هدایت شده از کتابخانه مسجد قبا
📚دا
خاطرات سیده زهرا حسینی
✍ سیده اعظم حسینی
📄۸۱۶صفحه
✂️برش هایی از کتاب:
⚪️وقتی حرفشان، بعد از یک عبارت جسارتآمیز، به اینجا رسید که: «...جوونای مردم رو جلوی گلوله فرستاده، خودش بهترین جای تهران نشسته🤬» طاقت نیاوردم و برخلاف میل باطنیام، که نمیخواستم دهان به دهان آن آدمهای... بشوم، گفتم: «به شما مربوط نیست. ما خودمون با دل و جون جلوی گلوله وایسادیم. اون کسی که باعث این شکست شده کس دیگهست.»
یکی از آنها، که از بقیه بلندتر و هیکلیتر بود، گفت: «شما یه مشت بچه از جنگ چی میفهمید؟ از مسائل جنگی چی سر در میآرید؟»
گفتم: «همین یه مشت بچه توی خرمشهر سی و پنج روز دشمن رو معطل کرد.»👏👌
🔵همین روزها برادر مازندرانی با یکی ـ دو نفر از بنیاد شهید آمدند و گفتند: «هر چی نیاز دارید، لیست کنید براتون بفرستیم.»
من از قبل به دا سپرده بودم: «اگه از جایی اومدن، حق نداری سرِ سوزنی چیزی بخوای. ما شهید ندادیم که بیایم اینجا چیزی بگیریم.»
به همین جهت، به آقای مازندرانی گفتیم چیزی نیاز نداریم. گفت: «لباس بگیرید. بچهها سرما میخورن.»
گفتم: «ما چیزی لازم نداریم.»
🔴حرفهایش خوب یادم مانده که میگفت: «خمینی فرزند امام حسینه. اگه ما به امام حسین میگیم ای کاش اون زمان بودیم و یاریت میکردیم😭 حالا باید خمینی رو یاری کنیم تا فقط حرف نزده باشیم و در عمل هم ثابت کنیم که ما یاران حسینیم»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#خرمشهر
#دفاع_مقدس
#داستان
#موجود_در_قفسه
✳️کتابخانه محله قبا
@ghobalib📚