eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
370 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 ⭕️ چرا با وجود چنین موفقیت های اقتصادی و همچنین مهار تورم و پایین آمدن نقطه ای آن، هنوز گرانی وجود دارد؟ دولت در مهار تورم به مردم دروغ گفته؟ 1️⃣ واقعیت این است که نه کارشناس دولت دروغ گفته؛ نه ما اشتباه نوشتیم و نه مردم عزیز که از گرانی می نالند اشتباه کرده اند! 👈 مشکل جای دیگری است. آنچه به عنوان تورم اعلام می شود گرانی نیست بلکه است. 👈 مشکل اینجاست که بسیاری از عزیزان معنای تورم را بد متوجه شده اند و اینجا وظیفه من و شماست که این مفهوم را در کانال ها و جلسات حضوری برای مردم جا بیاندازیم، تورم به معنای قیمت است، نه به معنای ! ⁉️ یعنی چه؟ 2️⃣ فرض کنید قیمت یک کالا الان ١٠٠ تومان است، ماه بعد می شود ٢٠٠ تومان، یعنی در یک ماه، ١٠٠ درصد قیمتش گران شده، درست؟ خب حالا برویم سراع حالت دیگر 👈 فرض کنید این کالایی که قیمتش شده ٢٠٠ تومان، در ماه بعدی قیمتش بشود ٢۵٠ تومان، یعنی ۵٠ تومان افزایش قیمت داشته، اما تورم ۵٠ درصد کاهش داشته! ‼️ متوجه شدید؟ یعنی در ماه اول قیمت ١٠٠ درصدی بود، الان در این ماه بعدی سرعت شده ۵٠ درصد 🔹قیمت باز هم بالاتر رفته، اما با 3️⃣ فکر کنم کامل متوجه شده باشید، ماشین وقتی ١٠٠ کیلومتر سرعت دارد هم در حال حرکت است، وقتی هم ١٠ کیلومتر سرعت دارد هم در حال حرکت است! فقط میزان سرعت فرق دارد. پایین آمدن سرعت ماشین به معنای عقب رفتن ماشین نیست! 🔹پس وقتی می گوییم تورم پایین آمده به معنی ارزان شدن قیمت ها نیست! 🔹بلکه به معنای این است کالایی که با سرعت ١٠٠ درصدی در حال رشد قیمت بود، الان با سرعت مثلا ۶٠ درصدی و کمتر در حال گران شدن است 4️⃣ این معنای ساده تورم را از هر اقتصاد خوانده ای بپرسید تائید می کند، پس این مرحله اول که باید از تورم به مردم گفته شود تا وقتی دولت اعلام می کند تورم پایین آمده، آنها دولت را دروغگو خطاب نکنند. ✅ باید برای مردم شود. 5️⃣ خب حالا سؤال به حق شما عزیزان است که پس کی شاهد ارزان شدن خواهیم بود؟ 👈 تا وقتی تورم بالا هست، انتظار ارزان شدن یا توقف قیمت، انتظاری غلط است. پس اول باید تورم شود و سپس بعد از مهار شدن، بیاید، بعد از آن ما شاهد خواهیم بود یا حداقل توقف گرانی ⁉️ چه کارهایی باعث کاهش تورم می شود؟ 👈 این یک جواب تخصصی دارد اما چند کار مهم و زیربنایی در این زمینه بسیار موثر است: 1️⃣ عدم قرض گرفتن از بانک مرکزی 2️⃣ تراز تجاری مثبت 3️⃣ فعال کردن کارگاه های تولیدی و ... 🔹همان طور که می بینید دولت دقیقا دست روی همین موارد گذاشته است، یعنی دولت طبق همان گفته رهبری در حال ریل گذاری است، باید این چیزها درست شود تا بعدش شاهد ارزان شدن یا حداقل جلوی رشد قیمت ها گرفته شود. 👌 این همان نکته ای است که رئیس جمهور محترم بارها فرمودند که اثرات این کارها در چند وقت بعد معلوم می شود، رهبری عزیز هم در اول سال فرمودند برخی تحول ها یک مرتبه ایجاد نمی شود، باید مدت زمانی بگذرد. 🔹اینجاست که جوانان عزیز انقلابی باید این موارد را مو به مو برای مردم عزیز کنند تا از ایجاد یأس و ناامیدی جلوگیری شود. 🔹باور کنید درصد بالایی از افراد جامعه هنوز معنای صحیح پایین آمدن تورم را نمی دانند و آن را مساوی پایین آمدن قیمت می دانند! خواهشا این موارد را خوب برای مردم تبیین کنید تا نگاه مردم امیدوارانه تر شود. ✅ http://eitaa.com/mahdavieat
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شانزدهم✨ -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -با احترام گفت؟😠 -آره.بیا خودت ببین.🙁📱 -لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟😠☝️ -باشه.😔 تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم. محمد باتأکید گفت: _دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی. گفتم:باشه. اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴 ✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای 💫نمازشب💫 بیدارم کرد. تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه. خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.😅کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد. رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم. دیروز هم دانشگاه نیومده بود.😟🤔امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.🤒😷بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت: _شنیدم دیروز کولاک کردی!😊 -از کی شنیدی؟😅 -حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...😍ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....😌☺️👏👏 -خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😜 -ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،😅سوپ وآبمیوه و.. 🍲🍺امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😁 هر دومون خندیدیم...😁😃 از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج. جلوی در بودم آقایی گفت: _ببخشید خانم روشن. سرمو آوردم بالا،آقای 🌷امین رضاپور🌷 بود.سرش بود. گفت:سلام -سلام -عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید. -الان میگم بیاد. یه قدم برداشتم که گفت: _ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب... همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد😉☺️ و اومد سمت من. -سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟😍 -سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.😊 رو به امین گفت: _تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.😁😍 امین گفت: _باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت... آخر هفته شده بود... دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت. مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.😊 بوی عید 🌸میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود. هرسال این موقع... ادامه دارد..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و پنجم✨ ایمان داره و من تو مرتبه ی گیر کرده بودم😔 و این از هر چیزی برام بود.😢 فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.😕😒وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.😫😭منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه. گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم: _حانیه!! چی شده؟!! باتعجب نگاهم کرد و گفت: _مگه نمیدونی؟! امین داره میره.🙄😢 -کجا؟😊 -سوریه😐 -برای چی؟😊 تعجبش بیشتر شد.گفت: _جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه😕 -برای چی بجنگه؟😊 با اخم نگاهم کرد.😠گفتم: _مگه ارث باباشو خوردن؟ حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. سریع تو گوشیم 😈داعش😈 رو سرچ کردم و بهش گفتم: _میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟😐 عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی😈 با ریش و سربند ✨لااله الا الله✨ میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه. حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم: _ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند داره یعنی مسلمانه.👉 میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..👈کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن. 👈من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟😐😑 این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..🙄 👈دعوا سر ارث بابامون نیست. جنگ سر .. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن... 👈ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،👈جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه. 👈اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه. یه عکس دیگه بهش نشون دادم. عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند. گفتم: _ببین،خوب ببین.جنگ سر ..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.👌👈درواقع جوانهای ما دارن به همه ی لطف میکنن. دیگه چیزی نگفتم... همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره. تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.😞 ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.😣😢حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم: _تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.😒ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.😒امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید. چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم: _اگه اونقدر هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو قسم بده، داداشت برمیگرده.😒😢 دیگه حرفی برای گفتن نداشتم... یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت: _دیگه بریم. حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.🚕 اول حانیه رو رسوندم خونه شون. زنگ آیفون رو زدم در باز شد. امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم:... ادامه دارد..