وسط عملیات ... !
زیر آتیش ... !
فرقی براش نداشت ؛
اذان که میشد ، میگفت :
من میرم موقعیت اللّه...♥️
🌷 سردار شهید حاج حسین خرازی🌷
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب علی کریمی هم مزد جنایتهاشو گرفت و ویزای آمریکا جور شد
ویزایی که با خون مردم ایران به دست آورد
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞🔞🔞
عاقبت به مسخره گرفتن حضرت فاطمه و حضرت علی (ع) توسط شیر بچه های حیدری به درک واصل شد حرامی
#فاطمیه #لبیک_یا_خامنه_ای
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر مظلوم سوری بدون پدر در سرمای زمستان عجب روضه خوانی می کند
😭😭
#زن_عفت_افتخار
@mahdavieat
❌ از خون جوانان وطن ویزا رسیده ...
امـروز رسما اعلام شد آمـریکا ویزای علی کریمـی را صـادر کرده است..!
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
@mahdavieat
بالی نمی خواهم
همین پوتین های کهنه هم میتوانند
مرا به آسمانها ببرد...
شهید سید مرتضی آوینی
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️می خوای برگردی ایران؟❤️
@mahdavieat
🔴ولایت امیرالمومنین علاوه بر ولایت الهیه، ولایت سیاسی و حکومتی هم بود.
پیغمبر که #ولایت را سپرد به
امیرالمؤمنین علیه السلام، این نصبِ تشریعی، این همان معنای حکومت است. این همان مدیریت جامعه اسلامی است. همان #ولایت امر مسلمین است_ که البته همراه است با آن ولایت کلیه ی الهیه که در وجود مقدس پیغمبر و ائمه هدی علیهم السلام، وجود داشت_ ولایتی که از آنِ امیرالمؤمنین بود و منصوب پیغمبر بود، ولایت سیاسی بود.
📚کتاب ولایت و حکومت، ص۸۷
سید علی خامنه ای❤️❤️
@mahdavieat
🔰نفوذی ها و تروریستهای خیابانی و داعشیهای اغتشاشگر داخلی را شناسایی کنید و با شمارههای
📲114 سازمان اطلاعات سپاه
📲113 وزارت اطلاعات
📲116 فراجا
تماس بگیرید و گزارش دهید
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
@mahdavieat
26.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
🛑 پروژه کشتهسازی اینبار با لیوان آبآلبالو در مشهد!
❌شناسایی و دستگیری عوامل اغتشاشات در دانشگاه فردوسی مشهد توسط سازمان اطلاعات سپاه
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
@mahdavieat
⭐ #سخن_نگاشت | چشمِ دل باز کن که جان بینی
🔻 رهبر انقلاب: اینکه شما میبینید و میشنوید بعضی از این شهدای ما عاشقانه آرزوی شهادت میکردند، خدای متعال یک نوری به دل آنها انداخته بود؛ با این نور یک حقیقتی را میدیدند، این بود که عاشق شهادت بودند. ۱۴۰۱/۸/۸
🌷 #فرهنگ_شهادت
@mahdavieat
📸 لوح | به مناسبت ایام سوّمین سالگرد شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی❤️❤️
@mahdavieat
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#کینهای_که_صدام_نسبت_به_مردم_سردشت_به_دل_گرفت!
🌷گذشته از کینهای که صدام حسین نسبت به جمهوری اسلامی در دل دارد، عقده خاصی نسبت به مردم سردشت دارد. نقل است صدام حسین خاطره ناخوشایندی از شهرک ربط داشته و به هواپیماهای عراقی دستور داده است به هر شهری حمله کرده و نتوانستند بمبهایشان را آنجا بریزند، بمبها را بیاورند و بر سر مردم سردشت خالی کنند! گویا در زمان شاه، صدام حسین به محل اسکان طرفداران ملامصطفی بارزانی (رهبری کردهای مبارز عراق که در زمان شاه نیروهایش در شهرک ربط سردشت اسکان یافته بود.) به شهرک ربط سفر میکند و میخواهد از آنجا بازدید کند.
🌷به محض ورودش کردهای آواره عراقی، صدام حسین را میشناسند و خبر ورودش به سرعت در بین آوارگان عراقی میپیچد. آنها تجمع میکنند و با اعتراض دست به شورش میزنند. به طرف صدام حسین هجوم میبرند و میخواهند دستگیرش کنند. ژاندارمری ربط مجبور میشود صدام را به داخل پاسگاه بکشاند و از او محافظت کند. مردم خشمگین جلو پاسگاه جمع شده و شعار میدهند و صدام را میخواهند. ژاندارمری که از پس مردم برنمیآید به آنها میگوید: «صدام رو تحویلتان میدیم، به شرطی که اجازه بدین اول این زن باردار رو از پاسگاه خارج کنیم و به بیمارستان برسانیم.»
🌷مردم راضی شده و راه را باز کرده و آمبولانسی از پاسگاه خارج میشود و زن زائو را با خود میبرد. مردم وارد پاسگاه میشوند و دنبال صدام میگردند. ولی از صدام حسین خبری نیست! تازه میفهمند کلاه سرشان رفته است. پاسگاه ربط مجبور شده بود ریش و سبیل صدام را بتراشد و چهره و اندامش را با آرایشی زنانه به شکل زنی حامله در آورده و با آمبولانس، از پاسگاه خارج کند تا نجاتش دهد. غائله میخوابد. ولی حقارت و رسوایی حادثه در ذهن صدام نقش بسته و کینه و نفرتی تمام نشدنی از مردم سردشت به دل گرفته بود.
راوی: آزاده و جانباز سرافراز امیر سعیدزاده
❌️❌️ این کینه صدام نسبت به شهر سردشت باعث شد فاجعه بمباران شیمیایی این شهر در ۷ تیر ۱۳۶۶ رخ دهد.
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خامنه ای انتخاب شد ...
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️❤️
@mahdavieat
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آینه مهربانی خدا هستی.
سلام بر تو و بر روزی که زمین و زمینیان را از محبت، سیراب خواهی کرد.
📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@mahdavieat
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرازیازسلامروزجمعهبهامامزمان
🍂 سلام بر تو ای حجت خدا بر زمینش...
#جمعه
#امام_زمان
♨️پیشنهاد دانلود
@mahdavieat
🌿🌹🌿
مجموعه #عکسنوشت
پدران شعار «زن، زندگی، آزادی» را بشناسید.
🍃🌹ـــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
باسلام وعرض پوزش بخاطر تاخیر این چند روزم امروز چهار،پارت رمان یک فنجان چای با خدا را میزارم🙏🙏🌹
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
جیغ زدم..بلند...دوست نداشتم خودم را ببینم..پس آینه محکوم شد شکستن.. پروین هراسان به اتاقم آمد.با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم:( آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودتو زود برسون.. این دختره دیوونه شده...در اتاقم بسته..میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.. من که زبون این بچه رو نمیفهم..)
مدتی گذشت...تتمه ی توانم را صرفِ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ ادامه نبود.. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم...
تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم...معدود خنده هایم با دانیال... شوخی هایش..جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم.که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد:( سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.. ) خودش بود...قاتل خوش صدای تنها برادرم...
صدایش را شنیدم.درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش..
دوباره ضربه ایی به در زد:( سارا خانووم..خواهش میکنم درو باز کنید..)
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم.. صدایش در گوشم موج زد:( سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش..)
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست...
با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد:
(صبر کن.. داری چیکار میکنی..) زخم دستم سطحی بود..پروین با دیدنم جیغ زد.عصبی فریاد زدم:( دهنتو ببند!)
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم... آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد.حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..)
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی..وقتی دانیالو ازم گرفتی..وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی..و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.)گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید..غافلگیر شدم..به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد.. هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد..مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت.. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد!
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
چشم به زمین دوخته؛ به سمتم خم شد: (برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم) این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.. سرش را بالا آورد.. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید:(واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم..)
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد:( قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه..نه از طرف من..نه از طرف داعش.. )مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت!
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید:(هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه..بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد.
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.. با دقت نگاهش میکردم..بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد.. او هم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم:(آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه..شدی گچ دیوار.. ) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش...
قرآن به دست برگشت!
درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی...
صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را.. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد.. اما من اشک ریختن بلد نبودم..
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد..
این حس در چنگالم نبود.. خواه، ناخواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست.. اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود ؟؟ گفته بود همه چیز را میگوید... اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند.
مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود...
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat