eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
369 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح ها🌷 لباس آرامش به تن کن دستهایت را باز کن چشمهایت راببند،✨ و رو به آسمان، صد بغل حسِ ناب زنده بودن را، نفس بکش و به زندگی درود فرست ... https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️❌⭕️ 📛طوفان‌های بیشتری در راه است! 🔹️صحبت‌های شنیدنی سردار سرافراز اسلام، اسماعیل قاآنی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت هفتاد و سه بخش دوم 🔹صدای کلید انداختن در به گوش زهرا رسید. با خود گفت:"سید آمد." مریم خانم کفش هایش را پوشید و پله اول را که پایین رفت، در باز شد و سید را دید. سر جایش ایستاد. روسری اش را جلو کشید و مجدد قدم هایش را حرکت داد. سید متوجه حضور خانم غریبه شد. همان طور که سرش پایین بود یاالله گفت. مریم خانم گفت:"سلام حاج آقا. بفرمایید . من داشتم می رفتم. بفرمایید. خدانگهدار" سید در را بازتر کرد و کنارتر ایستاد. مریم خانم از خانه بیرون رفت. سید در را بست و مجدد یاالله گفت. زهرا با صدای آرام گفت:"بیا تو جواد" سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون می‌کشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت و لبه‌ی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت:"سلام عزیزم." زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت:"سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش" و چشمانش را بست. 🔸سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد. زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت:"راستی از چنگیز چه خبر؟" سید گفت:"خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خسته‌ای." سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد. نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد:"سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خسته‌ای ی دوش می گیرم می‌آیم شما بروید منزل استراحت" حاج عباس جواب داد:"عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟" سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی می‌گذاشت پاسخ داد:"بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید" حاج عباس گفت:"آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید." سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد :"سلام برسانید. حال حاج احمد چطو" گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد. 🔹سید، با صدای زینب از جا بلند شد:"بابا بابا. بابا حالم بده. بابا.." سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد. زهرا از صدای زینب بیدار شد. سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید. پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد:"چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست." زهرا که خیلی بد بیدار شده بود، قلبش درد گرفته و تند تند می‌زد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت:"زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست." زهرا که دلش نمی‌آمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید. زینب مجدد بالا آورد و آرام شد. سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد. یاد حرف دکتر افتاد. به آشپزخانه رفت. تکه نباتی آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود. زهرا گفت:"نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد" سید گفت:"دکتر گفت مکیدن نبات خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد می‌گویم در بیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟" زهرا گفت:"بد بیدار شدم." سید، زهرا را به سمت راست چرخاند و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد می‌شود و زهرا بهتر می‌تواند بخوابد. زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت:"بابا خوابم می‌آید." سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، حمد خواند. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک🍁 قسمت هفتاد و چهار 🔹زهرا که خوابید، سید هم دراز کشید. چشمانش را بست و مشغول خواندن سوره یس شد. همان آیات اول، خوابش برد. وقتی بیدار شد، نور آفتاب، همچون لحافی، روی آن ها را پوشانده بود. بسم الله گفت و از پهلوی راست بلند شد. زهرا و زینب آرام خوابیده بودند. ساعت را نگاه کرد. هفت و دوازده دقیقه بود. برخاست و وضو گرفت. گوشی را برداشت. چهار پیامک آمده بود: "سلام حاج آقا. جلسه امروز چه ساعتی است؟" پیامک بعدی را خواند:"حاج احمد به هوش آمدند. الحمدلله حالشان خوب است. توانستید یک سر بیایید" پیامک بعدی را خواند:"با سلام. جهت برخی توضیحات پیرامون شکایت واصله، به دفتر تبلیغات مراجعه فرمایید. " انتظار چنین پیامکی را داشت. پیامک بعدی را خواند:"سلام علیکم پسرم. مدت هاست از شما بی خبرم. با من تماس بگیر. رفعتی" تعجب کرد. آقای رفعتی یکی از اساتید سالها قبل بوده است. چطور شده که این وقت صبح پیامک داده اند. روی پیامکی که دریافت کرده بود، گزینه تماس را زد. برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، به حیاط رفت.  🔸بعد از دو سه بوق، صدای شاد و سرحال استاد را شنید:"سلام علیکم آسِد جواد نازنین. احوال شما؟" تمام صورت سید به لبخند پُر شد:"سلام علیکم استاد. عرض ارادت و ادب. مخلص شما هستیم. الحمدلله. حال شما چطور است استاد؟ خیلی دلمان برایتان تنگ شده است. " استاد رفعتی پاسخ داد:"حالا خوب است که دلت تنگ شده و یک زنگی به ما نمی زنی، اگر تنگ نشده بود که لابد سایه مان را هم با تیر می زدی" و خندید. سید شرمنده از اینکه تماس نگرفته بود گفت:"خیلی ببخشید. حق دارید. بی ادبی بنده را ببخشید. باید خیلی زودتر خدمت می‌رسیدم. شرمنده تان هستم" استاد رفعتی گفت:"خداراشکر که هنوز هم همان طور هستی. الان کجایی؟ من آمده ام حرم اگر بتوانی بیا ببینمت." سید دلش برای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها پر کشید. دست بر سینه اش گذاشت و گفت:"بی توفیق هستم استاد. متاسفانه قم نیستم. ایام تبلیغ، آمده‌ایم شهرستان. نایب الزیاره مان باشید. خیلی دلم برای خانم تنگ شده است. " استاد رفعتی که روبروی ضریح، نزدیک باب السلام نشسته بود برخاست. دست روی سینه اش گذاشت و بلند، طوری که سید از پشت گوشی بشنود گفت:"به نیابت از آسِدجواد آقا، السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله. السلام علیک یا بنت فاطمه و خدیجه. السلام علیک یا بنت ولی الله. السلام علیک یا اخت ولی الله. السلام علیک یا عمه ولی الله. السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر و رحمه الله و برکاته. اشفعی لنا فی الجنه.." اشک از چشمان سید سرازیر شد. او هم دست روی سینه داشت و کلمه به کلمه استاد، سلام داد. 🔹استاد رفعتی لبخند به لب، رو به ضریح نشست و گفت:"جایت خالی است. چه ساعت ها که این جا مباحثه نمی کردیم. شاگرد خیلی خوبی بودی. هنوز هم درس می خوانی یا مشغول به کار شده ای؟" سید گفت:"متشکرم. شما همیشه به بنده لطف داشته اید. بله درس می خوانم اما با سی دی." استاد رفعتی گفت:"احسنت. هیچ وقت درس را رها نکن. حیف آن هوش و استعدادت است. خب دیگر، مزاحمت نمی شوم. خواستم جویای حالت شوم و بگویم آن امانتی‌ای که گرفته بودم را به کارتت واریز کردم. " سید هر چه فکر کرد چیزی یادش نیامد. با تعجب پرسید:"امانتی استاد؟ یادم نمی‌آید." استاد رفعتی خندید و گفت:"از بس دیر شده یادت نمی‌آید. همان پولی که برای عمل دخترم قرض کرده بودم" سید بلافاصله گفت:"استاد قابل شما را نداشت. هدیه بود استاد. چرا این کار را کردید استاد. نیازی نیست." استاد رفعتی وسط کلام سید آمد و گفت:"شما لطف دارید آسِدجواد آقا. همان موقع هم گفتم به نیت قرض می‌گیرم. ازت ممنونم. سلام مرا به خانواده برسان. راستی، بچه دار که شده ای؟ " سید گفت:"بله استاد بلطف خدا. دو فرزند دارم" استاد رفعتی خوشحال و شاد گفت:"به به. پس دو هدیه هم برای این دو فرزندت خواهم فرستاد. یک روز قم آمدی حتما به ما سری بزن. خانم خوشحال می‌شوند. التماس دعا.. خدانگهدارت آسِدجواد آقای نازنین" سید از طرز صدا کردن استاد انرژی بیشتری گرفت. تشکر و خداحافظی کرد. 🔸شماره حاج عباس را جستجو کرد. گوشی به لرزش در آمد. پیامکی آمده بود:"واریزی به شماره... مبلغ ..." پیامک بعدی هم آمد:"واریزی به شماره .. مبلغ ..." پیام هر دو واریز استاد، یک جا از بانک برایش رسید. یاد حرفهای دیشب زهرا افتاد و پاسخ خودش که: "نگران نباش. خدا می رساند. همان طور که همیشه رسانده." دهانش به الحمدلله چرخید و چرخید. حوله را برداشت که دوش بگیرد و کمی از کارها را تا قبل از ساعت ده که کلاس قرآن زهرا شروع می‌شد انجام دهد. ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح بود. علی اصغر غلتی زده بود و یک پایش روی کمر زهرا بود. سید از این صحنه خنده‌اش گرفت و با خود گفت:"این پسر هم مثل بچگی‌های من در خواب، شیلنگ تخته راه می‌اندازد" https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستانی که پی وی اومدید برای ادامه رمان بفرمایید اینم رمان پوزش بخاطر تاخیر☺️☺️🙏🙏🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امروز خوش آمدی 🌸 صبح شد، شاخه‌ها رقصیدند همه جا، بوی شکفتن جاریست؛ فرصت بیداریست ...🌱 صبح یعنی آغاز صبح یعنی پرواز بوکشیدن در باد، صبح یعنی تا خدا هست و امید هست و عشق؛ زندگی باید کرد ...
📙ادامه خواهم یافت حتی اگر نباشم؛ چون گندمزار در عطر نان. 👤معین دهاز
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چه رابطه ای است بین ظهور آقامون صاحب الزمان ارواحنا فدا و نابودی اسرائیل؟؟ 👈 این کلیپ را با دقت ببینید حتما شما هم وقتی متوجه شدید نابودی اسرائیل برابر با ظهور آقا است و داریم به آن روزهایی رویایی نزدیک میشیم. از امروز خودتون را با تربیت اخلاقی و علمی برای آن دولت کریمه آماده می کنید چون ظهور بیش از آنچه فکر کنید نزدیک شده... داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿💫سه شنبه تون عالی و بینظیر 🌿💫امـروزتون پراز بهترینها 🌿💫زندگیتان پراز باران برکت 🌿💫دلتان پراز نغمـه های 🌿💫خـوش زنـدگی 🌿💫وجاده زندگيتان 🌿💫پراز شکوفه های 🌿💫سـلامتی وتندرستی 🌿💫نگاه خــدا 🌿💫همـراه لحظه هایتان ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 آرامش سهم دقایق زندگی‌تون 🪴 ⛲️ روزتــون پُــر از عشـــق و شـــادی ⛲️ https://eitaa.com/mahdavieat
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 هشدار فرمانده کل قوا به سران و تصمیم‌گیران رژیم غاصب صهیونیستی و حامیان آن‌ها: ✏️ بدانند که قتل عام و کشتار دست جمعی مردم غزه بلای بزرگتری را بر سر آنها خواهد آورد. 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک ورزشگاه فریاد زد: ما همه هستیم مراکش / کازابلانکا درد و بلاتون بخوره وسط فرق سر یه عده در داخل ایران که سالها با به خاک و خون کشیده شدن زنان و کودکان فلسطینی مشکلی نداشتند اما حالا---- https://eitaa.com/mahdavieat