شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه هفتم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل یازدهم : صفحه هشتم و پایان کتاب نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
...................
اگر در مسلم بن عقیل گلولهها بهجای سنگلاخ تپه، مرا لایق ملاقات میدانستند؛ اگر در میدانمین، یک مین برای گامهایم آغوش باز میکرد؛ اگر در والفجر2، شهید حیاتی مرا از سنگر شهادت بیرون نمیکرد و جای مرا نمیگرفت؛ اگر کسی در والفجر5 نمیگفت ضرغام جایت را خالی کن؛ اگر در جزیرۀ جنوبی، بازی موش و گربه مرا به بیرون از سنگر نمیکشاند؛ اگر در زیارت مخصوص امامرضا(ع) دعای شهادت بهکلی از ذهنم نمیرفت؛ اگر کمی بیشتر همراه شهید زیوری گریه میکردم؛ اگر کمی بیشتر به شهید خویشوند التماس میکردم؛ اگر از کنار شهید حاجحسین کیانی جنب نمیخوردم و در کانال ماهی او را رها نمیکردم؛ اگر ایرج بهجای راه برونرفت از میدانمین، راه بهشت را نشانم میداد؛ اگر آن یار بیوفا، شهید حسن، موقع رفتن برمیگشت، نیمنگاهی میانداخت و به اشارهای دست مرا میگرفت، من اکنون اینجا نبودم و هرگز به چنین سوختنی دچار نمیشدم.
هنوز هم امید دارم و هنوز با خدا نجوا میکنم. دیگر دل همسرم برایم بهدرد آمده و همراه من دعا میکند که اگر مرگی در کتاب اجل دارم، آن شهادت در راه خدا باشد. برای رسیدن به شهادت، جوانی را پیر کردهام. همهجا را زیرورو کردم. حتی تا دورههای سخت آموزشی جنگ سوریه رفتم. خودم را تا پای پرواز دمشق رساندم، ولی آنجا نیز مثل زمانی که زیر آبهای اروند دستوپا میزدم، هرچه پافشاری کردم دری برایم گشوده نشد. چرا؟ شاید چون آوارگی تقدیر من است.
ما و مجنون همسفر بودیم اندر راه عشق
او به مقصدها رسید و ما هنوز آوارهایم
پایان کتاب نماز ناتمام
««««««««»»»»»»»»
پ ن:
🔻با آرزوی توفیق روز افزون و سلامتی و تندرستی برای برادر عزیز و گرامی جناب حاج آقای شیراوند(ضرغام) که خاطرات ناب و بکر خودش را
(قبل از چاپ) در اختیار کانال محله شهید محلاتی جهت استفاده گذاشت تقدیر و تشکر میکنم،
🔸دوستان و همراهان گرامی این مطالبی که شما در قالب خاطرات رزمنده جانباز خواندید برگرفته از کتاب نمازناتمام بوده که بتازگی به چاپ رسیده است...
🔹در این روزهای پر التحاب که کشور درگیر #جنگ_فرهنگی - #جنگ_ترکیبی - #جنگ_هیبریدی و #جنگ_رسانه_ای در #فضای_مجازی ودیگر رسانه ها در حال مبارزه است، #جهاد_تبیین برهمه ما واجب میشود یکی از روشهای جهادتبیین انتقال خاطرات جنگ به جوانان و نوجوانان عزیز است،
🔸هر دوستی جهت انتقال گذشته جنگ لازم است چند کتاب از جمله کتاب نمازناتمام را در کتابخانه خود داشته باشه،
🔹جوانانی که جنگ را درک نکردند باید بدانند چگونه و با چه سختی ها ورنج های فراوانی با دست خالی کشور به اینجا رسیده و با ریختن خونها این کشور حفظ شده است،
🔸باید بدانند اگر امثال شیراوند ها رشادت نمیکردند وبا خون خود اسلام و انقلاب را آبیاری نمی کردند حتما و قطعا الان نه نامی از ایران بود و نه اثری از اسلام.
🔻ما تا ابد مدیون شهدا و جانبازان و ایثارگران عزیز و غیورمان هستیم.🙏
🌹چه جالب، وچه پرمعناست که پایان این کتاب و خاطرات دفاع مقدس منتهی شد به شب جمعه که متعلق است به آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام، شب زیارتی ارباب بی کفن حسین ابن علی ویاران با وفایش، برای شادی روح پاک شهدای اسلام از صدر اسلام تا جنگ تحمیلی و شهدای ترور و شفای کامل جانبازان عزیز ۳ صلوات🌹
✍️سیدنا
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
شهیدمحلاتی
«بسم الله الرحمن الرحیم»
مژده، مژده...!
نماز ناتمام رسید!
دوستان و همراهان گرامی سلام:
قابل توجه شماعزیزان و همراهان همیشگی به عرض میرسانم بعداز مدتها انتظار بلاخره کتاب خاطرات جانباز رشید اسلام روحانی مبارز جناب حجت الاسلام والمسلمین حسین شیراوند با عنوان نماز ناتمام بدستم رسید،
قابل توجه مشتاقان مطالعه این کتاب از امروز دوشنبه به کتابخانه امانی فروشگاه ثامن مراجعه کنید.
ضمناً آن دسته از افرادی که مایل هستند در فضای مجازی کتاب را مطالعه کنند این هشتک را در همین کانال دنبال کنند.
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
آدرس فروشگاه وکتابخانه امانی به همین پست پیوست شده است، و یا با هشتک #کاسب_امین میتوانید به آن دسترسی داشته باشید.
یاعلی
التماس دعا
@mahale114
هدایت شده از شهیدمحلاتی
بنام خدا
صفحه اول
ایثارگران برزول
برگرفته از کتاب نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
مصاحبه: مرتضی سمیعینیا؛
تدوین: کمیل کمالی
........................
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل صفر، با کفش پدر
چشمان من در خطۀ همدان به این جهان گشوده شد. در دوازدهکیلومتری نهاوند، در شهری بهنام «برزول» که در دل دشتهای حاصلخیز و سرسبز، جا خوش کرده است. از گردنۀ آن که بگذریم بهیکباره رخ مینمایاند و با صفا و سادگی مردمانش پذیرایمان میشود. در کودکیام، روستایی بیش نبود؛ اما با خودم قد کشیده است و به شهری نوپا بدل شده است.
از این بالا میشود همهجا را دید. آن گوشۀ شهر زیر تکدرخت نارون محل بازیهای کودکانهمان بود. اذان آشیخ احمدحسین ما را به آنجا، یعنی مسجد شهر میکشاند. همانجا با بچهها در کلاس قرآن «مشملاصادق» حاضر میشدیم و بعد در مهدیه که مقر بچههای انجمن اسلامی بود، به صحبت مینشستیم. با این شهر خاطرات فراوانی دارم و همانند گلزار شهدایش دوستان زیادی را به دل سپردهام.
هنوز طراوت صبح، عطر دلانگیز نان خانگی مادر را در یادم زنده میکند. مادرم هر روز نان «شاته» میپخت و بساط صبحانه را پهن میکرد. خدا به او سه پسر و سه دختر عنایت کرده بود. همه را صدا میزد، اما حساب من که تهتغاریاش بودم با همه فرق داشت. خودش بیدارم میکرد و با دست خودش برایم لقمه میگرفت. سر سفره جای خالی پدر که برای کار به تهران رفته بود لمس میشد. او نصف سال را بهدنبال لقمه نان حلالی، از روستا خارج میشد و پیاده بهسوی تهران قدم برمیداشت. در بین راه کارگری میکرد تا به تهران و کارهای مشقتبار آن برسد. اهل نان حلال بود!
در این شش ماه، که با وجود کار کردن برادرانم نعمت و احمد، آهی در بساط نداشتیم، مجبور به خرید نسیهای میشدیم. چوبخطی داشتیم که به آن «لِلِه» میگفتیم. آن را نزد مغازهدار میبردیم و او خطی بهنشانۀ خرید قرضی میزد و درعوض، آرد، روغن، یک شیشه نفت یا هر چیز ضروری دیگر میداد. کمبود مایحتاج زندگی به ما قناعت و مراعات را گوشزد میکرد تا بلکه دیرتر گذرمان به بقالی بیفتد.
یک دل سیر غذا خوردن، برایم آرزوی دستنیافتنی دوران کودکی بود. هرچه داشتیم بهاندازۀ سدّ جوع و در حد بخورونمیر بود. با «بسمالله» لقمه میگرفتیم، از دستپخت خاطرهانگیز مادر سرشار میشدیم و با «شکر خدا» سفرۀ بیریای بابرکت را جمع میکردیم. برکتی که از عرق جبین و پول حلال پدر نشئت گرفته بود و جایگزین جای خالیاش بود.
ما هفتهای یا بعضاً دوهفتهای شش دِرَم گوشت میخریدیم. چیزی حدود 100 گرم که کفاف هفت نفر را باید میداد. وقتی پدر برمیگشت چوبخط پر شده بود. همینکه میگفت: «چوبخط را بیاورید ببینم»، نگرانی در چهرهها موج میزد. ما نگران از اینکه درآمد ناچیزش باید بابت بدهیها برود و پدر نگران از اینکه مراعات جیبش را کرده و گرسنگی کشیده باشیم. همین نیز میشد. بدهیها زیاد بود و درآمدش به چیزی بیشتر از تسویهحساب مغازهها نمیرسید. بااینحال، آنهمه سختی و زحمتی را که برای خانواده متحمل میشد، هیچگاه به رویمان نیاورد و چیزی جز عشق و صمیمیت از او دیده نشد.
پدر قرآن مخصوصی داشت. هر روز آن را برمیداشت و غرق قرآن میشد و مرا در نظارۀ خود محو میکرد. او بزرگمردِ زندگیام بود. رئوف و مهربان و درعینحال، قوی و استوار! نهفقط برای ما، بلکه در تمام روستا معروف بود به اینکه زیر بار زور نمیرود.
او از ابتدا زمین نداشت؛ نه زمینی برای زراعت و نه خانهای برای سکونت. تا مدتها در «قِلاع» اجارهنشین بودیم. قلاع خانۀ بزرگی بود که 20 خانواده در آن زندگی میکردند و سهم هرکدام اتاقی بود. درحالیکه پیش از انقلاب، خان منطقه اختیار زمینهای بسیاری را داشت و به هرکس زیر عَلم او بود، بدون حساب میبخشید. حتی به پدرم چراغسبز نشان میداد که زمین به او بدهد، اما هر دفعه با بیمحلی پدر مواجه میشد. از این بالاتر، گاهی با خان درمیافتاد! کاری که کمتر کسی جرئت فکر کردن به آن را داشت. اما او حرف حق را میزد و از کسی نمیترسید.
بعدها که «شرکت زراعی» آمد اوضاع بدتر شد. مسئول شرکت مهندسی بود که همه، حتی خان، از او حساب میبردند. همه بهجز پدر من که بهشدت از او نفرت داشت. میگفت: «مهندس شرابخوار و قمارباز است.» مهندس وقتی رفتار پدرم را میدید، بیکار نمینشست و از آزار و اذیت کم نمیگذاشت. در سال 1353 بالاخره به هر زحمتی بود، خارج از روستا قطعهزمینی گرفتیم و تصمیم گرفتیم با ساختن خانه، از اجارهنشینی و سکونت در قلعههای روستایی خلاص شویم.
ادامه دارد
#هفته_دفاع_مقدس
#بیاد_شهدا
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
@mahale114
هدایت شده از شهیدمحلاتی
فصل اول صفحه دوم
#خاطرات_رزمندهٔ_جانباز
حجت الاسلام حسین شیراوند(ضرغام)
برگرفته از کتاب نماز ناتمام
یک روز تعداد زیادی خشت و گل قالب زدیم و در منطقۀ وسیعی چیدیم تا خشک شود. همان لحظه سروکلۀ مهندس پیدا شد. وقتی دید ما مشغول خانهسازی هستیم، از روی غضب، خشتها را با ماشین زیر گرفت و همه را خراب کرد. فردا دوباره شانسمان را امتحان کردیم تا شاید مهندس کوتاه آمده باشد؛ اما باز مثل دیروز آمد و هرچه رشته بودیم را پنبه کرد
حرفش این بود که از کی تا حالا خوشنشین اجازه پیدا کرده خانهدار شود؟! بااینحال، پدر من سرسختتر از این حرفها بود و واقعاً مبارزه کرد تا خانه را ساخت. دیگر منتظر خشک شدن خشتها نماند. گلها را روی هم چید و دیوار را بالا برد. بهقول پسرعمهام شهسوار، که در ساخت خانه کمککار ما بود، «گِل پَ رو گِله؛ چرا منت مهندس را بکشیم؟»
برادرانم نعمت و احمد در همان ایام، از فعالان مبارزه با طاغوت بودند. هر دو رابطۀ خوبی با شهید عزیز، آیتالله محمدعلی حیدری داشتند. نعمت همراه همسرش به قم میرفت و با کمک او، اطلاعیههای امام را به نهاوند میرساند. ساواک باخبر شده بود که بعضی فعالیتها از برزول آب میخورد، اما دقیق نمیدانست چه افرادی در این موضوع دخیل هستند. فراخوان سربازی زدند و به این بهانه خواستند جوانان را زیرنظر داشته باشند. انقلابیها هم که میدانستند خدمت زیر پرچمِ شاه نه با اعتقادات آنان سازگار است و نه با فعالیتهای انقلابیشان، از خدمت سربازی فرار کردند و متواری شدند.
ساواک که دستش به پسرها نرسیده بود، پدران را تحت فشار قرار میداد تا پسرانشان را تحویل دهند. سه بار پدرم را به پاسگاه ورازانه در حوالی برزول بردند و او را اذیت کردند. هر سه بار نیز سنگ روی یخ شدند و جز سکوت و انکار جوابی نشنیدند. مأموران که دیدند با این کارها به نتیجه نمیرسند، شمشیر را از رو کشیدند و در آخرین احضار، زهر خود را ریختند. آنها با سنگدلی تمام، در سرمای یخبندان نهاوند، پدر را ساعتها در آب حوض نگه داشتند و با سرمای استخوانسوز، او را شکنجه کردند. پدر سرسختانه مقاومت کرده بود، ولی وقتی در چارچوب درِ خانه ظاهر شد، دیگر آن پدر همیشگی نبود. سرما با بدن تنومند و استخوانهای ستبرش کاری کرده بود که مثل بید میلرزید و توان راه رفتن نداشت. خیلی سریع زمینگیر شد و گلویش چرک و عفونت کرد.
در بستر بیماری حال نزاری داشت. از قضا یک روز حالش بهتر شد و شروع کرد به خوردن سوپ گرمی که مادرم برایش پخته بود. با حال عجیبی به او خیره بودم. در نگاهم شوق بود و در دلم اندوه. وقتی غذایش تمام شد، مادرم را صدا زد.
«ملک!»
«بله؟»
«چرا جای من را رو به قبله ننداختی؟»
«چرا رو به قبله بندازم؟»
«خب من میخوام بمیرم!»
«این چه حرفیه مرد؟! نگو بچه میترسه.»
«نه، جدی میگم. جام رو رو به قبله بنداز.»
وقتی دید کسی او را رو به قبله نمیکند، خودش بلند شد و تشک را رو به قبله کرد. بالشش را زیر سر گذاشت. دستانش را کشید. شهادتین را گفت و به احتضار افتاد. در قاب چشمانم، نظارهگر رفتن روح از جانم بودم. شمردم؛ هفت نفس عمیق کشید و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
نُهساله بودم که ناباورانه پدرم را از دست دادم، اما راه پرفرازونشیبی که تا پیروزی انقلاب باقی مانده بود، بهقوت ادامه داشت. فعالیت برادرانم بیشتر شده بود. ساواک هرازگاهی به خانهمان میریخت و پیِ برادرانم میگشت. ابتکار برادرم نعمت برای مطلع شدن از هجوم ماشین پاسگاه به روستا، کار گذاشتن سه بلندگوی کوچک در زیر ایوان خانه بود. این بلندگوها برای پخش قرآن و دعا بهکار میآمد و جالب این بود که باکارگذاری میکروفون در داخلش، جنبۀ استراق سمع نیز داشت. هم صدا را پخش میکرد و هم بهخوبی کمترین صدا را میگرفت و به ضبطصوت قدیمی داخل خانه میرساند.
گاهی دوستانمان در کوچه حرف میزدند و ما در خانه، خندهمان بالا میرفت. وقتی مرا خندان میدیدند، میپرسیدند چه شده؟ میگفتم: «هیچ؛ صداتون توی خونه میآد، مراعات کنید.» با این بلندگوها، همینکه ماشین به گردنۀ برزول میرسید متوجه میشدیم. برادرانم فرار میکردند و من که سودای ماجراجویی داشتم، همراهشان میشدم.
ادامه دارد.
#هفته_دفاع_مقدس
#بیاد_شهدا
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
@mahale114
هدایت شده از شهیدمحلاتی
فصل اول صفحه سوم
#خاطرات_رزمندهٔ_جانباز
حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
برگرفته از کتاب نماز ناتمام
...........................
در خانه، اتاق کوچکی داشتیم که «تنورسوز» نام داشت. مادرم برای طبخ نان و غذا از آن استفاده میکرد. دیوارهایش را تمام، دوده گرفته بود و معلوم نبود دری رو به دشت دارد. از این راه مخفی، از خانه بیرون میزدیم و به مزارع گندم یا خانۀ اقوام پناه میبردیم تا آبها از آسیاب بیفتد. احمد که ناکامی مأموران را در یافتن محل اختفای ما میدانست، عکس کوچک و زیبایی از امام را روبهروی در ورودی، به کمد چسبانده بود تا مأموران را بسوزاند. گرچه فرار فرصت رویارویی را ربوده بود اما همین عکسِ زیبا حامل تمامی پیام ما بود.
حضور مردم برزول در جریان انقلاب و شرکت در تظاهرات، زبانزد مردم منطقه بود و اوصاف آن به قم و تهران رسیده بود. قهوهخانۀ شهسوار نقطۀ شروع راهپیمایی بود. در آنجا بزرگترها جمع میشدند و پس از رصد اخبار انقلاب و ردّوبدل نظرات، به کوچهپسکوچههای برزول میآمدند و ما بههمراه مادرانمان به آنان ملحق میشدیم.
علیرحم سلگی و مسیب فلکی از پایهثابتهای تظاهرات بودند. علیرحم همیشه یک گرز با خود میآورد و مسیب هم شمشیری قدیمی و باشکوه در دست داشت. مردم بهاحترام آنها از این صحنۀ حماسی استفاده کردند و شعاری ساختند که برای همیشه در یاد و خاطر بزرگان ماندگار شد. احسان درویشی برایشان این شعار را چاق میکرد و آنها بلند جواب میدادند: «به گرزکَه علیرحم، به شمشیر مسیب، شاه تو را میکشیم!» بعدها اهالی برزول این شعار را در نهاوند سرمیدادند و جمعیت چندهزار نفری نهاوند، یکصدا این شعار را تکرار میکردند؛ بدون آنکه بدانند علیرحم و مسیب چه کسانی هستند و ماجرای گرز و شمشیر آنان چیست!
مبارزه با شاه و انقلابیگری درسی از جانب برادرانم بود که با شیطنتهای دوران کودکیام پاس میشد. آنها الگوی من بودند و حرفهای انقلابیشان در جانم بذر امید میپاشید. بهدنبال راهی برای سر برآوردن بین سرها، خاک سرد اطرافم را کنار میزدم و چشم به فعالیتهایی گرمابخش داشتم. در مدرسه، وقتی همه دست میزدند و شعار «جاوید شاه» سرمیدادند، من و دوستانم به لری میگفتیم: «جو بید شاه، جو بید شاه!»
عدهای از معلمها خنده بر لبشان سبز میشد، اما بعضی دیگر با عتاب و خطاب میگفتند: «چی گفتی؟!» ظاهر معصومانهای به خود میگرفتم و میگفتم: «آقا همون که بقیه میگن. چه کنم؟ لهجهمون همینه دیگه!» و با این استدلال از دست آنها خلاص میشدم.
یک شب کلاس قرآن داشتیم. با رحمت موسیوند، نیکزاد معافی، علیکوثر معافی و علی سلگی قرآنهایمان را در دست گرفتیم و عازم مسجد شدیم. زمان شاه، خانوادهای در روستا بود که به شاهدوستی شهره بودند. هنگامی که به آن خانه رسیدیم به رفقا گفتم: «شعار بدیم؟»
گفتند: «چی بگیم؟»
گفتم: «اینکه میگم!»
من در کودکی بااینکه التهاب لوزه داشتم و صدایم درنمیآمد، اما در آن لحظه طوری فریاد زدم که سکوت شبانۀ روستا مثل ظرف چینی شکسته شد و خودم متعجب ماندم! با صدای بلند گفتم: «ما این رژیم کثیف پهلوی را نمیخواهیم.»
بقیه هم با تأیید، پشتسرهم گفتند: «صحیح است! صحیح است!»
نمیدانم سروکلۀ ماشین ژاندارمری از کجا پیدا شد. ژاندارمی مثل اجل معلق از ماشین پایین پرید و غریو کشید: «ایست، ایست!» ما هم با شنیدن فرمان او تا توان در بدن داشتیم، دویدیم.
علیکوثر کفشهای پارهای داشت. همین باعث شد از ما عقب بماند و کتک مفصلی از ژاندارمها بخورد. ما به مسجد پناه بردیم و از آنجا صدای جیغ و فریادش را میشنیدیم، بیآنکه کاری از دستمان بربیاید. وقتی از دست سربازها رهایی پیدا کرد و به مسجد رسید، سیاه و کبود بود. پوست دستش بلند شده بود و حتی به قرآن در دستش جسارت کرده بودند. آن شب علیکوثر کتک مرا خورد و من قسر دررفتم؛ اما همینکه زنده ماند، جای شکر داشت.
در کلاسهای قرآن، جریان عبادت پیامبر(ص) در غار حرا یا به کوه طور رفتن حضرت موسی و عباداتی نظیر آن را شنیده بودیم و با کنار هم گذاشتن آنها به این تلقی رسیده بودیم که برای عبادت باید به صحرا رفت و بیرون از روستا به خدا رسید. به همین منظور، هر روز ظهر، برای نماز به بیشهزار میرفتیم. برای این کار، یک جمع هشتنفره داشتیم که متشکل از رحمت موسیوند، علیکوثر معافی، نیکزاد معافی، احسان درویشی، علیمراد موسیوند و برادران سنایی بود. آنقدر از روستا دور میشدیم که جز صدای کلاغها، هیچ صدایی نمیآمد. هر بار یکی جلو میایستاد و نمازجماعت با حالوهوایی عرفانی برگزار میشد. اتفاقاً آنجا گرگ داشت و آدم با کوچکترین صدایی از پشتسر، زهرهترک میشد اما خودمان را دلداری میدادیم و میگفتیم خدا هست و اتفاقی نمیافتد.
ادامه دارد.
#هفته_دفاع_مقدس
#بیاد_شهدا
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
@mahale114
هدایت شده از شهیدمحلاتی
فصل اول صفحه چهارم
#خاطرات_رزمندهٔ_جانباز
حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
برگرفته از کتاب نمازناتمام
..........
وقتی برادرانم را میدیدم که چطور کار انقلابی میکنند و همیشه درصحنه هستند،دوست داشتم من هم مانند آنان برای تظاهرات به نهاوند بروم و همپای بزرگترها گام بردارم. چیزی که آنها نمیپذیرفتند و به آینده یا به وقتی بزرگتر شدم ارجاع میدادند.
در همان بحبوحه، تورم لوزۀ من هم دردسری شده بود و نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. هر بار شکلات میخوردم بدتر میشد و حالت خفگی به من دست میداد. اطرافیان که از حالم باخبر بودند، همیشه شکلاتها را از دسترس من دور میکردند. یک بار یواشکی اینطرف و آنطرف را پاییدم و شکلاتی در دهان گذاشتم. هنوز شیرینیاش پایین نرفته بود که فهمیدم گلویم دارد متورم میشود. خودم با ترس و شرم پیش مادر رفتم و گفتم: «دا، شکلات خوردم!»
مادر هول شد و گفت: «سریع به عمهت بگو بیاد.»
عمهام داروهای محلی درست میکرد و برای این درد هم جوشاندهای داشت.
بهسرعت بهسمت خانۀ عمه دویدم و او را خبردار کردم، اما در مسیر بازگشت، همینکه به در خانه رسیدم، نفسم گرفت. افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم...وقتی بههوش آمدم دیدم همه دوروبرم جمع شدهاند و گریه میکنند. وقتی فهمیدند زندهام، مرا بلند کردند و به نهاوند بردند. با دوادرمانی که آنجا کردند کمی حالم بهتر شد.
احمد گفت: «اینطور که نمیشه؛ حسین با هر شکلات میمیره و زنده میشه. شنیدهام در بروجرد لوزه رو عمل میکنن، میبرمش بروجرد.»
برای عمل، راهی بروجرد شدیم. این عمل به عملهای امروزی هیچ شباهتی نداشت. دکتردر همان مطب خودش شش-هفت مریض را که تقریباً همسن بودیم،بهترتیب نشاند. به هرکدام تشتی مسی داد و گفت: سرتان را توی تشت بگیرید تا خونی روی زمین نریزد. بعد هم بدون بیهوشی، بدون بیحسی، قیچی سهشاخ مخصوصش را در حلق نفر اول فرو برد و لوزه را کند. بچه جیغی زد و شروع کرد گریه کردن.دکتر هم نه گذاشت، نه برداشت و با یک سیلی او را ساکت کرد.حساب کار دست همه آمده بود.دراین فضای وحشتناک،احمد به من گفت: «حسین،اگه ساواک تو رو بگیره چه میکنی؟»
«معلومه.مقاومت میکنم.»
«الان هم فرض کن ساواک تو رو گرفته؛ یهوقت کم نیاری!»
با خود گفتم اکنون بهترین فرصت است تا خود را به احمد اثبات کنم و نشان بدهم بزرگ شدهام. گفتم: «خیالت راحت!»
دقایقی بعد، نوبت من شد و آن قیچی سهشاخ در گلویم فرورفت. ارمغانش درد و سوزش بسیاری بود که در عمق جانم پخش شد، اما تمام توانم را جمع کردم و خم به ابرو نیاوردم. در تحمل این درد، حتی چشمانم نم برنداشت.
مزد این مقاومت، همراهی با احمد در تظاهرات نهاوند بود. برای اولین بار تظاهرات میدیدم و با دیدن آنهمه جمعیت، دهانم از تعجب باز مانده بود. آیتالله حیدری در صف اول بود و پشتسر او، خیابانی پر از مردم. ابتدا از جمعیت ترسیدم و میخواستم فرار کنم، ولی فهمیدم آنچه از آن باید ترسید، گارد شاهنشاهی است.
چیزی نگذشت که درگیریها در میدان ابوذر شروع شد و گاردیها با اسلحه و باتوم به جان ملت افتادند. میزدند و به بزرگ و کوچک رحم نمیکردند. وقتی در میدان اصلی شهر، کار به قلعوقمع انقلابیون کشیده شد و صدای تیراندازی آمد، بقیه در کوچهپسکوچهها متواری شدند و جمعیت متفرق شد. ما نیز به محلۀ پاقلعۀ نهاوند رفتیم. آنجا مردمانی مستضعف، اما بسیار انقلابی و لوطیمسلک داشت که به دیگر انقلابیون پناه میدادند. طبق آماری که بعدها منتشر شد طی آن روز، سیصد نفر زخمی و تعدادی شهید شده بودند.
آتش عشق مردم به انقلاب، تمامی نداشت و هرکه کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. یونس سلگی ازجمله جوانان صاحب فکر و اندیشه بود که با سن کم خود، سنگ بنای تأسیس انجمن اسلامی برزول را گذاشت و همۀ بچهها را تحت لوای آن جمع کرد. او اهل مطالعه بود و همیشه برایمان حرفهای نو داشت. با کلاسهای جذاب، اردوها و تفریحات سالم، محیطی دوستداشتنی ساخته بود که تاب جدایی از آن را نداشتیم. خیلی زود به انجمن وابسته شدیم و هرکس گوشهای از کار را دست گرفت و برنامهها گسترش پیدا کرد تا جایی که انجمن نهفقط در برزول، بلکه در تمام فعالیتهای فرهنگی و عمران و آبادانی منطقۀ نهاوند، دستی بر آتش داشت.
همهچیز از گروه سرود امامزمان(عج) شروع شد. این گروه هم در روستای خودمان و هم در روستاهای اطراف، طرفدار پیدا کرده بود و همین پای انجمن را به روستاهای دیگر باز کرد. به هر بهانهای از ما دعوت میشد و ما هم نه با گروه سرود که با تمام بچههای انجمن میهمان آنان میشدیم. در همین رفتوآمدها با علی احمدوند و رضا احمدوند از روستای زرامین آشنا شدم و باب آشناییمان از همینجا بازشد. آشناییای که بعدها تا جادۀ فاو-امالقصر ادامه پیدا کرد.
علی مصباح مسئول گروه تئاتربرزول بود.
ادامه دارد
#هفته_دفاع_مقدس
#بیاد_شهدا
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
@mahale114
هدایت شده از شهیدمحلاتی
صفحه پنچم
#خاطرات_رزمندهٔ_جانباز
حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
...........................
همان زمانِ شاه، یک نمایش تدارک دیده بود که داستان کشاورزی فقیر را بازگو میکرد. کشاورز بقچۀ نانخشکی داشت که به چوب بسته بود و همانطور که چوب را بر شانه تکیه داده بود به اینطرف و آنطرف میرفت و قصهگویی میکرد. در همین حین، با دیدن هندوانهای، گمشدهاش را پیدا میکرد و از شدت گرسنگی، هندوانه را با طنز مضحکی میخورد. آخرسر هم خان میآمد و همین هندوانه را از او میگرفت و آیۀ (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ...) خوانده میشد.
من آن موقع فقط طنزش را میدیدم، اما نمایشنامۀ حسابشدهای داشت و بهصورت سربسته مردم را به اتحاد علیه ظلم دعوت میکرد. بعد از نمایش، به ژاندارمری گزارش داده بودند و عذر متولیان مراسم را خواسته بودند. اما علی مصباح بهخاطر سن کمش از دست آنها قسر دررفت.
انجمن اسلامی در شکلگیری شخصیت ما سهم بسزایی داشت. همنشینی با دوستان خوبی که بسیاری از آنان بعدها در زمرۀ شهدا قرار گرفتند، توفیق ایام نوجوانی بود. با پیروزی انقلاب، فعالیتهای انجمن اسلامی اوج گرفت و انجمن بهطور علنی در منطقه برنامه برگزار میکرد. ما هیچگاه بیکار نبودیم. برگزاری دعای ندبه و کمیل در دیگر روستاها، برپایی کتابخانه، پخش فیلم با دستگاه اختصاصی خودمان، لبیک به فرمان جهاد سازندگی امام و تلاش برای احداث راه و جوی آب و مرمت خانههای اهالی روستا، همه از کارهای انجمن بود.
حاجمحمد طالبیان وقتی از انجمن و جوانان باانگیزۀ آن مطلع شد، ما را بهشاگردی پذیرفت. او یک معلم نمونه بود. بااینکه سابقۀ درخشانی در مبارزات قبل از انقلاب داشت و بهعنوان یکی از رهبران گروه انقلابی ابوذر، زندانی و همسلول شدن با مقام معظم رهبری را تجربه کرده بودو پس از پیروزی انقلاب، علاوهبر تدریس در مدارس نهاوند، ریاست حزب جمهوری اسلامی نهاوند و سپس شهرداری نهاوند را عهدهدار بود؛ اما برای جمع ما بهطور ویژه وقت میگذاشت و هر جمعه از نهاوند به برزول میآمد تا برنامۀ کوهنوردی جذاب و پرمحتوا را یکتنه اجرا کند.
هر هفته، پس از جمع شدن بچهها، از برزول، پیاده بهسمت «زرامین» میرفتیم و پس از همراه شدن رضا و علی احمدوند و دیگر بچههای فعال این روستا، به کوهِ «گرو» صعود میکردیم. روی قله، حاجمحمد برایمان نهجالبلاغه و قرآن میخواند و با سخنانی زیبا آن را شرح و تفسیر میکرد. از همان جمع، شهدای بسیاری پرورش یافتند که میتوان به یونس سلگی، بهمن احمدوند، مطلب قیصری، محمود شیراوند، مبارک رضایی، حمزه گودرزی، رضا احمدوند و خیرالله رضایی اشاره کرد.
ادامه دارد.
#هفته_دفاع_مقدس
#بیاد_شهدا
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
@mahale114
هدایت شده از شهیدمحلاتی
صفحه ششم
#خاطرات_رزمندهٔ_جانباز
حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
...........................
با شروع انتخابات مجلس، حاجمحمد نامزد انتخابات شد و همۀ اعضای انجمن مشغول تبلیغات برای او شدیم. روزی جلسهای در مسجد برای او تدارک دیدیم و از او دعوت کردیم برای مردم سخنرانی کند. او در سخنان تبلیغاتی خود یکبهیک نامزدها را نام برد و ویژگیهای مثبت آنها را بیان کرد و خود را در عداد آنان برشمرد. پیرمردی بلند شد و گفت: «آقای طالبیان، شما برای خودتان تبلیغ میکنید یا برای دیگران؟»
حاجی گفت: «من مسابقه نمیدم! وظیفهای دیدم و به این عرصه اومدم. اگر رأی بدید که وظیفۀ منو سنگینتر کردید. اگر هم رای ندید، باری از روی شونهم برداشتید.»
حاجمحمد در انتخابات رأی نیاورد. این در حالی بود که حامیان دیگر کاندیداها تخلفاتی نیز داشتند. ما شدیداً به او اعتراض میکردیم که حق خود را بگیرد، اما حاجمحمد چشم خود را بر روی همهچیز بست و از ما نپذیرفت که دوستانش تخلفی کرده باشند.
شهید یونس با تمام مشغلههای انجمن، به نهاوند میرفت و کارگری میکرد. از وقتی خبردار شدم، برنامۀ هر روزم همراهی با او بود تا کمکخرج خانواده باشم. آخرِ روز که کارمان تمام میشد، وسایلمان را که کیسهای بیشتر نبود پشت کول میانداختیم و بهسمت روستا راهی میشدیم. در بین راه، منافقین بساط پهن کرده بودند و کتابهایشان را میفروختند. یونس میگفت برویم با آنها بحث کنیم. یونس دیپلمه بود و من کلاس اول راهنمایی. نه چیزی بلد بودم تا در بحثها مشارکت کنم و نه قد بلندی تا اگر دعوا شد کمکش کنم. اما یونس یکتنه میرفت و بحث میکرد. منافقین از ایدئولوژی داس و چکششان میگفتند و یونس بیوقفه جواب شبهههایشان را میداد تا جایی که حرفهای دیکتهشدهشان ته میکشید و جوابی برای حرفهای یونس نمییافتند. هر روز، وقتی میدیدند حرفی برای گفتن ندارند شعار میدادند، شلوغ میکردند و کار به زدوخورد میکشید.
در این میانه، من نه از مارکسیسم سر درمیآوردم، نه از جبر تاریخ. نه میفهمیدم دیالکتیک چیست و نه ماتریالیسم آن. من فقط هاجوواج به آنها نگاه میکردم! تنها خوبی مناظره این بود که بعد از یک روز کارگری و خستگی، معنای «قیام برای طبقۀ کارگر» را میفهمیدم؛ که البته بیشتر به «قیام علیه طبقۀ کارگر» شباهت داشت.
ادامه دارد
#هفته_دفاع_مقدس
#بیاد_شهدا
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
@mahale114
هدایت شده از شهیدمحلاتی
فصل دوم
صفحه اول
ایثارگران برزول
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز ، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
نیروی رزمی-تبلیغی لشکر انصارالحسین(ع) استان همدان
مصاحبه: مرتضی سمیعینیا؛ کمیل کمالی
تدوین: کمیل کمالی:
جوانان روستا که از برنامۀ روزانۀ ما خبر داشتند به کمکمان میآمدند. آنها با ماشین، دورتر میایستادند تا دعوا شروع شود و جلو بیایند. پس از نجات ما از دست منافقین، ما را با ماشین به خانه میرساندند و با این کار مرهمی بر جای کتکهای آنان میگذاشتند.
در مدرسه دبیری بهنام محمود شیراوند، مشوق ما در پیروی از راه انقلاب و تبعیت از امام بود. او که همراه حاجمحمد طالبیان در مبارزات انقلابی ید طولایی داشت، درس جدیدی برای ما آورده بود که از زبان شیوایش شنیده میشد و با حضور او در مسجد و نمازجمعه و پایگاه بسیج، مشق میشد. درسی که پایانش شهادت او در جزیرۀ مجنون بود و مردود شدن شاگرد تنبلی چون من.
با عضویت در بسیج، به دورۀ آموزشی پانزدهروزهای رفتم که توسط آقا محمود در سراب گیان برگزار میشد. برای اولین بار سلاح m1 و برنو را در دستانم لمس کردم. باتوجهبه جثۀ کوچکم اسلحهای با این وزن و اندازه در دستانم، بدقواره میایستاد؛ ولی سریع با آن خو گرفتم. در همان ایام، بهدلیل کمبود نیرو، از زندان نهاوند درخواست نیرو میدادند و ما بهعنوان نگهبان حاضر میشدیم. وقتی یکی از زندانیان میخواست به دستشویی برود هنگام عزا گرفتن ما بود. هرکدام از آنها دوبرابر ما قد داشت و اسلحۀ بزرگی که در دست ما بود بهجای اینکه آنها را بترساند بیشتر میخنداند.
در میانۀ تقویم پر جنبوجوش نوجوانی خبری غریب بهسرعت همهجا را پر کرد و برگ جدیدی از زندگیام را ورق زد. شهریور1359 ارتش بعث عراق به خاک ایران تجاوز کرده بود و هموطنان ما به خاک و خون کشیده میشدند. در سن سیزدهسالگی هیچ تصور درستی از جنگ نداشتم و واقعاً نمیدانستم جنگ یعنی چه. گمان میکردم بعثیها و ایرانیها روبهروی هم صف کشیدهاند و حالا اگر نه با شمشیر، با تفنگ به هم حمله میکنند و گلاویز میشوند!
برادرانم این بار در دفاع مقدس نیز پیشقدم بودند. احمد از طریق جهاد استان گیلان به جبهه اعزام شده بود و آنجا مسئولیت داشت. اصرار داشتم مرا به جبهه ببرد، اما او امتناع میکرد و اجازه نمیداد. بالاخره دستبهدامن مادر شدم تا احمد را راضی کند. احمد وقتی اصرار مادر را دید که کم از اصرار خودم نداشت، راضی شد و بدین ترتیب در سال 1360، بههمراه احمد عازم جبهۀ سومار شدم.
در ابتدا دژبانی با دیدن من، اجازۀ ورود نداد و سن کم مرا بهانه کرد. احمد گفت: «مهمون بچههای جهاده. چند روزی بیشتر اینجا نیست.»
دژبان بهاعتبار احمد قبول کرد و زنجیر را انداخت. این چند روز دو ماه طول کشید! کمکم با همۀ بچههای جهاد عیاق شدم. برایشان چای میبردم. غذاها را تقسیم میکردم و در جستجوی معنای جنگ همراهشان میشدم. آن زمان، برادران جهاد در دل تپهها مشغول احداث جاده بودند. وقتی سروصدای لودر و بولدوزر بلند میشد و کامیونها رفتوآمد میکردند، بارانی از خمپاره بر سر ما باریدن میگرفت. به احمد میگفتم: «این جنگ که میگن کجاست؟ چرا رودررو نمیآن بجنگن؟ چرا خمپاره میزنن؟»
احمد در پاسخ میخندید و میگفت: «همینه دیگه. این جنگ نامردیه.»
اقتضای کار آنها راهسازی و سنگرسازی بود و این آن چیزی نبود که من میخواستم. دائم به جانش نق میزدم که حداقل مرا ببر جلو، من آمدهام بجنگم. او هم میگفت: «جبهه همینه! کار ما که کم از جنگیدن نداره.» و دوباره به کارش ادامه میداد.
بااینکه آنجا مقر جهاد گیلان بود، اما بهلطف حضور اهالی برزول، فعالیتهای فرهنگی انجمن اسلامی استمرار داشت و در جایجای مقر به چشم میخورد. بچهها محمود مصباح را بهعنوان خطاط آورده بودند و او تمامی تابلوها، دیوارها و حتی کوهها را با خط زیبا و شعر و شعارهای حماسی آراسته بود.
در قسمتی از آن مقر، رزمندگان در سنگرها حضور داشتند. من بهبهانۀ تقسیم کمکهای مردمی، در سنگرها سرک میکشیدم و با بسیجیها گفتگو میکردم. در سنگرها بعضاً به نوجوانانی همسنوسال خود برمیخوردم که کلاه آهنی و سلاح در دست داشتند. برایم سؤال بود آنها چطور به جبهه آمدهاند؟ وقتی فهمیدم از بسیج اعزام شدهاند و روند ثبتنام چگونه است، با خود گفتم چرا من از طرف بسیج نیایم؟
پس از دو ماه، موعد برگشت فرا رسید و مادر با آغوش گرم خود از من استقبال کرد. پسر تهتغاریاش حالا از جنگ برگشته بود و بهقول خودش مرد شده بود. در این بین، استقبال معلمها ویژه بود. خانم محجوب و آقامحمود که از جبهه رفتن من بسیار خوشحال بودند به هر بهانهای مرا مثال میزدند و شرمنده میکردند
ادامه دارد.
#هفته_دفاع_مقدس
#بیاد_شهدا
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
@mahale114
شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه اول ایثارگران برزول نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز ، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضر
پیشنهاد مطالعه:
دوستانی که مایلند خاطرات برادر ارجمند، جانباز دفاع مقدس حجتالاسلام والمسلمین حاج حسین شیراوند(ضرغام) را در کتاب نماز ناتمام مطالعه کنند میتوانند همین هشتک را در کانالمون دنبال کنند.
👇👇👇👇
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@mahale114
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ اگر میخواهید بدانید چه شد که در هشت سال دفاع مقدس پیروز شدیم و حاجقاسمها در کدام اتمسفر رشد کردند و یکی از اصلیترین راهحلهای معضلات کنونی کشورمان چیست، این کلیپ را بارها و بارها و بارها ببینید و به فرزندانتان بیاموزید.
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#ایران_سرزمین_نجیب_زادگان
کتاب
👈#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
@mahale114
هدایت شده از شهیدمحلاتی
پیشنهاد مطالعه:
دوستانی که مایلند خاطرات برادر ارجمند، جانباز دفاع مقدس حجتالاسلام والمسلمین حاج حسین شیراوند(ضرغام) را در کتاب نماز ناتمام مطالعه کنند میتوانند همین هشتک را در کانالمون دنبال کنند.
👇👇👇👇
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@mahale114
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯