منتظران ظهور ؛ سلام🌹🍃
عزاداریاتون قبول درگاه حق باشه...
نقل شده که علامه امینى فرمودند:
شب و روز #تاسوعا و #عاشورا، براى
سلامتى #امام_زمان صدقه بدین، چون
قلبِ آقامون، اندوهناک جَدِّ غریبشون
حضرت سیدالشهداءست. 😔💔
التماسدعا🍀💚
▪️| @mahdaviiat_313
سلام همراهان کانال
عزاداری هاتون قبول درگاه حق🏴🖤
بابت کم کاری این چند روز حلال بفرمائید🌹
ان شاء الله سعی میکنیم از امروز فعال باشیم..
اگر مایل هستید دوستان و آشنایان خود را به کانال دعوت کنین
چند نفر فقط تا ۱۰۰۰ تایی شدنمون مونده!!!
ما دوست داریم رابطه ی ادمین ها با اعضای کانال صمیمانه باشه
شما برای ما مطلب بفرستید
ما در کانال قرار میدیم
چند تا از اعضای محترم هم برامون مطلب و عکس میفرستند.. ممنون ازشون
واقعا خوشحالمون میکنین
دوست داریم بقیه هم فعال باشن
ببخشید زیاد شد
التماس دعا
یاعلی
دورازمعرفتهیہیادۍنڪنیم
از حاجقــــاسم
رفتہبودۍڪہبیایےیآرسیدعلۍ💔
بیدستاومدی ... !
غرقدرخونبرگشتے(:"
براتخوندن
ایاهلحرممیروعلمدارنیامد
چقدردلتنگتونیم😭🌱
چقدربیتابخندههاتونیم
حاجے💔°•|
#عاشورا
❥| @mahdaviiat_313
الشام،الشام،الشام💔😭
#شهادت_امام_سجاد
▪️امام سجاد علیه السلام:
زنهای شامی از بالای بامها،آب و آتش بر سر ما می ریختند،آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم.عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.
(📓تذكرة الشهداء ملاحبيب كاشاني)
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
حتما بخونید‼️ #امام_زمان ❥| @mahdaviiat_313
یه خبر خوب😍
بنده با نویسنده این کتاب صحبت کردم
ایشون راضی هستن داستان های این کتاب رو در کانال با شما به اشتراک بذارم
این کتاب روایت هایی از کسانی است که امام زمان رو ملاقات کردن
بنده چون کتاب رو خوندم دوست داشتم شما هم استفاده کنین
📌حالا اگر مایل هستین به این آیدی پیام بدین @ya_abalfazl133
نظرات شما انگیزه میده به ما
برای بهتر شدن کانال🌹
| مَـہْـدَوٖیَّت |
یه خبر خوب😍 بنده با نویسنده این کتاب صحبت کردم ایشون راضی هستن داستان های این کتاب رو در کانال با ش
📌روی آب راه برو
وسایلم را به دوش میگیرم، هنوز از اتفاقی که برایم افتاده شگفت زده ام. او به راه می افتد و من هم همراهش قدم بر می دارم، سال هاست سیاحت می کنم، از این شهر به آن شهر. از این روستا به روستایی دیگر. اما هیچکدام مانند این شهر آخر و مانند این کاروان سرا که در آن اقامت کردم مرموز نبود. فکرها را کنار می زنم و قدم تند میکنم سمت او. همین که هم سفري مرا پذیرفته جای شکر دارد. چه کسی باورش می شود من او را دیده باشم؟ با او همکلام شده باشم و همراهش به سفر بروم؟ حرفی نمی زند و من هم در خیالات خود غرق می شوم. پایم را که در اسکندریه گذاشتم در کاروانسرایی جا و مکان کردم که برای غریبان در سفر بود، آنها که نام و نشانی ندارند و در شهر کسی را نمی شناسند. غروب اولین روز اقامت صدای اذان که از ماذنه بلند شد، به سرعت خود را به مسجد رساندم، فاصله زیادی تا کاروان سرا نداشت و مردی در آنجا نماز می خواند. مردم هم صف های جماعت تشکیل دادند و پشت سرش ایستادند. همان روز اول او را دیدم، نظيف بود، پاک و پاکیزه ، تمیزی و نوری که صورتش داشت توجه ام را جلب کرد، درست موقع نماز آمد و بعد از نماز هم به سرعت از مسجد خارج شد، برای همه وعده های روزانه به مسجد میرفتم صبح، ظهر و شب. هر روز می دیدمش، با همان ظاهر دوست داشتنی و قد و بالای رعنا. نگاهش می کردم و دوست داشتم با او هم کلام شود یک بار قدم به قدم دنبال او رفتم و دیدم در بالاخانه ای که نزدیک مسجد است اقامت دارد. می خواستم هر طور شده باب حرف را باز کنم، از او بیشتر بدانم. نامش را، نسبش را، کارش را فهمیده بودم که با کسی حرفی نمی زد، فقط بی حرف نمازش را می خواند و می رود پس شبی با هزار دل آشوبه جلو رفتم و صدایش زدم.
- جوان ... جوان با شما هستم. ایستاد و نگاهم کرد. همه آنچه که در دلم بود به او گفتم، گفتم می خواهم مدتی همراه او باشم، گفتم شیفته سکنات و رفتارش شده ام می خواهم به او خدمت کنم. مخالفتی نداشت و این برای من بهتر از هر جوابی بود. هر چه از آشنایی مان می گذشت تعجبم بیشتر می شد. رفتارش در اوج پختگی بود، کلامی بیهوده نمیگفت، قرآن را از بر بود. تا می توانستم از کردار و رفتارش فیض بردم، حرف هایش را به جان سپردم و با خودم عهد کردم راهنمایی هایش را مو به مو در زندگی اجرا کنم. همه چیز خوب بود، تا اینکه بالاخره از او نامش را پرسیده این که کیست و این همه علم و حکمت را از کجا آورده. جوابی داد باورکردنی نبود.
- شما که هستی؟ نامت و نسبت چیست؟
🖇ادامه دارد...
#شب_چهلم
❥| @mahdaviiat_313