#داستان_فاطمه«سلاماللهعلیها
#مادر
درسته که فاطمه زهرا از ابتدای آفرینش نظر کرده خدا بود اما مادرش هم توی تربیتش بی تأثیر نبود و براش سنگ تمام گذاشت. ضرب المثلی درباره ازدواج میگه مادر رو ببین و دختر رو بگیر! یعنی دخترها خیلی شبیه مادرهاشون هستند. اینها رو عرض کردم تا بگم دلم میخواد یه خرده براتون از مادر ،فاطمه، خدیجه خانوم تعریف کنم. مخصوصاً ماجرای ازدواجش با پیامبر خدا و محبت بین اونها که خیلی شنیدنیه چون در مورد این خانوم بزرگوار کمتر گفته شده علاقمندم تا مقداری شرح بدم. پس اگه حرف هام طولانی شد بهم خرده نگیرید.
روزی از روزها خاله خانوم باجی های مکه دورهمی زنونه داشتند. وسط این مهمونی ناگهان سروکله به مرد یهودی پیدا شد. بعضی از خانوم ها که از دیدن مرد یهودی در محفل خصوصی خودشون حسابی غافلگیر شده بودند جیغی کشیدند و هر کدوم به دنبال چادر و چارقد سمت اتاقی فرار کردند. اما امان از دست بعضی از این خانوم ها نه محرمی نه نامحرمی نه حجب و حیایی هیچی به هیچی همین جور با سر و وضع باز توی گوشه و کنار مجلس لم داده بودند! انگار نه انگار که مرد غریبه با نگاهش بهشون زل زده مرد یهودی هم که عین خیالش نبود، نگاهی به زن های حاضر توی جلسه انداخت و گفت خانومهای محترمه تا دیر نشده دست به کار بشید! خاله خانوم باجیها با تعجب نگاهی به هم انداختند و یکیشون که از بقیه جسورتر بود به مرد یهودی گفت مرد ناحسابی! همین جوری سرت رو انداختی پایین و اومدی توی مجلس زنونه که چی؟! حالا هم منظورت از این حرفی که گفتی چیه؟
مرد یهودی، کیپا یا همون کلاهی که یهودی ها به طور سنتی بر سر می گذارند رو روی کله کچلش چرخوند و بعد از خاروندن سرش از روی کیپا در جواب گفت: حواس همه جمع باشه نگید نگفتم به خبر داغ داغ دارم. گوش کنید ببینید چی می گم.
سکوت همه جا رو فرا گرفت خانوم هایی هم که در گوشی با هم پچ پچ می کردند ساکت شدند. مرد یهودی دستی به ریش درازش کشید و ادامه داد: خبر موثق دارم که به زودی مردی به نام محمد از عربهای مکه به پیامبری برگزیده می شه! هر کدوم از شما که دوست داره سایه بالاسرش مردی از تیره و تبار پیغمبرها باشه تا دیر نشده زود بجنبه توی این دوره زمونه شوهر به این خوبی کمتر گیر میادا، گفته باشم!!
یکی دو تا از زنها شروع کردند به لیچار گفتن و غرغر کردن که مرتیکه جعلق ! خجالت نمیکشی؟! حیا رو خوردی و آبرو رو قی کردی ؟!
یکی دیگه که به ظاهرش میخورد از دخترکان قرتی مکه باشه زیر لب گفت: مردک مزلف جلف همین مونده بیاد برای ما شوهر پیدا کنه
گوشه مجلس نجیب زاده ای با وقار به نام خدیجه نشسته بود. از طرز لباس پوشیدنش کاملا پیدا بود که خانومی پول دار و باشخصیت و دارای اصالت خانوادگیه خدیجه با دقت به حرفهای مرد یهودی گوش می داد. او که از بزرگ زادگان مکه بود با شنیدن اوصاف محمد از زبان مرد یهودی، یک دل که نه صد دل شیفته محمد شد اما حیا مانع از ابراز این دلدادگی می شد. تا اینکه محمد رو به بهونه کاسبی به استخدام خودش در آورد. خدیجه در ابتدای آشنایی، مقداری پارچه به محمد داد تا گوشه ای از بازارچه شهر مکه بساط و دست فروشی کنه همه می دونستند که محمد از خودش پول و پله ای نداره و برای خدیجه داره کاسبی
می کنه از قیافه محمد هم پیدا بود که بابت این شاگردی کاملاً راضیه.
توی مکه به محمد لقب امین داده بودند. هر جا میگفتی امین، همه متوجه دستفروش گوشه بازارچه میشدند. لقب امین رو فقط به خاطر امانتداری بهش نداده بودند بلکه از این جهت محمد رو امین صدا میزدند که همه صفات پسندیده توی شخصیتش به تکانل رسیده بود .
به هر حال خدیجه ثروتمند بود و دنبال آدم مطمئنی می گشت تا براش کاسبی های کلان انجام بده وقتی آوازه خوش نامی محمد به گوشش رسید از خدا خواسته نوکرش رو پیش ابوطالب فرستاد و بهش پیغام داد که من سرمایه ای به مراتب بیشتر از اونچه که به دیگران میدم رو در اختیار محمد می گذارم تا برام تجارت کنه ، به
شرطی که فقط برای من کار کنه
ابو طالب از خدا خواسته به محض اینکه پیغام خدیجه رو شنید نفس زنان خودش رو به کنار بساط پارچه فروشی محمد امین رسوند. کمی که آروم گرفت با خوشحالی به برادرزاده نازنینش گفت عموجان قربونت بشم ! چه نشستی که انگاری بخت یارت شده و خدیجه شیفته و محتاج امانت داری پاک دستی و نجابت و با وفایی
نو شده!
از فردای اون روز محمد بساط دستفروشی رو جمع کرد و با سرمایه زیادی که خدیجه در اختیارش گذاشته بود همراه به کاروان روانه تجارت توی سرزمین شام شد. مدتی از رفتن محمد میگذشت عصرهای مکه برای خدیجه بدجوری دلگیر شده بود. بانوی بزرگ قبیله قریش به ظاهر منتظر بازگشت قافله تجاری شام بود. اما برگشت کاروان بهونه دیدار با محمد و پایان دلتنگی های کشنده خدیجه بود
@mahdavii12