#داستان_فاطمه«سلاماللهعلیها»
#مرگمادر_و_عمو
دو ساله بود که مشرکین هیچی نفهم مکه به بهانه پافشاری پیغمبر روی آرمان های الهی مکتبش تحریم اقتصادی رو کلید زدند با شروع این رفتار ناجوانمردانه، عرصه پر مسلمونها تنگ شد. فاطمه که به آغوش گرم مادر چسبیده بود همراه پدر و تعدادی از بارانش به دره ای موسوم به شعب ابو طالب پناه بردند. لابه لای سنگها و صخره های داغ خبری از خونه و اتاق و سایه بان نبود توی روزهای گرم، آفتاب داغ عینهو آتیش به سرشون میبارید و توی شبهای سرد از شدت سوز سرما همگی به خودشون می لرزیدند. ناگوارتر اینکه تهیه آذوقه به این راحتی ها نبود.
باورش خیلی سخته اما گاهی به دونه خرما رو چند نفری می خوردند تا مختصری رمق برای زنده موندن داشته باشند. فریاد کودکان خردسال از شدت گرسنگی بلند بود. توی این شرایط ناگوار خدیجه دست روی دست نگذاشت و به فکر چاره افتاد. به هر حال، خدیجه خانوم اشراف زاده بود و توی مکه کم شخصیتی نبود. این خانوم پرتلاش در حالی که فاطمه رو به آغوش کشیده بود از نفوذ خودش استفاده کرد و تونست با پرداخت پولی گراف حصار تحریم رو بشکنه و از بازار سیاه برای ساکنان شعب ابوطالب مقداری غذا و خوراک تهیه کنه او با تحمل سختی های فراوان توانست به طور مخفیانه با کمک یکی از تجار البته سودجو و دندون گرد مکه به اسم حکیم، بسته های آذوقه رو به شعب برسونه.
فاطمه سه سال از بهترین روزهای کودکیش رو در چنین شرایط سخت و جانگاهی گذروند توی سنگلاخ های داغ و سوزان دره ابوطالب، مشق شکیبایی و مقاومت می کرد. پیامبر زاده ای که از نزدیک فریاد کودکان گرسنه رو می شنید و مثل بقیه بچه ها طعم تلخ گرسنگی و نداری رو با گوشت و پوست و استخونش
تجربه می کرد.
بالاخره سال دهم بعثت فرا رسید و به خواست خدا موریانه های خوش خوراک متن قرارداد محاصره رو دولپی نوش جان کردند. مشرکین مکه از شنیدن این خبر دمق کننده همگی هاج و واج مونده بودند و حسابی گیج و منگ شده بودند. تلخی های محاصره اقتصادی به خواست خدا و مقاومت جانانه مسلمون ها بالاخره تموم شد و مسلمون ها شر و مر و گنده و نیز سربلند از حفظ ایمان به خونه هاشون برگشتند. حالا وقت شادی برای فاطمه بود. اما صد افسوس که روزهای خوش فاطمه دوامی نداشت. تازه می خواست عطر دل انگیز آزادی توی کوچه پس کوچه های سنگی مکه رو استشمام کنه که به خاطر سختی های دره ابوطالب، عموی مهربانش جناب ابو طالب و به فاصله کوتاهی مادر نازنینش خدیجه خانوم، جانشون رو از دست
دادند.
این دو حادثه جانسوز تاب و توان رو از فاطمه گرفت. روح حساس خانوم افسرده شد و جوانه های امید در وجودش پژمرد فاطمه در فراق مادر می سوخت و با خاطراتش بی امان اشک میریخت
پیامبر برای دفن خدیجه دخترش فاطمه رو به ملاحظه خردسالیش با خودش به قبرستان حجون مکه نبرد اما وقتی به خونه برگشت جلوی درب حیاط با فاطمه
مواجه شد. فاطمه دور پدر می چرخید و با شیرین زبانی سراغ مادر رو می گرفت و
پی در پی مظلومانه میگفت بابا مامانم کجاست؟! من مامانم رو میخوام لحظه های ناگواری بر پیغمبر گذشت. رسول خدا مثل هر پدر مهربانی، مونده بود که به دختر خردسالش چی بگه تا احیاناً به روح و روانش آسیبی وارد نشه. این جا بود که به خواست خداوند جناب جبرئیل به داد پیغمبر رسید و عرض کرد: خدا به تو امر فرموده که به فاطمه سلام برسونی و بهش بگی: مادرت داخل قصری از جنس
مروارید و طلا و یاقوت در کنار آسیه و مریم زندگی میکنه. این مژده تا حدودی دختر سوگوار و ماتم زده خدیجه رو آروم کرد
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────