#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هشتاد_و_سوم
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت..
با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم ( اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..)
خندید ( واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.).
نفسی راحت کشیدم..
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. ( دانیال کجاست؟؟ کی میتونم ببینمش.. میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم..)
نفسش عمیق شد ( مرگ دست منو شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه ای حزب الله لبنان کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود..)
ترسیدم ( سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟)
لبخندش شیرین شد ( بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم..
بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر..)
دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود..
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش..
اما….
مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” .. و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن..
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم..
و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن..
این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد..
اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد..
اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند.. از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند..
اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان..
در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد ( خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.. )
چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟
از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟
نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد.
به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود.
آرام صدایش زدم ( دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟؟)
برگشت ( هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه..)
مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد.
آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد.
دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند.
ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻http://eitaa.com/mahdavieat