فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔴 فیلم جدید از انتقال تجهیزات تیپ مکانیزه امام زمان(عج) نیروی زمینی سپاه به مرزهای شمالغرب کشور
♦️بزودی اولتیماتوم ایران به اقلیم کردستان عراق به پایان میرسد .
#ایران_قوی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
وقتی صفحه فدراسیون جهانی حسینیه میشه☺️
این کلیپ با نوای حیدر حیدر از صفحه فدراسیون جهانی کشتی منتشر شد💪
به امید موفقیت فرزندان ایران در تمام عرصه ها♥️
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
▪️🍃🌹🍃▪️
طرح ترور پدر مهسا امینی در سقز خنثی شد
معاون استاندار کردستان:
چند نفر از اعضای گروهکهای تروریستی که می خواستند در مسیر آرامستان آیچی، امجد امینی پدر مهسا امینی را ترور کنند با هوشیاری نیروهای امنیتی دستگیر و این طرح خنثی شد.
در این ارتباط چند نفر از نیروهای تروریست دستگیر شده اند.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
🔹🍃🌹🍃🔹
امان از دست بعضی بچه بسیجیها!
امروز خیابان آزادی، سر جمالزاده، یک بسیجی گونی به دست را دیدم!
بنده خدا گونی را آماده کرده بود که صاحبش را در بر بگیرد، اما دریغ از یک نفر!😂
✍ رضا حاتمی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و دو
🔹چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقهای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشهای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد:"- رضا میگفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد:"چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده میگه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم. به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت.
🔸کفشهایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میانسال تر بود گفت:"اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید." سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت:"احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگتر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. "نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: "خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید." صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت.
🔹 حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود اما مدی که به حروف میداد، همان کشش مجاز بود و از حد نمیگذارند. اذان تمام شد. بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهرهاش متفکر بود. رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگتر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد:"حاج آقا شما بفر.." اما او، دست سید را خواند و گفت:"حاج آقا بفرمایید"و با صدایی بلند گفت: "قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه" از میکروفون تا سجاده، چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت. با خدا مناجات کرد:"خدایا، به واسطه نماز اول وقت مولایمان، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر."ا شک از دیدگانش سرازیر شد. شانههایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت.
🔸چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست. چنگیز وضو نداشت. فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه. به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت. با خود گفت:"من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست." رو به سید ایستاد. سید از سجده سربلند کرد و گفت: الله اکبر. چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد : الله اکبر. نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد. سید مجدد به سجده رفت. چنگیز گفت: الله اکبر. نمی دانست درست میگوید یا نه. تا جایی که یادش میآمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار میکرد. سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت: یاالله. یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: بحول الله و بقیه ذکرش را آرام تر گفت. چنگیز شنید. تکرار کرد: بحول الله. تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر میگفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و سه
🔹مکبری چنگیز هر جور که بود بالاخره تمام شد. سید رو به چنگیز کرد و لبخند دلنشین و تحسین برانگیزی نثارش کرد. چنگیز میکروفون را دست آقای مرتضوی که به سوی او آمد داد و رفت وضوخانه. از صف ها که رد میشد، صدایی شنید که "مکبری را چه به تو!" عکس العملی نشان نداد. انگار که چیزی نشنیده. آستینهایش را بالا داد و سعی کرد همان طور که از سید دیده بود، وضو بگیرد. حال خوشی داشت و دلش نمیخواست این حال خوشش را هیچکس خراب کند. به مسجد برگشت. دعاهای تعقیبات را آقای مرتضوی خوانده بود. سید آرام و نرم از جا برخواست و کنار آقای مرتضوی قرار گرفت. کتابی دستش بود. کتابی نسبتا کلفت اما کوچک. میکروفون را سید گرفت و به جمع سلام کرد: "سلام علیکم. نماز و روزههایتان قبول باشد الهی. اگر یادتان باشد سوالی مطرح شده بود و قرار بود هر کس پاسخش را گفت، جایزهای بگیرد. بسم الله.. چه کسی یادش هست و جواب را میداند؟" صدای بمی برخاست که:"سوال چه بود؟" سید لبخندی زد و گفت: "یک راه برای اینکه خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدمان را باز نکند و بر او عرضه نکند در مفاتیح بیان شده است. سوال این بود که آن راه چیست؟" آقای مرتضوی نگاهی به کتاب دست سید انداخت و گفت:"به به عجب جایزه جالبی. من بگویم؟"
🔸سید گفت "بفرمایید." آقای مرتضوی گفت "حالا بگذارید ببینیم کسی میداند یا نه. و برای کمک گفت: در تعقیبات نماز است. یک دعاست. بقیه اش را شما بگویید." مردم به یکدیگر نگاه میکردند. از قسمت خواهران کاغذی رسید دست سید. کاغذ را باز کرد و گفت:"یکی از خواهران پاسخ را گفته است." چنگیز مفاتیح دستش بود و برای پیدا کردن جواب، از بخش تغقیبات مشترکه شروع به خواندن توضیحات کرد. سید گفت:"ظاهرا پاسخ را آقای مرتضوی باید بگویند. لطفا این کتاب را به خواهری که این کاغذ را نوشته اند بدهید." چنگیز دستش را بالا گرفت و گفت:"پیدایش کردم حاجی" و چنان با شوق و فریاد این جمله را گفت که همه به سمت او برگشتند و خودش هم به یکباره متوجه شد که فریاد کشیده و لبخند روی لبانش، ماسید:"ببخشید. شرمنده" سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سید از پشت میکروفون گفت: "به به. بفرما آقا چنگیز. بفرما پشت میکروفون برایمان بگو." چنگیز زیر نگاههای سنگین مردم، اذیت بود و عرق کرده بود. موقع جلو رفتن شنید که همان صدای قبلی گفت"تو را چه به مفاتیح" باز هم نشنیده گرفت اما این بار دلش شکست. نزدیک سید رسید. آقای مرتضوی نگاه مهربانی به او کرد و گفت:"بگو برایمان پسرم" سید میکروفون را جلوی دهان چنگیز گرفت. چنگیز تشکر کرد و گفت: "در بخش تعقیبات مشترکه، یکی از دعاها این طور گفته شده: ( از دست نوشته شیخ شهید نقل است که حضرت رسول (صلى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: هرکه می خواهد خداوند در قیامت اعمال زشتش را بر او عرضه نکند و پرونده گناهانش را نگشاید، باید این دعا را بعد از هر نماز بخواند: اَللّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجى مِنْ عَمَلى،...)"
🔹سید جمله به جمله فرازی که چنگیز به سختی و با مکث میخواند را ترجمه کرد تا مردم بدانند چه دعایی میخوانند واز خداوند چه میخواهند و خدا به خاطر چه درخواستی گفته که نامه اعمال زشتت را باز نمیکنم. در آخر گفت: "جایی ننوشته اند که گنهکار نیاید و چه لطفی عظیم تر از این که پرونده گناهانمان را باز نکنند؟ آنقدر روز قیامت نیاز به مهربانی و ستاریت خداوند داریم. آنقدر نیاز به نگاه پر مهرش داریم.. خدایا، ما را از شیعیان و دوست داران اهل بیت قرار ده و زندگی و مرگمان را به حیات و ممات معصومین علیهم السلام پیوندی جدانشدنی ده.." اشک در چشمانش حلقه زده بود. صدای آمین جمعیت بلند شد. آرام به چنگیز گفت:"جایزه شما هم پیش من محفوظ است. سپس اذان و اقامه را با همان لحن زیبایش گفت.
🔸میکروفون را دست چنگیز داد و گفت:" بسم الله. زیبا مکبری کردی" چنگیز با خود فکر کرد نماز جماعت را که این طور از دست میدهم. اما چیزی نگفت. میکروفون را گرفت. زیر لب گفت: "خدایا مجدد راهنمایی ام کن. "مرد میانسالی گفت: "قد قامت الصلوه.." چنگیز هم بلند گفت: قد قامت الصلوه." منتظر شد تا سید دستانش را بالا ببرد. سید، دو دستش را به آرامی به موازات گوشش بالا آورد و رها و نرم، به کنار بدنش ثابت کرد. لحظه ای مکث کرد و بسم الله را شمرده شمرده، بلند و با لحنی خاص که سرشار از شادابی و حزنی عمیق بود، خواند. چنگیز خود را از حال و هوای سید بیرون کشاند و گفت: "الله اکبر تکبیره الاحرام.." تعجب کرد. لحن مکبری کردن های حاج عباس را گرفته بود. چقدر برایش آشنا بود مکبری کردن. علت را نفهمید اما خوشحالتر و مطمئنتر از قبل، رو به سید ایستاد و محو حالاتش شد.
May 11
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
صبحی
که شروعاش
زِ سلامی به تو باشد؛
ای جــــــــــــانِ دلـــــــــــــم 🌸
صبحِ من آن روز به خیر است ...
#یامهدی
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
🌱 پُر از آرامش و حس خوب🌱
یـــــــه حــــسِ خــوبــــــ
گریه بر امام حسین امامت...!.mp3
2.73M
حتماً و حتماً گوش کنید
با گریه بر امام حسین علیه السلام
انسان به مقام امامت میرسد!
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید
آیت الله جاودان:
مکررا پیش اومده که دوستانی آمدند و توبه کردند و گذشته شون رو کنار گذاشتند ولی میگن خیالات، صحنه ها و افکار گذشته ما رو رها نمی کنه...
علتش این است که سرمایه وجودی آنها آلوده است و باید پاک شود.
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
🌤سلام
صبح پنج شنبهتون بخیر
🌸 سلامی به زیبایی عشق
🍃 به لطافت دل مهربونتون
🌸 آرزو میکنم پنجـره دلتون
🍃 رو بـه خوشـبختی بـاز بشه
🌸 و دلتون سرشار از شادی
🍃 و آرامشی همیشگی باشه
http://eitaa.com/mahdavieat
🌹یادم باشد که زیباییهای کوچک را دوست بدارم
حتی اگر در میان زشتیهای بزرگ باشند؛
🌹یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که
هستند نه آنگونه که میخواهم باشند؛
🌹یادم باشد که با خودم مهربان باشم، زیرا شخصی
که با خود مهربان نیست،
نمیتواند با دیگران مهربان باشد ...🌱
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
🍁 پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و چهار
🔹نماز که تمام شد، سید آرام از چنگیز پرسید که حاج عباس آمدند یا نه. جواب منفی چنگیز را که شنید از جا برخاست. آقای مرتضوی شروع به خواندن تعقیبات کرد. چنگیز پشت سر سید راه افتاد. سید وارد آشپزخانه شد. کتری چای را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. چنگیز، کتری آب جوش را برداشت و استکان ها را پر کرد. سینی اول که آماده شد چنگیز آن را برداشت و داهل مسجد رفت. سید، سینی دوم را پر کرد و وازد مسجد شد. چنگیز در حال تعارف سینی بود. نگاهی به سید انداخت که به گوشه مسجد رفت. از زیر پرده، سینی را به قسمت خواهران فرستاد و گفت چایی را بردارید. صدایی تشکرکرد. سید که خیالش راحت شد، به سمت آقای مرتضوی رفت و آرام گفت حاج عباس را از بعد از نماز ظهر ندیده است. مردم چایی رادخوردند. برخی غر زدند که پس شیر و خرما کو و برخی بخاطر همین چای تشکر کردند. سید بالای منبر رفت. همهمه از بخش خواهران بلند بود. سکوت سید و تذکر آقای مرتضوی، یک سوم صدا را خواباند اما هنوز نمی شد صحبت را شروع کرد.
🔸سید با صدای بلند و با لحن صوت مجلسی عبدالباسط گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم" سکوت بر مسجد، حکمفرما شد. آقای مرتضوی از این فکر سید کیف کرد و نشست. با خود گفت "ظاهرا سید نیازی به کمک ما ندارد. ما باید از او کمک بگیریم" و از این فکر تبسمی بر لبانش نشست. سید ادامه داد:"از خواهران محترم درخواستی دارم. روایتی که به نظرتان زیبا و کارآمد آمده را روی برگه ای بنویسید و اول نماز هر شب بدهید بخوانیم. " صدای صلوات از قسمت خواهران بلند شد. یکی از آقایان گفت :"مثل اینکه خانم ها خیلی خوششان آمد" برخی خندیدند. سید دعای فرج را خواند و صحبت را شروع کرد.
🔹حاج عباس، وارد مسجد شد. دنبال آقای مرتضوی گشت. کنارش رفت و آرام در گوشش چند دقیقه ای صحبت کرد. چهره آقای مرتضوی گرفته شد. برخاست و به چنگیز گفت :"بعد از اینکه مردم رفتند به سید بگو به بیمارستان بقیه الله بیاید. همان جا که حاج احمدبستری بود. چنگیز پرسید :" چه شده؟ " حاج عباس نگاه مضطربش را به سید انداخت و آرام به چنگیز گفت: "حاج احمد سکته کرده. بعد از خلوتی مسجد به سید بگویی ها" چنگیز که بعد از دیدار آخری که با سید از حاج احمد داشت و نوع برخورد محترمانه سید را با حاج احمد دیده بود، نسبت به او مهربان تر شده بود و از این خبر، ناراحت و آشفته شد. حاج عباس بو آقای میرشکاری به سمت در مسجد رفتند. آقای میرشکارز نگاهی به شکاف دیوار کرد و گفت:"اینم شده قوز بالاقوز. نگهبان امین از کجا بیاورم حالا؟!" و با ناراحتی و نگرانی مسجد را ترک کرد.
🔸چنگیز استکان های خالی و نیم خورده چایی را از جلوی مردم جمع کرد. سید جملات آخرش را گفت:" برای هر کارمان ولو به یک لبخند، نیت اخروی داشته باشیم برده ایم. خدا کمک کند بتوانیم لحظاتمان را نورانی تر از قبل کنیم." دعا کرد و مردم با صلواتی او را همراهی کردند. چنگیز سینی خواهران را هم که از زیر پرده بیرون آمده بود برداشت و به آشپزخانه برد. مسجد، زودتر از همیشه خالی شد. سید بعد از خداحافظی و پاسخ به پرسش های چند جوان و میانسال، به سمت چنگیز رفت و پرسید:" خدا قوت. ممنون بخاطر چایی و همه کمک هایت. خدا خیرت بدهد. چه شده بود آقا چنگیز؟ " چنگیز گفته آقای مرتضوی را به سید گفت. سید نگاهی به شکاف دیوار کرد و فکر کرد "چطور مسجد را تنها بگذارم؟"
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و پنج
🔹تلفن سید زنگ خورد:"السلام علی الحسین.. السلام علی الحسین." زهرا بود: سلام جواد جان. مسجد تعطیل شده نمیآیی برویم؟" سید گفت:"آخ ببخشید. شما دمِ درِ مسجدید؟" و سریع از مسجد بیرون رفت. چنگیز نمیدانست باید چه کند. روز و شب می گذراند و هدف خاصی نداشت. قبلا گروهی داشت. نوچه هایی. برو و بیایی. گیم نت مسابقات داشتند. در محل کارها میکردند که از یادآوریشان شرمگین میشد. از وقتی مِهر سید به دلش افتاده بود، دیگر دلش نمیخواست با دوستان قدیمیاش بپلکد اما هیچ کار خاصی هم نداشت. سید وارد مسجد شد. چنگیز گفت:"شما بروید بیمارستان. من اینجا میمانم." سید از این پیشنهاد سخاوتمندانه چنگیز تشکر کرد: "خدا خیرت بدهد. آقای میرشکاری نفرمودند برای چه باید بروم بیمارستان؟" چنگیز که به سفارش حاج عباس، اصل اتفاق را رو نکرده بود گفت:"نه ایشان چیزی نگفتند." گوشی سید مجدد زنگ خورد:"جانم.. سلام گلم.. بله.. متشکرم.. نه نیازی نیست شما بیایی. بله. گوشی را بده مادربزرگ آقا چنگیز با ایشان صحبت کنند. بله.. از من خدانگهدار"
🔸سید گوشی مشکی رنگش را به چنگیز داد. چنگیز نگاهی به گوشی ساده سید کرد و آن را با لبخند گرفت: "الو.. الو.. الو عزیزجون.. الهی قربونت برم.. سلام عزیز جون.. خوبین؟ حالتون خوبه؟ دیگر حالتان به هم نخورد عزیز؟" و با حالت گریهای ادامه داد:"عزیز چنگیزتو ببخش بخاطر بی لیاقتی من اینقدر در به در شده ای" و دیگر حرفی نزد و فقط اشک ریخت. سید که از همان ابتدا، از چنگیز فاصله گرفته بود تا راحت با مادربزرگش صحبت کند، صدای گریهاش را شنید و شروع به خواندن سوره عصر کرد و خواندن را چند بار تکرار کرد. چنگیز آرامتر شد. گوشی را به سید داد. قطع شده بود. صدای گوشی بلند شد: جانم.. سلام گلم.. باشه آمدم." از مسجد بیرون رفت و با قابلمه ای برگشت. قابلمه را جلوی چنگیز گذاشت و گفت:"افطار کن آقا چنگیز. من با اجازه ات بروم بیمارستان. همهاش را بخوریها. خدا خیرت دهد که از مسجد مراقبت میکنی". پیشانیاش را بوسید و قبل از اینکه احساس شرمندگی و خجالت به او دست دهد، مسجد را ترک کرد.
🔹به بیمارستان که رسید، به آقای مرتضوی تماس گرفت. حاج عباس خود را به طبقه پایین رساند و سید را به بخش قلب برد. سید، از دیدن حاج احمد تعجب کرد و نگاه پرسشگر خود را به حاج عباس دوخت:"چی شده حاج عباس؟ چه اتفاقی افتاده؟ حاج احمد که حالش خوب بود" حاج عباس، به گریه افتاد و گفت: "موقع نماز ظهر، حاجی با یک حالت خاصی آمد مسجد و شما را نگاه کرد و رفت. حالت غریبی داشت. غم در صورتش موج میزد. نتوانستم بمانم و بلافاصله خودم را به خانهاش رساندم. زنگ زدم و گوشی که برداشته شد خودم را معرفی کردم. خانمش پشت گوشی بود. چون هیچ صدایی از ایشان نیامد. دکمه بازشدن در را زد. میدانید که همسر ایشان را هیچ کس ندیده. خودم در را باز کردم و وارد شدم. صدای حاج احمد از اتاق میآمد. با کسی بحث داشت. احساس کردم نباید وارد اتاق شوم. انگار یقه به یقه شده باشند، آن طور در حال دعوا و بحث بودند. فریاد حاج احمد آمد که نمیگذارم این کار را بکنی. پس این سالها همه این مصیبت ها زیر سر تو بود. وقتی همه بفهمند دیگر یک ساعت هم دوام نخواهی آورد." و باز انگار درگیری شد. دیگر سکوت شد و صدایی نیامد. بعد از چند ثانیه، آقایی از اتاق بیرون رفت و به سرعت از در خارج شد. اصلا نفهمید که من گوشه دیوار ایستادهام." گریه حاج عباس بیشتر شد و ادامه داد:"من که وارد شدم، دیدم حاج احمد روی زمین افتاده. سریع زنگ زدم اورژانس "
🔸 سید از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود. آقای مرتضوی ، از اتاق دکتر بیرون آمد و به سید که رسید، به او دست داد:"سلام علیکم حاج آقا. خداقوت" نگاهی به حاج عباس کرد. حاج عباس گفت:"همه چیز را گفتم" نگاه شماتت بار آقای مرتضوی صورت حاج عباس را جدی کرد. دست از گریه برداشت و گفت: "نه آن را نگفتم" سید، نگاهش را بین آن دو رفت و برگشت داد و از حاج عباس پرسید: "چیزی به من مربوط است که نگفتهاید؟ بگویید خب. " آقای مرتضوی دست سید را گرفت و روی صندلی نشاند. از مسجد و شکافش پرسید. سید قضیه نگهبانی چنگیز را تعریف کرد. آقای مرتضوی گفت:"خدا خیرش بدهد این جوان چقدر خوب بود و ما چه فکرها که نمیکردیم." سید پرسید:"حاج آقا، چه چیز را حاج عباس آقا به من نگفته است؟" آقای مرتضوی گفت:"اینکه دعوا سر شما بوده و طرف دعوا هم..." سید از شنیدن این جمله تعجب کرد و گفت:"سر من؟ طرف دعوا؟" آقای مرتضوی ادامه داد: "بله. با آقای میرشکاری" سید، دست بر زانویش زد و با غصه، فقط گفت: "ای وای."
http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
🔹🍃🌹🍃🔹
تصویری از قاب های ماندگار رئیسی
📸کریستین امانپور حاضر نشد روسری بپوشد ابراهیم رئیسی مصاحبه را لغو کرد.
پ ن: مقایسه کنید با دیدار روحانی با خانمی که تا زانو لخت بود و نیش روحانی تا بیخ گوشش باز
بعلــــــه فرق میکنه به کی رای بدیم
#حجاب
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat