eitaa logo
🥀این صاحبنا؟🥀
1.6هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
104 فایل
روشونه‌هات‌دنبال‌بال‌پروازنباش. انگیزه‌ی‌‌پروازباید‌تودلت‌باشه^^🕊 •جایی •درحوالی •خُـدا و امام‌زمان♥️ ┅ 🌿تبلیغات و خدمات: @hich_club ⛔ادمین تبادل: @m_haydarii 🌿کپی با ذکر صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔸روزی شاه عباس از مدرسه‌ دینی ملا عبدالله در اصفهان بازدید کرد و دید کسی در آن ثبت نام نکرده است. ناراحت شد و گفت: چرا چنین است؟! ملا عبدالله گفت: خواهشی از تو دارم؛ یک روز هر کاری من می‌گویم انجام بده و هیچ سوالی نپرس. شاه پذیرفت. روزی ملا سوار اسب شد و شاه جلوی او پیاده رفت. مدتی در اماکن شلوغ شهر گشتند. دو روز بعد مدرسه شلوغ شد، ملا به شاه گفت: روزی که محبت کردی و پیاده رفتی و من سواره، ارزش علم را بر مردم شهر مشخص کردی و این مردم بر علم عاشق شده و ثبت‌نام کردند. بدان که ابزار تبلیغ هر چیزی در دست حکمرانان است. پادشاهان به هر چیزی بها دهند و به هر طرف میل کنند، مردم هم به همان طرف متمایل می‌شوند. ‌‌‌‌🥀با ما همراه باشین برای حال خوب:🥀 @mahdaviat_haqiqi 🥀اگر دوست داشتین اینجا بیشتر با هم حرف میزنیم:🥀 https://eitaa.com/joinchat/757727287Cc12e027d74
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔸در اداره‌ای حسابداری بود که همیشه کارهای خود را به دقت انجام می‌داد ولی همیشه مورد طعنه و تهمت و غیبت دیگر همکاران خود بود، برخی او را به کج‌دستی، برخی او را به رشوه و برخی دیگر او را به خیانت در اموال پشت سرش شایعه‌سازی و متهم می‌کردند. حسابدار را از این سخنان مردم جان به لب آمد و روزی نزد رئیس اداره رفت و از او در مورد مردم و همکارانش و رنج‌هایی که با کلام بر او می‌رسانند شکایت کرد. رئیس گفت: نزد من بیا و بنشین، و او را مورد تکریم و احترام قرار داد و به او گفت: آیا در مورد آنچه که شنیده‌ای من تو را صدا کرده و مؤاخذه کرده‌ام؟ گفت: نه! رئیس با تبسمی گفت: بگذار مردم هر چه می‌خواهند بگویند، آن کس که باید در مورد گفته‌های آنان تصمیم بگیرد و تو را در مورد کارت مورد نقصان و یا تنبیه و یا اخراج قرار دهد من هستم و تا زمانی که من تو را صدا نکرده‌ام بدان گفته‌های آنان را نیز من باور ندارم. ✨📖✨ إِنَّمَا النَّجْوى‏ مِنَ الشَّيْطانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّـهِ (10 - مجادله) ⚡️نجوا تنها از سوی شیطان است؛ می‌خواهد با آن مؤمنان غمگین شوند؛ ولی نمی‌تواند هیچ‌گونه ضرری به آن‌ها برساند جز به فرمان خدا!
🔸گویند: پادشاهی برای شکار به صحرا رفت. پیرمردی را در بیابان در چادری دید که چند گوسفند داشت، به خیمه او رفت تا قدری از آفتاب دور شود. چند کیسه زر به او داد و گفت: این زرها بستان و در شهر خانه و کاری برای خود پیدا کن. پیرمرد گفت: نمی‌خواهم. گفت: ده کیسه طلای دیگر بدهید تا خیالش راحت‌تر شود. گفت: نمی‌خواهم. شاه با تعجب گفت: چرا نمی‌خواهی؟ پیرمرد گفت: ده سال پیش روزی یک گوسفند از من تلف شد هنوز غصه می‌خورم، اگر این همه پول را از من بدزدند من دیوانه می‌شوم. اگر در این دنیا دزد هم نبرد، با مرگ من از من دزدیده می‌شود. وقتی تلخی سلب نعمت را اندیشه می‌کنم شیرینی برای بدست آوردن آن از من زایل می‌شود.
🔸جوانی عاشق دختری شد و با رنج و مصیبت یک روز نصیبش شد تا ساعتی او را ببیند و از دست دختر شانه‌ای به رسم یادگار بگیرد. از قضای روزگار دختر ازدواج کرد و پسر را چاره‌ای جز فراموش کردن او نماند. نزد دوست مؤمن خود رفت و گفت: چگونه او را فراموش کنم؟ دوستش گفت: هر چه نشان از او داری از خود دور کن. جوان عاشق شانۀ چوبی را به دور انداخت. مدتی گذشت و جوان آن دختر یادش برد. تنگی معیشت جوان را گرفت و یاد خدا فراموش کرد. دوست مؤمن به او گفت: شرم باد بر تو! از دختری شانه‌ای چوبی داشتی به هزاران زحمت توانستی فراموشش کنی، چگونه از خدایی که این همه نعمت در کنار خود داری از دیدن آن‌ها چشم پوشیده‌ای و فراموشش کرده‌ای؟! پس نعمت‌های خدا (اگر می‌توانی) از خود دور کن سپس فراموشش کن...
📚 جوانی طلبه استادش گفت، برو فلان کتاب را بخر و بخوان، 10 روز بعد از تو امتحان خواهم گرفت. طلبه برای خرید کتاب به بازار رفت و انگور فروشی دید با انگورهایی طلایی. شدید هوس انگور کرد. با خود گفت: اگر انگور بخرم پولی برای کتاب نخواهم داشت و اگر انگور نخرم و کتاب بخرم، هوس انگور مرا از خواندن کتاب باز خواهد داشت و خواندن کتاب بی‌فایده خواهد بود. پس از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خودش، یک خوشه انگور خرید و پولش برای کتاب نرسید. به منزل برگشت. از شدت ناراحتی از این که نتوانسته بود تسلیم نفس نشود ، بر خود می‌پیچید. برای تنبیه نفسش و این که علم را فدای شکم کرد، انگور را بر چوب سقف منزل آویزان کرد و تماشا کرد و نخورد و دانه های انگور سیاه و خراب شده و یک یک بر زمین افتادند. 10 روز بعد استاد خواست از او امتحان بگیرد. طلبه، داستان نخریدن کتاب را گفت. استاد گفت: نمره قبول گرفتی، موضوع آن کتاب در مورد مبارزه با نفس و کشش‌های نفسانی و راه‌های مقابله با آن بود که تو عملی آن را تجربه کردی، برو آنچه در این 10 روز دیده‌ای فکر کن و بنویس. طلبه رفت و اندیشه کرد و نوشت. کتابی که او در مورد غلبه و جهاد با نفس نوشت بسیار شیرین‌تر و حقایقش عینی‌تر از کتابی بود که باید می‌خرید. پس دوستان مهربان بیاییم ودرمسیربندگی جهاد با نفس راجدی بگیریم نه تنهابرای این موضوع ،بلکه برای تمام موضوعاتی که هرروز،هرساعت،وحتی هرلحظه باهاشون مواجهیم
🔸یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و........... 💢 در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم. اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم. دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم. لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم. می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم. با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن. مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند. مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟» با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.» مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه می‌دهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم. آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول الله‌تعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
😍 ✍️ روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. در راه برگشت دو نفر را هم که در راه مانده بودند سوار کردیم. 🔹با دوستم در مورد توکل به خدا آرام حرف می‌زدیم و می‌گفتم که اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاری‌های ما از گناهان‌مان است و... 🍀مطمئن بودم آن دو نفر هم حرف‌های ما را هرچند آرام حرف می‌زدیم ولی می‌شنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان می‌کردند ما انسان‌های پاکی هستیم. 📌بر خلاف انتظار دیدم در مسیر، افسر راهنمایی ایستاده است و ما را که دید کفگیرش بالا رفت. کنار زدم به ناگاه متوجه شدم هیچ‌ یک از مدارکم همراه من نیست. وحشتناک ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا! تو مرا خوب می‌شناسی که چه گنه‌کاری هستم ولی این دو نفر نمی‌شناسند، ما هم در راه از فضل تو گفتیم، این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرف‌های من شک خواهند کرد، و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد، مرا این‌جا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک بخاطر ضعف من ایجاد شود. 🌏در این زمان بود که افسر گفت: مدارک؟ تا خواستم بگویم... در آن کنار تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن.... نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمان‌شان به خدا قوی‌تر شود. 💚↝•|@mahdaviat_haqiqi