مَهبد
چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی دستهایم را بگیری ، بین دستانی که نیست
وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست
مَهبد
وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست ...
دوستت داشتم
دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت
از آن دوستت دارم ها
که کسی نمیداند
که کسی نمیتواند
که کسی بلد نیست .
من از راهی دور
برای خواندنِ خواب های تو آمدهام،
من از راهی دور
برای گفتن از گریه های خویش
راهی نیست،
در دست افشانیِ حروف
باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،
من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم
من
مشقِ نانوشته ام به دستِ نی،
خواندن از خوابِ تو آموخته ام به راه
من
بارانِ بریده ام به وقتِ دی،
گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه
به من بگو
در این برهوتِ بی خواب و طی،
مگر من چه کردهام
که شاعرتر از اندوهِ آدمی ام آفریده اند؟
سیدعلی صالحی
چشمهای تو
وقت زیادی از خدا گرفت
اگر آفریده نمیشد
زیبایی بیشتری
به کوه
به دریا
و به جنگل
میرسید
ایستاده بر نوک انگشتان
سر در ابری هوای مه آلود،
رو به آبی سپید
و با آغوش باز میرقصم هوای بارانیت را
نفس میکشم تو را؛
که جاری شوی در رگ هایم
تا تمام من شوی،
و تمام شوم با تو..!