#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..
دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی..
کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد..
حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد..
کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. ( حالت خوبه بانو؟؟ اذیت نشدی؟؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد.. )
مگر میشد، کربلا باشد.. حسین باشد.. اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟؟ ( حسام بازم میاریم کربلا؟)
لبخند زد ( نه اینکه این دفعه من آوردمت.. آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..
همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..
حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..
شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..)
حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش..
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.
پر از حزن صدایم زدم ( سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..)
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم ( من؟؟ چجوری آخه؟؟ )
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم ( سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..)
پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق.. آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود ( شک ندارم که گرفتیش..)
اشک پس زدم( نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..)
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد ( بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟)
ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم..
ناگاه فراری اش به صورتم انداخت ( اونقدر زیاد که گاهی میترسم..
اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..
اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..)
پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید ( مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟)
لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت (شهید شم..)
زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد..
من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟
این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم..
آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام..
کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..
که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊http://eitaa.com/mahdavieat
🆔👉🏻