🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
#دزدی
چند جوان بودند دور و اطراف محله مان که با کسی دعوا و جر بحثشان شده بود نمی دانم سر چه با هم اختلافی پیدا کرده بودند اما در هر صورت آن چند جوان حسابی رفته بودند روی دنده لج می خواستند اساسی آن بنده خدا را اذیت کنند و از او زهر چشم بگیرند آن بنده خدا مغازه داشت جنس های تو مغازه اش هم کم نبود همه سرمایه اش را ریخته بود توی آن که بتواند یک کار ک کاسبی راه بیندازد و لقمه ای نان در بیاورد جوان ها با هم دست به یکی کردند که شبانه مغازه آن طرف را بزنند و هیچ چیز را هم برایش باقی نگذارند البته آدم های سابقه دار و دست کجی نبودند اهل دزدی هم نبودند اما خب علیه السلام هم نبودند از آن جوان هایی بودند که دوره کرکری خواندنشان بود و کله شان حسابی باد داشت با آنکه تا آن موقع دست به دزدی نزده بودند اما این قدر با ان بنده خدا سرناسازگا ی گذاشته بودند که حاضر شدند این باز دست به همچنین خلافی بزنند و مغازه آن طرف را شبانه خالی کنند قضیه را فهمیدم ناراحت شدم رفتم پیش جوان ها با ان ها صحبت کردم گفتم شما که تا الان زیاد دور و بر این جور خلاف ها نرفته اید برای چی می خواهید این کار زشت و حرام رو انجام بدید می دونید که اگر گیر پلیس بفتید چی میشه کلی با ان ها صحبت کردم و نصیحتشان کردم اما انگار نه انگار مثل اینکه آب تو هاون می کوبیدم گوششان به این حرف ها بدهکار نبود مصمم بودند زهرشان بریزیند سرخورده از پیششان بلند شدم چیز به ذهنم نرسید با خودم گفتم بروم به داوود بگویم و او در جریان این مسلخ قرار بدهم رفتم و قضیه را به داوود گفتم وقتی دید من با ان ها صحبت کرده ام و ان ها هیچ حرفی تو کتشان نرفته گفت باید به فکر راه دیگه ای باشم گف یعنی چه راهی به پلیس بگیم گفت نه این ها بار اول شونه نباید به دست پلیس بیفته مشکل بدتر میشه باید کاری کنیم که حسابی بترسند و فکر این جور آرتیست بازی ها برای همیشه از کله شون بره.سرش را انداخت پایین و کمی فکر کرد من هم منتظر ماندم ببینم چه میشه کمی که گذشت سرس را بالا گرفت و گفت اهان فهمیدم یک چیزی به دهنم اومد گفتم چی گفت بهت می گم فقط ببین اون جوونا کی می خواهن همچنین کاری رو بکنن به مت خبر بده رفتم و به هر صورتی بود و ته توی کارشان را در اوردم فهمیدم کدام شب و حول و حوش ساعت چند می خواهند از مغازه آن طرف دزدی کنند آمدم به داوود گفتم نشست و نقشه اش را برایم گفت توجیه شدم به یکی دو نفر دیگر از بچه ها هم گفتیم که با ما همکاری کنند همه چیز آماده شد شبی که قرار بود جوان ها به آن مغازه دستبرد بزنند از راه رسید.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞