نردبان شب را می گذارم
از پله های آسمان دلت بالا می آیم
تا شبم بخیر شود
در آسمان زیبای تو
مرا ببر به منم، ان منی که خالق انی
همان منی که غزل خوب میسرود زمانی
رسیده ام به خودم مثل سایه ای که ندارد
به جز نشانی من در ضمیر خویش نشانی
میان من و خودم یک هبوط فاصله دارم
به بعد پیری و گم گشته ای به نام جوانی
رسیده ام به صف جسم های جان شده، حیفا
که جسم جان شده را نیست شور خانه تکانی
به خود رسیدن هم نوعی توقف است و سوال است
چرا به پاسخ من لال مانده اند معانی؟
به من رسیدنم اما، رسیدنی ست که تنها
تو میتوانی و باید مرا به من برسانی
صدای خنده های تو
افتادن تکه های یخ است
در لیوان بهار نارنج
بخند!
می خواهم گلویی تازه کنم!
“محسن حسین خانی”
من تو را نمی سرایم..
تو
خودت در واژه ها می نشینی…!
خودت قلم را وسوسه می کنی
و شعر را بیدار می کنی..!!
مَهبد
هی غزل خواندم و هی شعر سرودم شب را... هی خرابت شدم و از سر خط آبادم!
گرچه تو رفتی و در کنج قفس ماندم من...
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم!
مَهبد
گرچه تو رفتی و در کنج قفس ماندم من... بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم!
شب بخیر ای غم تو داغ دل بی تابم
با تو شیرین شدم اما نشدی فرهادم
و مظلومترین
بوسهیِ سال معرفی شد
بوسهای یک طرفه، از دور
در سکوت و تاریکیِ شب
بوسهای آرام بر عکس او
وقتی که هیچکس
حتّی خود او از این بوسه
نباید خبردار میشد...