#قسمت_ششم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
روز بعد از تولد لیلا تلفن زد . این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید " خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ " حرف هایش که تمام شد ، گفتم " خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . " این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم " نه هیچ لزومی ندارد که بیایند . " اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی . "
گفتم " عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم "
گفت " نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟ "
🌸پايان قسمت ششم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰──────────────
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم
#قــســمــتــ_شــشــمــ
#داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــانــیــ_مــن
وارد صحن مطهر میشــوم ،گوشهای مینشـینم،زیپکیفم را میکشم و مفاتیح ڪوچڪم را برمیدارم.
کتاب را باز میکنم زیارت عاشورا زمزمه میکنم
الــســلــامــُ عــلــیــڪ یــا ابــا عــبــدالــلــه،الــســلــامــعــلــیــڪ یــابــن رســول الــلــه....
بغضو دلـتنگی ڪربلـا مـیتـرڪد
ڪربلـایے ڪه همـین شــهدا را واسـطه قـرار دادم برای رفـتـنـش ...
#شـهیـد_مــدافع _حرم_حجــت_اســدی
😔😔😔این شـهید را واسـطـه ڪردم برایدگرفتن برات ڪربلا
و فاطمیه گذشته ڪربلایی شــدم
اشڪهایم بـنـد نـمی آید،باڪف دسـتم اشڪهایم را پاک مـیڪنـم،صدای زنگ موبایل میان هق هق من مـیـپـیچد نام فرحناز روی صفحه خودنـمایـی مـیڪنـد.
باهمــان صــدای گرفـته ام جواب میدهم:جانم فرحناز
"سلام زهرا گریه مـیڪنـید؟"
صدای مرا صاف میڪنم:نه داشـتـم زیارت عاشــورا میخوندم
"قبول با شــه،چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟"
آرام مفاتیح را میـبـندم : تادانـشـگاه خانم ســلـیمـانی پیش رفتم ، فرحناز نمـیـدونی چقـد مهربونه همـسـر شهید."ای جان سلامت باشن"
_شما چه خبر؟
"سلامتی ،بامطـهره میخوایم بریم چادر بخریم"
آرام میگـویم : منم چادرم مـیخـوام، میخواید بدون من برید؟
صدای مطهره خیلی ضعیف به گوشم میرســد : قم که مرڪز چادره، فرحنازحرف مـطهره را قـطع مـیڪنـد : راست میگه ،همونجاچادر بگیر.
نگاهی به ســاعت مچی ام می اندازم و جــواب مــیدهم :باشه،به مطـهره سـلام بــرســون
"سـلامت بــاشـی،مــراقب خودت باش"
چـشمانم را مـیبندم و نفس عمـیقـی مـیڪشم ،مگرمیشــود از این هوا دل بـکنم؟!
به ثانیه نمیکشید گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم چشمانم را باز میکنم صدای مهدیه در سرم میپیچد
زهراخوابید؟
آرام میگویم:نه و سریع ادامه میدهم مـهدی همـیشه یه روز بریم بهشــت مـعصـومـه؟
دانه های تسبیح را میان دو دستش میگیرد : آره عزیزم
کنارم مینشیند و لبخند میزند ، از آن لبخندهای معروف . لبخندش حرف دارد
همانطور که نگاهش را به من دوخته میگوید : زهرا فردا شام دعوتی جاریم دعوت کرده
متعجب میگویم: من راضی به زحمتشون نیستم
کیفش را روی شانه اش حرکت میدهد و میگوید : چه زحمتی عزیزم و بالافاصله میگوید : بریم؟
از جایم بلند میشوم : برویم
قدم هایم را آهسته برمیدارم ، چشمم به عروسکی می افتا روبه مهدیه میگویم : مهدیه بیا اینجا من عروسک بگیرم برای محیا......
#ادامــه_دارد
نام نویــســنـده:با نویمـیـنودری
@mahdavii12
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️جاسوسان در کمین شما هستند❓
📌به دستگیری عوامل موساد کمک کنید❓
منتشر کن .... یادت نره کلمه #نمیدانم
ویژه برنامه ساعت صفر 🔔
(#قسمت_ششم) انتشار برای اولین بار
#انتقام_ملی | #وعده_صادق #نمیدانم
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────