⚜ #روایت_مادر
❇️ داستان بانو نرجس(س)
1⃣ بخش اول: بشر بن سلیمان نخّاسی
▶️ بشر بن سلیمان نخّاسی که از فرزندان ابو ایّوب انصاری و یکی دوستان دو امام گرانقدر هادی و عسکری (ع) و همسایه آن دو بزرگوار در سامرّا است، آورده است که:
من احکام و آگهیهای لازم درمورد بردگان و اسیران را از سالارم حضرت هادی آموختم. و آن گرانمایه این حقوق و احکام را به گونهای به من تعلیم فرمود که من بدون اجازهی او نه بردهای میخریدم نه میفروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخص، تا روشن شدن حکم آن دوری میجستم و حلال و حرام را در این مورد به شایستگی درک میکردم.
🌙 یکی از شبها که در منزل بودم و پاسی از شب گذشته بود درب خانه به صدا در آمد و یکی از خدمتگزاران حضرت هادی که کافور نام داشت به من گفت که حضرت هادی مرا فراخوانده. لباس خویش را پوشیدم و هنگامی که وارد خانه آن جناب شدم، دیدم امام هادی با فرزندش حضرت عسکری و خواهرش حکیمه آن بانوی آگاه و پرواپیشه، در حال گفت و گو هستند.
پس از سلام نشستم که آن حضرت فرمود: «بشر! تو از فرزندان انصار هستی و دوستی و مهر انصار نسل به نسل نسبت به پیامبر و خاندانش به ارث میرسد و شما بر آن صفا و محبت باقی هستید و مورد اعتماد خاندان پیامبر.
اینک! میخوام تو را به فضیلت و امتیازی مفتخر سازم که هیچکس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشی نگرفته است و تو را به رازی آگاه سازم که کسی را آگاه نساختهام و آن این است که تو را مأموریت میدهم تا بانویی بزرگ و آگاه را که به ظاهر در صف کنیزان است، خریداری نمایی و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راه نمایی.»
آنگاه نامهای خط و لغت رومی مرقوم داشت و با مهر مخصوص خود آن را مهر زد و بستهی ویژهای که زرد رنگ و در آن ۲۲۰ دینار بود به من داد و فرمود:
«بشر! این نامه و کیسهی زر را بگیر و بسوی بغداد حرکت کن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در کنار پل بغداد، منتظر کشتیهای اسیران روم باش. هنگامی که قایق حامل اسیران رسید و خریداران که بیشتر آنها مقامات رژیم بنی عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند تو از دور مراقب باش تا مردی به نام عمر بن یزید که در میان صاحبان برده است بیابی.
او کنیزی را با ویژگی های خاص خود در حالی که لباس حریر ضخیم بر تن دارد برای فروش آورده است، اما آن کنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه کردن خریداران سخت جلوگیری می کند، چرا که به ظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان باشخصیت و پاک و آزاده میباشد.
فروشنده او را تحت فشار قرار میدهد تا او را بفروشد اما او فریاد آزادی و نجابت سر میدهد و به خریداری که حاضر می شود ۳۰۰ دینار به صاحب او بپردازد می گوید: «بندهی خدا! پول خود را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان و بر قدرت و سکوت او هم در آیی، من ذرهای به تو علاقه نشان نخواهم داد.»
و بدین گونه خریداری را که شیفته شکوه و عظمت و عفت و پاکی اوست نمی پذیرد و او را می راند.
سرانجام عمر بن یزید به او میگوید: « من ناگزیرم تو را بفروشم پس خودت بگو چاره چیست؟»
او خواهد گفت:« در این کار شتاب مکن! من تنها فرد امین و درستکار و شایسته کرداری که برایم دلپسند باشد میپذیرم.»
در این هنگام تو برخیز...
⏸ این داستان ادامه دارد
#حضرت_نرجس
#امام_زمان
#بانوی_روم
🏛 کانون مهدویت دانشگاه فرهنگیان شهید مدنی (ره)
🆔 @Mahdaviat_255
ܩܣܥویࡅ߳ߺܙ ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܥߊܝ̇ߺܢܚ݅ܥܼو ✍🏻
⚜ #روایت_مادر ❇️ داستان بانو نرجس(س) 1⃣ بخش اول: بشر بن سلیمان نخّاسی ▶️ بشر بن سلیمان نخّاسی که
⚜ #روایت_مادر
❇️ داستان بانو نرجس(س)
2⃣ بخش دوم: نامه
▶️ در این هنگام برخیز و به عمر بگو: " من نامهای به زبان رومی دارم که یکی از شایستگان نوشته و ویژگیهای موردنظر این بانو در شخصیت نگارندهی آن جلوهگر است. شما نامه را به او بده تا بخواند، اگر تمایل داشت من وکیل نگارنده نامه هستم و این کنیز را برای او خریدارم."
بشر میگوید:" من برنامه را همانگونه که امام دستور داده بود به دقت پیاده کردم تا نامه را به او رساندم، هنگامی که نامه را دریافت کرد و بدان نگریست سیلاب اشک امانش نداد و به شدت گریست و به عمر بن یزید گفت:" اینک میتوانی مرا به صاحب این نامه بفروشی." و سوگندهای سختی یاد کرد که اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت و هرگز کسی را نخواهد پذیرفت.
من با فروشنده برای خرید وارد گفتگو شدم و پس از تلاش بسیار کار به آنجا رسید که عمر بن یزید به همان پولی که سالارم امام هادی(ع) داده بود راضی شد و پس از دریافت همه آن ۲۲۰ دینار کنیز موردنظر را تحویل من داد و در حالیکه او در پوست خود نمیگنجید به منزل بازگشتیم تا او را به خانه حضرت هادی(ع) ببرم. همراه او به خانه رسیدیم، اما او آرام و قرار نداشت، نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خویش مالید و به روی دیدگانش نهاد.
من که از رفتار او شگفت زده شده بودم گفتم:" آیا شما نامهای را که هنوز نگارنده آن را نمیشناسید بوسه باران میسازید؟"
او گفت:" بنده خدا! تو با اینکه فردی درستاندیش و امانتدار و فرستادهی بنده برگزیده و محبوب خدا هستی، در شناخت فرزندان پیامبران ناتوانی. پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه کن تا خود را معرفی کنم و جریان شگفت انگیز خود را برایت بازگویم.
من "ملیکه" هستم
فرزند یشوعا
و نوهی قیصر روم...
⏸ این داستان ادامه دارد
🏛 کانون مهدویت دانشگاه فرهنگیان شهید مدنی (ره)
🆔 @Mahdaviat_255
⚜ #روایت_مادر
❇️ داستان بانو نرجس(س)
3⃣ بخش سوم: سرگذشت شگفتانگیز من
▶️ آنگاه گفت: من ملیکه هستم
دختر یشوعا و نوه قیصر روم.
مادرم از فرزندان حواریّون و دختر شمعون، جانشین مسیح(ع) است.
داستان من شگفتانگیزترین داستانهاست. من ۱۳ ساله بودم که جدم قیصر تصمیم گرفت که مرا به عقد برادرزاده خویش درآورد، به همین جهت بیش از ۳۰۰ نفر کشیش و راهب از نسل حواریّون و ۷۰۰ نفر از اشراف و شخصیتهای سرشناس کشور و ۴۰۰۰ نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجهداران لشکر روم و رؤسای عشائر را در کاخ خود گرد آورد و تخت بسیار بلند و پرشکوهی را که از انواع زر و سیم ساخته شده بود، در سالن بزرگ کاخ قرار داد و برادرزادهاش را بر فراز آن دعوت کرد تا طی مراسم ویژهای مرا به ازدواج او درآورد.
اما هنگامی که فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صلبیبها گرداگرد او آویخته شد و اُسقُفها در برابر او تعظیم کردند و انجیل مقدس گشوده شد، ناگهان صلیبها از جایگاه بلند خود فرو غلطیدند و ستونهای تخت در هم شکست و آن جوان نگونبخت از فراز تخت به زمین افتاد و بیهوش شد.
بر اثر حادثه ناگوار، رنگ اسقفها پرید و بندهای وجودشان به لرزه درآمد و بزرگ آنان به نیای من قیصر گفت:" شاها! ما را از کاری که شومی آن از زوال آیین مسیح خبر میدهد معذور دار!"
جدّم آن حادثه تکاندهنده را به فال بد گرفت و به اسقفها دستور داد تا ستونها را برافراشته دارند و صلیبها را بالا برند و به جای آن جوان نگونبخت، برادرش را بیاورند تا مرا به ازدواج او درآورد تا بدینوسیله شومی پدید آمده را با نیکبختی سعادت فرد دوم، برطرف سازد.
اما هنگامی که اسقفها به دستور قیصر روم عمل کردند، همان تلخی که برای برادرزاده اول او پیش آمده بود برای دوّمی نیز رخ داد. مردم وحشتزده پراکنده شدند. نیای بزرگم، قیصر روم، اندوهگین و ماتمزده برخاست و وارد قصر خویش شد و پردههای کاخ افکنده شد و ماجرا تمام شد و در هالهای از ابهام و نگرانی قرار گرفت.
🌙 شب فرا رسید و آن روز دهشتناک سپری شد.
من همان شب در خواب دیدم که حضرت مسیح(ع) به همراه وصیّ خود شمعون و گروهی از حواریون وارد کاخ جدّم قیصر روم شدند و منبری پرفراز و شکوهمند در همان نقطهای که جدم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند.
درست در همین لحظه حضرت محمدﷺ با گروهی از جوانان و فرزندان خویش وارد شدند...
⏸ این داستان ادامه دارد
🏛 کانون مهدویت دانشگاه فرهنگیان شهید مدنی (ره)
ܩܣܥویࡅ߳ߺܙ ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܥߊܝ̇ߺܢܚ݅ܥܼو ✍🏻
⚜ #روایت_مادر ❇️ داستان بانو نرجس(س) 3⃣ بخش سوم: سرگذشت شگفتانگیز من ▶️ آنگاه گفت: من ملیکه هست
⚜ #روایت_مادر
❇️ داستان بانو نرجس (س)
4⃣ بخش چهارم: خواستگاری
▶️ شب فرا رسید و آن روز دهشتناک سپری شد. من همان شب در خواب دیدم که حضرت مسیح(ع) به همراه وصی خود شمعون و گروهی از حواریون وارد کاخ جدّم قصیر روم شدند و منبری پرفراز و شکوهمند در همان نقطهای که جدم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند.
درست در همین لحظه بود که حضرت محمد با گروهی از جوانان و فرزندان خویش وارد شدند.
حضرت مسیح به استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش کشید.
پیامبر اسلام به او فرمود:" من آمدهام تا ملیکه، دختر شمعون را برای پسرم خواستگاری کنم."
در همان حال دیدم که حضرت با دست خویش به امام حسن عسکری اشاره فرمود.
مسیح نگاهی به شمعون کرد و گفت:" افتخار بزرگی به سویَت آمده است، با خاندان پیامبر پیوند کن و دخترت را به فرزند او بده."
و شعمون گفت "پذیرفتم"
پیامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود درآورد و بر این ازدواج مسیح و حواریون و فرزندان محمد گواه بودند.
از خواب خوش آن شب جاودانه بیدار شدم، اما ترسیدم خواب خود را بر پدر و جدم بازگویم.
از آن پس قلبم از محبت حسن عسکری مالامال شد، به گونهای که از آب و غذا دست شستم و به همین جهت بسیار ضعیف و ناتوان شدم و به بیماری سختی دچار گشتم.
جدّم بهترین پزشکان کشور را یکی پس از دیگری برای نجات من فراخواند، اما بیهوده بود و آنان کاری از پیش نبردند.
هنگامی که جدّم از من ناامید شد به من گفت:" نور دیدهام! دخترم! برای نجات جان و شفای بیماریت چه کنم؟ آیا چیزی به نظرت نمیرسد؟"
من گفتم:" نه! من درهای نجات را به روی خود مسدود مینگرم، شما اگر ممکن است دستور دهید اسیران مسلمان را از زندانها و شکنجهگاها آزاد و کند و زنجیر از دست و پای آنان بردارند و بر آنان مهر ورزند و آزادشان سازند، امید که در برابر این مهر به اسیران و غریبان، حضرت مسیح و مادرش مریم مرا شفا بخشند."
جدم به خواسته من جامه عمل پوشاند و برای شفای من، همه اسیران مسلمان را آزاد ساخت و من نیز خویشتن را اندکی سالم و بانشاط نشان دادم و کمی غذا خوردم و جدم شادمان گردید و بر محبت اسیران و احترام آنان تاکید.
... چهارشب از آن رؤیای. شکوهبار گذشته بود که خواب دیگری دیدم.
دخت گرانمایه پیامبر اسلام (حضرت فاطمه زهرا س) سالار بانوان گیتی به همراه مریم و هزار نفر از دوشیزگان بهشتی به دیدار من آمدند...
⏸ این داستان ادامه دارد
🏛 کانون مهدویت دانشگاه فرهنگیان شهید مدنی (ره)
🆔 @Mahdaviat_255
⚜ #روایت_مادر
❇️ داستان بانو نرجس(س)
5⃣ بخش پنجم: وصال
▶️ مریم پاک ، رو به من کرد و گفت:« این، سالار بانوان جهان، فاطمه دخت گرانمایه پیامبر و مادر همسر آینده تو است.» من دامان آن بانوی بزرگ را سخت گرفتم و گریه کنان از اینکه حضرت عسکری از ديدار من سرباز می زند و به خوابم نمی آید به مادرش شکایت بردم. فاطمه(س)
فرمود:«ملیکه! پسرم به دیدار تو نخواهد آمد چرا که مشرک هستی این خواهرم مریم است که از دین شما بیزاری می جوید، اگر براستی دوست داری خشنودی خدا و مسیح و مریم را بدست آوری و به دیدار حسن مـن ، مفتخر گردی بگو:«اشهد ان لا اله الا الله وأن أبي محمد رسول الله.»
من به دعوت، دخت گرانقدر پیامبر اسلام آوردم و به یکتایی خدا و رسالت محمدﷺ گواهی دادم. بانوی بانوان مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت و فرمود:«اینک در انتظار دیدار پسرم باش...!»
از خواب برخاستم اما شور و شوق دیدار ابومحمد، حضرت عسکری(ع)، کران تا کران وجودم را فرا گرفته بود. در انتظار دیدارش آرام و قرار نداشتم که شب فرا رسید و او به خواب من آمد. هنگامی که او را دیدم به او گفتم:«سرورم! محبوب قلبم! پس از اینکه قلب مرا لبریز از مهر و عشق پاک خود کردی ، به من بی مهری نمودی؟»
فرمود:« تنها دلیل تأخیر دیدارت، شرک تو بود و اینک که به راه توحید و توحید گرایی گام سپردهای، همواره به دیدارت خواهم آمد تا خداوند ما را یک جا گرد آورد.»
و آن گرانمایه از آن روز تاکنون مرا ترک نکرده و هر شب به خواب مـن آمـده.
بشر فرستاده امام هادی میگوید: من که از سرگذشت عجیب او غرق در حیرت شده بودم، از او پرسیدم:«با این شرایط، شما چگونه به اسارت رفتی و در صف اسیران قرار گرفتی؟» گفت:«حضرت عسکری، شبی در عالم رؤیا به من خبر داد که بزودی جدت سپاهی گران برای نبرد با مسلمانان گسیل خواهد داشت، شما نیز با گروهی از دوشیزگان در لباس خدمتگزار و بطور ناشناس همراه آنان بیا...
من طبق رهنمود «ابومحمد» چنین کردم و طلایه داران سپاه مسلمین، ما را به اسارت گرفتند و تا الان که خود سرگذشت خویش را به تو باز گفتم، هیچکس نمیداند که من دختر پادشاه روم هستم.» پرسیدم:« شگفتا! شما که دختر پادشاه روم هستی چگونه به زبان عربی می گویی؟»
پاسخ داد:« این بخاطر شدت محبت جدم نسبت به من بود که مرا با همه وجود و امکانات به آموزش، دانش و بینش تشویق کرد و بانوی مترجم و زبانشناسی را همواره در خدمت من قرار داد تا با کوشش و تلاش بسیار، زبان عربی را بطور شایسته و بایسته به من آموخت.»
بشر فرستاده امام هادی میافزاید:« هنگامی که او را به سامرا و به محضر حضرت هادی آوردم امام ضمن خوش آمـد و احترام از او پرسید:«پیروزی اسلام و مسلمانان و شکست رومیان را چگونه دیده است؟ و در مورد شکوه و عظمت خاندان وحی و رسالت چه فکر می کند؟»
نرجس گفت : « شما که از من، بر این واقعیتها داناترید، من چه گویم؟» حضرت به او فرمود:« من در این اندیشه ام که مقدم شما را گرامی دارم.
اینک کدامین یک از این دو راه را برای گرامیداشت خود می پسندی: دریافت سرمایه کلانی از طلا و نقره همچون ده هزار درهم
یا بشارت و نوید به افتخار ابدی و همیشگی، کدامیک؟»
پاسخ داد:« سرورم! دومی را، مژده به شرافت و نیکبختی جاودانه را.» امام هادی ﷺ فرمود:«پس تو را نوید باد به فرزند گرانمایهای که حکومت عدل و داد را در جهان ، پی خواهد افکند و بر شرق و غرب گیتی حکومت خواهد نمود و زمین را لبریز از عدالت و دادگری خواهد ساخت همانگونه که از ظلم و بیداد لبریز باشد.
پاسخ داد:«سرورم! چه کسی و چگونه؟؟»
فرمود:« از همان شخصیت والایی که پیامبر در آن شب جاودانه تو را از مسیح و شمعون برای او خواستگاری کرد و در حضور مسیح و جانشین او، تو را به عقد، او درآورد. اینک آیا او را می شناسی؟» پاسخ داد:« آری! از همان شب جاودانه ای که به دست مادر گرانقدرش فاطمه اسلام آوردم، تاکنون شبی بدون عشق و ارادت معنوی به وجود مقدس او سحر نکردم و هر شب نیز خواب او را دیده ام.» امام هادی به یکی از خدمتگزاران فرمود:« کافور! خواهر گرانقدرم "حکیمه" را فراخوان.»
حضرت هادی به خواهر گرانقدرش فرمود:«دختر پیامبر! اینک او را نزد خویش ببر و مقررات و قوانین دین را آنگونه که می باید به او بیاموز که او همسر گرانقدر پسرم حسن و مادر پر افتخار قائم خواهد بود.»
⏹ پایان
📜 اکمالالدین شیخ صدوق، ص۴۲۳
📜 غیبة شیخ طوسی، ص ۲۱۴
🏛 کانون مهدویت دانشگاه فرهنگیان شهید مدنی (ره)
🆔 @Mahdaviat_255
‼️ برای یافتن مطالب کانال بر محور موضوع
میتونید از هشتکهای زیر استفاده کنید 🔰
📖 #آیه_مهدوی
📜 #حدیث_مهدوی
💚 #صلوات_امام_زمان
◽️ #روایت_مادر
سرگذشت شگفتانگیز حضرت نرجس(س)
✨ #کلام_مولا
احادیث امام عصر(ارواحنافداه)
🌅 #علائم_قطعی_ظهور
تحقیق در باب ۵ نشانهی قطعی ظهور
🕋 #حکومت_مهدوی
📖 #دعای_عهد
🌆 #آخرالزمان
🏙 #جامعه_مهدوی
🏞 #زیبایی_های_ظهور
💛 #کلام_امیر
سخنان گوهربار امیرالمومنین (علیهالسلام)
🔸 #شعر_انتظار
🎁 #مسابقه_مهدوی
📚 #معرفی_کتاب
🖼 #پروفایل
🎙 #صوت_مهدوی
‼️ نکته: از این پس به جای مسابقه هفتگی، مسابقات در مناسبتها برگزار میشود.
ܩܣܥویࡅ߳ߺܙ ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܥߊܝ̇ߺܢܚ݅ܥܼو ✍🏻
🆔 @Mahdaviat_255