کانون تخصصی مهدویت اراک
#قسمت_چهارم
✨ابلیس از غدیر تا سقیفه✨
♦️پیامبر به حضرت علی (ع) خبر داد که ابلیس و روسای اصحابش هنگام منصوب کردن به امر خداوند، در غدیر خم حاضر بودند.
مریدان ابلیس بعد از اعلام جانشینی حضرت علی (ع)به ابلیس گفتند: این امت ، مورد رحمت قرار گرفتند و دیگر راهی برای نفوذ در آنها را نداریم و ابلیس محزون و غمگین رفت.
♦️امیر المومنین علی(ع)فرمودند: پیامبر به من خبر داد و فرمود مردم در سقیفه بنی ساعده با ابوبکر بیعت می کنند بعد از آنکه با حق ما و دلیل ما استدلال می کنند.
سپس به مسجد می آیند و اولین کسی که بر منبر من با او بیعت خواهد کرد، ابلیس است که به صورت پیرمرد سالخورده پیشانی پینه بسته است.
سپس از مسجد خارج می شود و اصحاب و شیاطین و ابلیس هایش را جمع می کند و آنان به سجده می افتند و می گویند: ای آقای ما، تو بودی که آدم را از بهشت بیرون کردی! ابلیس می گوید « کدام امت پس از پیامبرشان گمراه نشدند؟»
دیدید آنچه که خداوند و پیامبرش در باره اطاعت او دستور داده بودند را ترک کردند.🌷
« ابلیس گمان خود را به آنان درست نشان داد و آنان _ جز گروهی از مومنین_ او را متابعت کردند. سوره سبا / آیه ۲۰»
📚منبع:( گرفته از کتاب اسرار آل محمد،ص۱۵۸_۱۶۰)
#ایام_فاطمیه
#سیره_حضرتزهراسلاماللهعلیها
@mahdaviat_arak🌿
هدایت شده از چشم به راه 🇮🇷| بنیاد مهدویت
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #امروزه|مجموعهای گفتگومحور
❗️فتنهای دیگر در راه است...
#قسمت_چهارم
‼️ دریافت 20 هزار دلار از امارات، برای کشتن شیعیان عراق!
#جریان_های_انحرافی
#امام_زمان
#احمد_اسماعیل
@chashmbe_rah
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخن_بزرگان
💫 قوانین طلایی برای
رسیدن به زندگی زیبــــــا
#قسمت_چهارم
✅ قانون سوم( بخش اول):
باید خیرم به همه برسه🌱🦋
@mahdaviat_arak
کانون تخصصی مهدویت اراک
#داستان_مهدوی 'کجای قصه ظهوری؟'🙂🕊 #قسمت_سوم هنوز چشام گرمِ خواب نشده بود که سلام کرد. اونم چه سلام
#داستان_مهدوی
'کجای قصه ظهوری؟'🙂🕊
#قسمت_چهارم
منتظر جوابم نموند. دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: یه یاعلی بگو پاشو، پاشو سیّد!
دستامون به هم گره خورد. خیلی وقت بود کسی دستمو اینجور محکم فشار نداده بود. با تبسم گفتم: یاعلی...
همهجا روشن بود، یه نور ملایم، مگه من چند ساعته خوابیدم؟ نمیدونم چرا نپرسیدم: الان ساعت چنده؟! گفتم: به سلامتی کجا حاجی؟! برگشت نگاهم کرد با همون هیبت، سگرمههاش گره خورد و گفت: دنبال جواب سوالت؟! مگه نمیخواستی جواب سوالتو بفهمی؟!
وقتی گیج میزنم و موتورم دیر روشن میشه، از خودم بدم میاد. کدوم سوال؟! نپرسیده، ذهنمو میخونه و میگه: اخوی! داداش! یادت نیست دیشب جلو مسجد گیر دادی به عکس دختر کوچولومو، مدام با رفیقت فلسفهبافی میکردین و داشتی از طرف من، جواب میدادی که چی شد اینا قید زندگی و زن و بچه رو زدن و رفتن؟!
تازه یادم افتاد. یکّه خوردم. آب دهنمو قورت دادم و با خودم گفتم: یا خدا... این دیگه کیه؟! من داشتم در مورد فلان شهید...
برگشتم طرفش، توی صورتش ریز شدم، به چشاش که گیرایی عجیبی داشت، خیره شدم. یهو بلند زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من... چقدر چهرهت آشناس! شما آقا حمید هستین؟ شک ندارم! خیلی شبیه عکستون هستینا!
خندید و گفت: من شبیه عکسمم یا عکسم شبیه منه؟!
دوتایی خندیدیم. گفتم: آخه آقا حمید، شما کجا، اینجا کجا؟! شنیدم توی عملیات کربلای ۵ شهید شدین…
دستمو فشار داد و گفت: مومن! درست شنیدی! اما اینم شنیدی شهدا زندهن! اومدیم یه چرخی توی شهرتون بزنیم تا هم جواب سوالتو بدم و هم بدونی خودت و رفقات، کجای قصه هستین…
ادامه دارد...
@mahdaviat_arak