دو شب پیش رفته بودم حرم ، صحن غدیر.
نشسته بودم رو به روی چایخانه و چای سومم را میخوردم.
رفیقم هم کنارم بود و گپ میزدیم.
عبایم را کنار زدم و تسبیح را از جیبم بیرون آوردم و مشغول جا به جا کردن دانه های آن بودم که چشمم به این فسقلی خورد.
دیدم در حال و هوای خودش است و میچرخد و میخندد.
به رفیقم گفتم : امیر! خدایی بیا بدزدیمش. اما خب متاسفانه همکاری نکرد.
بعد از چند دقیقه دیدم این کوچولو زد زیر گریه ، هر چی گشتم دیدم خبری از مامانیش و باباییش نیست!
شوکولات و امثالهم هم پیشم نبود... .
با حرکات سر و صورت و قیافه کمی آرامش کردم که یکهو باباییش آمد. طلبکارانه ، همراه با کمی چاشنی لبخند به پدرش گفتم : مومن دلت میاد تنهاش گذاشتی ؟ اگه بدزدنش میخای چیکار کنی ؟!
که اون بنده خدا هم کمی لبخند زد و گفت اون ما رو گم کرد ما داشتیم نگاش میکردیم .🤦♂
مخلص کلام این باشه ک :
باباشو گم کرد ، گریه کرد از دوری پدر.
تو از دوری پدرت چی میکنی ؟ یادشی؟
امام زمان ...
#سفرنامه_۳