26.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کوتاه شهیدانه زیستن
#قسمت_چهارم
شهید محسن وزوایی
روایتی از شهید محسن وزوایی به مناسبت هفته دفاع مقدس
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
#قسمت_چهارم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید " این ها چیه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " رژ لبه بیست و چهار ساعته است . " پرسید " یعنی چی ؟ " آقایی که هم راه آن خانم بود گفت " یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه . " خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سرو سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم .
لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم " اون جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . " اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم .
🌸پايان قسمت چهارم داستان زندگی
#شهید_مهدی_زین_الدین
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰──────────────
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهارم
#داستان_عشق_آسمانی_من
خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:حالتون خوبه
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:شکرخدا.
کیفم را زمین میگذارم و مینشینم.
مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:بله
عزیزم،بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم
آرام و گرم میگویم:
خوشحالم از دیدارتون
واقعا سعادتیه.دستم را میگیرد و میگوید:
محبت شماست خواهرجان
و بعد ادامه میدهد:
باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید
لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
"ایرادی نداره بفرمایید"
بسم الله الرحمن الرحیم
آذر زندی هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد:
شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک
حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست
اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.
❣❣❣❣❣❣❣❣
نگاهی به ساعتم می اندازم،یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:التماس دعا،لبخندی میزند:محتاجیم به دعا...
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.
#ادامه_دارد
نویسنده:بانوی مینودری
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دنیای_کوچک_ما
#قسمت_چهارم
#آزادی
📌ما در قبال جامعه وظایفی داریم که باید رعایت کنیم تا به خودمان و دیگران آسیبی نرسد.
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
3.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_چهارم
از #طلبگی چی میدونی؟
شهریه طلبگی
🍃🌺🍃──┈┈
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
✍🏻 #از_محمدرضا_به_دنیا
سلام
شب پنج محرم سال 92 بود
حاج محمود روضه رو شروع کرد..
لحظه ی آخره...
عمو داره میره...
عمه یه کاری کن...
منو نمیبره...
کجا میخوای بری...
چرا منو نمیبری💔
مثل هرسال شال مشکی که تو مراسمات ایام محرم دور گردنم مینداختم ، همراهم بود...
ولی سال آخر با خودم سوریه نبردمش و امانت موند دست مامان، که با خودش به هیئت امامزاده علیاکبر ببره.
شالی که شد شاهد همه اشکهام برای امام حسین(ع)...
#قسمت_چهارم
#کانال_مهدوی