🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهل و چهار
🔹زینب نگاهش در صورت به اشک نشسته خانم قدیری قفل شده بود. علی اصغر و سامان همان طور که چشمشان به شبکه پویا بود، یکدیگر را برانداز میکردند. زهرا، کنار خانم قدیری، مودب و آرام نشسته بود. در دلش غوغا بود. قلبش از دیدن اشکهای دیگران از جا کنده میشد. دلش میخواست همه جا صلح و صفا باشد و همه با هم خوب و عالی زندگی کنند. نه دعوایی باشد نه صدایی بلند شود نه بی احترامی صورت گیرد. نه حقی خورده شود و نه هیچ بدیای. خانم قدیری گفت:"نمی دانم با صادق چه مشکلی دارد ولی از وقتی برادرش به دنیا آمد دیگر او را نمیدید. نه خودش را و نه نیازهایش را. خیلی نگران صادق هستم . ترسیدم دست به کار احمقانهای بزند که تماس گرفتم و از حاج آقا خواستم با او صحبت کند" زهرا گفت:"کار خوبی کردید. نگرانیتان به جا است. من هم بودم نگران میشدم. پس فکر میکنید که پدرش او را نمیبیند؟" خانم قدیری گفت:"بله. وقتی به خانه میآید برای سامان هله هوله میخرد و انگار نه انگار که صادق هم هست. وقتی لباسی چیزی میخرد فقط سایز سامان میخرد و اگر من نروم و چندبار از او درخواست نکنم که پولی بدهد تا برای صادق لباسی چیزی بخرم، خودش اصلا به فکر نیست." زهرا گفت:"عجب. فکر میکنید علت این رفتار همسرتان چیست؟" خانم قدیری گفت:"نمیدانم. بارها روی این مسئله فکر کردم." زهرا گفت:" مثلا امروز را بررسی کنید ببینید از صبح چه اتفاقاتی افتاد. از زمانی که خودتان یا همسرتان از خواب بیدار شدید."
🔸خانم قدیری فکر کرد. صبح زود بعد از نماز صبح، او دیگر نخوابیده بود و مشغول تلاوت شده بود. پرویز بعد از نمازِ سَرسَری ای که خواند، در رختخواب دراز کشید. چند بار به او نگاه کرد و او هم نگاهش کرد و بعد خوابید. دو سه ساعت بعد بلند شد و خواست صبحانه بخورد. دید وسایل صبحانه چیده نشده فریاد زد" پس کو صبحانه. اینجا خانه است مثلا؟" و بعد از اینکه او یادآوری کرده که "سحری خوردیم پرویز جان، روزهای." عصبانی تر شد و گفت "چرا باید روزه بگیرم" و داخل اتاق رفت و در را کوبید. بعد هم او رفت و رختخواب را مرتب کرد. کمی گردگیری کرد. کمی دور و بر پرویز چرخید و حرف زد ولی پرویز محل نداد و چهره در هم کشیده بود و به گوشیاش ور میرفت. بعد هم به بچه ها سر زده بود و داد و فریاد سر صادق که "این تنه لَشت را جمع کن" و با لگد، او را از خواب پرانده بود. بعد به اتاق سامان رفت و کنار سامان روی رختخوابش دراز کشید و نوازشش کرد. بعد هم تلویزیون و باز هم موبایل. صادق که از اتاقش بیرون آمده بود را دید و دوباره تیکه ای حواله اش کرد.
🔹زهرا گفت:"وسط همه بررسی هایتان، به این هم فکر کنید که از صبح که بیدار شده اید، چه توجهاتی به همسرتان نشان داده اید. خیلی از دعواهای والدین با بچه ها، ناشی از بیتوجهی یا کمتوجهی همسران به یکدیگر است که به آن صورت بروز میکند. چند وقت پیش خانمی میگفت بعضی وقتها از بچهام متنفر میشوم. از میوه دلش متنفر میشود. انتهای صحبتهایش به این رسید که از دست همسرش عصبانی میشود و این عصبانیت را ناخودآگاه آنطور بروز میدهد." خانم قدیری فکر کرد و گفت:"شاید هم از من دلخور است. یا شاید چون سامان بیشتر شبیه خودش است او را بیشتر دوست دارد و صادق را نه. نمیدانم" زهرا گفت:"باید بررسی کنید و علتها را یکی یکی برطرف کنید تا معلوم شود کدام است. الان خودتان فکر میکنید علت، نیازش به، توجه دیدن از سمت شماست؟" خانم قدیری گفت:"من همه توجهی به او میکنم. سحری و افطاری و... همه چیزش آماده و مرتب است. سعی میکنم همیشه خوش برخورد باشم با اینکه او مرا تحقیر میکند."
🔸صدای باز شدن درِ اتاق صادق، حواس خانم قدیری را به بالا منصرف کرد. صادق از اتاق بیرون آمد و به سمت روشویی طبقه بالا رفت. خانم قدیری ریز، اشک ریخت و گفت:"بچهام را خیلی تحقیر میکند. مدام بی عرضه و تنبل و بی شعور و نفهم و کم عقل و از این دست حرفهاست که نثارش میکند. اوایل جلویش میایستادم که این چه حرفهایی است ولی دیگر خسته شدم از اینکه یکی بگویم و دوتا بشنوم و او باز هم بگوید و به تحقیرهایش ادامه دهد." زهرا گفت:"جلوی آقاپسرتان با همسرتان بحث میکردید؟" خانم قدیری گفت:"همان لحظهای که تیکه میپراند یا حرف نامربوطی میزد میگفتم. اما دیگر آن طور نیستم. فقط به صادق میگویم بالاخره اخلاق پدرت این طور است دیگر. باید تحملش کنیم." خانم قدیری به صادق که با صورتی آب خورده، بی قید و رها به اتاقش برگشت نگاه کرد و گفت:"حاج خانم چه کار باید میکردم که نکردم. من خودم را فدای این بچهها کردهام که زندگی راحتی داشته باشند. درسم را رها کردم. از خانوادهام جدا شدم تا بهانهای برای درگیری نباشد اما هنوز بچههایم روی خوش زندگی را ندیدند.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهل و پنج
🔹سید هم از آنطرف پای درد و دل صادق نشسته بود و از پنجره، بازی علی اصغر و سامان را در حیاط، نظارت میکرد. سامان هر از گاهی علی اصغر را اذیتی میکرد و غش غش میخندید. علی اصغر اول ناراحت میشد اما انگار از خنده سامان خوشش آمده باشد، خودش را دلداری میداد که دارند بازی میکنند. صادق از پدرش متنفر نبود اما دل خوشی هم از او نداشت. شاکی بود که خیلی از او ایراد میگیرد. به او توجهی ندارد. کارهای مختلفی از او میخواهد که دوست ندارد. سید پرسید:"مثلا چه کاری؟" صادق پاسخ داد:"مثلا به من مقداری پول میدهد و میگوید بروم چیزهایی بخرم و به مغازههای مختلف بفروشم" سید گفت:"این کاری است که شما دوست نداری انجامش دهی؟" صادق با جدیتی بسیار گفت:"اصلا دوست ندارم. بروم مغازه های مختلف التماس کنم که بیایید این جنس مرا بخرید. خوشم نمیآید"
🔸سید که از روش تربیتی اقتصادی پدر روی صادق خوشش آمده بود گفت:"کار جالبی است. یادم باشد به علی اصغر یاد بدهم" صادق متعجب پرسید:"چه چیز کار جالبی است؟" سید گفت:"همین که جنسی را بخرد و بتواند با توضیح دادن و تعریف کردن از جنسش، فوایدش را به گونه ای بگوید که مخاطبش را قانع کند جنسش را بخرد" سید سعی کرد تعریف دیگری از کاری که پدر صادق از او خواسته بود را در جمله اش بر زبان بیاورد و او را به فکر بیاندازد که آنطورها هم بد نیست. صادق سکوت کرد. سید ادامه داد:"و شما دوست نداری. دیگر چه چیزهایی را دوست نداری؟" صادق گفت:"بین من و سامان فرق میگذارد. برای او چیز می خرد برای من هیچ چیز نمیخرد. با او بازی می کند نوازشش می کند با من فقط دعوا می کند و ایراد می گیرد" و سکوت کرد. انگار یاد تک تک حرفهای پدرش افتاده بود و زجر میکشید. ضرب تند پاهایش ناشی از اضطراب و حساسیت بالایش بود.
🔹 سید گفت:"یادش بخیر ما هم به سن و سال شما که بودیم همین فکرها را میکردیم. پدر فرق میگذارد و برادرمان را بیشتر دوست دارد و هر کاری میکنیم از ما راضی نیست و مدام کارهای جدید انتظار دارد و .. خدا بیامرزدش. چقدر جایش خالی است. پدر داشتن هم نعمتی است آقا صادق. حتی یک پدر بد که پدر شما آنقدرها هم بد نیست. حتما خوبی هایی دارد. تا به حال به خوبی هایش فکر کرده ای؟" صادق بلافاصله با لحن تندی گفت:"خوبی ای ندارد." سید نگاه معنادار و لبخندی دلنشین به او زد و گفت:"حالا مسجد ما چرا نمیآیی؟" صادق گفت:"دیشب که آمدیم اما شما زود رفتید." سید کنار صادق لبه تختش نشست و گفت:"چقدر هم خوشحال شدم دیدمت. انگار کل عالم را به من داده باشند. خدا را به خاطر داشتن چنین دوست خوبی شکر میکنم. خدایا شکرت آقا صادق را به من دادی" صادق از این حرف خالصانه سید خجالت کشید و خندهای کرد. هر چه در سرش گشت که چه جمله ای بگوید چیزی یادش نیامد. سید دست روی پای صادق زد و گفت:"ببخش دیشب وضعیت به گونهای شد که مجبور شدیم سریع برویم و نشد درست و حسابی ببینمت. قضایش را الان به جا بیاورم قبول میکنی؟" صادق که نمیدانست چه باید بگوید گفت:"اشکالی ندارد. بله قبول میکنم" سید از پاکی و بی آلایشی صادق خندهاش گرفت و گفت:"ممنونم که اینقدر خوبی. خب یک کمی از کارهایت برایم بگو."
🔸 صادق که حالش بهتر شده بود از جا بلند شد. دفتر فیلی نقاشی اش را آورد و دست سید داد:"نقاشی کردن را خیلی دوست دارم" سید دفتر را باز کرد. برگهی پوستی را کنار زد و چشمانش گرد شد:"به به. چقدر قشنگ و عالی. خودت کشیدهای؟ عجب سوال بیخودی پرسیدم. معلوم است که خودت کشیده ای.. وای چقدر این زیباست. ماشاالله.. ماشاالله آقا صادق." گل های زنبق را آنقدر ظریف و با طیف رنگی نقاشی کرده بود که گلها روی کاغذ برجسته شده بودند و طرح را زنده شده بود. سید محو نقاشی صادق شده بود و مدام از ظرافت های کارش تعریف میکرد. صادق، از اینکه بالاخره یک نفر ظرافت های کارش را فهمیده بود شاد و سرحال شد. سید گفت: "یک نقشهای برایت کشیدم. با این رنگ آمیزی حرفهای، به نظرم برایت فرقی ندارد روی کاغذ بکشی یا پارچه. درست است؟" صادق که تا به حال به این مسئله فکر نکرده بود گفت:"فکر نکنم فرقی داشته باشد. چطور؟" سید گفت:"فردا بعد از کلاس عربی مفصل برایت میگویم. چطور است کلاس عربی مان را در مسجد برگزار کنیم؛ اشکالی که ندارد؟" و صفحه دفتر نقاشی را ورق زد و با به به و چه چه گفتنهایش، چنان قندی را در دل صادق آب کرد که تا آن روز، آب نشده بود.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهل و شش
🔹هرچه خانم قدیری اصرار کرد برای افطار بمانند، زهرا قبول نکرد. نه که نخواهد قبول کند. در خانه مهمان داشت و همین را هم در پاسخ تعارفات صادقانهشان بیان کرد. صادق، لبخند به لب، کنار مادرش ایستاده بود و در چهره مادر، رضایت از خوشحالی پسر، موج میزد:"خیلی لطف کردید و زحمت کشیدید. این محبتتان را نمیدانم چطور جبران کنم. خیلی خوشحال شدیم." سید گفت:"بزرگوارید. آقا صادق ان شاالله شب مسجد میبینمت؟" صادق نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"یعنی نیم ساعت دیگه دیگه." و هر دو خندیدند."میخواهی همین حالا با ما بیا. نیم ساعت که بیشتر نیست. تا برسیم افطار شده و نماز مسجد و بقیه ماجراها" آنقدر جدی این حرف از دهان سید بیرون آمد که صادق به مادرش نگاه کرد تا نظر او را بداند. زهرا که تا آن موقع به تشکر و تعارفات معمول موقع خروج بین خانمها مشغول بود با دیدن نگاه صادق لبخند زد و گفت:"آقا سید شوخی کردند. ان شاالله با مادر تشریف بیارید که ما هم در خدمت حاج خانم باشیم و استفاده ببریم" همه از زیر نگاه لوستر وسط سالن رد شدند و به حیاط خوش بو رسیدند. نفسهای عمیق کشیدند و از بوی خوش گلها لذت بردند. آقای قدیری، هنوز به خانه برنگشته بود.
🔸سید، علی اصغر را که دیگر نای راه رفتن نداشت بغل کرد. تاکسی گرفتند و به منزل رفتند. چنگیز، سفره انداخته بود و پنیر و گوجه قاچ زده وسط سفره گذاشته بود. سفره، سفره زهرا نبود. زهرا نگاهی به سید انداخت و آرام گفت:"خریدهاند." سید که منظور زهرا را فهمید، حسابی تشکر کرد و گفت:"قرار نبود افطار امشب را مهمان شما باشیم ها آقا چنگیز." چنگیز گفت:"میخواستم غذا سفارش بدهم اما.." سید گفت:"خیلی هم عالی است. خدا خیر و برکت را به روزی و عمرت بدهد" زهرا در این فاصله، نخودی که با خرده مخلفاتی بار گذاشته بود را درون کاسه هایی کشید و به همراه چایی آماده و شیرین، داخل سینی گذاشت و به صدایی آرام، سید را برای بردنشان، صدا کرد. پیالهای هم برای زینب و مادربزرگ کشید. نان و چای و سفرهای داخل سینی گذاشت و از پشت سر آقایان، داخل اتاق رفت.
🔹سید، لقمهای نان و پنیر و گوجهای که چنگیز زحمتش را کشیده بود خورد و برای رفتن به مسجد، از منزل خارج شد. علی اصغر گوشه سالن خوابیده بود و زینب و مادربزرگ و زهرا در اتاق، مشغول افطار کردن بودند. دو سه لقمه ای که خوردند، سجاده را گوشهای پهن کرد. جانمازی به مادربزرگ داد که او هم دلش میخواست هر چه زودتر نماز اول وقتش را بخواند. مادربزرگ رو به زهرا گفت:"مادرجان من مزاحمت نباشم اگر میخواهی به مسجد بروی برو. من که پای آمدن ندارم" زهرا همان طور که جوراب سفید مخصوص نمازش را میپوشید گفت:"لطف دارید. همین جا میخوانم اشکالی ندارد" مادر بزرگ که خودش آدم مقید و مذهبیای بود گفت:"میدانم مراعات مرا میکنی. من راضیتر و خوشحالترم که به مسجد بروی خانم حاجی جان" زهرا به زینب گفت:"با من میآیی؟" زینب که دوست نداشت در خانهای که نامحرم هست بدون پدرو مادرش باشد گفت:"بله من حاضرم. برویم" زهرا، چادر مشکی سر کرد. جورابهایش را عوض کرد و علی اصغر را به مادربزرگ سپرد و راهی مسجد شد. نماز اول تمام شده بود. خانم قدیری را دید و خوش آمد گفت. صدای تکبیرات هفتگانه سید بلند شد. زهرا به همراه سید، تکبیرات هفتگانه را گفت.
🔸سید، سلام نماز را که داد، صدایی آشنا شنید:"سلام حاج آقا. ما هم آمدیم" سید، گل از گلش شکفت و آرام گفت:"خیلی خوش آمدی. می رسم خدمتت" صدای آشنا پاسخ داد:"راحت باشید. فقط خواستم اعلام حضور کنم." سید، تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را شمرده شمرده خواند. دعای اللهم ان مغفرتک أرجی من عملی.. را خواند. بلندگو را دست حاج عباس داد که طبق معمول، بقیه دعاها را با حال خوشش بخواند و جمعیت با او، زمزمه کنند. او هم زمزمه کرد. سوره حمد را خواند. آیه الکرسی خواند. بعد سه قل هو الله و سه صلوات و آیه شهد الله.... به این آیه که رسید دیگر صادق نتوانست صدای سید را بشنود. یعنی می شنید ها. اما نمیدانست که چه میخواند. با خود گفت:"یادم باشد بعد از تسبیحات، حمد و ایه الکرسی و سه قل هوالله و سه صلوات. " بعد به جلو متمایل شد و به صدای آرام گفت:"حاج آقا آن دعای اللهم ان که خواندید چه بود؟" سید، صلواتی فرستاد. از سجاده بلند شد. روی مُهر تربت را پوشاند. سجاده را به متانتی خاص، تا زد. روی دست گرفت که حاج عباس آن را از ایشان قاپید. همان طور که ایستاده بود پرسید:"چه کسی است که دوست دارد خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدش را باز نکند و بر او عرضه نکند؟" عاقله مردی گفت:"چه کسی است که دلش نخواهد!" با این حرف او همه خندیدند. سید هم با خنده گفت:"واقعا. چه کسی است که نخواهد. یک راهش در مفاتیح گفته شده. جایزه بگذاریم برای کسی که آن را پیدا کند. چطور است؟
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ 🎬
تنها موندم وسط اینهمه بدبختی !
انگار این سرنوشت منه؛
چرا همیشه توی اوج گرفتاریها همه منو تنها میذارن ؟
ویژه شهادت #حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ 🎬
برخی میگن:
✘ من خدا رو قبول ندارم!
✘ خدایی که نمیبینین رو چجوری میپرستین؟
✘ آدمی که عقل و وجدان داره چه احتیاجی به خدا و قرآن و ... داره؟
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
اصلا ذهن خودتون رو درگیر اربعین نکنید اذیت میشید!!!🙄
#پاورقی #اربعین #پیاده_روی_اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 اعتراف شبکه اینترنشنال به توان پهپادی و دفاعی ایران علیرغم شدیدترین تحریمها:
🔺️ایران با پهپاد مهاجر ۱۰ میتواند به اسرائیل برسد و بر فراز آسمان آن عملیات شناسایی انجام دهد.
🔺️ایران میخواهد به آمریکا و اسرائیل ثابت کند که علیرغم تحریمها توانسته در حوزه دفاعی و امنیتی، توان عملیاتی و بازدارندگی خودش را حفظ کند.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
اصلا ذهن خودتون رو درگیر اربعین نکنید اذیت میشید!!!🙄
#پاورقی #اربعین #پیاده_روی_اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | مردم لُر جواهرند
🔹 رهبر انقلاب: مردم لر حقیقتاً جواهرند؛ با صفا، درخشان، مخلص، مثل آب زلال و عاشق دین... خدمت به این مردم، خدمت به دین است. ۱۳۷۰/۰۵/۳۰
👈🏻 «آفتاب» که به «جواهر» بتابد، جواهر، بیشتر درخشیدن میگیرد و چشمنوازتر میشود؛ بهخصوص اگر این جواهر، مردم باصفا و همچون آیینه «لُر» باشند.
🔹 در ایام سالگرد سفر رهبر انقلاب به استان لرستان در روزهای پایانی مردادماه سال ۱۳۷۰، رسانه جلوه کوچکی از خاطرههای به یاد ماندنی دیدار حضرت آیتالله خامنهای و مردم شهرهای مختلف و اقشار گوناگون استان لرستان را در نماهنگ «مردم لُر جواهرند» منتشر میکند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب استایلهای دوزاری چگونه به اسم چادر و مانتو و اربعین مخاطبانشون رو تحمیق میکنن
به پشت صحنه کلیپهاشون دقت کنید
سرباز حضرت آقا کد ۳۶❤️❤️
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ
• چرا امام رضا علیهالسلام، به محض ورود به ایران، خواهران و برادرانشان را نیز به این سرزمین فراخواندند؟
• آیا در این دعوت و رموز آخرالزمانی آن، نقشی برای ما تعریف شده است؟
گزیدهای از کارگاه تمدنسازی
🍃🌹▪️ــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#استوری_موسیقی « اربعینی»
دل پرزخم زمین، گفته کسی میآید،
زده فریاد که فریادرسی میآید !
ساقی از عهد و قراری ازلی برگشته،
پسر فاطمه «س» با تیغ علی «ع» برگشته.
انتخاب | علی قلیچ 🎶
#اربعین #پیاده_روی_اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
🔴 فوری
پیشنهاد می شود
🔻جشن عضویت ایران در سازمان اقتصادی بزرگ جهانی ( بریکس ) در ایران گرفته شود و در خیابان ها و شهرها و روستاها شیرینی توزیع و یک موج آفرینی امید بخش در ایران ایجاد گردد 🇮🇷
🔷 یه بابای مدعی یه وقتی میگفت : این آقایان اگر بتوانند فقط دو صفحه توافق بنویسند بنده در مقابل آنها تعظیم میکنم.
🔹 کاملا درست گفته بود چون میدونست هیچکس مثل اونا نمیتونه توافقی بنویسه که ۸ سال مملکت رو به خاطرش تعطیل کنه،تورم رو چندین برابر کنه، راکتورآب سنگین اراک رو بتن بریزه و ....... و کلا مملکت رو به گند بکشونه.
🔹 حالا اما ایران طی دو سال هم عضویت شانگهای رو به دست آورد و هم عضو بریکس شد انشالله به زودی با دلار زدایی از اسارت اقتصادمون در بند دلار هم آزاد خواهیم شد.اما گمان نکنیم که این افراد این قدر عزت نفس و صداقت داشته باشند تا به وعده تعظیم خود عمل کنند.
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهل و هفت
🔹حاج عباس دنبال آقای مرتضوی گشت تا جواب معما را از او بپرسد و جایزه را بگیرد. جایزهای که خدا برایش تعیین کرده بود نه آنکه سید قرار بود بدهد اما آن شب، آقای مرتضوی نیامده بود. هیچ وقت نشده بود که برای نماز جماعت خودش را به مسجد نرساند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ بعد از ساعت 9 و نیم که چراغهای مسجد خاموش شد، به آبدارخانه رفت و شماره آقای مرتضوی را گرفت:"سلام حاجی. خوب هستید؟ تشریف نیاوردید امشب.. بله حاج آقا بودند. نه چنگیز باهاشون نبود. نه.. بله.. چیزی شده؟.. باشه چشم." گوشی تلفن قدیمی را آرام گذاشت. در را بست و از مسجد بیرون آمد. سید که منتظر حاج عباس بود، خداقوت گفت و آقا صادق را معرفی کرد:"حاج عباس آقا، این گل پسری که می بینید، آقاصادق نقاش خوش ذوق و پسر خیلی خیلی باهوش و بامحبتی است." صادق که هم از تعریف های ساده سید خوشش آمده بود و هم خجالت کشیده بود گفت:"سلام. قبول باشه نماز و روزه هایتان." حاج عباس دستش را جلو آورد و بعد از دست دادن به صادق، سرش را نوازش کرد و گفت:"خدا حفظش کند.. این مسجد که نوجوان های خوبی دارد" سید به حاج عباس گفت:"حاجی جان اگر کاری چیزی داشتید حتما بگویید ما همه آمادهایم. مگه نه آقا صادق؟" صادق لبخند زد. چشمش به مادرش افتاد که گوشهای منتظر او ایستاده است. رو به سید گفت:"مامانم هم آنجا هستند" سید گفت: "بدو بدو که لابد خیلی منتظرت بوده اند. سلام ما را برسان و ازشان عذرخواهی کن.. خدانگهدار هنرمند عزیزم" صادق با شادی و انرژی بسیار از سید جدا شد و کنار مادر رفت. مادر از انرژی دویدن صادقی که همیشه آرام و بی حال راه میرفت، انرژی گرفت و در دل، سید را دعا کرد.
🔸زهرا، گوشه دیوار منتظر آمدن سید بود. زینب از خستگی، روی دوپا نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. سید از حاج عباس خداحافظی کرد و سریع خودش را به سر کوچه رساند. دست روی سر زینب کشید و گفت:"قبول باشه دختر گلم.. خداقوت.. امروز حسابی انرژی سوزوندی ها" زینب با بی حالی سرش را بالا گرفت و گفت:"تازه به افطاری مسجد هم نرسیدم. در خانه هم که چیز خاصی یافت نمی شود." زهرا از این حرف زینب، شرمنده سید شد و گفت:"غذای به آن مقوی و عالی. خیلی دلت بخواهد." و هر سه به سمت خانه حرکت کردند. چنگیز، با فاصله پشت سر سید وارد کوچه شد. سید متوجه حضورش شد. زهرا و زینب داخل خانه شدند و سید منتظر آمدن چنگیز شد:"به به . اقا چنگیز. سلام چطوری؟ غار مخفیات کجاست ما هم بیاییم آنجا بنده خوب خدا؟ حال مادربزرگ چطور است؟ دردی چیزی که ندارند ؟" چنگیز گفت:"خوب هستند خداراشکر. ظاهرا که درد ندارند. نمی دانم." سید داخل دست چنگیز، جعبه سیگاری دید و با دستش تعارف کرد که وارد خانه شوند و گفت:"من از این سیگارها خاطره خوبی دارم ها." چنگیز چشمانش از تعجب گرد شد. تا به حال نشنیده و ندیده بود که روحانی سیگار بکشد چه برسد به اینکه خاطره هم داشته باشد. مبهوتانه سید را نگاه کرد.
🔹سید که از حالت چنگیز خندهاش گرفته بود گفت:"نترس. من سیگار نمیکشم. فقط گفتم خاطره خوبی دارم. بفرما داخل" و همان طور که وارد حیاط خانه شدند، تعریف کرد که:"در نوجوانی، بعضی از جوان های کوچه و محلهشان سیگار میکشیدند و به من هم تعارف میکردند. هر بار با متلک و تکه های مختلف مسخره میشدم چون قبول نمیکردم. آن هم فقط برای مادرم. مادرم خدا رحمتشان کند از سیگار کشیدن بدش میآمد و من هم میخواستم دل مادرم را به دست آورده باشم. یک بار که بچه ها اصرار و سماجت زیادی داشتند که حتما سیگار را روی لبهای من بگذارند، به ذهنم جملهای آمد و گفتم" سیگار من با مال شماها خیلی فرق دارد. سیگار شما به درد نخور است و من نمیکشم" هر چه پرسیدند چه مارکی است چیزی بروز نمیدادم. من که اصلا سیگار نمیکشیدم که مارک بدانم چیست." چنگیز که روی پلهها نشسته بود و جعبه سیگار را همان طور دستش گرفت بود گفت:"پس چرا گفتید سیگار من متفاوت است؟" سید گفت:"خب منظور من سیگار دودکردنی نبود. منظورم چیزی بود که با کشیدنش حالم خوب میشد. آن ها اسمش را سیگار گذاشته بودند. " چنگیز که ذهنش روی سیگار قفل شده بود و چیزی سر در نیاورد گفت:"بالاخره مارک سیگارتان چه بود؟" سید از این سوال چنگیز خنده اش گرفت و گفت:"یک مارک اصیل و تمام نشدنی. به نظرت چه چیز در این دنیاست که تمام نمیشود؟" و قیافه متفکر چنگیز را که دید گفت:"حالا ما یک چیزی گفتیم که فکر نکنند ما حال خوب کن نداریم اما شما خیلی جدی نگیر. یک حال خوب کن داری داخل اتاق که حسابی نگرانت هست." همان طور که از جا برخاست گفت:" آب میخوری؟ من که خیلی تشنه ام" و برای آوردن پارچ آب، داخل خانه رفت.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهل و هشت
🔹چنگیز و سید در سالن خوابیدند و زهرا و بچه ها در اتاق. هوای اتاق گرم شده بود و دم گرفته. پنکه سقفی داشت و چون در بسته بود، باد خنک کولر داخل نمیرفت. زهرا هم که حسابی گرمایی. کلافه کلافه شده بود و با آن همه خستگی، خوابش نمیبرد. به چهره مادربزرگ نگاه کرد که چه ساده و راحت خوابیده و خداراشکر گفت که کسالتشان به خیر گذشته بود. گردن و صورت زینب از گرما به عرق نشسته بود. این طور نمیشد. باید فکری میکرد. گوشیاش را برداشت و به سید پیامک داد:"جواد جان هوای اینجا خیلی گرمه و خفه است. پیشنهادی نداری؟ خوابم نمیبرد" بلافاصله پاسخ سید آمد که:"الان درستش میکنم." سید، ملحفهای از کمد گوشه سالن برداشت. نخهای شیرینی که زهرا در کابینت جمع کرده بود را به هم وصل کرد. یک سر ملحفه را با نخ بست و به لولای در آشپزخانه قلاب کرد. سر دیگرش را به کناره در اتاق قلاب کرد. سالن به دو قسمت شد و حالا زهرا می توانست راحت از اتاق به آشپزخانه برود. پیامک داد:"در را باز بگذار." زهرا لای در را باز کرد و پرده را که دید، خوشحال شد. لای در را کمی باز گذاشت که هوای خنک داخل بیاید و خوابید.
🔸خوابید اما خبرنداشت همان موقع، برای عزیزدلش، پرونده تشکیل میدهند که به مجرمی پناه داده است:"سالهاست میشناسمش، خیلی جرمها کرده. مدرک برخیهایشان را هم دارم. عکسهایش هم هست." وکیل گفت:"چرا تا به حال به از آن مجرم شکایت نکرده بودید؟ وقتی این همه مدرک محکمه پسند دارید." آقای میرشکاری کوبنده گفت:"گذاشته بودم برای روز مبادا. شما به این کارهاش کاری نداشته باش. شکایت را تنظیم کن که این آقا علاوه بر پناه دادن به مجرم، در محل هم ناامنی ایجاد کرده و زد و خورد هم داشته. شاهد هم دارم. نادر قاصدی خودش چاقو را در دستش دیده" وکیل نگاهی تاسفبرانگیز به آقای میرشکاری کرد که چشمش به برگه روی دست او بود و با خود فکر کرد:"مشخص است که پرونده سازی است. خدا کمکش کند" سرش را پایین انداخت و گفت:"من شکایت را تنظیم میکنم اما وکالت را نمیتوانم قبول کنم. حتی اسمی هم از من نباید بیاورید. اگر این شرط را قبول دارید انجام دهم" آقای میرشکاری گفت:"باشد مهم نیست. تنظیم شکایت های شما معروف است. شما تنظیم کن وکالت را فرد دیگری انجام میدهد." آقای وکیل جوان، شکایت نامه را خطاب به دادگاه ویژه روحانیت تنظیم کرد و دست آقای میرشکاری داد. آقای میرشکاری نسخه شکایت بدون نام را از وکیل گرفت و به منزل رفت. برگه را داخل گاوصندوق گذاشت و قفل کرد تا فردا که آن را به دست وکیلی چیرهدست بدهد.
🔹شب طولانیای به نظر سید آمد. غمی سنگین روی سینهاش افتاده بود و علتش را نمیدانست. هر چه استغفار و ذکر بلد بود گفت اما این سنگینی از روی قلبش برداشته نشد. با خود گفت "کاش این سنگینی از غصه بندگان خدا باشد نه گناه و معصیت. خدایا خطاهایمان را ببخش و ما را بیامرز." به یاد حرف مرحوم آیت الله بهجت رحمه الله افتاد. سر به سجده گذاشت:" خدایا، تو پاک و منزهی از هر عیب و نقصی. ما هستیم که سراسر نیاز و نقص و عیبیم. عیوبمان را ببخشای. عیب هایمان را بپوشان. ضعف هایمان را قوت ده. خدایا به برکت محمد و آل محمد، عمری با برکت روزی همه مومنین و مسلمانان قرار ده. همه را با محبت مولایمان حسین پیوند ده. " به یاد امام حسین علیه السلام که افتاد چشمانش به اشک نشست. منتظر همین اشک بود. ادامه داد:" خدایا کاری برای این بنده خوبت جور کن که روزی حلال و با برکتی را جلوی مادربزرگ پیرش بگذارد و رضای تو در آن کار باشد و بتواند تشکیل خانواده بدهد. خدایا، مشکلات خانواده آقای قدیری را مرتفع بفرما."دلش برای دعاهای خاص استاد اخلاقش تنگ شده بود. به خدا گفت:"چند صباحی ما را در محضرشان روزی دادی که بیاموزیم و آنها را هدیه دیگر بندگان خوبت کنیم؟ خدایا ما را موفق به آنچه که تو دوست داری و راضی هستی بدار. خدایا توفیق و برکتی بیشتر به استادمان بده. خدایا امروز جمعه بود. نکند دل مولایمان را شاد نکرده باشیم. خدایا ظهور مولایمان را برسان. ما را هر روز و هر لحظه بیشتر به حضرتش نزدیک فرما و ظهور غیبت طولانیشان را در قلبهامان تعجیل ده."
🔸به محاسبه امروزش پرداخت و کارهایی که در هفته پیش رو باید انجام بدهد را در ذهن مرور کرد. ساعت گوشی را تنظیم کرد که فردا حتما به حاج احمد سری بزند. چهار رکعت از نماز شب را خواند. سرش را روی بالشت زهرا گذاشت:"خدایا زهرا را به مقامات بالا برسان و بهترین خیرها را نصیبش کن. این بنده ایثارگرت رویم را شرمنده کرده است." از این فکر لبخند به لبانش آمد و خدا را شکر گفت.
https://eitaa.com/mahdavieat