جمع کرد. او اهل مطالعه بود و همیشه برایمان حرف‌های نو داشت. با کلاس‌های جذاب، اردوها و تفریحات سالم، محیطی دوست‌داشتنی ساخته بود که تاب جدایی از آن را نداشتیم. خیلی زود به انجمن وابسته شدیم و هرکس گوشه‌ای از کار را دست گرفت و برنامه‌ها گسترش پیدا کرد تا جایی که انجمن نه‌فقط در برزول، بلکه در تمام فعالیت‌های فرهنگی و عمران و آبادانی منطقۀ نهاوند، دستی بر آتش داشت. همه‌چیز از گروه سرود امام‌زمان(عج) شروع شد. این گروه هم در روستای خودمان و هم در روستاهای اطراف، طرف‌دار پیدا کرده بود و همین پای انجمن را به روستاهای دیگر باز کرد. به هر بهانه‌ای از ما دعوت می‌شد و ما هم نه با گروه سرود که با تمام بچه‌های انجمن میهمان آنان می‌شدیم. در همین رفت‌وآمدها با علی احمدوند و رضا احمدوند از روستای زرامین آشنا شدم و باب آشنایی‌مان از همین‌جا بازشد. آشنایی‌ای که بعدها تا جادۀ فاو-ام‌القصر ادامه پیدا کرد. علی مصباح مسئول گروه تئاتربرزول بود. ادامه دارد @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
صفحه پنچم حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ........................... همان زمانِ شاه، یک نمایش تدارک دیده بود که داستان کشاورزی فقیر را بازگو می‌کرد. کشاورز بقچۀ نان‌خشکی داشت که به چوب بسته بود و همان‌طور که چوب را بر شانه تکیه داده بود به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و قصه‌گویی می‌کرد. در همین حین، با دیدن هندوانه‌ای، گمشده‌اش را پیدا می‌کرد و از شدت گرسنگی، هندوانه را با طنز مضحکی می‌خورد. آخرسر هم خان می‌آمد و همین هندوانه را از او می‌گرفت و آیۀ (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ...) خوانده می‌شد. من آن موقع فقط طنزش را می‌دیدم، اما نمایشنامۀ حساب‌شده‌ای داشت و به‌صورت سربسته مردم را به اتحاد علیه ظلم دعوت می‌کرد. بعد از نمایش، به ژاندارمری گزارش داده بودند و عذر متولیان مراسم را خواسته بودند. اما علی مصباح به‌خاطر سن کمش از دست آن‌ها قسر دررفت. انجمن اسلامی ‌در شکل‌گیری شخصیت ما سهم بسزایی داشت. همنشینی با دوستان خوبی که بسیاری از آنان بعدها در زمرۀ شهدا قرار گرفتند، توفیق ایام نوجوانی بود. با پیروزی انقلاب، فعالیت‌های انجمن اسلامی اوج گرفت و انجمن به‌طور علنی در منطقه برنامه برگزار می‌کرد. ما هیچ‌گاه بیکار نبودیم. برگزاری دعای ندبه و کمیل در دیگر روستاها، برپایی کتابخانه، پخش فیلم با دستگاه اختصاصی خودمان، لبیک به فرمان جهاد سازندگی امام و تلاش برای احداث راه و جوی آب و مرمت خانه‌های اهالی روستا، همه از کار‌های انجمن بود. حاج‌محمد طالبیان وقتی از انجمن و جوانان باانگیزۀ آن مطلع شد، ما را به‌شاگردی پذیرفت. او یک معلم نمونه بود. بااینکه سابقۀ درخشانی در مبارزات قبل از انقلاب داشت و به‌عنوان یکی از رهبران گروه انقلابی ابوذر، زندانی و هم‌سلول شدن با مقام معظم رهبری را تجربه کرده بودو پس از پیروزی انقلاب، علاوه‌بر تدریس در مدارس نهاوند، ریاست حزب جمهوری اسلامی ‌نهاوند و سپس شهرداری نهاوند را عهده‌دار بود؛ اما برای جمع ما به‌طور ویژه وقت می‌گذاشت و هر جمعه از نهاوند به برزول می‌آمد تا برنامۀ کوهنوردی جذاب و پرمحتوا را یک‌تنه اجرا کند. هر هفته، پس از جمع شدن بچه‌ها، از برزول، پیاده به‌سمت «زرامین» می‌رفتیم و پس از همراه شدن رضا و علی احمدوند و دیگر بچه‌های فعال این روستا، به کوهِ «گرو» صعود می‌کردیم. روی قله، حاج‌محمد برایمان نهج‌البلاغه و قرآن می‌خواند و با سخنانی زیبا آن را شرح و تفسیر می‌کرد. از همان جمع، شهدای بسیاری پرورش یافتند که می‌توان به یونس سلگی، بهمن احمدوند، مطلب قیصری، محمود شیراوند، مبارک رضایی، حمزه گودرزی، رضا احمدوند و خیرالله رضایی اشاره کرد. ادامه دارد. @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
صفحه ششم حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ........................... با شروع انتخابات مجلس، حاج‌محمد نامزد انتخابات شد و همۀ اعضای انجمن مشغول تبلیغات برای او شدیم. روزی جلسه‌‌ای در مسجد برای او تدارک دیدیم و از او دعوت کردیم برای مردم سخنرانی کند. او در سخنان تبلیغاتی خود یک‌به‌یک نامزدها را نام برد و ویژگی‌های مثبت آن‌ها را بیان کرد و خود را در عداد آنان برشمرد. پیرمردی بلند شد و گفت: «آقای طالبیان، شما برای خودتان تبلیغ می‌کنید یا برای دیگران؟» حاجی گفت: «من مسابقه نمی‌دم! وظیفه‌ای دیدم و به این عرصه اومدم. اگر رأی بدید که وظیفۀ من‌و سنگین‌تر کردید. اگر هم رای ندید، باری از روی شونه‌م برداشتید.» حاج‌محمد در انتخابات رأی نیاورد. این در حالی بود که حامیان دیگر کاندیداها تخلفاتی نیز داشتند. ما شدیداً به او اعتراض می‌کردیم که حق خود را بگیرد، اما حاج‌محمد چشم خود را بر روی همه‌چیز بست و از ما نپذیرفت که دوستانش تخلفی کرده باشند. شهید یونس با تمام مشغله‌های انجمن، به نهاوند می‌رفت و کارگری می‌کرد. از وقتی خبردار شدم، برنامۀ هر روزم همراهی با او بود تا کمک‌خرج خانواده باشم. آخرِ روز که کارمان تمام می‌شد، وسایلمان را که کیسه‌ای بیشتر نبود پشت کول می‌انداختیم و به‌سمت روستا راهی می‌شدیم. در بین راه، منافقین بساط پهن کرده بودند و کتاب‌هایشان را می‌فروختند. یونس می‌گفت برویم با آن‌ها بحث کنیم. یونس دیپلمه بود و من کلاس اول راهنمایی. نه چیزی بلد بودم تا در بحث‌ها مشارکت کنم و نه قد بلندی تا اگر دعوا شد کمکش کنم. اما یونس یک‌تنه می‌رفت و بحث می‌کرد. منافقین از ایدئولوژی داس و چکششان می‌گفتند و یونس بی‌وقفه جواب شبهه‌هایشان را می‌داد تا جایی که حرف‌های دیکته‌شده‌شان ته می‌کشید و جوابی برای حرف‌های یونس نمی‌یافتند. هر روز، وقتی می‌دیدند حرفی برای گفتن ندارند شعار می‌دادند، شلوغ می‌کردند و کار به زدوخورد می‌کشید. در این میانه، من نه از مارکسیسم سر درمی‌آوردم، نه از جبر تاریخ. نه می‌فهمیدم دیالکتیک چیست و نه ماتریالیسم آن. من فقط ‌‌هاج‌‌وواج به آن‌ها نگاه می‌کردم! تنها خوبی مناظره این بود که بعد از یک روز کارگری و خستگی، معنای «قیام برای طبقۀ کارگر» را می‌فهمیدم؛ که البته بیشتر به «قیام علیه طبقۀ کارگر» شباهت داشت. ادامه دارد @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه اول ایثارگران برزول نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) نیروی رزمی-‌تبلیغی لشکر انصارالحسین(ع) استان همدان مصاحبه: مرتضی سمیعی‌نیا؛ کمیل کمالی تدوین: کمیل کمالی: جوانان روستا که از برنامۀ روزانۀ ما خبر داشتند به کمکمان می‌آمدند. آن‌ها با ماشین، دورتر می‌ایستادند تا دعوا شروع شود و جلو بیایند. پس از نجات ما از دست منافقین، ما را با ماشین به خانه می‌رساندند و با این کار مرهمی ‌بر جای کتک‌های آنان می‌گذاشتند. در مدرسه دبیری به‌نام محمود شیراوند، مشوق ما در پیروی از راه انقلاب و تبعیت از امام بود. او که همراه حاج‌محمد طالبیان در مبارزات انقلابی ید طولایی داشت، درس جدیدی برای ما آورده بود که از زبان شیوایش شنیده می‌شد و با حضور او در مسجد و نمازجمعه و پایگاه بسیج، مشق می‌شد. درسی که پایانش شهادت او در جزیرۀ مجنون بود و مردود شدن شاگرد تنبلی چون من. با عضویت در بسیج، به دورۀ آموزشی پانزده‌روزه‌ای رفتم که توسط آقا محمود در سراب گیان برگزار می‌شد. برای اولین بار سلاح m1 و برنو را در دستانم لمس کردم. باتوجه‌به جثۀ کوچکم اسلحه‌ای با این وزن و اندازه در دستانم، بدقواره می‌ایستاد؛ ولی سریع با آن خو گرفتم. در همان ایام، به‌دلیل کمبود نیرو، از زندان نهاوند درخواست نیرو می‌دادند و ما به‌عنوان نگهبان حاضر می‌شدیم. وقتی یکی از زندانیان می‌خواست به دستشویی برود هنگام عزا گرفتن ما بود. هرکدام از آن‌ها دوبرابر ما قد داشت و اسلحۀ بزرگی که در دست ما بود به‌جای اینکه آن‌ها را بترساند بیشتر می‌خنداند. در میانۀ تقویم پر جنب‌وجوش نوجوانی خبری غریب به‌سرعت همه‌جا را پر کرد و برگ جدیدی از زندگی‌ام را ورق زد. شهریور1359 ارتش بعث عراق به خاک ایران تجاوز کرده بود و هموطنان ما به خاک و خون کشیده می‌شدند. در سن سیزده‌سالگی هیچ تصور درستی از جنگ نداشتم و واقعاً نمی‌دانستم جنگ یعنی چه. گمان می‌کردم بعثی‌ها و ایرانی‌ها روبه‌روی هم صف کشیده‌اند و حالا اگر نه با شمشیر، با تفنگ به هم حمله می‌کنند و گلاویز می‌شوند! برادرانم این ‌بار در دفاع مقدس نیز پیش‌قدم بودند. احمد از طریق جهاد استان گیلان به جبهه اعزام شده بود و آنجا مسئولیت داشت. اصرار داشتم مرا به جبهه ببرد، اما او امتناع می‌کرد و اجازه نمی‌داد. بالاخره دست‌به‌دامن مادر شدم تا احمد را راضی کند. احمد وقتی اصرار مادر را دید که کم از اصرار خودم نداشت، راضی شد و بدین ترتیب در سال 1360، به‌همراه احمد عازم جبهۀ سومار شدم. در ابتدا دژبانی با دیدن من، اجازۀ ورود نداد و سن کم مرا بهانه کرد. احمد گفت: «مهمون بچه‌های جهاده. چند روزی بیشتر اینجا نیست.» دژبان به‌اعتبار احمد قبول کرد و زنجیر را انداخت. این چند روز دو ماه طول کشید! کم‌کم با همۀ بچه‌های جهاد عیاق شدم. برایشان چای می‌بردم. غذاها را تقسیم می‌کردم و در جستجوی معنای جنگ همراهشان می‌شدم. آن زمان، برادران جهاد در دل تپه‌ها مشغول احداث جاده بودند. وقتی سروصدای لودر و بولدوزر بلند می‌شد و کامیون‌ها رفت‌وآمد می‌کردند، بارانی از خمپاره بر سر ما باریدن می‌گرفت. به احمد می‌گفتم: «این جنگ که می‌گن کجاست؟ چرا رودررو نمی‌آن بجنگن؟ چرا خمپاره می‌زنن؟» احمد در پاسخ می‌خندید و می‌گفت: «همینه دیگه. این جنگ نامردیه.» اقتضای کار آن‌ها راهسازی و سنگرسازی بود و این آن چیزی نبود که من می‌خواستم. دائم به جانش نق می‌زدم که حداقل مرا ببر جلو، من آمده‌ام بجنگم. او هم می‌گفت: «جبهه همینه! کار ما که کم از جنگیدن نداره.» و دوباره به کارش ادامه می‌داد. بااینکه آنجا مقر جهاد گیلان بود، اما به‌لطف حضور اهالی برزول، فعالیت‌های فرهنگی انجمن اسلامی استمرار داشت و در جای‌جای مقر به چشم می‌خورد. بچه‌ها محمود مصباح را به‌عنوان خطاط آورده بودند و او تمامی تابلو‌ها، دیوار‌ها و حتی کوه‌ها را با خط زیبا و شعر و شعارهای حماسی آراسته بود. در قسمتی از آن مقر، رزمندگان در سنگر‌ها حضور داشتند. من به‌بهانۀ تقسیم کمک‌های مردمی، در سنگرها سرک می‌کشیدم و با بسیجی‌ها گفتگو می‌کردم. در سنگرها بعضاً به نوجوانانی هم‌سن‌وسال خود برمی‌خوردم که کلاه آهنی و سلاح در دست داشتند. برایم سؤال بود آن‌ها چطور به جبهه آمده‌اند؟ وقتی فهمیدم از بسیج اعزام شده‌اند و روند ثبت‌نام چگونه است، با خود گفتم چرا من از طرف بسیج نیایم؟ پس از دو ماه، موعد برگشت فرا رسید و مادر با آغوش گرم خود از من استقبال کرد. پسر ته‌تغاری‌اش حالا از جنگ برگشته بود و به‌قول خودش مرد شده بود. در این بین، استقبال معلم‌ها ویژه بود. خانم محجوب و آقامحمود که از جبهه رفتن من بسیار خوشحال بودند به هر بهانه‌ای مرا مثال می‌زدند و شرمنده می‌کردند ادامه دارد. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه اول ایثارگران برزول نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضر
پیشنهاد مطالعه: دوستانی که مایلند خاطرات برادر ارجمند، جانباز دفاع مقدس حجت‌الاسلام والمسلمین حاج حسین شیراوند(ضرغام) را در کتاب نماز ناتمام مطالعه کنند می‌توانند همین هشتک را در کانالمون دنبال کنند. 👇👇👇👇 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @mahale114 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
👤 توییت استاد ✍️ اگر می‌خواهید بدانید چه شد که در هشت سال دفاع مقدس پیروز شدیم و حاج‌قاسم‌ها در کدام اتمسفر رشد کردند و یکی از اصلی‌ترین راه‌حل‌های معضلات کنونی کشورمان چیست، این کلیپ را بارها و بارها و بارها ببینید و به فرزندانتان بیاموزید. کتاب 👈 @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
پیشنهاد مطالعه: دوستانی که مایلند خاطرات برادر ارجمند، جانباز دفاع مقدس حجت‌الاسلام والمسلمین حاج حسین شیراوند(ضرغام) را در کتاب نماز ناتمام مطالعه کنند می‌توانند همین هشتک را در کانالمون دنبال کنند. 👇👇👇👇 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @mahale114 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯