کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹
0⃣1⃣قسمت دهم: به امامت رسیدن حضرت مهدی(عج)
سلام بچه های نازنینم، قصه دیروز درمورد تولد امام زمان بود و امروز میخواییم قصه یه جشن دیگه رو براتون بگیم، جشن آغاز امامت حضرت که روز نهم ربیع الاول است.
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه
هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه یا مهدی
زنبور زبل🐝 خوشحال و خندان، ویزویزکنان پرواز میکرد تا یک قصه شیرین پیدا کنه...
ویززززززززز....
زنبور زبل انقدر پرواز کرد تا رسید به یک روستای قشنگ، تو این روستای قشنگ یک مسجد زیبا بود با یک گنبد سبز خوش رنگ.
زنبور زبل که خیلی از اون مسجد خوشش اومده بود، پرواز کرد و رفت کنار پنجره مسجد نشست. همینطور که به اطرافش نگاه میکرد، چشمش افتاد به عده زیادی از مردم که پشت سر یک آقای مهربون نماز می خوندند.
نماز که تموم شد، همه با هم صلوات فرستادند و خدای مهربون رو شکر کردند. زبل خیلی خوشش اومده بود، با خوشحالی نگاهشون میکرد و با ذوق میخندید که یکدفعه بوی خوبی به بینی اش خورد.
زبل به اطرافش خوب نگاه کرد و چشمش به سینی پر از شیرینی افتاد که یک پسر کوچولو داشت اونو می آورد.
زنبور زبل که خیلی خیلی شیرینی دوست داشت، دلش میخواست بره و از اون شیرینی ها بخوره؛ اما ترسید که مردم حواسشون پرت بشه؛ برای همین تصمیم گرفت آروم بشینه و صبر کنه. زبل همینطور که به سینی های شیرینی نگاه میکرد، صدای امام جماعت رو شنید که برای مردم صحبت میکرد. زبل که خوب صدای اون رو نمی شنید، پرواز کرد و رفت نزدیک امام جماعت.
امام جماعت گفت:"ای مردم مهربون سال ها پیش امام یازدهم، امام حسن عسکری علیه السلام، پدر امام زمان علیه السلام به شهادت رسیدند. آخه آدم بدها و دشمن ها، خیلی زورگویی می کردند و امام حسن عسکری(ع) با اونها مبارزه می کردند. وقتی ایشون شهید شدند، مردم شهر که خیلی ناراحت بودند، جمع شدند تا براشون نماز بخونند. وقتی مردم جمع شدند، عموی امام زمان(عج) که به دروغ می خواست خودش رو پیش مردم، امام بعد از امام حسن عسکری(ع) نشون بده، اومد تا امام جماعت بشه و نماز بخونه. ناگهان امام زمان(عج) که پنج سالشون بود، به فرمان خدای مهربون وارد شدند و گفتند:"صبر کن عمو! من بعد از پدرم آخرین امام هستم؛ پس من باید نماز بخونم." بعد هم نماز رو شروع کردند. مردم هم که فهمیده بودند امام واقعی کیه، پشت سر امام زمان(عج) وایستادند و نماز خوندند. آخه ای مردم مهربون درسته که امام زمان فقط پنج سالشون بود، اما خدای مهربون میخواست که ایشون از همون بچگی از همه مردم دنیا تا قیامت داناتر باشند تا بتونند به تمام مردم دنیا کمک کنند. برای همینه که ما هر سال، این روز رو به خاطر اینکه امام زمان، امام ما شدند جشن میگیریم و شادی می کنیم."
مردم مسجد که این صحبت ها رو شنیدند با خوشحالی یک صلوات بلند فرستادند.
📣بچه ها شما هم یک صلوات بلند بفرستید.
زنبور زبل که خیلی از شنیدن این داستان خوشحال شده بود، ویزویز بلندی کرد و از ته دل خندید. امام جماعت که با ویزویز زنبور کوچولو متوجه اون شده بود، یک تکه شیرینی برداشت و کنار پنجره گذاشت. زنبور زبل که واقعا خوشحال شده بود، نگاه مهربونی به امام جماعت کرد و از شیرینی خورد و گفت:"به به! چه شیرینی خوشمزه ای! چه قصه شیرینی!"
بعد هم تند و سریع رفت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه شیرین رو برای دوستاش و آفتاب گردون مهربون تعریف کنه.
بچه های نازنینم اینم از قصه امروز.
قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند #به_قید_قرعه جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍
🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا:
@Ya_mohyii
و در گپ و سروش:
@golenarges15255
تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋
✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال کانون تخصصی مهدویت اراک
در سروش و ایتا:
@montazerantolooakhorshid_313
و در اینستاگرام
https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹
1⃣1⃣قسمت یازدهم: غیبت
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه
هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه یا مهدی
زنبور تیزپرواز🐝، با ذوق فراوان، تند و سریع داشت پرواز میکرد که یه قصه پیدا کنه و برگرده
ویزززززز....
زنبور کوچولو همین طور که از جنگلی زیبا و سرسبز🌳🌲🌴 می گذشت، چشمش افتاد به یک چشمه زیبا و پر آب. تیزپرواز که خیلی تشنه بود، تصمیم گرفت بره و از اون چشمه، آب بخوره و بعد به سفرش ادامه بده. رفت کنار چشمه نشست. آب اون چشمه خیلی تمیز بود و یک عالمه ماهی های ریز، توی اون شنا می کردند. تیزپرواز با دستای کوچولوش مقداری آب برداشت و بعد هم دست و صورتش رو شست.
زنبور کوچولو همین طور که آب برمی داشت، یکدفعه چشمش افتاد به عکس ابرها☁️ که توی چشمه افتاده بود؛ سرش رو بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد. تمام آسمون پر از ابرهای تیره بود که آروم آروم، پشت سر هم حرکت می کردند. اما هر چی زنبور کوچولو این طرف و اون طرف رو نگاه کرد، خورشید خانم🌞 رو ندید!
خیلی تعجب کرده بود با خودش گفت: "یعنی چی؟ پس خورشید خانم کجاست؟ یعنی اون کجا رفته؟"
همین طور که به اطرافش نگاه میکرد و دنبال خورشید خانم بود، چشمش افتاد به گل زیبای نرگس کنار چشمه. زنبور کوچولو لبخندی زد و گفت: "سلام ای گل نرگس زیبا! تو می دونی خورشید کجاست؟"
گل نرگس که انگار خیلی خوشحال نبود، گفت: "سلام زنبور کوچولو! تو هم داری دنبال خورشید میگردی؟"
تیزپرواز با تعجب گفت: "مگه بقیه هم دارن دنبال خورشید خانم می گردند؟ مگه اون گم شده؟"
گل نرگس با ناراحتی آهی کشید و گفت: "نه زنبور کوچولو! اون گم نشده، غایب شده."
زنبورک ویزویزی کرد و با تعجب گفت: "غایب شده؟غایب یعنی چی؟"
گل نرگس گفت: "غایب شده یعنی رفته پشت ابرهای آسمون، برای همینه که دیده نمیشه."
زنبورک با ناراحتی پرسید: "چرا رفته پشت ابرها؟!"
گل نرگس گلبرگ هاشو تکون داد و گفت: "آخه ما با خورشید مهربون نبودیم و به خاطر همینم رفت پشت ابرها، مثل امام زمان علیه السلام"
تیزپرواز ویزویز بلندی کرد و گفت: "مثل امام زمان؟ وای نه! یعنی امام زمان(عج) هم غایب شدن رفتن پشت ابرها؟"
گل نرگس آهی کشید و گفت: "نه زنبور کوچولو! اما میدونی، امام زمان وقتی که هنوز خیلی کوچیک بودند، دشمن ها و آدم های بد دنبالشون بودند تا پیداشون کنند و اذیتشون کنند و امام رو بکشند؛ خدای مهربون هم که نمی خواست ایشون اذیت بشن و مردم امام مهربونشونو از دست بدهند، ایشون رو غایب کرد؛ یعنی کاری کرد که امام زمان علیه السلام بین مردم باشن و زندگی کنن، اما مردم ایشون رو نبینند یا اگه دیدند، نشناسند."
تیزپرواز که خیلی غمگین شده بود با ناراحتی یک مشت آب برداشت و ریخت پایین گل های کنار چشمه و گفت: "کی میشه امام زمان مهربون رو ببینیم؟"
گل نرگس گلبرگ هاشو باز و بسته کرد و گفت: "وقتی همه مردم دنیا دعا کنند و کارهای خوب انجام بدهند و مراقب باشند تا دشمن ها به امام زمان(عج) آسیب نرسونند؛ خدای مهربون هم به امام زمان اجازه میده تا خودش رو به مردم معرفی کنه. اون وقت همه جا پر از خوبی میشه و همه بدی ها از بین میره."
زنبور تیزپرواز که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود، ویزویز بلندی کرد و گفت: "پس دیگه اون موقع امام زمان غایب نمیشن و پیش مردم می مونن. چه عالی! چه عالی!😃"
بعد با خوشحالی از گل نرگس خداحافظی کرد و ویزویزکنان رفت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه شیرین رو تعریف کنه.
بچه های نازنینم اینم از قصه امروز.
قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند #به_قید_قرعه جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍
🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا:
@Ya_mohyii
و در گپ و سروش:
@golenarges15255
تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋
✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال کانون تخصصی مهدویت اراک
در سروش و ایتا:
@montazerantolooakhorshid_313
و در اینستاگرام
https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹
2⃣1⃣قسمت دوازدهم: سرزمین رؤیاها
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه
هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی
بچه ها امروز قراره زنبور لپ گلی بره و یه قصه شیرین پیدا کنه.
ویززززززز......
زنبور لپ گلی🐝 پرواز کرد و پرواز کرد تا رسید به یک جنگل🌴🌳🌲. نشست روی برگ یک درخت🌿 که استراحت کنه، وقتی خستگی از تنش در رفت به اطرافش نگاه کرد. خیلی عجیب بود؛ آخه اون جنگل، هم درخت های کمی داشت، هم درخت هاش اصلا سرسبز و شاداب نبودن!
زنبور کوچولو با تعجب گفت:"یعنی چی؟! چرا این جنگل سرسبز نیست؟! چرا درخت هاش این قدر کم هستن؟🤔" اون همین طور که فکر می کرد و به دور و برش نگاه می کرد، یکدفعه دو تا چشم👀 رو دید که داشتند اونو نگاه میکردند.
لپ گلی با دقت نگاه کرد و فهمید اون دو تا چشم، چشم های زمینه🌏 که داره بهش نگاه میکنه؛ اما اون چشم ها خیلی غمگین بود. زنبور کوچولو گفت:"سلام ای زمین مهربون! چرا این قدر غمگینی؟🤷♀"
زمین آهی کشید و گفت:"سلام زنبور کوچولو! قصه اش طولانیه"
لپ گلی گفت:"اتفاقا منم دارم دنبال یک قصه می گردم زمین مهربون! یک قصه شیرین!"
زمین دوباره با ناراحتی آهی کشید و گفت:"اما قصه من یک قصه تلخه!"
لپ گلی با تعجب پرسید:"آخه چرا؟"
زمین چشم هاشو بست و گفت:"می دونی زنبور کوچولو، چند ساله که اینجا بارون کم میاد و بخاطر همین، خیلی از درخت ها و گل ها و سبزه ها خشک شدند و از بین رفتند.🥀"
لپ گلی خندید و گفت:"خب اینکه ناراحتی نداره زمین مهربون! می تونید دعا کنید تا خدای مهربون بارون بفرسته."
زمین آه بلندی کشید و گفت:"اما فقط این نیست زنبور کوچولو، آخه من، تمام دنیا رو می بینم. آدم ها این قدر بعضی جاها آشغال می ریزند که نفس کشیدن برای من سخت می شه."
زمین ادامه داد:"بعضی جاها آدم ها توی جنگل آتیش🔥 روشن می کنن و درخت ها رو می سوزونن. بعضی از مردم توی دریاها آشغال می ریزند و ماهی ها🐟🐠🐡 می میرند. بعضی جاها مردم با هم دعوا می کنند و می جنگند🗡🔫. بعضی جاها مردم خیلی فقیرند و من غصه می خورم😔 و یک عالمه چیزهای ناراحت کننده ی دیگه زنبور کوچولو!"
زنبور لپ گلی که این ها رو شنید خیلی غمگین شد و گفت:"راست می گی زمین مهربون! حق داری که این قدر ناراحت باشی. منم خیلی غمگین شدم.😞"
لپ گلی این رو گفت و با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت😞. ناگهان زمین که فهمید لپ گلی خیلی خیلی ناراحت شده چشم هاش رو باز کرد و در حالی که چشم هاش از خوشحالی می درخشید، گفت:"اما زنبور کوچولو! یک روزی میاد که تمام این قصه های تلخ تموم میشه و من منتظر اون روز هستم."
لپ گلی سرش رو بالا گرفت و با تعجب پرسید:"چه روزی؟"
زمین خندید و گفت:"روزی که امام زمان علیه السلام بیان اون وقت دیگه یک عالمه بارون🌧 میاد و درخت ها و سبزه ها سرسبز می شن. دیگه هیچکس توی دریاها آشغال نمی ریزه، توی جنگل ها آتیش روشن نمی کنه، با کسی جنگ و دعوا نمی کنه، دیگه هیچ کس فقیر نیست، مریض نیست و خیلی چیزهای خوب دیگه اتفاق می افته!😍"
🔹بچه ها کی دوست داره همه مریض ها خوب بشن و دیگه هیچکس مریض و فقیر نباشه؟؟🔹
لپ گلی که این ها رو شنید از خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:"راست میگی؟😃 چه روزای خوب و شیرینی! من از خدای مهربون میخوام که هر چه زودتر اون روز رو برسونه.😍"
زمین هم با خوشحالی چشم هاش رو باز و بسته کرد و گفت:"آره! آره زنبور کوچولوی مهربون!😊 منم به امید اون روز همه این سختی ها رو تحمل می کنم و برای اینکه زودتر اون روزها برسه، همیشه دعا می کنم."
لپ گلی ویزویز بلندی کرد و گفت:"آفرین زمین مهربون! پس قول بده که دیگه این قدر ناراحت نباشی، آخه آخر این قصه تلخ، یک قصه شیرینه! یک قصه شیرین😃😍❤️"
زمین خندید و قول داد که دیگه ناراحت نباشه. زنبور لپ گلی هم با خوشحالی از زمین خداحافظی کرد و رفت به سمت خونه شون یعنی کندوی عسل🍯 می دونست دوستاش منتظر قصه امروز اون هستن باید سریع میرفت تا قصه رو برای آفتاب گردون و بقیه زنبور کوچولوها تعریف کنه.
بچه های نازنینم اینم از قصه امروز.
قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند #به_قید_قرعه جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍
🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا:
@Ya_mohyii
و در گپ و سروش:
@golenarges15255
تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋
✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال کانون تخصصی مهدویت اراک
در سروش و ایتا:
@montazerantolooakhorshid_313
و در اینستاگرام
https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹
3⃣1⃣قسمت سیزدهم: امام مهدی(عج) یاور کلام نور
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه
هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی
زنبور با دقت🐝 داره میره دنبال یه قصه شیرین. برو زنبور کوچولوی عزیز، خدا به همراهت، مواظب خودت باش...
ویززززززز....
زنبور با دقت، خوشحال و خندان رفت و رفت تا رسید به یک روستای زیبا. همین طور که پرواز میکرد و دور و برش رو نگاه میکرد یکدفعه صدای زیبایی به گوشش خورد. زنبور کوچولو که خیلی از اون صدا خوشش اومده بود، تصمیم گرفت بگرده و صاحب اون صدای زیبا رو پیدا کنه. زنبور بادقت آروم آروم پرواز میکرد و به این طرف و اون طرف نگاه میکرد تا اینکه چشمش افتاد به دو تا پسر کوچولو👱♂👦 که توی حیاط خونشون نشسته بودند. یکی از اون پسر کوچولوها یک کتاب دستش گرفته بود و از روی اون بلند میخوند. بله! اون صدای زیبا صدای همین پسر کوچولو بود. زنبور بادقت که خیلی خوشحال بود که صاحب اون صدای قشنگ رو پیدا کرده، به سرعت پرواز کرد و رفت روی یک شاخه درخت، نزدیک اون پسر کوچولوها نشست.
پسر کوچولو چند صفحه از کتاب رو همون طور زیبا خوند، بعد ساکت شد و کتاب رو بست. بعد هم اون رو چند بار بوسید. پسر کوچولوی دیگه که تا اون موقع ساکت بود گفت:"داداش جون! تو خیلی قشنگ قرآن می خونی! میشه بگی چرا اینقدر قرآن رو دوست داری که هر روز اون رو میخونی؟"
داداش بزرگتر گفت:"آخه داداشی، قرآن، کتاب خدای مهربونه و همه حرف های خدای مهربون توی این کتاب اومده. منم هر روز اون ها رو میخونم تا حرف های خدا رو فراموش نکنم."
داداش کوچیکتر که این رو شنید با خوشحالی قرآن رو برداشت و بوسید. بعدش گفت:"چه کتاب خوبی! داداش جون یعنی تو تمام قرآن رو بلدی؟"
داداش بزرگتر خندید و گفت:"نه داداشی، اما یک نفر رو میشناسم که همه قرآن رو بلده!"
بعد هم دست هاشو گذاشت روی دو تا چشم هاش و گفت:"می دونی داداشی! اون آقا و قرآن اونقدر با هم صمیمی هستن که مثل این دو تا چشم هیچ وقت از هم جدا نمیشن!"
داداش کوچیکتر با تعجب گفت:"راست میگی داداش جون؟! پس اون باید بهترین دوست قرآن باشه! میشه بگی اون کیه؟"
داداش بزرگتر موهای برادرش رو نوازش کرد و گفت:"اون آقا امام زمانه که بهترین و داناترین آقای دنیاست. اون بهترین دوست قرآن و خدای مهربونه"
داداش کوچیکتر با اینکه خیلی خوشحال شده بود؛ ناگهان ساکت شد و سرش رو انداخت پایین. بعد با صدای آرامی گفت:"داداش جون! یعنی منم می تونم مثل امام زمان(عج) دوست خدای مهربون و قرآن باشم؟"
داداشش اونو بوسید و گفت:"معلومه که می تونی داداشی! اگه هر روز قرآن رو بخونی و به حرف هاش عمل کنی تو هم میشی یکی از دوست های خدای مهربون و قرآن"
داداش کوچیکتر که اینو شنید با خوشحالی سرش رو بالا گرفت و گفت:"راست می گی؟ یعنی با اینکه من خیلی کوچولو هستم می تونم از الان قرآن رو یاد بگیرم؟"
داداش بزرگتر خندید و گفت:"داداش جون بیا از همین الان یاد گرفتن قرآن رو شروع کنیم، من میخونم و تو هم بعد از من تکرار کن."
بعد هم با خوشحالی کتاب قرآن رو باز کرد و شروع کرد به خوندن. زنبور کوچولو که این ها رو شنید با خوشحالی پرواز کرد و دور قرآن چرخی زد و بهش نگاه کرد. اون یک کتاب زیبا بود با یک عالمه نوشته های زیبا. زنبور بادقت که احساس کرد خیلی قرآن رو دوست داره از ته دل دعا کرد که تمام بچه های دنیا زود زود قرآن رو یاد بگیرند و دوست خدای مهربون و امام زمان(عج) باشن. بعد هم پرواز کرد به سمت کندوی عسل🍯
بچه های نازنینم اینم از قصه امروز.
قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند #به_قید_قرعه جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍
🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا:
@Ya_mohyii
و در گپ و سروش:
@golenarges15255
تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋
✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال کانون تخصصی مهدویت اراک
در سروش و ایتا:
@montazerantolooakhorshid_313
و در اینستاگرام
https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹
4⃣1⃣قسمت چهاردهم: انتظار
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه
هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی
ای جوووونم امروزم یه قصه جدید تو راهه، نوبت زنبور خوش قلب🐝 شده بره یه قصه شیرین پیدا کنه و بیاره... بدو زنبور خوش قلب بدو که ما منتظریم...
ویزززززززززز...
زنبور خوش قلب همین طور که داشت پرواز میکرد چشمش افتاد به یک خونه بزرگ که چند تا دختر و پسر کوچولو🧒👦👦🧒👧 توی حیاطش رو تمیز می کردند. زنبور خوش قلب خیلی خوشش اومد، تصمیم گرفت بره اونجا تا ببینه اون ها چه کار می کنند. برای همین به سرعت پرواز کرد و رفت روی شاخه درخت🌿 داخل حیاط نشست. دختر کوچولوها🧒🧒👧 حیاط رو جارو می کردند و پسر کوچولوها👦👦👦 هم شیشه ها رو تمیز می کردند.
زنبور خوش قلب اون ها رو نگاه میکرد و توی دلش بهشون آفرین میگفت، تا اینکه در حیاط باز شد و یک صدای مهربون گفت:"کجایید نوه های خوبم؟ براتون میوه🍎🍐🍊🥝🍒 آوردم." بچه ها که اینو شنیدند خوشحال شدند و گفتند:"الان میاییم پدربزرگ👴 مهربون!"
بعد همگی دستاشونو توی حوض خونه⛲️ شستند و رفتند روی فرش توی حیاط نشستند. پدربزرگ مهربون هم با ظرف میوه اومد و کنار اونها نشست؛ بعد هم تک تک اونها رو بوسید و گفت:"خسته نباشید نوه های عزیزم!"
بچه ها که خیلی گرسنه شده بودند، مشغول میوه خوردن شدند. همین طور که میوه می خوردند، یکی از دخترکوچولوها👧 گفت:"بابابزرگ جون! میشه حالا بگید این مهمون عزیز که می خواد بیاد و ما داریم خونه رو براش تمیز می کنیم کیه؟"
پدر بزرگ خندید و گفت:"یک مهمون خیلی عزیز که از راه دوری میاد و چند ساله که ندیدمش."
بعد هم آهی کشید و گفت:"کاش بهترین مهمون دنیا هم که همه مردم دنیا منتظرش هستند، زودتر بیاد."
بچه ها با تعجب😳 به پدربزرگ نگاه کردند و گفتند:"بهترین مهمون دنیا؟ اون کیه که این قدر عزیزه که همه مردم دنیا منتظرشن؟🤔"
پدربزرگ خندید و گفت:"عزیزان من! اون بهترین و مهربون ترین آقای دنیا، یعنی امام زمانه❤️"
یکی از دختر کوچولوها یک سیب🍎 برداشت و گفت:"بابابزرگ مهربونم! یعنی وقتی امام زمان(عج) بخوان بیان، مردم دنیا باید همه دنیا رو جارو کنن؟"
پدربزرگ، دختر کوچولو رو بوسید و گفت:"نوه گل من! آره اما نه اینکه فقط خونه ها رو جارو کنند."
بچه ها بازم با تعجب پدربزرگ رو نگاه کردن و گفتند:"پس دیگه کجا رو باید جارو کنند؟!"
پدربزرگ گفت:"نوه های مهربون من! مردم دنیا باید بدی های توی قلب هاشون رو هم پاک کنند تا امام زمان(عج) بیان. آخه وقتی قلب آدم پر از بدی و سیاهی باشه که نمی تونه از اومدن یک مهمون مهربون خوشحال بشه!"
بچه ها که اینو شنیدند، همگی خندیدند و گفتند:"بابابزرگ مهربون! یعنی واقعا واقعا اگه همه مردم دنیا قلب هاشون رو از بدی ها پاک کنند، امام زمان علیه السلام میان؟"
پدربزرگ لبخندی زد و گفت:"بله عزیزان من! معلومه که میان؛ آخه امام زمان خیلی مهربون هستند."
بچه ها که اینو شنیدند، خندیدند و گفتند:"چه مهمون مهربونی! ما هم خیلی دوست داریم امام زمان زودتر بیان."
بعد هم یکی یکی پدربزرگ رو بوسیدند😘 و رفتند تا بقیه کارها رو انجام بدهند.
زنبور کوچولو هم که همه این صحبت ها رو شنیده بود، ویزویزی کرد و با خودش گفت:"چه عالی! کاش همه مردم زودتر قلب هاشون رو از بدی ها پاک کنند تا امام زمان زود زود بیان."
بعد هم خوشحال و خندان رفت به سمت کندوی عسل🍯
بچه های نازنینم اینم از قصه امروز.
قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند #به_قید_قرعه جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍
🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا:
@Ya_mohyii
و در گپ و سروش:
@golenarges1525
تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋
✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال کانون تخصصی مهدویت اراک
در سروش و ایتا:
@montazerantolooakhorshid_313
و در اینستاگرام
https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹
5⃣1⃣قسمت پانزدهم: ولایت فقیه
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه
هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی
زنبور شاداب🐝
خوشحال و خندان
کجا داره میره؟
دنبال یه داستان
ویززززززززز....
زنبور شاداب همینطور که ویزویزکنان می رفت و از کوه ها و جنگل های سرسبز می گذشت، چشمش افتاد به یک چشمه پر آب که چندتا ماهی🐟🐠🐡 توی اون دور هم جمع شده بودند و بالا و پایین می پریدند.
زنبور شاداب که خیلی دوست داشت بدونه اون ها چکار می کنند، پرواز کرد و رفت کنار چشمه نشست و گفت: "سلام ماهی های زیبا!" اما ماهی ها انقدر سر و صدا میکردند که اصلا صدای زنبور کوچولو رو نشنیدند. زنبور شاداب دوباره سلام کرد، اما اون ها اصلا حواسشون نبود. زنبور کوچولو این دفعه با صدای بلند گفت: "سلااااام ماهی های زیبا! چرا جواب سلام منو نمیدید؟!"
یکدفعه همه ماهی ها ساکت شدند و با تعجب😳 زنبور کوچولو رو نگاه کردند. یکی از ماهی ها🐠 که پولک های قشنگی داشت، اومد نزدیک شاداب و گفت: "سلام زنبور کوچولو! ببخشید! ما اصلا متوجه اومدن تو نشدیم."
بقیه ماهی ها هم گفتند: "سلام زنبور کوچولو! ببخشید! ما اصلا نفهمیدیم که تو اینجا هستی."
زنبور شاداب خندید و گفت: "اشکالی نداره ماهی های مهربون😊 اما میشه بگید دارید راجع به چه چیز مهمی صحبت می کنید؟"
ماهی پولکی توی آب چرخی زد و گفت: "می دونی زنبور کوچولو! چند روزیه که ملکه ما ماهی ها رفته به دریا و حالا ما داریم درباره این حرف می زنیم که تا وقتی اون نیومده، کی باید بجای ملکه رئیس باشه و مراقب ماهی ها باشه؟"
یکی از ماهی ها که تپل مپل بود، بالا پرید و گفت: "من که بهتون گفتم باید بزرگترین ماهی رئیس باشه، بزرگترین ماهی!"
یکی دیگه از ماهی ها که خیلی زیبا بود، بالا پرید و بلند گفت: "نخیر، باید زیباترین ماهی باشه. زیباترین ماهی..."
بعد هر کدوم از ماهی ها از توی آب بالا پریدند و حرفی زدند و باز دوباره سروصدا شروع شد. زنبور کوچولو که خیلی دوست داشت به اون ها کمک کنه، سرش رو انداخت پایین و به فکر فرو رفت.
ماهی ها همین طور سروصدا می کردند که زنبور شاداب فکری به ذهنش رسید. پس سرش رو بلند کرد و گفت: "گوش کنید ماهی های زیبا! گوش کنید!"
اما ماهی ها هنوز هم بلند بلند حرف می زدند و اصلا حواسشون به شاداب نبود. زنبور کوچولو ویزویز کرد و بلند گفت:📣"گووووش کنید ماهی های مهربون! من می دونم!"
یکدفعه تمام ماهی ها ساکت شدند و با تعجب گفتند: "تو چی رو می دونی زنبور کوچولو؟😳"
شاداب گفت: "من می دونم کی باید به جای ملکه رئیس باشه؛ اما اون قوی ترین و بزرگترین و زیباترین ماهی نیست!"
ماهی پولکی گفت: "میشه بگی پس کی باید باشه؟"
شاداب روی یک تکه سنگ نشست و گفت:"کسی که از همه داناتر و مهربان تر باشه."
یکی از ماهی ها گفت: "آفرین زنبور کوچولو! تو درست میگی؛ اما این رو از کجا میدونی؟" شاداب گفت: "می دونید ماهی های زیبا! مردم دنیا هم یک ملکه(رئیس) دارند که مدت زیادیه غایب شده. اون امام زمانه که مهربون ترین و داناترین آقای دنیاست و تو این مدت که غایبه، باید یک نفر به جای اون، رئیس مردم باشه."
ماهی ها به هم نگاه کردند و گفتند: "خب زنبور کوچولو! پس تا وقتی که اون آقای مهربون نیست کی باید به جاشون رئیس باشه؟"
زنبور شاداب ویزویزی کرد و گفت: "کسی که شبیه امام زمان(عج) از همه داناتر و مهربون تر باشه."
ماهی ها اومدند نزدیک و با تعجب گفتند: "زنبور کوچولو! منظورت اینه که تا وقتی ملکه ما ماهی ها برگرده، باید مهربون و داناترین ماهی، رئیس باشه؟"
شاداب خندید و گفت: "بله ماهی های زیبا! اون باید از همه ماهی ها داناتر باشه تا شما رو از خطرها آگاه کنه و باید مهربون ترین باشه تا از همه تون مراقبت کنه."
ماهی ها که این رو شنیدند یکدفعه با هم از آب بالا پریدند و با خوشحالی گفتند: "آره درسته! درسته! مهربون ترین و داناترین ماهی باید رئیس باشه."
ماهی پولکی هم که خوشحال بود دیگه ماهی ها با هم دعوا نمی کنند، گفت: "ممنونیم زنبور کوچولو که راه درست رو بهمون نشون دادی. ما می دونیم داناترین و مهربون ترین ماهی کیه. اون باید رئیس باشه."
زنبور شاداب که خیلی خوشحال شده بود تونسته به ماهی ها کمک کنه ویزویزکنان رفت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه شیرین رو تعریف کنه.
بچه های نازنینم اینم از قصه امروز
قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند #به_قید_قرعه جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍
🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا:
@Ya_mohyii
و در گپ و سروش:
@golenarges15255
تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋
✨✨✨✨✨✨✨
کانال کانون تخصصی مهدویت اراک
در سروش و ایتا:
@montazerantolooakhorshid_313
و در اینستاگرام
https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹
6⃣1⃣قسمت شانزدهم: قطعه ای از بهشت
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه
هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی
زنبور کوشا🐝 خوشحال و شادان پرواز میکنه برای پیدا کردن یه قصه شیرین
ویزززززززز.....
همینطور که پرواز میکرد و به اطرافش نگاه میکرد، یکدفعه چشمش افتاد به یک دسته کبوتر🕊🕊 که دور هم جمع شده بودند. زنبور کوشا با خودش گفت:"شاید بتونم اونجا یک قصه شیرین پیدا کنم." رفت نزدیک اونها روی یک برگ درخت🌿 نشست. کبوترها که خیلی زیاد بودند، با نگرانی این طرف و اون طرف می رفتند و راجع به چیز مهمی با هم صحبت می کردند.
زنبور کوشا سعی کرد با یکی از اون ها صحبت کنه؛ اما اون قدر سروصدا زیاد بود که هیچ کدوم صدای کوشا رو نمی شنیدند. ناگهان یکی از کبوترها با صدای بلند گفت:"آهای کبوترهای مهربون! راه رو باز کنید و برید کنار، کبوتر امدادگر داره می رسه."
یکدفعه همه کبوترها ساکت شدند و به آسمون نگاه کردند. یک کبوتر سفید آروم آروم به اون ها نزدیک می شد. کبوترها وقتی اون رو دیدند، رفتند کنار؛ و زنبور کوشا یک کبوتر کوچولو رو دید که بالش زخمی شده و روی زمین نشسته. حالا زنبور کوچولو فهمید که چرا اون کبوترها نگران بودند.
کبوتر امدادگر🚑 نزدیک کبوتر کوچولو پرواز کرد و کنارش نشست. بقیه کبوترها هم عقب رفتند تا کبوتر امدادگر کارش رو راحت انجام بده و کبوتر زخمی رو درمان کنه. کوشا که این رو دید، نزدیک یکی از کبوترها که پرهای سفید قشنگی روی گردنش داشت، پرواز کرد و گفت:"سلام ای کبوتر گردن برفی! میشه بگی چه اتفاقی افتاده؟"
کبوتر گردن برفی با چشمانی نگران به زنبور کوچولو نگاه کرد و گفت:"سلام زنبور کوچولو! ما همگی پرواز می کردیم که کبوتر کوچولو موقع پرواز حواسش پرت شد و خورد به یکی از درخت های🌳 جنگل و بالش زخمی شد. حالا هم کبوتر امدادگر اومده تاکمکش کنه." زنبور کوشا روی زمین نشست و پرسید:"میشه بپرسم کجا می رفتید؟"
کبوتر گردن برفی گفت:"ما کبوترهای حرم امام های مهربون هستیم که دوستان زیادی تو شهرهای مختلف داریم. بعضی از اون ها توی مدینه هستند، بعضی ها توی کربلا و سامرا، بعضی ها توی نجف و کاظمین و بعضی ها هم توی جمکران هستند. اون وقت هر سال موقع تولد هر امام، کبوترهای اون شهر جمع میشن و به بقیه کبوترها سر می زنند. ما هم کبوترهای حرم امام رضا علیه السلام هستیم که داریم می ریم جمکران تا دوست هامونو اونجا ببینیم."
زنبور کوشا با تعجب پرسید:"جمکران؟ اونجا دیگه کجاست؟"
کبوتر گردن برفی گفت:"جمکران، اسم مسجد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هست، یک مسجد خیلی زیبا که هر روز مردم زیادی میان اونجا و نماز می خونند و برای ظهور امام زمان(عج) دعا می کنند."
زنبور کوشا چند قدم راه رفت و با تعجب گفت:"یعنی هر کسی می خواد برای امام زمان(عج) دعا کنه، باید بره مسجد جمکران؟! آخه اونجا خیلی دوره!"
گردن برفی خندید و گفت:"نه! نه! زنبور کوچولو! از همه جا میشه برای امام زمان دعا کرد. اما اگه بریم اونجا و برای امام زمان علیه السلام دعا کنیم، خدای مهربون خیلی خوشحال میشه."
زنبور کوچولو فکری کرد و بعد با صدای بلند پرسید:"اگه امام زمان(عج) دوست دارند که آدم ها برن اونجا و براشون دعا کنند، پس چرا شما کبوترها می رین اونجا؟"
کبوتر مهربون خندید و گفت:"زنبور کوچولو! آخه اون امام مهربون، امام تمام دنیاست، حتی ما کبوترها! ما هم امام مهربونمونو دوست داریم."
زنبور کوچولو و کبوتر مهربون هنوز با هم صحبت می کردند که ناگهان یکی از کبوترها با صدای بلند گفت:"ای کبوترهای مهربون! آماده پرواز بشید، کبوتر زخمی حالش بهتر شده و می تونه پرواز کنه."
کبوترها که اینو شنیدند، خیلی خوشحال شدند و خدای مهربون رو شکر کردند و بعد همگی با هم پرواز کردند. کبوتر گردن برفی هم از کوشا خداحافظی کرد و به سرعت پرواز کرد. زنبور کوشا هم خوشحال بود که کبوترها می تونستند به سفرشون ادامه بدن، با اون ها خداحافظی کرد و از ته دل از خدای مهربون خواست که یک روز بتونه به مسجد جمکران بره. بعد هم خندان و ویزویزکنان رفت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه رو تعریف کنه.
بچه های نازنینم اینم از قصه امروز.
قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند #به_قید_قرعه جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍
🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا:
@Ya_mohyii
و در گپ و سروش:
@golenarges15255
تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋
✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال کانون تخصصی مهدویت اراک
در سروش و ایتا:
@montazerantolooakhorshid_313
و در اینستاگرام
https://instagram.com/kanonmahdaviatarak